گئورگ لوکاچ: آخرین مصاحبه
فایل پی دی اف:گئورگ لوکاچ، آخرین مصاحبه
این متن [۱]مربوط به یکی از واپسین مصاحبههای گئورگ لوکاچ است که با تلویزیون مجارستان توسط آندراس کواچ[۲] تهیه و انجام شده است. لوکاچ دربارۀ جوانی خود صحبت میکند و از تأثیر لنین بر سیرِتکاملیِ خاص خود، در مسیرِ تبدیل شدن به یک اکتیویستِ انقلابی میگوید. هدف کلیِ لوکاچ افاده کردنِ فهم و تصوری از درک و دریافتِ لنین، دربارۀ پرمایگی و پیچیدگی واقعیت تاریخی است. این مصاحبه در اکتبر ۱۹۶۹ صورت پذیرفته است. قسمتِ اولِ این مصاحبه در زیر آمده است. این قسمت عمدتاً پیرامونِ رابطۀ لوکاچ با اندیشه و کنش لنین است.
من نمایندۀ حزب مجارستان در سومین کنگره کمینترن[۳] بودم (۱). در آنجا تنها یک برخورد شخصی با لنین داشتم و همین شد که من با او آشنا شدم. نخسین لحظاتِ مبارزاتیِ لنین برعلیه جریاناتِ درحالِ توسعۀ فرقه ای[۴]، به سال ۱۹۲۱ در کمینترن برمی گردد. من به فراکسیون فرقهای تعلق داشتم؛ جایی که واقعاً نمیشد آن را یک فراکسیون نامید، عنوان «گروه» فرقهای برای آن خیلی بهتر بود. به همین خاطر لنین نسبت به من یک نگرش [و طرزِ برخوردِ] طردگرایانه[۵] داشت، همانطورکه نسبت به همۀ فرقهگرایان هم عموماً چنین نگرشی را داشت. آنجا حتی به ذهنم خطور هم نمیکرد که شخصیت خود را با شخصیت بوردیگا[۶] (که نمایندۀ فرقه گرایی در حزب بزرگ ایتالیا بود) (۲)، یا با گروه فیشر- مازلو[۷] (که نمایندۀ حزب آلمان بود) (۳)، مقایسه کنم؛ و این بدیهی بود: لنین در آنجا به یکی از مقامات حزب غیرقانونی مجارستان که من باشم هیچ اهمیتِ قابل ملاحظهای نمیداد.
در آن زمان تنها در یک مورد بود که لنین به طور خاص به من اشاره کرد: من در یکی از نشریههای وین تحت عنوان کمونیسموس[۸] موضع ای برعلیه مداخلۀ کمونیستها در پارلمان گرفتم. لنین در مقالهای که عمدۀ آن مقاله را برعلیه بلا کون[۹] (۴) نوشته بود – دوباره تأکید میکنم: عمدۀ آن مقاله برعلیه بلا کون بود – دست رویِ این نکته گذاشت که مقالۀ من در کمونیسموس مقالهای بسیار رادیکال و ضد-مارکسیستی است. این عقیدۀ لنین دربارۀ مقالۀ من – برای من – بسیار قابل تأمل بود.
لنین تقریباً در همان زمان کتاب «بیماری کودکانه چپ رَوی در کمونیسم[۱۰]» را منتشر کرد. کتابی که در آن به مسئلۀ پارلمان محوری[۱۱] میپردازد و این ایده را پیش میکشد که پارلمان محوری از نقطه نظرِ تاریخِ جهان، یک دورۀ سپری شده است. اگرچه این بدان معنا نیست که بازماندگیِ تکاملِ تاریخی، باعث میشود تاکتیکِ پارلمان محوری نادیده گرفته شود. [آنچه از مقالۀ لنین دربارۀ بلا کون به من مربوط میشد]، برای من یک درس بزرگ بود؛ درسی که البته از حافظه ام پاک شد و مسبب آن هم ادبیاتِ تحقیرآمیزی بود که لنین در آن مقاله دربارۀ من اختیار کرده بود.
علاوه بر این، یک وقتِ تنفس درخلالِ برگزاریِ کنگره بوجود آمد که در آن توانستم با لنین صحبت کنم. این را هم به این واقعیت اضافه کنید که این کنگره درحالی با حضورِ صدها تن برگزار شده بود که از تمامِ آنها تنها بیست یا سی نفر واقعاً به لنین علاقه داشتند. به همین خاطر او به اکثریتِ نمایندگانِ حاضر احترامِ رسمی گذاشت. قسمتِ فوق العاده ترِ ماجرا این بود که من در مقامِ یک نماینده فرصت فراوانی برای تماشای لنین داشتم.
در آن زمان هیئت رئیسه در کنگره دارایِ اعتبارِ امروزین نبود: هیچ پروتوکل و هیچ تریبون یا لژِ بزرگی که مختص به اعضای هیئت رئیسه باشد درکار نبود؛ تنها چیزی مانند یک صحنۀ کوچک بود که اکنون نمونۀ آن در سالن دانشگاه و مدارس برای سخنرانی موجود است. هرچه بود، این بود که چهار-پنج نفر دور یک میز نشستند و ریاست این جلسه را عهده دار شدند؛ بعد لنین آمد؛ بعد اعضای هیئت رئیسه بلندشدند تا برای نشستنِ لنین جا باز کنند؛ اما لنین فوراً با دست اشاره کرد که لطفاً بنشینید و خودش رفت روی پلّه نشست و دفترچه یادداشتی را از جیب بیرون آورد. لنین به همه گوش داد و هرکسی هم صحبت میکرد از حرفهای او یادداشت برداری کرد. تا پایان روی همان پله نشست. اگر این تصویر از لنین را با آنچه بعداً کاشف به عمل آمد مقایسه کنیم، این تصویر قبلی از لنین به طرزی شاهکار تبدیل به امری معنادار میشود که در خاطرم ثبت شده است.
آندراس کواچ: اولین بار که دربارۀ لنین چیزی شنیدید، چه موقع بود؟
لوکاچ: خیلی قبل. لازم به ذکر است که من تا قبل از جمهوری شورایی مجارستان، هرگز در جنبش کارگری مشارکتی نداشتم. من هرگز عضو حزب سوسیال دموکرات نبودم. من در دسامبر ۱۹۱۸ به حزب کمونیست پیوستم. این اولین حضور من در یک حزب بود.
کواچ: پس شما یکی از اعضایِ بنیانگذارِ حزب بودید؟
لوکاچ: نه، نه، نه. من حدود چهار هفته که از تأسیس حزب گذشته بود در آن عضو شدم. کل ماجرا این است: من سوسیالیست نبودم؛ اگرچه مسلّماً در یک طرحِ کلیِ گسترده نسبت به ایدئولوگهای فرانسوی و انگلیسی شناخت داشتم. من آثارِ کائوتسکی و مهرینگ[۱۲] را خوانده بودم و از همه مهمتر سورل[۱۳] فرانسوی (۵) که اروین سابو[۱۴] (۶) توجه ام را به او جلب کرده بود. اما از جنبشِ کارگری روسیه ما هیچ شناختی نداشتیم. نهایت شناختمان تنها محدود به برخی از آثار پلخانف بود (۷). وقتی درمورد نقش لنین در انقلاب ۱۹۱۷ خواندم، نام او برایم معنی پیدا کرد. اما اهمیت واقعی لنین را تنها آن زمان فهمیدم که به وین مهاجرت کرده بودم (۸).
گئورگ لوکاچ (۱۹۱۷)، منبع: ویکیپدیابگذار این را خیلی صریح بگویم: میگویند در سال ۱۹۱۸ وقتی سربازانِ ما از روسیه بازگشتند شناختِ خوبی از لنین پیدا کرده بودند؛ این حرفها افسانه پردازی است. همین بلا کون که نام اش به میان آمد، کسی بود که در سالهای اولیه رابطۀ شخصی واقعاً خوبی با او داشتم. او در آن زمان بهترین ایدئولوگِ حاضر بود و در گفتگوهای خصوصی که با هم داشتیم، بسی بیش از آنکه دربارۀ لنین درمقامِ یک ایدئولوگ با من صحبت کند، از بوخارین میگفت (۹). تنها در دوران تحصیلم در وین بود که پی بردم لنین درمقامِ یک هادی[۱۵] و یک فردِ انگیزه بخش[۱۶] چقدر برای جنبش کارگری اهمیت دارد.
کواچ: در آن زمان در رفتارِ لنین چه چیزی وجود داشت که بیشترین تأثیر را بر لوکاچِ آن دوره گذاشته بود؟
لوکاچ: این واقعیت که او یک انقلابی از یک نوع کاملاً جدید بود. در جریان دگرگونی[۱۷]، در جنبش کارگری، افراد زیادی از راست به چپ آمدند. آنها تمامِ آن خصلتهایِ ویژۀ جناح راستی خود را که قبلاً با جامعه بورژوایی سازگار بود، با خود به این طرف آوردند. از این نوع آدمها خوشم نمیآمد.
آنچه دوست داشتم، یک نوعِ خاص از انقلابیِ ریاضت کش[۱۸] بود، آنچه من از نظر فکری به او حسِ[۱۹] نزدیک داشتم، همان بود که قبلاً در انقلاب فرانسه، در ژاکوبنیسم حلقه روبسپیر[۲۰] شکل گرفته بود (۱۰): این نوعِ انقلابی، سرآمدِ شایانِ تقلیدِ[۲۱] خود را در سیمایِ یوگنی لوینه[۲۲] یافت (۱۱) که پس از سقوط جمهوری شورایی باواریا در مونیخ اعدام شد. لوینه میگفت: «ما کمونیستها مُردگانی هستیم که در تعطیلات به سر میبرند[۲۳]».
این نوع از انقلابی، سرآمدهایِ غرایی حتی در مجارستان نیز داشتند. من اکنون قصد ندارم لیستی متشکل از اسامیِ آنها را در اینجا به زبان بیاورم، اما فقط برای نمونه به اوتو کوروین[۲۴] اشاره میکنم که تازه او یک سرآمد معمولی از این نوع از انقلابیِ ریاضت کش بود (۱۲).
گذشته از اینها، لنین یک نوعِ جدید را نمایندگی[۲۵] میکرد: میتوان گفت که او از ژرفای قلب و با تمام وجود[۲۶] خود را تبدیل به یک انقلابی کرد و تنها آنچه انجام داد، در انقلاب زیستن بود. اما به رغم این یک آدمِ ریاضت کش[۲۷] نبود. اتفاقاً لنین آدمی بود که میدانست چگونه تمام تناقضهایش را بپذیرد و حتی میتوان گفت که به خوبی میدانست چگونه از زندگی لذت ببرد. او آدمی بود که دست به کنشهایی میزد که عیناً خاص خودش بود، آنطور که گویی یک ریاضت طلب است، آنهم بدونِ اینکه در خودش کوچکترین رَدّی[۲۸] از ریاضت گری داشته باشد. بنابراین بلافاصله حقیقتی را که در لنین یافته بودم، برای خود تصویرکردم و درنتیجه با مشاهدۀ ویژگیهایِ خاصِ رفتار او، این را متوجه شدم که اساساً چگونه این نوعِ عالیِ انسانی، به [سیمایِ] انقلابیِ سوسیالیست تعلق دارد. به طبع چنین چیزی همبستگیِ عمیقی با پرسشهایِ ایدئولوژیک دارد، حال آنکه در جنبش کارگریِ قدیمیتر، آنچه ارجح تر قلمداد میشد، یک جداییِ محض[۲۹] میان زندگی و ایدئولوژی بود.
به عبارتی دیگر، سوسیال دموکراسی، مارکسیسم را به یک گونه[۳۰] از جامعه شناسی تبدیل کرد و اولویتِ زندگی اقتصادی را بر طبقاتی ایجاب کرد که از آن نشأت میگیرند و از همین رو، واقعیتی را در طبقات به روئیت رساند[۳۱] که لاینحل[۳۲] و سراسر عینی[۳۳] بود. در واقع یک واقعیتِ عامِ جامعه شناسانه را به روئیت رساند. لنین با آغازکردن از مارکس، و با ردکردنِ همزمانِ اینها برای اولین بار با جدیت فاکتورِ سوبژکتیوِ[۳۴] انقلاب را مورد ملاحظه قرار داد.
بر اساس این تعریف لنین، بسیار واضح است که خصلتِ ویژۀ وضعیتِ انقلابی، با این واقعیت توصیف میشود که طبقات حاکم دیگر نمیتوانند به شیوۀ قدیمی حکومت کنند، چراکه طبقات ستمدیده دیگه نمیخواستن به شیوۀ قدیمی زندگی کنند. این مفهوم «دیگه نمیخوام[۳۵]» را جانشینان لنین با نایکسانیِ[۳۶] معینی پذیرفتند و آن را به چنین معنایی تعبیر کردند: توسعه اقتصادی قادر است ستمدیدگان را تقریباً به طور خودکار به انقلابیها دگرگون سازد. لنین نسبت به این مسئله بسیار آگاه بود: لنین باخبر بود که مسئله بسیار دیالکتیکی است؛ به بیانی دیگر او میدانست که این «دیگه نمیخوام» یک گرایش[۳۷] [ (تمایل/سائق)] اجتماعی است، آن هم با جهت گیریهایی که همگی امکانپذیر هستند.
بگذارید این نگرش لنین را از طریق یک مثال بسیار مهم روشن کنم. در بحبوحۀ مباحثات پیرامون انقلاب ۷ نوامبر ۱۹۱۷، زینوویف[۳۸] مینویسد که وضعیت انقلابی واقعی هنوز پدید نیامده است (۱۳)، زیرا در میان تودههای تحتِ ستم، جریاناتِ ارتجاعیِ[۳۹] بسیار قدرتمندی وجود دارند. جریاناتی که حتی به «صدتاییهای سیاه[۴۰]» یعنی راستِ افراطیِ روسیه پایبند هستند (۱۴). لنین با تیزحسی[۴۱] [ (تیز فهمی)] همیشگیِ خاص خود این دیدگاه زینوویف را رد کرد.
به عقیده لنین، این «نخواستن[۴۲]» زمانی خود را به ظهور میرساند که یک بحرانِ اجتماعی بزرگ پدید میآید؛ یعنی هر زمان که مردم دیگه نمیخوان که به همان شیوۀ اسبق زندگی کنند. اما نکتۀ بسیار مهم این است که این پدیدارشدنِ «نخواستن» [یا بی میل بودگی یا بیزاربودگیِ خلقِ ستمدیده] چیزی نیست که بتواند خود را هم به شیوۀ انقلابی به ظهور برساند و هم به شیوۀ ارتجاعی. پس لنین علاوه بر این، یک استدلالِ دیگر را هم برعلیه نوشتارِ زینوویف مطرح کرد: اگر تودههایی وجود نداشتند که واردِ جهتگیریِ ارتجاعی شوند [یا به مسیرِ ارتجاعی بازگردند] و از همین رو فاکتورِ سوبژکتیو را در دستور کارِ خود قرار دهند، آنگاه یک وضعیت انقلابی حتی ممکن هم نبود. حزب ما دقیقاً وظیفه داشت تا حالتهای[۴۳] فاکتورِ سوبژکتیو را در چنین شرایطی شکوفا کند.
بنابراین لنین این ایده زاییِ[۴۴] آنارشیستی را همینطور روی هوا به عنوانِ یک امرِ سراسر خطاگونه[۴۵] یاد نمیکرد: اینکه شرط[۴۶] انقلاب، جنبشِ افراد[۴۷] از اگوئیسمِ سرمایه داری به سویِ جامعه پذیریِ[۴۸] سوسیالیستی باشد. لنین همیشه میگفت: انقلاب سوسیالیستی باید به وسیلۀ آن خَلقی صورتپذیرد که سرمایه داری مُولدش است و توسط سرمایه داری از جنبههای گوناگون مختل[۴۹] نیز شده باشد. بهتر است اینگونه بگویم: در اینجا نوعی رئالیسم نزد لنین حاضر بود: او کنشهای گوناگونِ فردی را نسبت به ضروریاتِ اجتماعی همساز میکرد. لنین به وسیلۀ این همآهنگسازیِ[۵۰] واقعی، درصددِ این بود که تکالیفِ انقلاب را بیش از پیش قابل دسترس[۵۱] کند. از این رو، بر پایۀ بیانِ توصیفیِ[۵۲] لنینیستی، کاری که باید انجام داد این است که وضعیت مشخص[۵۳] را به گونهای مشخص تحلیل کرد؛ و باید این را هم درنظر داشت که تحلیلِ مشخص شامل تحلیلِ افراد نیز هست؛ و توجه کرد که همۀ اینها افراد تک افتاده[۵۴] را هم دربر میگیرد و … [الی آخر].
در نتیجه میخواهم این را بگویم: آن نایکسانیِ آشکاری که میان دورۀ لنین و دورۀ جانشینانِ او مشهود بود، درست در اینجاست که خودش را نشان میدهد. درست پس از مرگِ لنین بود که این نایکسانی تبدیل به یک امر آشکار شد و آخرش هم بین سالهای ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸ بیرون زد: همان به اصطلاح «محاکمههای بزرگ[۵۵]»ی که به راه انداختند. بنابراین به نسبتِ چنین پراکسیسی میتوان چنین واقعیتی را مدلل ساخت: هرکسی که با خطِ کمیته مرکزی مخالف بود، خودش در دوران جوانی عنصری متعلق به خشنترینِ ارتجاعها بوده است. بدین ترتیب شخصیتها به طرزِی تغییرناپذیر، ارتجاعی بار آمدهاند.
لنین نگرشِ شدیداً مخالفی داشت. برای لنین عینیتِ[۵۶] قضاوت امری مطلقاً مستقل از دلبستگیهای شخصی بود. به عنوان مثال، او به طور شخصی با بوخارین همدلیِ زیادی داشت و بر وجاهتِ قانونیِ بوخارین در حزب تأکید میکرد. اما در وصیت نامه اش نوشت: بوخارین هیچوقت یک مارکسیست راستین[۵۷] نبوده است.
یا مثلاً در جای دیگری، طی گفتگویی که با [ماکسیم] گورکی داشته است (۱۵)، بر شایستگیهای والایِ تروتسکی در سال ۱۹۱۷ و در طول جنگ داخلی تأکید داشته و چنین گفته که حزب بهطور قانونی میتواند به تواناییها و کنشگریهای تروتسکی افتخار کند؛ اما به رغم همین گفته اش، در ادامه چیزی گفته بود که از منظر گورکی قدری نابخردانه میمانست: به هر حال آثارِ منفی اش[۵۸] اکنون خودشان را نشان میدهند. لنین گفته بود: «تروتسکی با ما راه میرود، اما واقعاً بخشی از ما نیست. در تروتسکی خصلتهای ویژۀ اسفباری وجود دارد، طوریکه او را شبیه به لاسال[۵۹] میکند» (۱۶).
این دو مثال به خوبی نشان میدهند لنین میدانست چگونه به تمام افرادی که به حلقه رفقای نزدیکش تعلق داشتند، نگاهی منصفانه داشته باشد: او میدانست چگونه شایستگیها و خطاهای آنها را بهطور مشخص درک کند، و آنها را همانطور که هستند در نظر بگیرد، بدون اینکه «همدلی و یا نفرت ورزی»هایی که خود او شدیداً [ و عمیقاً] تجربه شان کرده بود، اجازه پیدا کنند بر کنشگریهایِ سیاسی او تأثیر بگذارند.
لنین برای رفتار با افرادی که با او قویاً برخورد [احساسی][۶۰] داشتند، و او در عین حال تناقض را هم در آنها میفهمید، این شیوۀ پیچیدۀ روششناختی را مراعات میکرد. (البته این شیوه حداکثر برای حدود صدنفر تا دویست نفر صادق است، زیرا ارتباط شخصی با هر شهروندِ اهلِ اتحاد جماهیر شوروی یا با هر یک از اعضای جنبش کمونیستی امری غیرقابلِ شدن بود). برای مثال لنین در جنگ داخلی به وضوح فهمید برخوردکردن مطابق با عدالت و قانون در وضعیتهای نامتعارف امریست که همیشه امکانپذیر نیست.
گورکی یک بار بخاطر جروبحث در یک میکده [داشت سر لنین] غرغر میکرد، اما لنین با تیزهوشیِ خاصِ خودش، او را اینگونه آرام کرد: «وقتی جروبحث میشه، دیگه کیه که بتونه تعیین کنه: کدوم سیلی حق یارو بود، و کدوم سیلی اضافه کاری بود؟ » اما به رغم همین گفته اش، او چنین حکمی را هم صادر کرده است: «ژرژینسکی (۱۷) رئیسِ «چکا[۶۱]»، باید نسبت به رویدادها[۶۲] [= واقعیات] و درستیِ[۶۳] آنها شدیداً حساسیت به خرج دهد». به عبارت دیگر، در یک چند پهلو بودگیِ[۶۴] دیالکتیکی هر مسئلهای همیشه فی النفسه به شیوهای بغرنج ارائه میشود؛ چه زمانی که موضوعِ یک تصمیمِ سیاسیِ کلان در میان باشد و چه زمانی که باید قضاوتی دربارۀ افراد صورتپذیرد.
کواچ: رابطۀ لنین و گورکی چگونه بود؟
لوکاچ: همانطور که از نامههای لنین هم پیداست، میتوان این را گفت که او تواناییهای گورکی را بسیار ارج مینهاد. ولی به رغم این، زمانیکه گورکی مسیرِ نویسندگیِ اشتباهی را در پیش گرفت، لنین شدیداً او را مورد سرزنش قرار داد. پس در اینجا هم دوباره میفهمیم که لنین نسبت به افراد به دور از یک تصورِ کلی میایستد: این تصور که آنها سراسر عاری از خطا باشند و بلعکس.
لنین در کتاب خود (۱۸)، هنگامی که از خطاها و اشتباهات صحبت میکند، به وضوح بیان میکند هیچ آدمِ بی تقصیری وجود ندارد. لنین میگوید: انسان باهوش کسی است که اشتباهاتِ بنیادین مرتکب نمیشود و اشتباهاتِ خود را هم در اسرعِ وقت تصحیح میکند. علاوه بر این، ما در اینجا میتوانیم این نکته را بفهمیم که وقتی لنین خواستار یک تحلیلِ مشخص از وضعیتِ مشخص میشود، او بلااستثناء برخوردهایِ[۶۵] انسانی و سیاسی با افراد مهم را هم لحاظ میکند.
یک مثالِ پیشبرندۀ دیگر: رابطه لنین با [ژولیوس] مارتوف[۶۶] خیلی جالب بود (۱۹)؛ چون از همان آغازِ قرن برای یکدیگر حریف بودند: یعنی زمانیکه هردو در جنبش غیرقانونی دائماً درحال بحث و جدل بودند. اما به رغم تمام نایکسانیهایی که میان آندو طنین انداز بود، لنین شدیداً مارتوف را دوست داشت. لنین میگفت: مارتوف آدمِ «نیک و بیغل وغش[۶۷]»ای است. لنین این علاقه به مارتوف را زمانی به وضوح نشان داد که شدت مبارزاتِ طبقاتی پس از [توافقنامه] صلح برست-لیتوفسک[۶۸] (۲۰) و جنگ داخلی بالا گرفته بود. لنین به جای اقدام علیه مارتوف، تمام تلاش خود را کرد تا مارتوف اتحاد جماهیر شوروی را ترک کند و فعالیت خود را در خارج از کشور مستقر کند. خواستِ لنین این بود که مارتوف را از جنبش کارگری روسیه حذف کند، اما دلش نمیآمد که او را به لحاظ فیزیکی حذف کند. این نگرش به صراحت با آنچه که در سالهای آینده اتفاق افتاد متفاوت بود. به عقیدۀ من، این هم بازمی گردد به همان سطح از رئالیسمی که نزد لنین همیشه حاضر بود؛ او میگفت: دشمن مهاجر بهتر از شهید در کشور خود است.
لنین اینطور بود. اینطور بودنِ لنین هم… چطور بگویم… ریشه در همان رئالیسمِ ضد-ریاضتگراییِ او داشت. همانطور که قبلاً اشاره کردم، لنین این ایده را رد نکرد که در جنگ داخلی افراد بیگناه هم کشته میشوند. اما زمانی که دیگر عملاً راه انقلاب به ناگزیر از این مسیر باید میگذشت، لنین برآن شد تا پیامدهای جنگ داخلی را به حداقل برساند و برای حفظ جان مردم تا جایی که امکانش بود، تدابیرِ کم خطرتری بیاندیشد.
کواچ: من فکر میکنم رابطه لنین با گورکی گذشته از اینکه میتواند برگرفته از یک نقطه نظرِ انسانی باشد، میتواند به مثابۀ یک رابطۀ جالب نیز باشد، آنهم میانِ یک سیاستمدار و یک نویسنده؛ و حتی فراتر از این [و در یک مقیاس کلی]: رابطۀ میانِ سیاست و ادبیات.
لوکاچ: مطلقاً همین است. و این بسیار جالب است. میان لنین و مارکس از این منظر شباهت خاصی وجود دارد: مارکس، هاینه را بسیار دوست میداشت و برای او ارزش و احترام قائل بود (۲۱)؛ اگرچه مارکس به وضوح در چندین مورد باخبر از برخوردِ اخلاقیِ منفیِ هاینه نیز بود.
در مورد لنین هم، این دقیقاً صادق است. او گورکی را به درستی به عنوانِ بزرگترین نویسندۀ امروزِ روسی مطرح میکرد. اما این حس به طورِ خاص بازتابندۀ یک همدلیِ بسیار شخصی است. زیرا لنین چنین حسِ همدلانهای را فقط نسبت به گورکی نداشت: اگر رجوع کنید به یادداشتهایی که او در دوران جنگ داخلی نوشته بود، خواهید دید که دربارۀ شناخت خود از استعدادهای نویسندهای میگوید که به صراحت ضد-انقلاب است. البته در این یادداشت، لحنِ لنین دربارۀ این نویسنده توأم با یک نوع آیرونیِ عالی نیز هست. ببخشید، اسم این نویسنده در ذهنم نمانده است، زیرا نویسنده مهمی نبود.
اما اجازه دهید در همین راستا یک نکته را اضافه کنم، زیرا خیلی نکتۀ مهمی است: [نادژدا] کروپسکایا[۶۹] (۲۲) دربارۀ یکی از مقالات لنین حرف کاملاً درستی زد؛ همان مقالهای که لنین در سال ۱۹۰۵ نوشت (۲۳) و بعداً در دوره استالین به یک معیار برای «کار ادبیاتی[۷۰]» تبدیل شد؛ کروپسکایا گفت: لنین اصلاً فکرش را هم نمیکرد که مواضع اش در آنجا بعداً به استانداردهایی قابل اجراء برای ادبیات تبدیل شود؛ زیرا آنچه او نوشته بود تنها در یک روالِ تازه قابل اجرا بود: روالی که مطبوعات و نشریات حزبی باید پس از اینکه از غیرقانونی بودن خارج میشدند، آن را در پیش میگرفتند.
خب..! لنین چیزِ دیگری گفته بود! اصلاً منظورش این نبود! او گفته بود: مطبوعات حزب باید یک خط مشخص داشته باشند زیرا یک مقالۀ سیاسی در نگارش، باید خطی مشخص داشته باشد. خب… چه ربطی به ادبیات داشت؟! اصلاً لنین فکرش را هم نمیکرد که ادبیات را به ارگانِ رسمیِ سوسیالیسم تبدیل کنند. پس این، دو محورِ قابلِ توضیح را پیش میکشد: اولاً، لنین به ادبیاتِ به اصطلاح رسمی اصلاً توجهی نداشت، چراکه آن را اصلاً ادبیاتِ واقعی نمیدانست، و دوماً اینکه اصلاً از انقلابِ ادبیاتی و اینجور حرفها خوشش نمیآمد.
معروف است که لنین حتی مایاکوفسکی (۲۴) را هم با شکگراییِ[۷۱] خاصی مینگریست. یک بار در یکی از جلساتِ کومسومول[۷۲] چنین گفت: من از پوشکین خوشم میآید که یک شاعر راستین است. البته این به معنایِ به رسمیتشناختنِ آزادیِ لازم برای ادبیات نبود (چراکه لنین آشکارا با آن تعبیر از آزادی که به معنای پروپاگاندایِ ضد-انقلابی باشد، برخورد میکرد. حالا چه ادبی و چه غیرادبی)؛ در واقع به معنایِ [و شاید هم به بهانۀ] نکوهش کردنِ آن مفهومی بود که در اتحادِ جماهیرِ شوروی به وسیلۀ سازمانِ پرولِتکالت[۷۳] (۲۵) گسترش یافته بود، و در اینجا هم (مجارستان) حدود سال ۱۹۱۹ توسط [لایوش] کاشَّک[۷۴] و گروهش ارائه شد. درواقع این جملۀ لنین در کومسومول، علاوه بر نکوهشِ مفهومِ مربوط به پرولِتکالت، به معنایِ رد این گرایش هم بود – و حتی طیِ یک نوع قرائت میتوان گفت در ردِ بخشی از فوتوریسم ایتالیا، که بر اساس آن، ادبیاتِ انقلابی باید به طورِ رادیکالی جدید باشد و درنتیجه آثار ادبیات قدیمی محکوم به رفتنِ در موزه و یا تخریب هستند.
لنین زمانیکه دربارۀ پرولتکالت صحبت کرد، از مارکسیسم گفت: قدرتِ مارکسیسم دقیقاً در این واقعیت نهفته است که موفق میشود هر ارزشِ اصیلی را که فی النفسه در طولِ تکاملِ هزار سالۀ بشریت به آشکارگی میرسد، به آفرینش برساند[۷۵]. لنین با گفتنِ این جمله به صراحت شیوۀ مارکس را پیش کشید: مارکس از هومر به عنوانِ بزرگترین شاعرِ دوران «کودکیِ بشریت[۷۶]» یاد میکرد.
با تحلیلِ رابطۀ میان لنین با تولستوی (۲۶)، متوجۀ نکتهای میشویم: لنین به درستی چگونگیِ به درک رساندنِ آنچیزی را میدانست که در تولستوی به صورتِ جوهری وجود داشت: فهمِ[۷۷] عمیقِ دموکراتیکِ تولستوی؛ و این درحالی است که پلخانف و دیگران هزاران انتقاد از تولستوی داشتند. حالا میخواهم نکتهای بسیار مهم را نقل کنم که لنین به گورکی نوشت: قبل از تولد تولستوی، هیچ سیمایِ راستینی از یک دهقان یا رعیت در ادبیات روسیه وجود نداشت. حالا یک سوال: آیا این تسامح و تساهل فقط مربوط به هنر و ادبیات بود؟ یا به طور کلی شاملِ هر کنشِ ایدئولوژیک هم میشد؟ این رواداری به یقین به مطبوعات مربوط نبود؛ و همینطور مربوطبه هرآنچیزی که به صورتِ دائم با سیاست در تماس باشد.
لنین نقطه نظرِ دوگانه داشت، که این هم بیانگرِ یک دیالکتیکِ واقعی است. به عنوان مثال، او همیشه تمام نتایجِ علوم طبیعی را به رسمیت میشناخت و این ایده را رد میکرد: مارکسیسم علوم طبیعی را میتواند با قوۀ بینشِ ذاتی درمقامِ تالی خود[۷۸] تصحیح کند. اما به رغم این، او به خوبی میدانست که علم یک فاکتورِ مهم ایدئولوژیک است، پس با ایدئآلیسمِ ظهورکرده در علوم طبیعیِ جدید مبارزه کرد، اما این کار را به آن شیوهای انجام میداد تا خدشهای به ادعاهای معتبر علم وارد نشود.
در دورهای که لنین درحال نوشتن «ماتریالیسم و آمپریو-کریتیسیم[۷۹]» (۲۷) بود، بازیافتهای[۸۰] تازهای از فیزیکِ مدرن آشکار شد؛ لنین در این باره گفت: وقتی آنها درست باشند (مثلاً فرمولهای اتم) باید کاملاً پذیرفته شوند. اما آنچه واقعاً اهمیت دارد این است که این واقعیت محرز شود: آیا مفهوم اتم مستقل از آگاهی انسان وجود[۸۱] دارد؟ یا اینکه محصول آگاهی انسان است؟ این فرضیۀ دوم که دیگر یک فرضیه علوم طبیعی نیست (در واقع، تنها، چیزی است که ناشی شده از تکاملِ فلسفی یا اورینتاسیون فلسفیِ علوم طبیعی است)، توسط لنین در ماتریالیسم و آمپریو-کریتیسیم به عنوان یک صورتِ معقولِ[۸۲] ایدئآلیستی رد شد. لنین بعدها مجدداً به چنین عدم تأییدی باقطعیتِ بیشتری اشاره کرد؛ و این را هم باید درنظر داشت که این عمل او هیچگاه به معنایِ جه تدادن [یا رهبری کردنِ] بازیافتهای علوم طبیعی، آن هم به خاطرِ مارکسیسم [یا به نامِ مارکسیسم] نبوده است.
کواچ: آیا اینها بهطور سراسر به علوم اجتماعی هم مربوط میشوند؟
لوکاچ: به نظر من که مربوط نیست. مارکس در علوم اجتماعی به انقلابی غیر قابل تکرار دست زد. باید به یاد داشت انقلابهای مشابهای در علوم طبیعی نیز رخ داده است: عصر کوپرنیک، کپلر و گالیله. در واقع، نمیتوان آزادی علوم طبیعی را به گزارههایی از این قبیل نسبت داد: «این بستگی به این دارد که من ببینم زمین به دور خورشید میچرخد یا خورشید به دور زمین ». واقعیت این است که گالیله بدون هیچ تردیدی اصرارکرد که این زمین است که به دور خورشید میچرخد. لنین به درستی مارکسیسم را بازیافتی از این نوع تلقی کرد و اگر کسی بخواهد آن را درچارچوب علمی به صورت جدی[۸۳] [و کریتیکال] به کار ببرد، ممکن نیست در تبیین آن شکست بخورد. به همین دلیل است که اجازه داد نظریههای [اویگن بوم] فون باورک[۸۴] (۲۸) یا سایر تئوریهای اقتصادیِ ضدمارکسیستی در یک دانشگاه سوسیالیستی تدریس شود. اگرچه این امر در معنایِ عامِ کلمه [و به طور کلان] فرهنگ جامعه را دربر نمیگرفت.
لنین در واقع اعتبار آن دسته از فیلسوفان، نویسندگان و «اهالی ادب[۸۵]»ی را به رسمیت شناخت که اصلاً مارکسیست نبودند. پس در اینجا هم مجدداً میتوان در لنین این دیالکتیکِ انضمامیِ «چه درست است و چه درست نیست» را فهمید و برهمین اساس دیگر هیچ قاعدۀ کلی ای وجود نخواهد داشت که بتوان به وسیله آن استنتاج کرد –مثلاً – فلان استاد دانشگاه حقِ نشستن بر فلان کرسی را دارد یا خیر.
کواچ: این درست است. اما من معتقدم در تحقیقات ایدئولوژیک، و لذا در تحقیقات علوم اجتماعی، باید امکان مطرح کردنِ فرضیاتی وجود داشته باشد که ممکن است بعداً نادرست از آب درآیند.
لوکاچ: لنین هرگز مارکسیسم را مجموعهای از احکام[۸۶] نمیدانست که یکبار برای همیشه معتبر هستند. او مارکسیسم را به عنوان اولین نظریۀ دقیق جامعه درنظر گرفت که در پیوستگیِ تنگاتنگ با تکاملِ اجتماعی تکامل یافته است. به همین خاطر برای هرکدام همانطور که تکامل وجود داشته، سیرِ قهقرایی هم میتواند وجود داشته باشد. این نهادِ دوگانه[۸۷] در تمامِ سیرِ تکامل موجود است و توسطِ مارکس، انگلس و لنین نیز به رسمیت شناخته شده است. مطلوبِ لنین تنها تأییدِ صحتِ تئوری در مبارزۀ ایدئولوژیک بود. طبیعتاً این واضح است، بینش دوتایی[۸۸] لنین بدین معنا نیست که دو فرضیه هردو به یک اندازه درست یا به یک اندازه باطل هستند.
در واقع لنین از آنجایی که میدانست دربارۀ یک پرسش انضمامی، تنها یک حقیقت میتواند وجود داشته باشد، از همین رو فضایِ زیادی را جهتِ بحث کردن فراهم کرد. اما خب، امروزه، اینهایی که رفرمیست نام دارند، بر اساس یک فرضیۀ تکثرگرایانه از هر چیزِ چرند و مزخرفی دفاع میکنند: این امر مدلل کنندۀ آشفته اندیشی و درهم برهمیِ آنها میانِ دو شیئیست که کاملاً با یکدیگر تفاوت دارند. پس اینکه اگر وضعیتی پیش بیاید که در آن ممکن باشد روندِ تحقیقکردن و بحثکردن حتی بیست سال هم طول بکشد، طبیعتاً بدین معنا نیست که حقیقت میتواند دوگانه یا سه گانه باشد: حقیقت یگانه است[۸۹].
کواچ: پس میتوان گفت که «راه رسیدن به حقیقت» منحصر [ (تک)][۹۰] نیست…
لوکاچ: این راه، منحصر نیست و یکتا[۹۱] هم نیست. خود لنین دربارۀ یک پرسش [یا مسئله ای] مهم، در نسبتِ با پاسخِ مارکس، گواه به وضعیتِ کاملاً تازهای داد. نباید فراموش کنیم، مارکس، مرحلۀ انتقال یافتن «از سرمایه داری به سوسیالیسم» را یک راه بسیار سخت پنداشته بود: این تغییر ابتدا در توسعه یافتهترین کشورها رخ خواهد داد. لنین درست دربارۀ این لحظه بود که دست به ایده زایی زد و آن را پیش کشید. پرسشِ سوسیالیسم در یک کشور توسعه نایافته مطرح شد و لنین موقعیت سوسیالیستی را انتخاب کرد. اجازه بدهید تفسیر خودم را در اینجا ارائه کنم: لنین براساسِ ضرورتِ این وضعیتِ تاریخیِ عینی شده[۹۲] تصمیم گرفت. منظورم این است که سال ۱۹۱۷ در روسیه، دو جنبشِ عظیمِ تودهای انقلابی وجود داشت. یکی اعتراض کل مردم به جنگ امپریالیستی بود، و دیگری نمایندۀ خواستِ دیرینۀ دهقانان برای تقسیم اراضیِ بزرگ و کارکردن بر اراضیِ خود بود. اگر این دو وضعیت را تجریدی[۹۳] تحلیل کنیم، هیچ یک از این مطالبات به معنای دقیق کلمه سوسیالیستی نیستند: طوری که نه تنها یک دولت بورژوایی هم میتواند با این مطالبات کنار بیاید، بلکه میتواند این اراضی را باز-توزیع نیز کند. اما به رغم این، در آن زمان نه تنها احزاب بورژوایی، بلکه احزاب پوپولیستی مانند حزب سوسیالیست-انقلابی (۲۹) و منشویکها از جمله احزاب کارگری، همه مخالف صلحِ فوری بودند که به جنگ امپریالیستی پایان میداد. آنها همزمان که با صلحِ فوری مخالفت میکردند، باز-توزیعِ کاملِ اراضی را هم به هر طریقی رد میکردند. برای لنین در آن لحظه روشن بود تنها یک انقلاب سوسیالیستی میتواند آرزوهای صدها میلیون نفر را برآورده کند. به همین دلیل است که در یک روسیۀ توسعه نایافته، لنین انقلاب اکتبر را بر اساسِ تاکتیکهای محض[۹۴] انجام نداد، بلکه بر اساسِ یک تحلیل مشخص از یک وضعیتِ مشخص دست به این عمل زد، و این وضعیت در سال ۱۹۱۷ در روسیه وجود داشت.
کواچ: شکیبایی[۹۵] لنین درقبال افراد مختلف و خواسته هایشان غالباً یادآوری شده است. فکر میکنید این شکیبایی عنصری مهم در نگرش انقلابی است، حتی با وجود اینکه در نگاه اول متضاد با انقلاب به نظر آید؟
لوکاچ: این پرسش همچنین مسئله دیالکتیک را هم دربرمی گیرد. لنین به لطف وجود این وحدت دیالکتیکی شکیبایی و ناشکیبایی درقبال تحلیل مشخص از وضعیت مشخص تصمیم میگرفت.
مایلم این مشخصه اندیشه او را با دو مثال نشان دهم. پس از سال ۱۹۰۵ برای لنین آشکار بود که انقلاب شکست خورده و دوره ضد-انقلاب آغاز شده بود. این واقعیت به مسئله انتخابات و اختلاف با فراکسیون بوگدانف-لوناچارسکی ربط پیدا میکرد، و فقط به مسائل جزئی برنمی گشت بلکه به رخدادهای سال ۱۹۱۷ نیز ربط پیدا میکرد.
وقتی در طول تابستان سال ۱۹۱۷ کارگران پتروگراد بسیار ملتهب بودند و قصد برپایی تظاهراتی بزرگ را داشتند، شخص لنین علیه تظاهرات موضع گرفت، چراکه به خاطر تعادل قوای موجود میدانست برخورد میان پرولتاریا و بورژوازی به همراه حامیان دولتیاش فاجعه بار خواهد بود. به خوبی میدانیم تظاهرات برخلاف اراده لنین انجام شد و خصلت یک جنگ داخلی را به خود گرفت، اما این را هم به خوبی میدانیم که پرولتاریا شکست خورد و لنین وادار شد به سمت اعلام غیرمشروع بودنِ آن عقب بنشیند. با این حال و پس از شکست کودتای کرونیلوف[۹۶] (۳۰) خیزش انقلابی فوق العاده بود.
این پدیدار توسط لنین به دو شیوه بیان شد. از یک طرف اگر درست به یاد داشته باشم، او در سپتامبر مقالهای نوشت که در آن اکثریت سوسیالیستهای-انقلابی و منشویکها را به اتحاد برای کسب قدرت دعوت کرد و وعده داد تا جایی که اصلاحات سوسیالیستی درجریان باشد، حزب کمونیست اپوزوسیونی وفادار باقی خواهد ماند. چند روز بعد مقالهای دیگر نوشت که در آن میگفت این وضعیت فقط چند روز دوام داشت و حالا تمام شده است.
سپس اکتبر آمد و لنین با همان خشونت و ناشکیبایی که مخالفت خود را با تظاهرات جولای اعلام کرده بود، خواستار بدست گیری فوری قدرت شد. برای مدتی طولانی رابطه اش با قدیمیترین و اولین رفقایش مثل کامنوف[۹۷] (۳۱) و زینونیف را برهم زد چون در این نظر با او همراه نبودند. این یعنی لنین با درنظرگرفتن عوامل ابژکتیو و سوبژکتیو انقلاب در جولای شکیبا بود اما در اکتبر نه. بنابراین ایجا بار دیگر به نکته دوم باز میگردیم: همیشه تحلیل مشخص از شرایط مشخص است که تصمیم را میسازد.
کواچ: به آنچه درباره لایوس ناگی[۹۸] (۳۲) گفته شد، به این ناشکیبایی فکر میکنم …
لوکاچ: در سال ۱۹۳۴ کنگره نویسندگان (۳۳) در مسکو برگذار شد و لایوس ناگی نیز در آن شرکت داشت. من رابطهای خوب با او داشتم، او پیش من آمد و پرسید به نظرت حکومت هیتلر چقدر طول خواهد کشید. به او گفتم پیشگو نیستم اما تا جایی که میتوانم پیش بینی کنم ده تا پانزده سال به طول خواهد انجامید. بعد ناگی ناگهان به خشم آمد: سرخ شده بود و مشتش را روی میز کوبید، و فریاد کشید چون ایدهای متفاوت داشت، چراکه انقلاب خیلی قبل تر اتفاق افتاده بود، او مثل من کمونیستی خوب نبود. یعنی همچنان ناشکیبا بود.
اجازه دهید مسئله ناشکیبایی را با مثالی دیگر توضیح دهم. در مسکو گردهماییهای بزرگ بسیار بد سازماندهی میشدند، یعنی اگر کارگران یک کارخانه یا یک مؤسسه در ساعت یک بعد از ظهر در میدان سرخ راهپیمایی میکردند، دستور تجمع در آن محل برای ساعت شش صبح صادر شده بود. این مسئله برای من در طول یک تظاهرات اتفاق افتاد. اتفاقاً در کنار زنی بسیار خوب که در سال ۱۹۱۹ به روسیه مهاجرت کرده بود راه میرفتم. همانطور که حرکت میکردیم، ناگهان کرملین دربرابرمان آشکار شد. زن بسیار هیجان زده بود و فریاد زد: «می بینی، ارزشش را داشت ساعت ۶ صبح جمع میشدیم تا این همه را ببینیم! » پاسخی که به او دادم دقیقا متضاد با آنچه بود که به لایوس ناگی گفتم: «اگر لنین صبر شما را داشت، بولشویکها هرگز به کرملین وارد نمیشدند». نمیدانم آیا این دو حکایت نشان میدهند که شکیبایی و ناشکیبایی دوتاییهایی نیستند که به صورت منحصراً متافیزیکی متضاد با یکدیگر باشند، بلکه فرد همزمان میتواند – و بار دیگر دوست دارم تحلیل مشخص از شرایط مشخص لنین را به شما یادآوری کنم – شکیبا و ناشکیبا باشد.
کواچ: در سالهای اخیر چنین پرسشی پیش آمده که رفتار انقلابی واقعی در نسبت با برخی رخدادهای متفاوت چگونه باید باشد. بگذارید درعوض صحبت کلی به طور مشخص درباره جنبشهای دانشجویی غرب، و همزمان جنبشهای دانشجویی در کشورهای سوسیالیستی بپرسیم که چگونه میتوان در کشوری که نیروهای انقلابی در قدرت هستند و بنابراین وظایفی کاملاً متفاوت برعهده دارند انقلابی بود؟ به همان شکل که عدهای خود شما را برای بیش از پنجاه سال انقلابی میدیده اند، در این باره چه میتوانید بگویید؟
لوکاچ: اجازه دهید به جنبش دانشجویی نظر کنیم. من این جنبشها را با همدلی عظیم مطالعه و دنبال میکنم، چون اگر شرایط ۱۹۴۵ را با امروز مقایسه کنم، واقعا به نظر میرسد که «شیوه زندگی آمریکایی» یعنی سرمایه داری کنترلگر[۹۹]، حتی در سطح ایدئولوژیک نیز به پیروزی رسیده است. اکنون حداقل یک لایه حرکت خود را آغاز کرده، حتی اگر کاملاً آگاه نباشد، و این اهمیت ندارد که از ابزار صحیحی استفاده نمیکند.
بگذارید یک تناقض را طرح کنم: وقتی سرمایه داری مدرن از پس انباشت اولیه متولد شد، کارگران به طور غریزی حس کردند به وسیله ماشین خوار و تخریب شدهاند. این احساس منشاء جنبش «لودیسم[۱۰۰]»، یعنی تخریب ماشینها بود. تخریب ماشینها نمیتواند به عنوان راهبردی صحیح ارزیابی شود. با این حال بی شک قدمی لازم است که بعدتر اجازه میدهد کارگران خود را در اتحادیه صنفی سازماندهی کنند. امروز دانشجویان را به عنوان الگوهای کنش انقلابی در نظر نمیگیرم، بلکه آنها را به عنوان مبتکران و آغازگرانِ یک جنبش در تاریخ جهان ارزیابی میکنم. و اهمیتی نمیدهم رهبران جنبشهای دانشجویی این نکته را میبینند یا نه: به صورت عینی پشت همه این چیزها این واقعیت نهفته است که آنها میگویند «نمیخواهند به احمقهای حرفهای کنترلشده مبدل شوند»، و این توضیح میدهد چرا در پی راهی دیگر میگردند. آنها هنوز این راه تازه را نیافتهاند و تازمانی که لایههای دیگر مردم نتوانند علیه این سرمایه داریِ کنترلگر قیام کنند راه مورد نظر را نخواهند یافت.
آغازگاه این قیام را در اولین اشکالش در آمریکا و در جنبشهای ضد-جنگ مناطق دیگر میبینیم. میتوانیم آن را در مسئله سیاه پوستان و در مباحثات پیرامون آن ببینیم. پس میتوانیم بگوییم در مرحله اولیه از یک قیام انقلابی علیه سرمایه داری کنترلگر قرار داریم که برای مثال با ظهور جنبش کارگری میان انتهای قرن هجدهم و آغاز قرن نوزدهم منطبق است – هرچند باید در این باره احتیاط به خرج دهیم چراکه اتفاقات تاریخی خودشان را تکرار نمیکنند. در آن دوران مارکسیسم هنوز زبان نگشوده بود، اما بدون این دوران مارکسیسم هرگز متولد نمیشد.
اگر به وضعیت معاصر خود بازگردیم، خواهم گفت که سوسیالیسم خود را با مسئلهای بسیار بزرگ مواجه میبیند. لنین آخرین چهره عظیم تحول احتمالی تازه بود، امری که از آن پس بیشتر و بیشتر ناممکن میشود. نباید فراموش کنیم در آغازگاه جنبش کارگری، همین که تنها به چهرههای غول آسای مارکس، انگلس و لنین فکر کنیم، در مییابیم چطور ایدوئولوگی بزرگ و رهبر سیاسی عظیم در یک تن جمع شده بودند. آنها در هریک از این سه چهره همزیستی داشتند. و همین امر باید درباره جانشین لنین یعنی استالین نیز صادق باشد. باور دارم اگر فردی یک قضاوت عینی تاریخی را درباره او بکار ببرد استالین را انقلابی معتقد درمی یابد. او مردی بسیار باهوش و با استعدادی عالی بود، یک متخصص فوق العاده تاکتیک، اما میتوانم بگویم فاقد حساسیت ایدئولوژیک.
در جستارهایی پرشمار که اینجا نمیتوانم به آنها وارد شوم، نوشته ام که در دوره مارکس و لنین جهانبینی کلی جنبش مفهوم ایدئولوژیک کاملا تعریف شدهای داشت، و از جایگاه آن، جنبشهای کارگری کشورهای مختلف راهبردهای خود را ترسیم میکردند، و تصمیمات تاکتیکی را درون این چهارچوب اتخاذ میکردند. در دوره استالین، رهبر حزب هم زمان مرجع ایدئولوژی حزب و – همانطور که میدانیم – مرجع همه چیز بود: این گونه شد که یک راکوسی[۱۰۱]، یک نوتنی[۱۰۲] (۳۴) و غیره متولد شدند.
باید آگاه باشیم که شانس اندکی وجود دارد تا جنبش کارگری مارکسی تازه، انگلسی تازه یا لنینی تازه داشته باشد. بنابراین مسئله تازه این است که رابطه میان آموزش ایدئولوژیک و تاکتیکهای سیاسی حزب چگونه باید باشد. به نظر من این مشکل حل نشده است.
کواچ: فکر میکنید برای کسی که امروز میخواهد فعالیت کند چه امکانهایی وجود دارد؟
لوکاچ: یقینا امکانهای بزرگی برای افراد خواهان فعالیت وجود ندارد. با این وجود هیچ دورهای وجود ندارد که در آن نتوان دست به عمل زد. برای مثال در کل هیچ مانعی برای افرادی وجود ندارد که مایل به مطالعات نظری و ایدئولوژیک اند، خود را وقف پژوهشهای ایدئولوژیک میکنند و به واسطه آن تاثیر خود را میگذارند، هرچند همیشه باید دشواریها و خطرات ناشی از انحرافات را در نظر داشت. از این نظر باید تشخیص داد سرمایه داری کنترلگر در غرب، بازنمود عصری تازه نیست که نه سرمایه دارانه و نه سوسیالیستی باشد، بلکه صرفا پدیداری است که باید تحلیل شود.
از طرف دیگر – و به این نکته مانند همیشه اهمیت بسیاری میدهم – باید خوب آگاه بود که در شمار بسیاری از مسائل بنیادین استالین جانشین لنین نبود، بلکه در برابر و ضد او قرار داشت. در این معنا و از منظر انسانی یکی از مهمترین مسائل بازگشت به نوع انقلابیِ لنین است. به همین خاطر است که توجه به لنین به عنوان انسانی واقعی و نه چهرهای افسانهای را مهم میدانم. امروز این امر بیش از هر چیز دیگر برای سیاست جاری اهمیت دارد.
−−−−−−−−−−−−−−−−−−
یادداشتهای متن اصلی:
۱. سومین کنگره بین الملل کمونیستی در مسکو از ۲۲ جون تا ۱۲ جولای به سال ۱۹۲۱ و با شرکت ۶۰۵ نماینده، ۱۰۳ سازمان و ۵۲ کشور تشکیل شد. زمینه و دستور کار کنگره معرفی طرح نپ در روسیه شوروی، بحران اقتصاد جهانی و مبارزه لنین علیه «چپگرایی» در زمینه مجادلات درباره آرایش، سازماندهی و جهت گیری احزاب کمونیست جوان مشخص شد.
۲. آمادئو بوردیگا (۱۸۹۹-۱۹۷۰) یکی از اعضای جناح چپ حزب سوسیالیست ایتالیا، مشارکت کننده در تاسیس حزب کمونیست ایتالیا به سال ۱۹۲۱ و اولین رهبر آن است. او به خاطر مخالفت با تاکتیکهای جبهه خلق که توسط کمینترن ایجاد شده بود از رهبری حزب کمونیست ایتالیا به سال ۱۹۲۶ خلع شد. او منتقد استالین بود و از حزب در سال ۱۹۳۰ اخراج شد. رهبر و نظریه پرداز اصلی حزب کمونیست جهان وطن (۱۹۴۴-۶۶).
۳. روت فیشر خواهرزاده الفرید آیسلر (۱۸۹۵-۱۹۶۱). به حزب سوسیال دمکرات اتریش درسال ۱۹۱۴ پیوست، بعد در تاسیس حزب کمونیست اتریش به سال ۱۹۱۸ مشارکت کرد. اتریش را به مقصد برلین به سال ۱۹۱۹ ترک و به جناح چپ حزب کمونیست آلمان پیوست. عضور رهبری حزب کمونیست آلمان به همراه مازلو از سال ۱۹۲۴ تا ۱۹۲۵ بود، او در سال ۱۹۲۷ اخراج و گروه کمونیستی مخالف لنین بوند[۱۰۳] (لیگ لنینی) را تاسیس کرد. وقتی نازیها در سال ۱۹۳۳ روی کار آمدند به فرانسه مهاجرت کرد. آرکادی مازلو نام مستعار آیزاک یفیموویچ چمیرنسکی (۱۸۹۱-۱۹۴۱) در آلمان و از والدینی روسی متولد شد. به حزب کمونیست آلمان در بدو تاسیس اش به سال ۱۹۱۹ پیوست، بعدتر به همراه روت فیشر جناج چپ آن را رهبری کرد. عضو رهبری حزب (۱۹۲۴-۲۵) بود و از حزب به سال ۱۹۲۷ به خاطر نزدیکی اش به جناج چپ ضد-استالینی اخراج شد. درسال ۱۹۳۳ به فرانسه مهاجرت کرد و بعد راهی کوبا شد.
۴. بلا کون (۱۸۸۶-۱۹۳۹) روزنامه نگار مجار و رهبر حزب کمونیست مجارستان است. در اوان جوانی به حزب سوسیال دمکراتیک مجارستان پیوست (۱۹۰۳). در سال ۱۹۱۴ به جبهه اعزام شد و توسط ارتش روسیه تزاری اسیر و در دوره اسارت به عضویت بولشویکها درآمد. به کشور خود بازگشت، در دسامبر سال ۱۹۱۸ حزب کمونیست مجارستان را تاسیس کرد و به ریاست جمهوری شورایی مجارستان در سال ۱۹۱۹ رسید. بعد از سقوط جمهوری (آگوست ۱۹۱۹) به وین پناهنده شد، بعد به اتحاد جماهیر شوروی رفت و در جنگ داخلی شرکت کرد. از سال ۱۹۲۱ به بعد او نقش مهمی در بین الملل کمونیستی بازی میکرد: عضو کمیته اجرایی حزب (۱۹۲۱)، بعد عضو هیت رئیسه آن (۱۹۲۶). او از استالین دربرابر مخالفان راست و چپ حمایت کرد، اما بعد با جهت گیری جبهه خلق به مخالفت برخاست. در سال ۱۹۳۸ بازداشت و احتمالا در سال ۱۹۳۹ اعدام شد.
۵. کارل کائوتسکی (۱۸۵۴-۱۹۳۸ ) رهبر اصلاح طلبان مرکزگرا و نظریهپرداز سوسیال دمکراسی آلمانی و بینالملل دوم. سر ویراستار مجله نظری زمانه نو[۱۰۴] (۱۸۸۳-۱۹۱۷). فرانس مهرینگ (۱۸۴۶-۱۹۱۹) روزنامه نگار، مورخ و فیلسوف مارکسیست. از سال ۱۹۸۱ به عضویت حزب سوسیال دمکرات آلمان درآمد، یکی از نظریه پردازان جناح چپ آن بود. او مخالف میهن پرستی اجتماعی[۱۰۵] اکثریت حزب سوسیال دمکرا
منبع خبر: رادیو زمانه
اخبار مرتبط: گئورگ لوکاچ: آخرین مصاحبه
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران