درگذشت ملکه الیزابت دوم؛ این لحظه‌ای است که تاریخ متوقف می‌شود

درگذشت ملکه الیزابت دوم؛ این لحظه‌ای است که تاریخ متوقف می‌شود
بی بی سی فارسی
درگذشت ملکه الیزابت دوم؛ این لحظه‌ای است که تاریخ متوقف می‌شود
  • جانی دایموند
  • گزارشگر سلطنتی، بی‌بی‌سی
۴ ساعت پیش

منبع تصویر، Getty Images

اين آن لحظه‌ای است که تاریخ توقف می‌کند؛ یک دقیقه، یک ساعت، یک روز يا يک هفته؛ این همان لحظه توقف تاریخ است.

در سراسر يک زندگی و يک حکمرانی، دو لحظه از دو دوره کاملاً متفاوت وجود دارند که روشنگر آن رشته‌ای است که دهه‌های بعد را به هم پیوند می‌دهد. در هر کدام از آنها، یک صندلی هست، يک میز، يک میکروفون و یک سخنرانی. در هر یک از آنها، صدایی با طنین بلند، و حروف صدادار دقیق مقطع، و درنگی مختصر در سخنرانی عمومی هست که انگار هیچ وقت او را ترک نمی‌کنند.

لحظه‌ای آفتاب‌گير است هر چند زمستان سخت بعد از جنگ مردم بریتانیا را به رنج انداخته است. زنی جوان که به زحمت سن‌اش از سن دخترکی بیشتر است، صاف نشسته است، گیسوان تيره‌اش را جمع کرده، با دو رشته مروارید دور گردنش. درخشش جوانی را در پوست بی‌عیبش می‌توان دید، بسیار زیباست. راه يک زندگی ديگر در برابرش گشوده می‌شود.

و او عهد می‌کند که این زندگی را وقف مخاطبان‌اش در سراسر جهان کند. به آن‌ها می‌گوید: «من آن نيرو را نخواهم داشت که به تنهايی این تصمیم را عملی کنم.» و خواهان همراهی آن‌ها در سال‌های پیش رو می‌شود.

منبع تصویر، Topical Press Agency / Getty Images

سخنرانی ديگر، رسمی‌تر است. بیش از هفتاد سال بعد، در روز هفتاد و پنجمین سالگرد پايان جنگ در اروپا، پشت ميزی با تصويری از پدرش، پادشاه فقید در لباس رسمی، در سمت راست‌اش نشسته است.

گيسوانش - که هنوز جمع و بسته است - حالا ديگر سپيد شده‌اند. لباسی آبی به تن دارد، با دو سنجاق سينه، و سه رشته مروارید. تمام دهه‌های گذاشته رد خود را بر جا گذاشته‌اند، اما چشمان‌اش هنوز می‌درخشند و صدای‌اش هنوز شفاف است. ميز عملاً خالی است جز همان عکسی که روی آن است. و در سمت راست، در پيش‌زمينه، کلاه خاکی تیره‌ای هست با نشانی در جلوی آن.

از جنگی حرف می‌زند که مدت‌ها پیش رخ داده بود: «هر کسی باید سهم خودش را ایفا می‌کرد».

اين کلاه متعلق به افسر دوم وينزور، از خدمات زمينی کمکی است؛ شاهدخت الیزابت به پدر پرمهرش شکایت می‌کرد که اجازه بدهد به جنگ بپيوندد تا بتواند در لباس رسمی خدمت کند هر چند آن جنگی که او را - و به مدت چندين دهه‌ زندگی ملت او را - تعریف می‌کرد به پايان رسید. حالا، ۷۵ سال پس از آن زمان، در حالی که ملکه الیزابت برای ملت به مناسبت سالگرد پيروزی عظیم و قهرمانانه حرف می‌زند، این کلاه جايگاهی پرغرور دارد.

اين کلاه يادآور ساده‌ای است از چيزی که بیش از همه می‌ستود - خدمت: خدمتی که در آن روز زرین دهه‌ها پیش ارایه کرد، خدمتی که در سال‌های کودکی‌اش می‌دید که ملت و کشورهای مشترک‌المنافع تمام زندگی‌شان را ايثار می‌کردند تا بقيه آزاد باشند؛ خدمتی که باور داشت در دل تاجی است که به ارث برده بود و خودش عمر طولانی‌اش را وقف آن کرده بود.

سه دهه بعد از آن عهد خدمت، در یک لحظه نادر درون‌نگری که دارد در روز جشن سيمين‌اش در گیلدهال می‌گويد: «هر چند آن عهد را روزی بستم که «در روزهای جوانی زندگی‌ام بودم و داوری‌ام هنوز سبز و خام بود»، حتی از یک کلمه‌ آن پشيمان نيستم و يک کلمه‌اش را هم پس نمی‌گيرم».

طی اين چندين دهه، او از خودش اندک سخن گفته است و حتی کمتر از آن را هم درباره خودش بروز داده است. او - که فرزند عصر ارتباطات بود - هرگز مصاحبه‌ای نکرد. یکی دو بار «ضمن گفت‌وگو» با دوستی معتمد، که با خوش‌خويی درباره موضوعی غيرجنجالی مثل مجموعه جواهرات سلطنتی حرف می‌زده از او فیلم گرفته‌اند.

عبارات او را برای کمترین اشاره‌ای به سخنی جنجالی يا دریچه‌ای به روی شخصيت‌اش زیر و رو می‌کردند. اما او بسیار مراقب بود - و دوستان‌اش نيز بسیار وفادار بودند که چيز مهمی به بیرون درز نکند.

او درباره رسانه‌ای که پا به پای خودش بزرگ شد سهل‌انگاری نکرد. تصميم او بود که اجازه بدهد تاج‌گذاری پخش تلویزیونی شود، تصمیم او بود که سخنرانی کريسمس پخش تلويزیونی شود،‌ تصميم او بود که به طور زنده پس از درگذشت ديانا شاهدخت ولز با ملت سخن بگويد. می‌گفت:‌ «باید دیده شوم تا سخن‌ام را باور کنند».

منبع تصویر، Mirrorpix / Getty Images

پوشش خبری و روزنامه‌ای، تصاویر بی‌پایانی از او در پیراهن‌ها و لباس‌هایی به دقت انتخاب‌شده - اينها بخشی از ملکه بودن بودند، بخشی از شغلی که زندگی‌اش را وقف آن کرده بود. سخن گفتن علنی درباره احساسات و عواطف‌اش بخشی از این کار نبود.

و او از نسلی می‌آمد - و متعلق به ملتی بود - که لازم نمی‌ديد احساسات‌اش را با بقيه در میان بگذارد. ملت عوض می‌شدند. او عوض نمی‌شد.

تقدير و شخصیت او با هم تصادم پيدا می‌کردند. تقدير او اين بود که با قدم نهادن کشور به بوته تغيیراتی گسترده، او تاج را در اختيار بگیرد. اما ملکه درباره تعلق خاطرش به سنت صریح بود و درباره تعلق خاطرش به حفظ روشی که کارها همیشه انجام می‌شدند و نارضايتی‌اش از تغيير.

دلش پیش ییلاق‌ها بود و در کنار اسب‌ها و سگ‌ها و میان کسانی که حيوانات را چون او دوست داشتند، اين اطمينان خاطر را داشت که آنجا پله به پله تغيیر می‌کند تازه اگر اصلا تغيير کند.

اواخر دهه ۱۹۸۰ می‌گفت: «يکی از چیزهایی که به نظرم اندوه‌بار است اين است که مردم شغل‌هایی را برای تمام عمرشان انتخاب نمی‌کنند و هميشه سراغ چیزهای مختلف می‌روند.»

ملکه و سلطنت خوب با هم جفت‌وجور بودند؛ فرمانروايی که سنت را عزیز می‌داشت نهادی را هدايت می‌کرد که مبتنی بر سنت بود.

آن سوی ديوارهای کاخ، گردبادی از تغيير می‌وزید که بریتانیا را دگرگون می‌کرد. او در نقطه عطفی از تاریخ بريتانيا به تخت نشست. پيروز در جنگ - اما خسته از آن - کشور ديگر يک قدرت جهانی نظامی یا اقتصادی نبود.

برآمدن اتحادیه‌های صنفی، ارایه جمعی خدمات و ایجاد یک دولت رفاهی همه‌گير نويد دگرگونی‌هایی در ساختار حکومت و اقتصاد را می‌داد. عقب‌نشينی باشکوه از جايگاه امپراتوری تبدیل به خروجی شتاب‌زده شد.

با پيش‌رفت حکمرانی‌اش، نظام کهن - کلیسا و طبقه نجيب‌زادگان، طبقه‌بندی اجتماعی و اين‌که هر کس جای خودش را می‌دانست - فروپاشید. موفقیت اقتصاد و ستارگان مشهور جای تولدِ به تصادف را به عنوان معيار موفقیت اجتماعی گرفتند.

کالاهای مصرفی - يخچال‌ها، ماشین‌های لباسشویی، تلويزیون‌ها و جاروبرقی‌ها - خانه‌ها و زندگی‌های اجتماعی را دگرگون کردند. زنان به نيروی کار پيوستند؛ جوامع قدیمی طبقه کارگر با زاغه‌هایی که خانه‌شان بود به کناری رانده شدند؛ جامعه‌ای که زمانی پيوستگی و همگنی داشت تبدیل به یک جامعه متحرک، بسیط و متنوع شد که از ريشه‌ یقینیات و وفاداری‌های کهن برکنده شده بود.

منبع تصویر، Central Press / Getty Images

در کاخ نیز تغييراتی رخ داد به ويژه در سال‌های نخستين حکمرانی - پایان «فصل» اولين‌ها به این معنا بود که دختران «بهترین» خانواده‌ها ديگر در دربار معرفی نمی‌شدند ، چهره‌های تازه‌ای در میان مدعوین به شام و ناهار ديده می‌شدند و تلويزيون معنای‌اش این بود که بریتانيایی‌ها می‌توانستند ملکه‌شان را ببینند و بدانند چطور زندگی می‌کند - ابتدا در پخش کريسمس و بعد در مستندی مفصل در اواخر دهه ۶۰.

اما اين تغيیر عظیمی نبود؛ با به پایان رسيدن هفتمين دهه تخت‌نشينی او، آهنگ پادشاهی همان آهنگی بود که از ابتدا قابل تشخيص بود يعنی همان آهنگی که پدر و حتی پدربزرگش هم با دیدنش غافلگير نمی‌شدند: کريسمس و سال نو در سندرینگام، عيد پاک در وينزور، تعطیلات طولانی تابستان در بالمورال، رژه ارتش، رویال اسکات، اعطای نشان‌ها، جابجايی نگهبانان، يکشنبه يادبود.

وقتی که تغيير از همه جا از راه رسید، او مقاومت کرد. تقديرش این بود که تاج را زمانی به ارث ببرد که کشور در اوج تغيیر بود و در زمانی حکمرانی کند که امواج تغيير گرداگرد کاخ می‌چرخید. شخصیت او حکم می‌کرد که همراه اين تغييرات عوض نشود و تن به موج مدهای روز ندهد. آن مقاومت، آن درک عمیق - و حتی عشق - نسبت به سنت، بزرگ‌ترین نقطه قوت او بود و چه بسا منجر به بزرگ‌ترین آزمون و دشوارترین بحران برای او، با از هم گشوده شدن بندهای خانواده‌اش شد.

خانواده همیشه بعد از تخت و تاج قرار داشت. دو فرزند نخست او، شاهزاده چارلز و شاهدخت آن، هنوز نوباوه بودند که آنها را تنها گذاشت - درست مثل خود و خواهرش شاهدخت مارگارت که دو دهه پيش‌تر والدين‌شان تنهایشان گذاشتند - چون ملکه و دوک ادينبرا به سفری شش ماه در اطراف جهان رفتند.

او مادری بدون احساس نبود ولی مادری دور از دسترس بود. تخت و تاج و مسئوليت‌های آن زمانی به او رسید که تنها ۲۵ سال داشت و او این مسئولیت‌ها را بسيار جدی گرفت. بسياری از تصميم‌ها درباره فرزندان‌اش به دوک واگذار شدند.

ازدواج سه فرزند از چهار فرزند او منجر به طلاق شد. او به ازدواج اعتقاد داشت، بخشی از اعتقاد مسیحی او بود و درک‌اش از چيزی که جامعه را منسجم نگه می‌داشت. يک بار گفته بود: «طلاق و جدایی عامل بعضی از تيره‌ترین بدی‌های جامعه امروزی ما هستند.»

شکی نیست که اين دیدگاه که بسیاری در اواخر دهه ۱۹۴۰ به آن باور داشتند به مرور زمان نرم‌تر شد. اما هیچ پدر و مادری خوش ندارد شکست ازدواج فرزندش را ببیند. سال ۱۹۹۲ که به گفته خود ملکه «سال هولناک» بود، سال جدایی دوک و دوشس يورک، طلاق شاهدخت آن و کاپیتان مارک فيليپس و جدایی شاهزاده و شاهدخت ولز بود.

یکی از زندگی‌نامه‌نويسان نوشت: «نقطه‌ افولی در زندگی او بود» نه به خاطر چیزی که منجر به اذعان نادر عمومی به دشوار بودن روزگار شد، «بلکه به خاطر ناسپاسی دیدن، حتی استهزایی که ۴۰ سال تعهد او به سلطنت با آن مواجه شده بود.»

دهه اول سلطنت او در ميان موجی از تحسين در داخل کشور و خارج کشور گذشت. جمعيت‌های عظیمی در سفرهای بین‌المللی برای ديدنش جمع می‌شدند. در خانه، عده‌ای عصر الیزابتی تازه‌ای اعلام می‌کردند هر چند ملکه آنقدر باهوش بود که به سرعت از آن تبرا جست.

دهه ۱۹۶۰ شاهد دوره آرامی از ملايمت بود - ملکه بیشتر درگیر خانواده‌اش بود، تازگی و بدیع بودن فرمانروای جدید از هیجان افتاده بود، نسل کودکان فراوان به دنیا آمده پس از جنگ که حالا بالغ شده بودند شور و حال متفاوتی از والدين‌شان داشتند. دهه‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ شاهد هیچ قصوری در خدمت او نبود بلکه تمرکز بعضی از هواخواهان سلطنت - و رسانه‌ها - معطوف به فرزندان او، ازدواج‌های آن‌ها و شریکان زندگی‌شان شد.

منبع تصویر، PA Media

تا نیمه دهه ۹۰، سلطنت به نظر می‌رسید که از حال و هوای عامه مردم فاصله گرفته باشد؛ در ستون نظرهای روزنامه‌ها آشکارا از ملکه انتقاد می‌شد و درباره آينده سلطنت تأمل می‌کردند. گاهی اوقات به نظر می‌رسید حکمرانی او به دوره‌ای دیگر مربوط است. جایگاه او و جایگاه سلطنت در «بریتانیای باحال» و سبک غیررسمی مورد استقبال تونی بلر چه بود؟

کاخ - اين گنجینه سنت -با مطالبات مردم برای تغییر که در پيروزی پرصلابت حزب کارگر در انتخابات خود را نشان داد چگونه مطابقت پیدا می‌کرد؟

چند ماه بعد از آن پیروزی، در یک شب داغ در ماه اوت در پاریس، خبر مرگ دايانا، شاهدخت ولز آمد. طولی نکشید که فرشی سرخ از گل در برابر کاخ کنزینگتون پهن شد. میله پرچم بالای کاخ باکينگهام خالی ماند. بسیاری از مردم از فقدان این شاهدخت متأثر بودند.

تيتر روزنامه دیلی اکسپرس فریاد می‌زد: «خانم! نشان بدهيد که برای‌تان مهم است.» تيتر سان اين بود: «ملکه ما کجاست؟ پرچم‌اش کو؟». پنج روز طولانی ملکه در بالمورال ماند و ظاهراً بی‌خبر از تنشی که بعضی از نقاط کشور را درمی‌نوردید. شاید چنان‌که کاخ بعداً گفته بود، برای حفاظت از دو شاهزاده جوان ويلیام و هری و تسلا دادن به آن‌ها این کار انجام شده بود.

اما با توجه به شخصیت او، آن بیزاری عمیق او از تغییر به نظر می‌رسد که انگیزه تصمیم‌هایی بود که در آن زمان می‌گرفت؛ بالمورال نباید دچار وقفه می‌شد، هيچ پرچمی در غياب او در کاخ باکینگهام نباید به اهتزاز در می‌آمد، بیرق سلطنت هرگز نيمه‌افراشته نشد.

اشتباه هولناکی در قضاوت بود. به سرعت به پایتخت بازگشت و به کاخ باکینگهام رفت. ایستاد و به انبوه گل‌های اطراف نگاه کرد. یکی از مسئولان پیشین به زندگی‌نامه‌نویسی گفته بود: «مطمئن نبودیم که وقتی ملکه از خودرویش بیرون می‌آید، کسی او را هو و مسخره نکند». اوضاع اين‌قدر بد بود.

ابتدا از حضور تلویزیونی امتناع کرده بود و بعد قبول کرد به طور زنده صحبت کند. درست قبل از اخبار ساعت ۶ بی‌بی‌سی با ملت سخن گفت. او که یک بار مدیران پخش را با سخنان سردش مأیوس کرده بود - زمان چندانی برای آمادگی نداشت.

اجرای او بی‌نقص بود، سخنرانی‌اش کوتاه ولی کاملاً به جا و درست تنظيم شده بود. او از «درس‌هايی که باید یاد گرفته می‌شدند» حرف زد؛ «به عنوان يک مادربزرگ» سخن گفت و از «تصميم جدی برای بزرگ داشتن» ياد و خاطره دايانا حرف زد.

پيروزی را از میان آرواره‌های بحرانی عميق بیرون کشيده بود. زهری که گرداگرد خانواده سلطنتی و اطراف کاخ و خود نهاد سلطنت حلقه زده بود، گرفته شد. يک بار در دوران حکمرانی‌اش - فقط یک بار - تقدیر و شخصیت او با هم با پيامدهایی کمابيش ويرانگر تصادم پيدا کردند.

این دو در نقش بين‌المللی ملکه ترکیب رضایت‌بخش‌تری داشتند. ملکه در زمان مرگش دیگر سال‌ها بود که سفر نکرده بود. اما ده‌ها سال نه تنها ستاره‌ جهانی بی‌همتایی بود بلکه ابزار ظریفی برای اثرگذاری هم بود.

هيچ چیزی قابل مقایسه با دهه نخست درخشان حکمرانی او نبود که تلويزیون هنوز تصوير او را عادی نکرده بود و سفرهایش را از داخل اتاق نشیمن مردم در دسترشان ننهاده بود. در سفر طولانی او در سال ۱۹۴۵ به استرالیا، تصور می‌رود که دو سوم از جمعیت آن کشور به ديدنش رفته بودند؛ در سال ۱۹۶۱ دو ميلیون نفر از فرودگاه تا دهلی پايتخت هند صف کشیده بودند؛ در کلکته سه و نيم ميلیون نفر به انتظار ایستاده بودند که دختر آخرین امپراتور را ببیند.

تقدير حکم می‌کرد که او شاهد غروب طولانی‌مدت امپراتوری باشد هر چند حتی یک بار ملکه در مراسم پايین آوردن پرچم شرکت نکرد. بارها در دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، یکی از اعضای خانواده سلطنت شاهد پايین آمدن پرچم در مستعمره‌ای پیشین بود که سرود ملی برای آخرین بار در آن پخش می‌شد.

عزم استوار مبنی بر اینکه چیزی از خانواده امپراتوری که او عهد کرده بود در خدمت‌اش باشد بیرون بیاید به اين معنا بود که باید بر سر خاکستر میراث امپراتوری بریتانیا انجمنی نو بسازد.

در کاخ‌ها و خانه‌هايی که در سراسر پايتخت و کشور وجود داشتند، خانواده تنی او زندگی می‌کردند. در سراسر جهان، خانواده قلمرو او گسترده شده بود - گروهی از ملت‌های به شدت متنوع ریز و درشت، توانگر و محروم، جمهوری و سلطنتی - که او مفتون‌شان می‌کرد، می‌فریفتشان و تکانشان می‌داد تا به ياد داشته باشند چه چیزی آنها را به هم پیوند داده بود و در کنار هم به چه چیزهایی می‌توانستند برسند.

منبع تصویر، Hulton Archive / Getty images

به نيابت از دولت وقت سفرهایی بین‌المللی انجام می‌شد؛ اینها ابزارهای سیاست خارجی بودند - که اگر نه به صراحت،‌ دست کم مبتنی بر این دریافت بودند که نفوذ ملکه برای روابط میان بریتانیا و مکان‌هايی که از آن‌ها دیدن می‌کند سودمند خواهد بود.

به نظر پرزرق و برق می‌آمد - قایق سلطنتی، پرواز ملکه، مهمانی‌ها و ضيافت‌ها - و پیش از اینکه سفر هوایی بین‌المللی امری رایج شود، تجربه‌ای فوق‌العاده بود. اما همیشه مستلزم کار سخت، روزهای طولانی و هفته‌ها ملاقات، نمايشگاه،‌ افتتاحیه، ناهار با مقامات، شام‌های دولتی و سخنرانی‌هایی بود که باید ایراد می‌شدند يا صبورانه به آن‌ها گوش داده می‌شد. آنها که شاهد سفرهای سلطنتی بوده‌اند به دشواری می‌توانند آن را برای افرادی که در قلب آن بودند لذت‌بخش تصور کنند.

او به ندرت بیرون از بریتانیا به تعطیلات می‌رفت - سفر به خارج به معنای کار بود. سفر خارجی او علامت دگرگونی در روابط بریتانیا با جاهایی بود که ملاقات می‌کرد: آلمان پس از جنگ در سال ۱۹۶۵؛ چین رو به لیبرال شدن در سال ۱۹۸۶؛ روسیه در سال ۱۹۹۴ که زمانی رژیمی بود که بستگان او را به قتل رسانده بود و حالا از میان رفته بود.

سفر به آفریقای جنوبی پس از آپارتاید در سال ۱۹۹۵ را «يکی از برجسته‌ترین تجربه‌های زندگی‌ام» ناميده بود. نلسون ماندلا در پاسخ گفته بود: «يکی از فراموش‌نشدنی‌ترین لحظات تاریخ ما».

و هیچ سفری به اندازه سفر او به ایرلند در سال ۲۰۱۱ نشان و پایان روابطی دگرگون‌شده نبود. از زمانی که پادشاهی از بریتانیا به جنوب (جمهوری ایرلند) سفر کرده بود يک قرن گذشته بود. وقتی پدربزرگش در سال ۱۹۱۱ به ایرلند رفته بود اين جزیره بخشی از پادشاهی متحد بریتانیای کبیر و ایرلند بود. انقلاب خون‌بار، تقسیم و استقلال پس از آن از راه رسیدند.

پس از جنگ جهانی دوم، اقدامات خشونت‌بار در برابر مرز تقسیم کننده فرا رسيد و تا ۳۰ سال هولناک، مبارزه تروریستی هولناکی در ایرلند شمالی و بریتانیا علیه حاکمیت بریتانیا شکل گرفت و اقدامات سرکوب خشن دولت بریتانیا هم افکار عمومی را در این جمهوری دوقطبی کرد.

هیچ وقتی برای دیداری سلطنتی مناسب نبود چون در آن آب‌باریکه تنگی که بریتانیا و ايرلند را از هم جدا می‌کرد، بی‌اعتمادی موج می‌زد. با امضای توافق جمعه پاک و ایجاد شورای تقسیم قدرت، ادعای قانون اساسی ايرلند نسبت به شش بخشی که ایرلند شمالی را ایجاد می‌کرد به پایان رسید.

در سفر دولتی ملکه که به خواست او انجام شد، گریزی از تاریخ نبود. در باغ يادبود، در مرکز دوبلين عهد جورج که تمام کسانی که برای استقلال ایرلند جنگ کرده بود بزرگ داشته می‌شدند و به آنها ادای احترام می‌شد، ملکه حلقه گلی قرار داد و بدون هیچ متنی و بی‌مقدمه در برابر مردان و زنانی که در برابر حاکمیت بریتانیا جنگیده بودند سر خم کرد که لحظه‌ای تکان‌دهنده بود.

در مهمانی شام، ملکه سخنرانی‌اش را به زبان ايرلندی آغاز کرد که دل تقریباً هر ايرلندی حاضر را ربود. در آن سخنرانی، او به زبان عذرخواهی اگر نه با الفاظ عذرخواهی سخن گفت؛ «با سود بردن از نگاه به گذشته در تاریخ، همه می‌توانیم چیزهایی را ببینیم که آرزو داریم جور ديگری رخ می‌دادند يا اصلاً رخ نمی‌دادند.»

پيش از سفر دولتی به ایرلند زندگی‌نامه‌نویسی نوشته بود که در دوره حکمرانی او «سخت است به دستاورد مهمی اشاره کنیم». پس از آن اين داوری دیگر اعتباری نداشت. چهار روز سخنان و اقدامات سنجیده و دقیق توانست قرن‌ها سوء نیت و بی‌اعتمادی را از میان بردارد. شاید ملکه خدمتی از این عظیم‌تر به تخت و تاج خود و به کشورش نکرده بود.

ايرلند کابوس بسیاری از نخست وزيران او بود. اولین آنها، وينستون چرچيل از «مناره‌های هولناک کلیسای فرمانا و تيرون» حرف زده بود که پس از جنگ جهانی اول سر برآورده بودند تا سیاست بريتانيا را به آشوب بکشانند. یکی از آخرین نخست وزیران او، بوریس جانسون، با پیامدهای مرز درون این جزیره درگیر بود و اینکه چطور آن را با بیرون آمدن بریتانیا از اتحادیه اروپا جمع کند.

همه آنها از مشورت او، تجربه او، ديدگاه او درباره تاریخ بریتانیا و جهان بهره می‌بردند. کار او در ملاقات‌های هفتگی که با نخست وزیر وقت داشت این نبود که از هر حرکت فردی دفاع کند یا تلاش کند که به نحوی بر دولت اثر بگذارد. او فقط نقش مشاور، مشوق يا هشداردهنده را داشت.

و کارش گوش دادن بود. همه نخست وزیران او می‌توانستند کاملاً مطمئن باشند که هیچ کدام از چیزهایی که به او می‌گفتند از یاد نمی‌رود. در نتیجه او تنها کسی بود که می‌توانستند آزادانه با او سخن بگویند و او هم به حقیقت ساز و کار حکومت را درک می‌کرد. برای بسیاری از نخست وزیران که خیلی اوقات درگیر نبرد بودند، این موقعیت راحتی هم بود و گریزی بود از وضعی که باید همیشه مراقب پشت سرشان باشند یا زبان‌شان را در اطراف همکاران و رقبا نگه دارند.

او در میانه حکمرانی‌اش می‌گفت: «پیش من درد دل می‌کنند و می‌گویند چه خبر است. اگر مشکلی داشته باشند، گاهی اوقات می‌شود کمک‌شان کرد. فکر می‌کنم که ... انگار آدم يک جور اسفنج است.»

در اين موارد او از خود خضوع نشان می‌داد. در میان آن مخاطبان هیچ چیزی سکوت مؤمنانه آنها را جز ستایش تلاش فوق‌العاده‌ای که ملکه در کارش انجام می‌داد نمی‌شکست. جعبه‌های سرخ‌رنگ حاوی اسناد حکومتی - در وايتهال او را خواننده شماره ۱ می‌نامیدند - همه جا همراه او بود، در بالمورال، در سفرها، در قطار سلطنتی و حتی وقتی که پشت قایق سلطنتی بود.

روزی سه ساعت، به تخمین منشی مخصوص‌اش در اوایل دهه ۱۹۷۰، تلگرام‌های وزارت خارجه، گزارش‌های جلسات پارلمانی، نامه‌های وزرا و صورت‌جلسه‌های کابینه را می‌خواند.

و چيزهايی را که می‌خواند به خاطر می‌سپرد و گاهی اوقات با حافظه و دریافت‌اش نخست‌وزیران‌اش را شگفت‌زده می‌کرد. هارولد مک‌میلان نوشته بوده که: «از دریافت والاحضرت از جزییات پیام‌ها و تلگرام‌ها حيرت کردم.»

منبع تصویر، Getty Images

تا موقعی که او به سلطنت رسید نقش سیاسی تاج و تخت کمابیش به طور کامل از میان رفته بود. دو حوزه اختیار - که او به عنوان فرمانروا در آنها حق اظهار نظر داشت - اما به جای ماندند: از چه کسی درخواست کند که نخست وزیر شود و دولت تشکیل دهد و اینکه پارلمان را چه وقتی می‌توان منحل کرد.

ملکه در اوایل سلطنتش پیش از اینکه محافظه‌کاران شروع به انتخاب رهبران‌شان کنند، از داوری خود، در میانه بعضی جنجال‌ها، استفاده می‌کرد تا بگوید وقتی که نخست وزیری محافظه‌کار در میان دو انتخابات استعفا می‌کند، چه کسی دولت را تشکيل دهد.

اما وقتی که محافظه‌کاران شروع به انتخاب رهبران خود کردند آن داوری ديگر لازم نبود. و طی دهه‌ها، نفس اينکه کاخ در این نوع تصميم‌گيری‌ها دخالت کند برای سياست بریتانيا امری غریبه شد. صحبت حول مبارزات انتخاباتی تنگاتنگ بر سر این بود که کاخ را از اجبار به دخالت در تصميم‌ سیاسی مبنی بر اینکه چه کسی را دعوت به تشکیل دولت در صورت نبودن برنده‌ای قاطع کند، «محافظت کنند».

ملکه هرگز دلیلی برای امتناع از انحلال پارلمان نداشت و انجام دادن چنین کاری امری فوق العاده می‌نمود. او به خوبی نقش به شدت محدودی را که به ارث برده بود درک می‌کرد.

و صدای سياسی تاج و تخت نيز تقریباً ساکت بود. برداشت‌های بسيار - واقعاً بسیار بیش از حد - از سخن يکی از زندگی‌نامه‌نويسان شده است که آن را «واقعیت» می‌داند که ملکه رابطه بهتری با رهبران حزب کارگر داشته تا با همتایان محافظه‌کارشان. با تمام مشکلات اجتماعی‌ای که با مارگارت تاچر وجود داشت، ملکه در مراسم خاکسپاری‌اش شرکت کرد که افتخاری بود که فقط پیش از او نصیب يک نخست وزیر - وینستون چرچیل - شده بود.

باورهای شخصی سیاسی او ممکن است حقیقتاً متمايل به مرکز بوده باشد؛ او در دوره ایجاد بنای روزگار صلح در پاسخ به مبارزه عصر جنگ - یعنی خدمات سلامت ملی - پا به دوران بلوغ نهاده بود که حکومت مسئولیت‌هایش را برای رفاه و آموزش شهروندان گسترش داده بود. مبارزات اوایل دهه ۱۹۸۰ - بیکاری سرسام‌آور،‌ شورش‌ها در شهرهای بزرگ، کاهش بودجه‌ها و اعتصاب معدن‌کاران که جوامع را به جان هم می‌انداخت - نماد پایان یک بینش از بریتانیا بود.

یک گزارش بیش از حد شورمندانه يک مامور مطبوعاتی کاخ به روزنامه ساندی تايمز در سال ۱۹۸۶ حکایت از نارضایتی از جهت سیاست دولت داشت و اینکه ملکه آن را فرسایش اجماع سیاسی پس از جنگ می‌دید. این گوشه‌چشمی مختصر بود به تفکر فرمانروایی که باور داشت نقش او متحد ساختن یک ملتِ روز به روز متفرق‌تر و ناهمگون‌تر است.

و او دو بار - با احتیاط بسیار - وارد بحث استقلال اسکاتلند شد، یک بار در سخنرانی در دهه ۱۹۷۰ و يک بار درست پیش از همه‌پرسی سال ۲۰۱۴. اين کار زیادی سیاسی بود؟ برای بعضی ملی‌‌گرايان،‌‌‌ آری. ولی به هيچ رو حيرت‌آور نبود که او خواستار اندکی احتیاط در میان کسانی شود که آماده تصمیم‌گیری درباره از هم گسیختن سلطنت او می‌شدند.

آيا شخصيت محافظه‌کار او الهام‌بخش ایفای نقش سیاسی او بود؟ تا حدودی شاید. اما آخرین فرمانروایی که خودش را درگیر مسایل سیاسی کرد پدربزرگش جورج پنجم بود. وقتی که او به سلطنت رسيد اين نقش سياسی ديگر از موضوعیت افتاده بود. تقدیر نهادی او این بود که دستگاه رمزی باشد که خواسته ديگران را انجام دهد. این را او از همان ابتدا درک می‌کرد. اینجا، تقدیر و شخصیت دست در دست هم حرکت می‌کردند.

این پرهیز از جنجال سیاسی به عنوان رییس حکومت و امتناع او از تن دادن به بادهای مد زمانه بود که او را قادر ساخت تا در این نقشی که محبت و احترام بسیاری را در مقام رئیس ملت برای او حاصل کرد، پيروز شود.

منبع تصویر، Getty Images

اين آن قانون بزرگ نانوشته نقش سلطنت مدرن است. اینجاست که بدون حفاظت سنت و بدون آمادگی سابقه پیشین، تنها شخصیت او بود که پیش‌راننده حکمرانی‌اش بود.

پدربزرگ او شالوده‌هایی را برای يک پادشاهی پی نهاد که به جای حاکمیت بر ملت به آنها خدمت کرد اما بیشتر وقت‌اش را صرف تیراندازی به پرندگان در آسمان می‌کرد. پادشاهی پدرش هم به دست تقدیر برای او معين شده بود. او در نقشی قرار گرفت که انتظارش را نداشت و بیشتر دوران پادشاهی‌اش لباس نظامی به تن کرد.

پس از فاجعه‌ها و انتقادهای دهه ۱۹۹۰، ستاره اقبال سلطنت دوباره طلوع کرد. بعد از فرا رسیدن سرخوردگی‌های پس از آرزوهای بلند تغییر سیاسی، که ریشخندگری ریشه دوانید و رهبران سیاسی به استهزا گرفته شدند، یک ملکه غیرجنجالی که هرگز تسلیم مد نشده بود تبدیل به چهره‌ فسادناپذيرِ استمرار برای ملتی شد که آماج تغيیر، سرخوردگی و تفرقه شده بود.

اين پاداش ملت بود به صبوری بی‌اندازه‌ او، و به امتناع او از ابراز احساسات علنی، و به اشتراک گذاشتن افکارش و متمايل شدن به چپ یا راست و درگیر کردن خود در جریان‌های مد روز یا واکنش نشان دادن به تیر و فلاخن‌هايی که به سوی او و خانواده‌اش طی چندین دهه پرتاب می‌شد.

او از همگان کناره گرفت اما نه به خاطر جایگاهش بلکه به خاطر اینکه او با فراستی که هنوز هم گاهی اسباب حیرت است - هرگز خود را درگیر امور روزمره سطحی و پیش و پس زندگی مدرن نکرد.

او درک می‌کرد که ضرباهنگ سلطنت - سنت‌ها و تشریفات، تولدها و عروسی‌ها و مرگ‌ها - مایه راحتی کسانی است که گاهی از ریشه کن شدن گذشته سرگشته می‌شوند و يادآوری بود از طنین حیاتی که ورای طبقه، سنت و شرایط جاری بود.

و این را می‌فهمید که هر چیزی در زندگی ملی لازم نيست هدف صریحی داشته باشد و برای ملتی محافظه‌کار در گير و دار تغييرهای کمابیش پايان‌ناپذیر، استمراری که شخص او و نهادش نماینده‌اش بود ارزشی بی‌‌نهایت داشت.

او که با شهودی ورای سن‌اش، زندگی خود را ده‌ها سال پيش وقف خدمت کرده بود، سلطنت را تبدیل به گنجینه‌ای کرد از بسیاری از چیزهایی که ملت درباره خودش دوست داشت.

او این کار را به این دلیل توانست انجام دهد که شخصیت او بازتاب بسیاری از چيزهایی بود که بریتانيایی‌ها دوست دارند بهترین خصلت‌های خود بدانند؛ فروتن، بی‌شِکوه، مقتصد، هوشمند اگر نه روشنفکر، معقول، با نگرش عملی به زندگی، بی سر و صدا،‌ دارای حس طنزی خشک با تبسمی گشوده و عالی، دیرخشم و هميشه نیکومنش.

او یک بار گفته بود: «من آخرین سنگر ضوابط هستم». او مبالغه نمی‌کرد که خلق و خویی بهتر یا حسن ادبی بهتر از ديگران دارد. نقش خود و زندگی خود را توضیح می‌داد. زندگی و کارش بود که بهترین‌های بریتانیا بودند. این آن خدمتی بود که او انجام داد.

درگذشت ملکه الیزابت دوم؛ این لحظه‌ای است که تاریخ متوقف می‌شود

  • جانی دایموند
  • گزارشگر سلطنتی، بی‌بی‌سی
The Queen travels in the horse drawn Australian State Coach to attend the State Opening of Parliament on 15 November 2006 in London, England.

منبع تصویر، Getty Images

اين آن لحظه‌ای است که تاریخ توقف می‌کند؛ یک دقیقه، یک ساعت، یک روز يا يک هفته؛ این همان لحظه توقف تاریخ است.

در سراسر يک زندگی و يک حکمرانی، دو لحظه از دو دوره کاملاً متفاوت وجود دارند که روشنگر آن رشته‌ای است که دهه‌های بعد را به هم پیوند می‌دهد. در هر کدام از آنها، یک صندلی هست، يک میز، يک میکروفون و یک سخنرانی. در هر یک از آنها، صدایی با طنین بلند، و حروف صدادار دقیق مقطع، و درنگی مختصر در سخنرانی عمومی هست که انگار هیچ وقت او را ترک نمی‌کنند.

لحظه‌ای آفتاب‌گير است هر چند زمستان سخت بعد از جنگ مردم بریتانیا را به رنج انداخته است. زنی جوان که به زحمت سن‌اش از سن دخترکی بیشتر است، صاف نشسته است، گیسوان تيره‌اش را جمع کرده، با دو رشته مروارید دور گردنش. درخشش جوانی را در پوست بی‌عیبش می‌توان دید، بسیار زیباست. راه يک زندگی ديگر در برابرش گشوده می‌شود.

و او عهد می‌کند که این زندگی را وقف مخاطبان‌اش در سراسر جهان کند. به آن‌ها می‌گوید: «من آن نيرو را نخواهم داشت که به تنهايی این تصمیم را عملی کنم.» و خواهان همراهی آن‌ها در سال‌های پیش رو می‌شود.

منبع تصویر، Topical Press Agency / Getty Images

سخنرانی ديگر، رسمی‌تر است. بیش از هفتاد سال بعد، در روز هفتاد و پنجمین سالگرد پايان جنگ در اروپا، پشت ميزی با تصويری از پدرش، پادشاه فقید در لباس رسمی، در سمت راست‌اش نشسته است.

گيسوانش - که هنوز جمع و بسته است - حالا ديگر سپيد شده‌اند. لباسی آبی به تن دارد، با دو سنجاق سينه، و سه رشته مروارید. تمام دهه‌های گذاشته رد خود را بر جا گذاشته‌اند، اما چشمان‌اش هنوز می‌درخشند و صدای‌اش هنوز شفاف است. ميز عملاً خالی است جز همان عکسی که روی آن است. و در سمت راست، در پيش‌زمينه، کلاه خاکی تیره‌ای هست با نشانی در جلوی آن.

از جنگی حرف می‌زند که مدت‌ها پیش رخ داده بود: «هر کسی باید سهم خودش را ایفا می‌کرد».

اين کلاه متعلق به افسر دوم وينزور، از خدمات زمينی کمکی است؛ شاهدخت الیزابت به پدر پرمهرش شکایت می‌کرد که اجازه بدهد به جنگ بپيوندد تا بتواند در لباس رسمی خدمت کند هر چند آن جنگی که او را - و به مدت چندين دهه‌ زندگی ملت او را - تعریف می‌کرد به پايان رسید. حالا، ۷۵ سال پس از آن زمان، در حالی که ملکه الیزابت برای ملت به مناسبت سالگرد پيروزی عظیم و قهرمانانه حرف می‌زند، این کلاه جايگاهی پرغرور دارد.

اين کلاه يادآور ساده‌ای است از چيزی که بیش از همه می‌ستود - خدمت: خدمتی که در آن روز زرین دهه‌ها پیش ارایه کرد، خدمتی که در سال‌های کودکی‌اش می‌دید که ملت و کشورهای مشترک‌المنافع تمام زندگی‌شان را ايثار می‌کردند تا بقيه آزاد باشند؛ خدمتی که باور داشت در دل تاجی است که به ارث برده بود و خودش عمر طولانی‌اش را وقف آن کرده بود.

سه دهه بعد از آن عهد خدمت، در یک لحظه نادر درون‌نگری که دارد در روز جشن سيمين‌اش در گیلدهال می‌گويد: «هر چند آن عهد را روزی بستم که «در روزهای جوانی زندگی‌ام بودم و داوری‌ام هنوز سبز و خام بود»، حتی از یک کلمه‌ آن پشيمان نيستم و يک کلمه‌اش را هم پس نمی‌گيرم».

طی اين چندين دهه، او از خودش اندک سخن گفته است و حتی کمتر از آن را هم درباره خودش بروز داده است. او - که فرزند عصر ارتباطات بود - هرگز مصاحبه‌ای نکرد. یکی دو بار «ضمن گفت‌وگو» با دوستی معتمد، که با خوش‌خويی درباره موضوعی غيرجنجالی مثل مجموعه جواهرات سلطنتی حرف می‌زده از او فیلم گرفته‌اند.

عبارات او را برای کمترین اشاره‌ای به سخنی جنجالی يا دریچه‌ای به روی شخصيت‌اش زیر و رو می‌کردند. اما او بسیار مراقب بود - و دوستان‌اش نيز بسیار وفادار بودند که چيز مهمی به بیرون درز نکند.

او درباره رسانه‌ای که پا به پای خودش بزرگ شد سهل‌انگاری نکرد. تصميم او بود که اجازه بدهد تاج‌گذاری پخش تلویزیونی شود، تصمیم او بود که سخنرانی کريسمس پخش تلويزیونی شود،‌ تصميم او بود که به طور زنده پس از درگذشت ديانا شاهدخت ولز با ملت سخن بگويد. می‌گفت:‌ «باید دیده شوم تا سخن‌ام را باور کنند».

منبع تصویر، Mirrorpix / Getty Images

پوشش خبری و روزنامه‌ای، تصاویر بی‌پایانی از او در پیراهن‌ها و لباس‌هایی به دقت انتخاب‌شده - اينها بخشی از ملکه بودن بودند، بخشی از شغلی که زندگی‌اش را وقف آن کرده بود. سخن گفتن علنی درباره احساسات و عواطف‌اش بخشی از این کار نبود.

و او از نسلی می‌آمد - و متعلق به ملتی بود - که لازم نمی‌ديد احساسات‌اش را با بقيه در میان بگذارد. ملت عوض می‌شدند. او عوض نمی‌شد.

تقدير و شخصیت او با هم تصادم پيدا می‌کردند. تقدير او اين بود که با قدم نهادن کشور به بوته تغيیراتی گسترده، او تاج را در اختيار بگیرد. اما ملکه درباره تعلق خاطرش به سنت صریح بود و درباره تعلق خاطرش به حفظ روشی که کارها همیشه انجام می‌شدند و نارضايتی‌اش از تغيير.

دلش پیش ییلاق‌ها بود و در کنار اسب‌ها و سگ‌ها و میان کسانی که حيوانات را چون او دوست داشتند، اين اطمينان خاطر را داشت که آنجا پله به پله تغيیر می‌کند تازه اگر اصلا تغيير کند.

اواخر دهه ۱۹۸۰ می‌گفت: «يکی از چیزهایی که به نظرم اندوه‌بار است اين است که مردم شغل‌هایی را برای تمام عمرشان انتخاب نمی‌کنند و هميشه سراغ چیزهای مختلف می‌روند.»

ملکه و سلطنت خوب با هم جفت‌وجور بودند؛ فرمانروايی که سنت را عزیز می‌داشت نهادی را هدايت می‌کرد که مبتنی بر سنت بود.

آن سوی ديوارهای کاخ، گردبادی از تغيير می‌وزید که بریتانیا را دگرگون می‌کرد. او در نقطه عطفی از تاریخ بريتانيا به تخت نشست. پيروز در جنگ - اما خسته از آن - کشور ديگر يک قدرت جهانی نظامی یا اقتصادی نبود.

برآمدن اتحادیه‌های صنفی، ارایه جمعی خدمات و ایجاد یک دولت رفاهی همه‌گير نويد دگرگونی‌هایی در ساختار حکومت و اقتصاد را می‌داد. عقب‌نشينی باشکوه از جايگاه امپراتوری تبدیل به خروجی شتاب‌زده شد.

با پيش‌رفت حکمرانی‌اش، نظام کهن - کلیسا و طبقه نجيب‌زادگان، طبقه‌بندی اجتماعی و اين‌که هر کس جای خودش را می‌دانست - فروپاشید. موفقیت اقتصاد و ستارگان مشهور جای تولدِ به تصادف را به عنوان معيار موفقیت اجتماعی گرفتند.

کالاهای مصرفی - يخچال‌ها، ماشین‌های لباسشویی، تلويزیون‌ها و جاروبرقی‌ها - خانه‌ها و زندگی‌های اجتماعی را دگرگون کردند. زنان به نيروی کار پيوستند؛ جوامع قدیمی طبقه کارگر با زاغه‌هایی که خانه‌شان بود به کناری رانده شدند؛ جامعه‌ای که زمانی پيوستگی و همگنی داشت تبدیل به یک جامعه متحرک، بسیط و متنوع شد که از ريشه‌ یقینیات و وفاداری‌های کهن برکنده شده بود.

منبع تصویر، Central Press / Getty Images

در کاخ نیز تغييراتی رخ داد به ويژه در سال‌های نخستين حکمرانی - پایان «فصل» اولين‌ها به این معنا بود که دختران «بهترین» خانواده‌ها ديگر در دربار معرفی نمی‌شدند ، چهره‌های تازه‌ای در میان مدعوین به شام و ناهار ديده می‌شدند و تلويزيون معنای‌اش این بود که بریتانيایی‌ها می‌توانستند ملکه‌شان را ببینند و بدانند چطور زندگی می‌کند - ابتدا در پخش کريسمس و بعد در مستندی مفصل در اواخر دهه ۶۰.

اما اين تغيیر عظیمی نبود؛ با به پایان رسيدن هفتمين دهه تخت‌نشينی او، آهنگ پادشاهی همان آهنگی بود که از ابتدا قابل تشخيص بود يعنی همان آهنگی که پدر و حتی پدربزرگش هم با دیدنش غافلگير نمی‌شدند: کريسمس و سال نو در سندرینگام، عيد پاک در وينزور، تعطیلات طولانی تابستان در بالمورال، رژه ارتش، رویال اسکات، اعطای نشان‌ها، جابجايی نگهبانان، يکشنبه يادبود.

وقتی که تغيير از همه جا از راه رسید، او مقاومت کرد. تقديرش این بود که تاج را زمانی به ارث ببرد که کشور در اوج تغيیر بود و در زمانی حکمرانی کند که امواج تغيير گرداگرد کاخ می‌چرخید. شخصیت او حکم می‌کرد که همراه اين تغييرات عوض نشود و تن به موج مدهای روز ندهد. آن مقاومت، آن درک عمیق - و حتی عشق - نسبت به سنت، بزرگ‌ترین نقطه قوت او بود و چه بسا منجر به بزرگ‌ترین آزمون و دشوارترین بحران برای او، با از هم گشوده شدن بندهای خانواده‌اش شد.

خانواده همیشه بعد از تخت و تاج قرار داشت. دو فرزند نخست او، شاهزاده چارلز و شاهدخت آن، هنوز نوباوه بودند که آنها را تنها گذاشت - درست مثل خود و خواهرش شاهدخت مارگارت که دو دهه پيش‌تر والدين‌شان تنهایشان گذاشتند - چون ملکه و دوک ادينبرا به سفری شش ماه در اطراف جهان رفتند.

او مادری بدون احساس نبود ولی مادری دور از دسترس بود. تخت و تاج و مسئوليت‌های آن زمانی به او رسید که تنها ۲۵ سال داشت و او این مسئولیت‌ها را بسيار جدی گرفت. بسياری از تصميم‌ها درباره فرزندان‌اش به دوک واگذار شدند.

ازدواج سه فرزند از چهار فرزند او منجر به طلاق شد. او به ازدواج اعتقاد داشت، بخشی از اعتقاد مسیحی او بود و درک‌اش از چيزی که جامعه را منسجم نگه می‌داشت. يک بار گفته بود: «طلاق و جدایی عامل بعضی از تيره‌ترین بدی‌های جامعه امروزی ما هستند.»

شکی نیست که اين دیدگاه که بسیاری در اواخر دهه ۱۹۴۰ به آن باور داشتند به مرور زمان نرم‌تر شد. اما هیچ پدر و مادری خوش ندارد شکست ازدواج فرزندش را ببیند. سال ۱۹۹۲ که به گفته خود ملکه «سال هولناک» بود، سال جدایی دوک و دوشس يورک، طلاق شاهدخت آن و کاپیتان مارک فيليپس و جدایی شاهزاده و شاهدخت ولز بود.

یکی از زندگی‌نامه‌نويسان نوشت: «نقطه‌ افولی در زندگی او بود» نه به خاطر چیزی که منجر به اذعان نادر عمومی به دشوار بودن روزگار شد، «بلکه به خاطر ناسپاسی دیدن، حتی استهزایی که ۴۰ سال تعهد او به سلطنت با آن مواجه شده بود.»

دهه اول سلطنت او در ميان موجی از تحسين در داخل کشور و خارج کشور گذشت. جمعيت‌های عظیمی در سفرهای بین‌المللی برای ديدنش جمع می‌شدند. در خانه، عده‌ای عصر الیزابتی تازه‌ای اعلام می‌کردند هر چند ملکه آنقدر باهوش بود که به سرعت از آن تبرا جست.

دهه ۱۹۶۰ شاهد دوره آرامی از ملايمت بود - ملکه بیشتر درگیر خانواده‌اش بود، تازگی و بدیع بودن فرمانروای جدید از هیجان افتاده بود، نسل کودکان فراوان به دنیا آمده پس از جنگ که حالا بالغ شده بودند شور و حال متفاوتی از والدين‌شان داشتند. دهه‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ شاهد هیچ قصوری در خدمت او نبود بلکه تمرکز بعضی از هواخواهان سلطنت - و رسانه‌ها - معطوف به فرزندان او، ازدواج‌های آن‌ها و شریکان زندگی‌شان شد.

منبع تصویر، PA Media

تا نیمه دهه ۹۰، سلطنت به نظر می‌رسید که از حال و هوای عامه مردم فاصله گرفته باشد؛ در ستون نظرهای روزنامه‌ها آشکارا از ملکه انتقاد می‌شد و درباره آينده سلطنت تأمل می‌کردند. گاهی اوقات به نظر می‌رسید حکمرانی او به دوره‌ای دیگر مربوط است. جایگاه او و جایگاه سلطنت در «بریتانیای باحال» و سبک غیررسمی مورد استقبال تونی بلر چه بود؟

کاخ - اين گنجینه سنت -با مطالبات مردم برای تغییر که در پيروزی پرصلابت حزب کارگر در انتخابات خود را نشان داد چگونه مطابقت پیدا می‌کرد؟

چند ماه بعد از آن پیروزی، در یک شب داغ در ماه اوت در پاریس، خبر مرگ دايانا، شاهدخت ولز آمد. طولی نکشید که فرشی سرخ از گل در برابر کاخ کنزینگتون پهن شد. میله پرچم بالای کاخ باکينگهام خالی ماند. بسیاری از مردم از فقدان این شاهدخت متأثر بودند.

تيتر روزنامه دیلی اکسپرس فریاد می‌زد: «خانم! نشان بدهيد که برای‌تان مهم است.» تيتر سان اين بود: «ملکه ما کجاست؟ پرچم‌اش کو؟». پنج روز طولانی ملکه در بالمورال ماند و ظاهراً بی‌خبر از تنشی که بعضی از نقاط کشور را درمی‌نوردید. شاید چنان‌که کاخ بعداً گفته بود، برای حفاظت از دو شاهزاده جوان ويلیام و هری و تسلا دادن به آن‌ها این کار انجام شده بود.

اما با توجه به شخصیت او، آن بیزاری عمیق او از تغییر به نظر می‌رسد که انگیزه تصمیم‌هایی بود که در آن زمان می‌گرفت؛ بالمورال نباید دچار وقفه می‌شد، هيچ پرچمی در غياب او در کاخ باکینگهام نباید به اهتزاز در می‌آمد، بیرق سلطنت هرگز نيمه‌افراشته نشد.

اشتباه هولناکی در قضاوت بود. به سرعت به پایتخت بازگشت و به کاخ باکینگهام رفت. ایستاد و به انبوه گل‌های اطراف نگاه کرد. یکی از مسئولان پیشین به زندگی‌نامه‌نویسی گفته بود: «مطمئن نبودیم که وقتی ملکه از خودرویش بیرون می‌آید، کسی او را هو و مسخره نکند». اوضاع اين‌قدر بد بود.

ابتدا از حضور تلویزیونی امتناع کرده بود و بعد قبول کرد به طور زنده صحبت کند. درست قبل از اخبار ساعت ۶ بی‌بی‌سی با ملت سخن گفت. او که یک بار مدیران پخش را با سخنان سردش مأیوس کرده بود - زمان چندانی برای آمادگی نداشت.

اجرای او بی‌نقص بود، سخنرانی‌اش کوتاه ولی کاملاً به جا و درست تنظيم شده بود. او از «درس‌هايی که باید یاد گرفته می‌شدند» حرف زد؛ «به عنوان يک مادربزرگ» سخن گفت و از «تصميم جدی برای بزرگ داشتن» ياد و خاطره دايانا حرف زد.

پيروزی را از میان آرواره‌های بحرانی عميق بیرون کشيده بود. زهری که گرداگرد خانواده سلطنتی و اطراف کاخ و خود نهاد سلطنت حلقه زده بود، گرفته شد. يک بار در دوران حکمرانی‌اش - فقط یک بار - تقدیر و شخصیت او با هم با پيامدهایی کمابيش ويرانگر تصادم پيدا کردند.

این دو در نقش بين‌المللی ملکه ترکیب رضایت‌بخش‌تری داشتند. ملکه در زمان مرگش دیگر سال‌ها بود که سفر نکرده بود. اما ده‌ها سال نه تنها ستاره‌ جهانی بی‌همتایی بود بلکه ابزار ظریفی برای اثرگذاری هم بود.

هيچ چیزی قابل مقایسه با دهه نخست درخشان حکمرانی او نبود که تلويزیون هنوز تصوير او را عادی نکرده بود و سفرهایش را از داخل اتاق نشیمن مردم در دسترشان ننهاده بود. در سفر طولانی او در سال ۱۹۴۵ به استرالیا، تصور می‌رود که دو سوم از جمعیت آن کشور به ديدنش رفته بودند؛ در سال ۱۹۶۱ دو ميلیون نفر از فرودگاه تا دهلی پايتخت هند صف کشیده بودند؛ در کلکته سه و نيم ميلیون نفر به انتظار ایستاده بودند که دختر آخرین امپراتور را ببیند.

تقدير حکم می‌کرد که او شاهد غروب طولانی‌مدت امپراتوری باشد هر چند حتی یک بار ملکه در مراسم پايین آوردن پرچم شرکت نکرد. بارها در دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، یکی از اعضای خانواده سلطنت شاهد پايین آمدن پرچم در مستعمره‌ای پیشین بود که سرود ملی برای آخرین بار در آن پخش می‌شد.

عزم استوار مبنی بر اینکه چیزی از خانواده امپراتوری که او عهد کرده بود در خدمت‌اش باشد بیرون بیاید به اين معنا بود که باید بر سر خاکستر میراث امپراتوری بریتانیا انجمنی نو بسازد.

در کاخ‌ها و خانه‌هايی که در سراسر پايتخت و کشور وجود داشتند، خانواده تنی او زندگی می‌کردند. در سراسر جهان، خانواده قلمرو او گسترده شده بود - گروهی از ملت‌های به شدت متنوع ریز و درشت، توانگر و محروم، جمهوری و سلطنتی - که او مفتون‌شان می‌کرد، می‌فریفتشان و تکانشان می‌داد تا به ياد داشته باشند چه چیزی آنها را به هم پیوند داده بود و در کنار هم به چه چیزهایی می‌توانستند برسند.

منبع تصویر، Hulton Archive / Getty images

به نيابت از دولت وقت سفرهایی بین‌المللی انجام می‌شد؛ اینها ابزارهای سیاست خارجی بودند - که اگر نه به صراحت،‌ دست کم مبتنی بر این دریافت بودند که نفوذ ملکه برای روابط میان بریتانیا و مکان‌هايی که از آن‌ها دیدن می‌کند سودمند خواهد بود.

به نظر پرزرق و برق می‌آمد - قایق سلطنتی، پرواز ملکه، مهمانی‌ها و ضيافت‌ها - و پیش از اینکه سفر هوایی بین‌المللی امری رایج شود، تجربه‌ای فوق‌العاده بود. اما همیشه مستلزم کار سخت، روزهای طولانی و هفته‌ها ملاقات، نمايشگاه،‌ افتتاحیه، ناهار با مقامات، شام‌های دولتی و سخنرانی‌هایی بود که باید ایراد می‌شدند يا صبورانه به آن‌ها گوش داده می‌شد. آنها که شاهد سفرهای سلطنتی بوده‌اند به دشواری می‌توانند آن را برای افرادی که در قلب آن بودند لذت‌بخش تصور کنند.

او به ندرت بیرون از بریتانیا به تعطیلات می‌رفت - سفر به خارج به معنای کار بود. سفر خارجی او علامت دگرگونی در روابط بریتانیا با جاهایی بود که ملاقات می‌کرد: آلمان پس از جنگ در سال ۱۹۶۵؛ چین رو به لیبرال شدن در سال ۱۹۸۶؛ روسیه در سال ۱۹۹۴ که زمانی رژیمی بود که بستگان او را به قتل رسانده بود و حالا از میان رفته بود.

سفر به آفریقای جنوبی پس از آپارتاید در سال ۱۹۹۵ را «يکی از برجسته‌ترین تجربه‌های زندگی‌ام» ناميده بود. نلسون ماندلا در پاسخ گفته بود: «يکی از فراموش‌نشدنی‌ترین لحظات تاریخ ما».

و هیچ سفری به اندازه سفر او به ایرلند در سال ۲۰۱۱ نشان و پایان روابطی دگرگون‌شده نبود. از زمانی که پادشاهی از بریتانیا به جنوب (جمهوری ایرلند) سفر کرده بود يک قرن گذشته بود. وقتی پدربزرگش در سال ۱۹۱۱ به ایرلند رفته بود اين جزیره بخشی از پادشاهی متحد بریتانیای کبیر و ایرلند بود. انقلاب خون‌بار، تقسیم و استقلال پس از آن از راه رسیدند.

پس از جنگ جهانی دوم، اقدامات خشونت‌بار در برابر مرز تقسیم کننده فرا رسيد و تا ۳۰ سال هولناک، مبارزه تروریستی هولناکی در ایرلند شمالی و بریتانیا علیه حاکمیت بریتانیا شکل گرفت و اقدامات سرکوب خشن دولت بریتانیا هم افکار عمومی را در این جمهوری دوقطبی کرد.

هیچ وقتی برای دیداری سلطنتی مناسب نبود چون در آن آب‌باریکه تنگی که بریتانیا و ايرلند را از هم جدا می‌کرد، بی‌اعتمادی موج می‌زد. با امضای توافق جمعه پاک و ایجاد شورای تقسیم قدرت، ادعای قانون اساسی ايرلند نسبت به شش بخشی که ایرلند شمالی را ایجاد می‌کرد به پایان رسید.

در سفر دولتی ملکه که به خواست او انجام شد، گریزی از تاریخ نبود. در باغ يادبود، در مرکز دوبلين عهد جورج که تمام کسانی که برای استقلال ایرلند جنگ کرده بود بزرگ داشته می‌شدند و به آنها ادای احترام می‌شد، ملکه حلقه گلی قرار داد و بدون هیچ متنی و بی‌مقدمه در برابر مردان و زنانی که در برابر حاکمیت بریتانیا جنگیده بودند سر خم کرد که لحظه‌ای تکان‌دهنده بود.

در مهمانی شام، ملکه سخنرانی‌اش را به زبان ايرلندی آغاز کرد که دل تقریباً هر ايرلندی حاضر را ربود. در آن سخنرانی، او به زبان عذرخواهی اگر نه با الفاظ عذرخواهی سخن گفت؛ «با سود بردن از نگاه به گذشته در تاریخ، همه می‌توانیم چیزهایی را ببینیم که آرزو داریم جور ديگری رخ می‌دادند يا اصلاً رخ نمی‌دادند.»

پيش از سفر دولتی به ایرلند زندگی‌نامه‌نویسی نوشته بود که در دوره حکمرانی او «سخت است به دستاورد مهمی اشاره کنیم». پس از آن اين داوری دیگر اعتباری نداشت. چهار روز سخنان و اقدامات سنجیده و دقیق توانست قرن‌ها سوء نیت و بی‌اعتمادی را از میان بردارد. شاید ملکه خدمتی از این عظیم‌تر به تخت و تاج خود و به کشورش نکرده بود.

ايرلند کابوس بسیاری از نخست وزيران او بود. اولین آنها، وينستون چرچيل از «مناره‌های هولناک کلیسای فرمانا و تيرون» حرف زده بود که پس از جنگ جهانی اول سر برآورده بودند تا سیاست بريتانيا را به آشوب بکشانند. یکی از آخرین نخست وزیران او، بوریس جانسون، با پیامدهای مرز درون این جزیره درگیر بود و اینکه چطور آن را با بیرون آمدن بریتانیا از اتحادیه اروپا جمع کند.

همه آنها از مشورت او، تجربه او، ديدگاه او درباره تاریخ بریتانیا و جهان بهره می‌بردند. کار او در ملاقات‌های هفتگی که با نخست وزیر وقت داشت این نبود که از هر حرکت فردی دفاع کند یا تلاش کند که به نحوی بر دولت اثر بگذارد. او فقط نقش مشاور، مشوق يا هشداردهنده را داشت.

و کارش گوش دادن بود. همه نخست وزیران او می‌توانستند کاملاً مطمئن باشند که هیچ کدام از چیزهایی که به او می‌گفتند از یاد نمی‌رود. در نتیجه او تنها کسی بود که می‌توانستند آزادانه با او سخن بگویند و او هم به حقیقت ساز و کار حکومت را درک می‌کرد. برای بسیاری از نخست وزیران که خیلی اوقات درگیر نبرد بودند، این موقعیت راحتی هم بود و گریزی بود از وضعی که باید همیشه مراقب پشت سرشان باشند یا زبان‌شان را در اطراف همکاران و رقبا نگه دارند.

او در میانه حکمرانی‌اش می‌گفت: «پیش من درد دل می‌کنند و می‌گویند چه خبر است. اگر مشکلی داشته باشند، گاهی اوقات می‌شود کمک‌شان کرد. فکر می‌کنم که ... انگار آدم يک جور اسفنج است.»

در اين موارد او از خود خضوع نشان می‌داد. در میان آن مخاطبان هیچ چیزی سکوت مؤمنانه آنها را جز ستایش تلاش فوق‌العاده‌ای که ملکه در کارش انجام می‌داد نمی‌شکست. جعبه‌های سرخ‌رنگ حاوی اسناد حکومتی - در وايتهال او را خواننده شماره ۱ می‌نامیدند - همه جا همراه او بود، در بالمورال، در سفرها، در قطار سلطنتی و حتی وقتی که پشت قایق سلطنتی بود.

روزی سه ساعت، به تخمین منشی مخصوص‌اش در اوایل دهه ۱۹۷۰، تلگرام‌های وزارت خارجه، گزارش‌های جلسات پارلمانی، نامه‌های وزرا و صورت‌جلسه‌های کابینه را می‌خواند.

و چيزهايی را که می‌خواند به خاطر می‌سپرد و گاهی اوقات با حافظه و دریافت‌اش نخست‌وزیران‌اش را شگفت‌زده می‌کرد. هارولد مک‌میلان نوشته بوده که: «از دریافت والاحضرت از جزییات پیام‌ها و تلگرام‌ها حيرت کردم.»

منبع تصویر، Getty Images

تا موقعی که او به سلطنت رسید نقش سیاسی تاج و تخت کمابیش به طور کامل از میان رفته بود. دو حوزه اختیار - که او به عنوان فرمانروا در آنها حق اظهار نظر داشت - اما به جای ماندند: از چه کسی درخواست کند که نخست وزیر شود و دولت تشکیل دهد و اینکه پارلمان را چه وقتی می‌توان منحل کرد.

ملکه در اوایل سلطنتش پیش از اینکه محافظه‌کاران شروع به انتخاب رهبران‌شان کنند، از داوری خود، در میانه بعضی جنجال‌ها، استفاده می‌کرد تا بگوید وقتی که نخست وزیری محافظه‌کار در میان دو انتخابات استعفا می‌کند، چه کسی دولت را تشکيل دهد.

اما وقتی که محافظه‌کاران شروع به انتخاب رهبران خود کردند آن داوری ديگر لازم نبود. و طی دهه‌ها، نفس اينکه کاخ در این نوع تصميم‌گيری‌ها دخالت کند برای سياست بریتانيا امری غریبه شد. صحبت حول مبارزات انتخاباتی تنگاتنگ بر سر این بود که کاخ را از اجبار به دخالت در تصميم‌ سیاسی مبنی بر اینکه چه کسی را دعوت به تشکیل دولت در صورت نبودن برنده‌ای قاطع کند، «محافظت کنند».

ملکه هرگز دلیلی برای امتناع از انحلال پارلمان نداشت و انجام دادن چنین کاری امری فوق العاده می‌نمود. او به خوبی نقش به شدت محدودی را که به ارث برده بود درک می‌کرد.

و صدای سياسی تاج و تخت نيز تقریباً ساکت بود. برداشت‌های بسيار - واقعاً بسیار بیش از حد - از سخن يکی از زندگی‌نامه‌نويسان شده است که آن را «واقعیت» می‌داند که ملکه رابطه بهتری با رهبران حزب کارگر داشته تا با همتایان محافظه‌کارشان. با تمام مشکلات اجتماعی‌ای که با مارگارت تاچر وجود داشت، ملکه در مراسم خاکسپاری‌اش شرکت کرد که افتخاری بود که فقط پیش از او نصیب يک نخست وزیر - وینستون چرچیل - شده بود.

باورهای شخصی سیاسی او ممکن است حقیقتاً متمايل به مرکز بوده باشد؛ او در دوره ایجاد بنای روزگار صلح در پاسخ به مبارزه عصر جنگ - یعنی خدمات سلامت ملی - پا به دوران بلوغ نهاده بود که حکومت مسئولیت‌هایش را برای رفاه و آموزش شهروندان گسترش داده بود. مبارزات اوایل دهه ۱۹۸۰ - بیکاری سرسام‌آور،‌ شورش‌ها در شهرهای بزرگ، کاهش بودجه‌ها و اعتصاب معدن‌کاران که جوامع را به جان هم می‌انداخت - نماد پایان یک بینش از بریتانیا بود.

یک گزارش بیش از حد شورمندانه يک مامور مطبوعاتی کاخ به روزنامه ساندی تايمز در سال ۱۹۸۶ حکایت از نارضایتی از جهت سیاست دولت داشت و اینکه ملکه آن را فرسایش اجماع سیاسی پس از جنگ می‌دید. این گوشه‌چشمی مختصر بود به تفکر فرمانروایی که باور داشت نقش او متحد ساختن یک ملتِ روز به روز متفرق‌تر و ناهمگون‌تر است.

و او دو بار - با احتیاط بسیار - وارد بحث استقلال اسکاتلند شد، یک بار در سخنرانی در دهه ۱۹۷۰ و يک بار درست پیش از همه‌پرسی سال ۲۰۱۴. اين کار زیادی سیاسی بود؟ برای بعضی ملی‌‌گرايان،‌‌‌ آری. ولی به هيچ رو حيرت‌آور نبود که او خواستار اندکی احتیاط در میان کسانی شود که آماده تصمیم‌گیری درباره از هم گسیختن سلطنت او می‌شدند.

آيا شخصيت محافظه‌کار او الهام‌بخش ایفای نقش سیاسی او بود؟ تا حدودی شاید. اما آخرین فرمانروایی که خودش را درگیر مسایل سیاسی کرد پدربزرگش جورج پنجم بود. وقتی که او به سلطنت رسيد اين نقش سياسی ديگر از موضوعیت افتاده بود. تقدیر نهادی او این بود که دستگاه رمزی باشد که خواسته ديگران را انجام دهد. این را او از همان ابتدا درک می‌کرد. اینجا، تقدیر و شخصیت دست در دست هم حرکت می‌کردند.

این پرهیز از جنجال سیاسی به عنوان رییس حکومت و امتناع او از تن دادن به بادهای مد زمانه بود که او را قادر ساخت تا در این نقشی که محبت و احترام بسیاری را در مقام رئیس ملت برای او حاصل کرد، پيروز شود.

منبع تصویر، Getty Images

اين آن قانون بزرگ نانوشته نقش سلطنت مدرن است. اینجاست که بدون حفاظت سنت و بدون آمادگی سابقه پیشین، تنها شخصیت او بود که پیش‌راننده حکمرانی‌اش بود.

پدربزرگ او شالوده‌هایی را برای يک پادشاهی پی نهاد که به جای حاکمیت بر ملت به آنها خدمت کرد اما بیشتر وقت‌اش را صرف تیراندازی به پرندگان در آسمان می‌کرد. پادشاهی پدرش هم به دست تقدیر برای او معين شده بود. او در نقشی قرار گرفت که انتظارش را نداشت و بیشتر دوران پادشاهی‌اش لباس نظامی به تن کرد.

پس از فاجعه‌ها و انتقادهای دهه ۱۹۹۰، ستاره اقبال سلطنت دوباره طلوع کرد. بعد از فرا رسیدن سرخوردگی‌های پس از آرزوهای بلند تغییر سیاسی، که ریشخندگری ریشه دوانید و رهبران سیاسی به استهزا گرفته شدند، یک ملکه غیرجنجالی که هرگز تسلیم مد نشده بود تبدیل به چهره‌ فسادناپذيرِ استمرار برای ملتی شد که آماج تغيیر، سرخوردگی و تفرقه شده بود.

اين پاداش ملت بود به صبوری بی‌اندازه‌ او، و به امتناع او از ابراز احساسات علنی، و به اشتراک گذاشتن افکارش و متمايل شدن به چپ یا راست و درگیر کردن خود در جریان‌های مد روز یا واکنش نشان دادن به تیر و فلاخن‌هايی که به سوی او و خانواده‌اش طی چندین دهه پرتاب می‌شد.

او از همگان کناره گرفت اما نه به خاطر جایگاهش بلکه به خاطر اینکه او با فراستی که هنوز هم گاهی اسباب حیرت است - هرگز خود را درگیر امور روزمره سطحی و پیش و پس زندگی مدرن نکرد.

او درک می‌کرد که ضرباهنگ سلطنت - سنت‌ها و تشریفات، تولدها و عروسی‌ها و مرگ‌ها - مایه راحتی کسانی است که گاهی از ریشه کن شدن گذشته سرگشته می‌شوند و يادآوری بود از طنین حیاتی که ورای طبقه، سنت و شرایط جاری بود.

و این را می‌فهمید که هر چیزی در زندگی ملی لازم نيست هدف صریحی داشته باشد و برای ملتی محافظه‌کار در گير و دار تغييرهای کمابیش پايان‌ناپذیر، استمراری که شخص او و نهادش نماینده‌اش بود ارزشی بی‌‌نهایت داشت.

او که با شهودی ورای سن‌اش، زندگی خود را ده‌ها سال پيش وقف خدمت کرده بود، سلطنت را تبدیل به گنجینه‌ای کرد از بسیاری از چیزهایی که ملت درباره خودش دوست داشت.

او این کار را به این دلیل توانست انجام دهد که شخصیت او بازتاب بسیاری از چيزهایی بود که بریتانيایی‌ها دوست دارند بهترین خصلت‌های خود بدانند؛ فروتن، بی‌شِکوه، مقتصد، هوشمند اگر نه روشنفکر، معقول، با نگرش عملی به زندگی، بی سر و صدا،‌ دارای حس طنزی خشک با تبسمی گشوده و عالی، دیرخشم و هميشه نیکومنش.

درگذشت ملکه الیزابت دوم؛ این لحظه‌ای است که تاریخ متوقف می‌شود

  • جانی دایموند
  • گزارشگر سلطنتی، بی‌بی‌سی
The Queen travels in the horse drawn Australian State Coach to attend the State Opening of Parliament on 15 November 2006 in London, England.

منبع تصویر، Getty Images

اين آن لحظه‌ای است که تاریخ توقف می‌کند؛ یک دقیقه، یک ساعت، یک روز يا يک هفته؛ این همان لحظه توقف تاریخ است.

در سراسر يک زندگی و يک حکمرانی، دو لحظه از دو دوره کاملاً متفاوت وجود دارند که روشنگر آن رشته‌ای است که دهه‌های بعد را به هم پیوند می‌دهد. در هر کدام از آنها، یک صندلی هست، يک میز، يک میکروفون و یک سخنرانی. در هر یک از آنها، صدایی با طنین بلند، و حروف صدادار دقیق مقطع، و درنگی مختصر در سخنرانی عمومی هست که انگار هیچ وقت او را ترک نمی‌کنند.

لحظه‌ای آفتاب‌گير است هر چند زمستان سخت بعد از جنگ مردم بریتانیا را به رنج انداخته است. زنی جوان که به زحمت سن‌اش از سن دخترکی بیشتر است، صاف نشسته است، گیسوان تيره‌اش را جمع کرده، با دو رشته مروارید دور گردنش. درخشش جوانی را در پوست بی‌عیبش می‌توان دید، بسیار زیباست. راه يک زندگی ديگر در برابرش گشوده می‌شود.

و او عهد می‌کند که این زندگی را وقف مخاطبان‌اش در سراسر جهان کند. به آن‌ها می‌گوید: «من آن نيرو را نخواهم داشت که به تنهايی این تصمیم را عملی کنم.» و خواهان همراهی آن‌ها در سال‌های پیش رو می‌شود.

منبع تصویر، Topical Press Agency / Getty Images

سخنرانی ديگر، رسمی‌تر است. بیش از هفتاد سال بعد، در روز هفتاد و پنجمین سالگرد پايان جنگ در اروپا، پشت ميزی با تصويری از پدرش، پادشاه فقید در لباس رسمی، در سمت راست‌اش نشسته است.

گيسوانش - که هنوز جمع و بسته است - حالا ديگر سپيد شده‌اند. لباسی آبی به تن دارد، با دو سنجاق سينه، و سه رشته مروارید. تمام دهه‌های گذاشته رد خود را بر جا گذاشته‌اند، اما چشمان‌اش هنوز می‌درخشند و صدای‌اش هنوز شفاف است. ميز عملاً خالی است جز همان عکسی که روی آن است. و در سمت راست، در پيش‌زمينه، کلاه خاکی تیره‌ای هست با نشانی در جلوی آن.

از جنگی حرف می‌زند که مدت‌ها پیش رخ داده بود: «هر کسی باید سهم خودش را ایفا می‌کرد».

اين کلاه متعلق به افسر دوم وينزور، از خدمات زمينی کمکی است؛ شاهدخت الیزابت به پدر پرمهرش شکایت می‌کرد که اجازه بدهد به جنگ بپيوندد تا بتواند در لباس رسمی خدمت کند هر چند آن جنگی که او را - و به مدت چندين دهه‌ زندگی ملت او را - تعریف می‌کرد به پايان رسید. حالا، ۷۵ سال پس از آن زمان، در حالی که ملکه الیزابت برای ملت به مناسبت سالگرد پيروزی عظیم و قهرمانانه حرف می‌زند، این کلاه جايگاهی پرغرور دارد.

اين کلاه يادآور ساده‌ای است از چيزی که بیش از همه می‌ستود - خدمت: خدمتی که در آن روز زرین دهه‌ها پیش ارایه کرد، خدمتی که در سال‌های کودکی‌اش می‌دید که ملت و کشورهای مشترک‌المنافع تمام زندگی‌شان را ايثار می‌کردند تا بقيه آزاد باشند؛ خدمتی که باور داشت در دل تاجی است که به ارث برده بود و خودش عمر طولانی‌اش را وقف آن کرده بود.

سه دهه بعد از آن عهد خدمت، در یک لحظه نادر درون‌نگری که دارد در روز جشن سيمين‌اش در گیلدهال می‌گويد: «هر چند آن عهد را روزی بستم که «در روزهای جوانی زندگی‌ام بودم و داوری‌ام هنوز سبز و خام بود»، حتی از یک کلمه‌ آن پشيمان نيستم و يک کلمه‌اش را هم پس نمی‌گيرم».

طی اين چندين دهه، او از خودش اندک سخن گفته است و حتی کمتر از آن را هم درباره خودش بروز داده است. او - که فرزند عصر ارتباطات بود - هرگز مصاحبه‌ای نکرد. یکی دو بار «ضمن گفت‌وگو» با دوستی معتمد، که با خوش‌خويی درباره موضوعی غيرجنجالی مثل مجموعه جواهرات سلطنتی حرف می‌زده از او فیلم گرفته‌اند.

عبارات او را برای کمترین اشاره‌ای به سخنی جنجالی يا دریچه‌ای به روی شخصيت‌اش زیر و رو می‌کردند. اما او بسیار مراقب بود - و دوستان‌اش نيز بسیار وفادار بودند که چيز مهمی به بیرون درز نکند.

او درباره رسانه‌ای که پا به پای خودش بزرگ شد سهل‌انگاری نکرد. تصميم او بود که اجازه بدهد تاج‌گذاری پخش تلویزیونی شود، تصمیم او بود که سخنرانی کريسمس پخش تلويزیونی شود،‌ تصميم او بود که به طور زنده پس از درگذشت ديانا شاهدخت ولز با ملت سخن بگويد. می‌گفت:‌ «باید دیده شوم تا سخن‌ام را باور کنند».

منبع تصویر، Mirrorpix / Getty Images

پوشش خبری و روزنامه‌ای، تصاویر بی‌پایانی از او در پیراهن‌ها و لباس‌هایی به دقت انتخاب‌شده - اينها بخشی از ملکه بودن بودند، بخشی از شغلی که زندگی‌اش را وقف آن کرده بود. سخن گفتن علنی درباره احساسات و عواطف‌اش بخشی از این کار نبود.

و او از نسلی می‌آمد - و متعلق به ملتی بود - که لازم نمی‌ديد احساسات‌اش را با بقيه در میان بگذارد. ملت عوض می‌شدند. او عوض نمی‌شد.

تقدير و شخصیت او با هم تصادم پيدا می‌کردند. تقدير او اين بود که با قدم نهادن کشور به بوته تغيیراتی گسترده، او تاج را در اختيار بگیرد. اما ملکه درباره تعلق خاطرش به سنت صریح بود و درباره تعلق خاطرش به حفظ روشی که کارها همیشه انجام می‌شدند و نارضايتی‌اش از تغيير.

دلش پیش ییلاق‌ها بود و در کنار اسب‌ها و سگ‌ها و میان کسانی که حيوانات را چون او دوست داشتند، اين اطمينان خاطر را داشت که آنجا پله به پله تغيیر می‌کند تازه اگر اصلا تغيير کند.

اواخر دهه ۱۹۸۰ می‌گفت: «يکی از چیزهایی که به نظرم اندوه‌بار است اين است که مردم شغل‌هایی را برای تمام عمرشان انتخاب نمی‌کنند و هميشه سراغ چیزهای مختلف می‌روند.»

ملکه و سلطنت خوب با هم جفت‌وجور بودند؛ فرمانروايی که سنت را عزیز می‌داشت نهادی را هدايت می‌کرد که مبتنی بر سنت بود.

آن سوی ديوارهای کاخ، گردبادی از تغيير می‌وزید که بریتانیا را دگرگون می‌کرد. او در نقطه عطفی از تاریخ بريتانيا به تخت نشست. پيروز در جنگ - اما خسته از آن - کشور ديگر يک قدرت جهانی نظامی یا اقتصادی نبود.

برآمدن اتحادیه‌های صنفی، ارایه جمعی خدمات و ایجاد یک دولت رفاهی همه‌گير نويد دگرگونی‌هایی در ساختار حکومت و اقتصاد را می‌داد. عقب‌نشينی باشکوه از جايگاه امپراتوری تبدیل به خروجی شتاب‌زده شد.

با پيش‌رفت حکمرانی‌اش، نظام کهن - کلیسا و طبقه نجيب‌زادگان، طبقه‌بندی اجتماعی و اين‌که هر کس جای خودش را می‌دانست - فروپاشید. موفقیت اقتصاد و ستارگان مشهور جای تولدِ به تصادف را به عنوان معيار موفقیت اجتماعی گرفتند.

کالاهای مصرفی - يخچال‌ها، ماشین‌های لباسشویی، تلويزیون‌ها و جاروبرقی‌ها - خانه‌ها و زندگی‌های اجتماعی را دگرگون کردند. زنان به نيروی کار پيوستند؛ جوامع قدیمی طبقه کارگر با زاغه‌هایی که خانه‌شان بود به کناری رانده شدند؛ جامعه‌ای که زمانی پيوستگی و همگنی داشت تبدیل به یک جامعه متحرک، بسیط و متنوع شد که از ريشه‌ یقینیات و وفاداری‌های کهن برکنده شده بود.

منبع تصویر، Central Press / Getty Images

در کاخ نیز تغييراتی رخ داد به ويژه در سال‌های نخستين حکمرانی - پایان «فصل» اولين‌ها به این معنا بود که دختران «بهترین» خانواده‌ها ديگر در دربار معرفی نمی‌شدند ، چهره‌های تازه‌ای در میان مدعوین به شام و ناهار ديده می‌شدند و تلويزيون معنای‌اش این بود که بریتانيایی‌ها می‌توانستند ملکه‌شان را ببینند و بدانند چطور زندگی می‌کند - ابتدا در پخش کريسمس و بعد در مستندی مفصل در اواخر دهه ۶۰.

اما اين تغيیر عظیمی نبود؛ با به پایان رسيدن هفتمين دهه تخت‌نشينی او، آهنگ پادشاهی همان آهنگی بود که از ابتدا قابل تشخيص بود يعنی همان آهنگی که پدر و حتی پدربزرگش هم با دیدنش غافلگير نمی‌شدند: کريسمس و سال نو در سندرینگام، عيد پاک در وينزور، تعطیلات طولانی تابستان در بالمورال، رژه ارتش، رویال اسکات، اعطای نشان‌ها، جابجايی نگهبانان، يکشنبه يادبود.

وقتی که تغيير از همه جا از راه رسید، او مقاومت کرد. تقديرش این بود که تاج را زمانی به ارث ببرد که کشور در اوج تغيیر بود و در زمانی حکمرانی کند که امواج تغيير گرداگرد کاخ می‌چرخید. شخصیت او حکم می‌کرد که همراه اين تغييرات عوض نشود و تن به موج مدهای روز ندهد. آن مقاومت، آن درک عمیق - و حتی عشق - نسبت به سنت، بزرگ‌ترین نقطه قوت او بود و چه بسا منجر به بزرگ‌ترین آزمون و دشوارترین بحران برای او، با از هم گشوده شدن بندهای خانواده‌اش شد.

خانواده همیشه بعد از تخت و تاج قرار داشت. دو فرزند نخست او، شاهزاده چارلز و شاهدخت آن، هنوز نوباوه بودند که آنها را تنها گذاشت - درست مثل خود و خواهرش شاهدخت مارگارت که دو دهه پيش‌تر والدين‌شان تنهایشان گذاشتند - چون ملکه و دوک ادينبرا به سفری شش ماه در اطراف جهان رفتند.

او مادری بدون احساس نبود ولی مادری دور از دسترس بود. تخت و تاج و مسئوليت‌های آن زمانی به او رسید که تنها ۲۵ سال داشت و او این مسئولیت‌ها را بسيار جدی گرفت. بسياری از تصميم‌ها درباره فرزندان‌اش به دوک واگذار شدند.

ازدواج سه فرزند از چهار فرزند او منجر به طلاق شد. او به ازدواج اعتقاد داشت، بخشی از اعتقاد مسیحی او بود و درک‌اش از چيزی که جامعه را منسجم نگه می‌داشت. يک بار گفته بود: «طلاق و جدایی عامل بعضی از تيره‌ترین بدی‌های جامعه امروزی ما هستند.»

شکی نیست که اين دیدگاه که بسیاری در اواخر دهه ۱۹۴۰ به آن باور داشتند به مرور زمان نرم‌تر شد. اما هیچ پدر و مادری خوش ندارد شکست ازدواج فرزندش را ببیند. سال ۱۹۹۲ که به گفته خود ملکه «سال هولناک» بود، سال جدایی دوک و دوشس يورک، طلاق شاهدخت آن و کاپیتان مارک فيليپس و جدایی شاهزاده و شاهدخت ولز بود.

یکی از زندگی‌نامه‌نويسان نوشت: «نقطه‌ افولی در زندگی او بود» نه به خاطر چیزی که منجر به اذعان نادر عمومی به دشوار بودن روزگار شد، «بلکه به خاطر ناسپاسی دیدن، حتی استهزایی که ۴۰ سال تعهد او به سلطنت با آن مواجه شده بود.»

دهه اول سلطنت او در ميان موجی از تحسين در داخل کشور و خارج کشور گذشت. جمعيت‌های عظیمی در سفرهای بین‌المللی برای ديدنش جمع می‌شدند. در خانه، عده‌ای عصر الیزابتی تازه‌ای اعلام می‌کردند هر چند ملکه آنقدر باهوش بود که به سرعت از آن تبرا جست.

دهه ۱۹۶۰ شاهد دوره آرامی از ملايمت بود - ملکه بیشتر درگیر خانواده‌اش بود، تازگی و بدیع بودن فرمانروای جدید از هیجان افتاده بود، نسل کودکان فراوان به دنیا آمده پس از جنگ که حالا بالغ شده بودند شور و حال متفاوتی از والدين‌شان داشتند. دهه‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ شاهد هیچ قصوری در خدمت او نبود بلکه تمرکز بعضی از هواخواهان سلطنت - و رسانه‌ها - معطوف به فرزندان او، ازدواج‌های آن‌ها و شریکان زندگی‌شان شد.

منبع تصویر، PA Media

تا نیمه دهه ۹۰، سلطنت به نظر می‌رسید که از حال و هوای عامه مردم فاصله گرفته باشد؛ در ستون نظرهای روزنامه‌ها آشکارا از ملکه انتقاد می‌شد و درباره آينده سلطنت تأمل می‌کردند. گاهی اوقات به نظر می‌رسید حکمرانی او به دوره‌ای دیگر مربوط است. جایگاه او و جایگاه سلطنت در «بریتانیای باحال» و سبک غیررسمی مورد استقبال تونی بلر چه بود؟

کاخ - اين گنجینه سنت -با مطالبات مردم برای تغییر که در پيروزی پرصلابت حزب کارگر در انتخابات خود را نشان داد چگونه مطابقت پیدا می‌کرد؟

چند ماه بعد از آن پیروزی، در یک شب داغ در ماه اوت در پاریس، خبر مرگ دايانا، شاهدخت ولز آمد. طولی نکشید که فرشی سرخ از گل در برابر کاخ کنزینگتون پهن شد. میله پرچم بالای کاخ باکينگهام خالی ماند. بسیاری از مردم از فقدان این شاهدخت متأثر بودند.

تيتر روزنامه دیلی اکسپرس فریاد می‌زد: «خانم! نشان بدهيد که برای‌تان مهم است.» تيتر سان اين بود: «ملکه ما کجاست؟ پرچم‌اش کو؟». پنج روز طولانی ملکه در بالمورال ماند و ظاهراً بی‌خبر از تنشی که بعضی از نقاط کشور را درمی‌نوردید. شاید چنان‌که کاخ بعداً گفته بود، برای حفاظت از دو شاهزاده جوان ويلیام و هری و تسلا دادن به آن‌ها این کار انجام شده بود.

اما با توجه به شخصیت او، آن بیزاری عمیق او از تغییر به نظر می‌رسد که انگیزه تصمیم‌هایی بود که در آن زمان می‌گرفت؛ بالمورال نباید دچار وقفه می‌شد، هيچ پرچمی در غياب او در کاخ باکینگهام نباید به اهتزاز در می‌آمد، بیرق سلطنت هرگز نيمه‌افراشته نشد.

اشتباه هولناکی در قضاوت بود. به سرعت به پایتخت بازگشت و به کاخ باکینگهام رفت. ایستاد و به انبوه گل‌های اطراف نگاه کرد. یکی از مسئولان پیشین به زندگی‌نامه‌نویسی گفته بود: «مطمئن نبودیم که وقتی ملکه از خودرویش بیرون می‌آید، کسی او را هو و مسخره نکند». اوضاع اين‌قدر بد بود.

ابتدا از حضور تلویزیونی امتناع کرده بود و بعد قبول کرد به طور زنده صحبت کند. درست قبل از اخبار ساعت ۶ بی‌بی‌سی با ملت سخن گفت. او که یک بار مدیران پخش را با سخنان سردش مأیوس کرده بود - زمان چندانی برای آمادگی نداشت.

اجرای او بی‌نقص بود، سخنرانی‌اش کوتاه ولی کاملاً به جا و درست تنظيم شده بود. او از «درس‌هايی که باید یاد گرفته می‌شدند» حرف زد؛ «به عنوان يک مادربزرگ» سخن گفت و از «تصميم جدی برای بزرگ داشتن» ياد و خاطره دايانا حرف زد.

پيروزی را از میان آرواره‌های بحرانی عميق بیرون کشيده بود. زهری که گرداگرد خانواده سلطنتی و اطراف کاخ و خود نهاد سلطنت حلقه زده بود، گرفته شد. يک بار در دوران حکمرانی‌اش - فقط یک بار - تقدیر و شخصیت او با هم با پيامدهایی کمابيش ويرانگر تصادم پيدا کردند.

این دو در نقش بين‌المللی ملکه ترکیب رضایت‌بخش‌تری داشتند. ملکه در زمان مرگش دیگر سال‌ها بود که سفر نکرده بود. اما ده‌ها سال نه تنها ستاره‌ جهانی بی‌همتایی بود بلکه ابزار ظریفی برای اثرگذاری هم بود.

هيچ چیزی قابل مقایسه با دهه نخست درخشان حکمرانی او نبود که تلويزیون هنوز تصوير او را عادی نکرده بود و سفرهایش را از داخل اتاق نشیمن مردم در دسترشان ننهاده بود. در سفر طولانی او در سال ۱۹۴۵ به استرالیا، تصور می‌رود که دو سوم از جمعیت آن کشور به ديدنش رفته بودند؛ در سال ۱۹۶۱ دو ميلیون نفر از فرودگاه تا دهلی پايتخت هند صف کشیده بودند؛ در کلکته سه و نيم ميلیون نفر به انتظار ایستاده بودند که دختر آخرین امپراتور را ببیند.

تقدير حکم می‌کرد که او شاهد غروب طولانی‌مدت امپراتوری باشد هر چند حتی یک بار ملکه در مراسم پايین آوردن پرچم شرکت نکرد. بارها در دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، یکی از اعضای خانواده سلطنت شاهد پايین آمدن پرچم در مستعمره‌ای پیشین بود که سرود ملی برای آخرین بار در آن پخش می‌شد.

عزم استوار مبنی بر اینکه چیزی از خانواده امپراتوری که او عهد کرده بود در خدمت‌اش باشد بیرون بیاید به اين معنا بود که باید بر سر خاکستر میراث امپراتوری بریتانیا انجمنی نو بسازد.

در کاخ‌ها و خانه‌هايی که در سراسر پايتخت و کشور وجود داشتند، خانواده تنی او زندگی می‌کردند. در سراسر جهان، خانواده قلمرو او گسترده شده بود - گروهی از ملت‌های به شدت متنوع ریز و درشت، توانگر و محروم، جمهوری و سلطنتی - که او مفتون‌شان می‌کرد، می‌فریفتشان و تکانشان می‌داد تا به ياد داشته باشند چه چیزی آنها را به هم پیوند داده بود و در کنار هم به چه چیزهایی می‌توانستند برسند.

منبع تصویر، Hulton Archive / Getty images

به نيابت از دولت وقت سفرهایی بین‌المللی انجام می‌شد؛ اینها ابزارهای سیاست خارجی بودند - که اگر نه به صراحت،‌ دست کم مبتنی بر این دریافت بودند که نفوذ ملکه برای روابط میان بریتانیا و مکان‌هايی که از آن‌ها دیدن می‌کند سودمند خواهد بود.

به نظر پرزرق و برق می‌آمد - قایق سلطنتی، پرواز ملکه، مهمانی‌ها و ضيافت‌ها - و پیش از اینکه سفر هوایی بین‌المللی امری رایج شود، تجربه‌ای فوق‌العاده بود. اما همیشه مستلزم کار سخت، روزهای طولانی و هفته‌ها ملاقات، نمايشگاه،‌ افتتاحیه، ناهار با مقامات، شام‌های دولتی و سخنرانی‌هایی بود که باید ایراد می‌شدند يا صبورانه به آن‌ها گوش داده می‌شد. آنها که شاهد سفرهای سلطنتی بوده‌اند به دشواری می‌توانند آن را برای افرادی که در قلب آن بودند لذت‌بخش تصور کنند.

او به ندرت بیرون از بریتانیا به تعطیلات می‌رفت - سفر به خارج به معنای کار بود. سفر خارجی او علامت دگرگونی در روابط بریتانیا با جاهایی بود که ملاقات می‌کرد: آلمان پس از جنگ در سال ۱۹۶۵؛ چین رو به لیبرال شدن در سال ۱۹۸۶؛ روسیه در سال ۱۹۹۴ که زمانی رژیمی بود که بستگان او را به قتل رسانده بود و حالا از میان رفته بود.

سفر به آفریقای جنوبی پس از آپارتاید در سال ۱۹۹۵ را «يکی از برجسته‌ترین تجربه‌های زندگی‌ام» ناميده بود. نلسون ماندلا در پاسخ گفته بود: «يکی از فراموش‌نشدنی‌ترین لحظات تاریخ ما».

و هیچ سفری به اندازه سفر او به ایرلند در سال ۲۰۱۱ نشان و پایان روابطی دگرگون‌شده نبود. از زمانی که پادشاهی از بریتانیا به جنوب (جمهوری ایرلند) سفر کرده بود يک قرن گذشته بود. وقتی پدربزرگش در سال ۱۹۱۱ به ایرلند رفته بود اين جزیره بخشی از پادشاهی متحد بریتانیای کبیر و ایرلند بود. انقلاب خون‌بار، تقسیم و استقلال پس از آن از راه رسیدند.

پس از جنگ جهانی دوم، اقدامات خشونت‌بار در برابر مرز تقسیم کننده فرا رسيد و تا ۳۰ سال هولناک، مبارزه تروریستی هولناکی در ایرلند شمالی و بریتانیا علیه حاکمیت بریتانیا شکل گرفت و اقدامات سرکوب خشن دولت بریتانیا هم افکار عمومی را در این جمهوری دوقطبی کرد.

هیچ وقتی برای دیداری سلطنتی مناسب نبود چون در آن آب‌باریکه تنگی که بریتانیا و ايرلند را از هم جدا می‌کرد، بی‌اعتمادی موج می‌زد. با امضای توافق جمعه پاک و ایجاد شورای تقسیم قدرت، ادعای قانون اساسی ايرلند نسبت به شش بخشی که ایرلند شمالی را ایجاد می‌کرد به پایان رسید.

در سفر دولتی ملکه که به خواست او انجام شد، گریزی از تاریخ نبود. در باغ يادبود، در مرکز دوبلين عهد جورج که تمام کسانی که برای استقلال ایرلند جنگ کرده بود بزرگ داشته می‌شدند و به آنها ادای احترام می‌شد، ملکه حلقه گلی قرار داد و بدون هیچ متنی و بی‌مقدمه در برابر مردان و زنانی که در برابر حاکمیت بریتانیا جنگیده بودند سر خم کرد که لحظه‌ای تکان‌دهنده بود.

در مهمانی شام، ملکه سخنرانی‌اش را به زبان ايرلندی آغاز کرد که دل تقریباً هر ايرلندی حاضر را ربود. در آن سخنرانی، او به زبان عذرخواهی اگر نه با الفاظ عذرخواهی سخن گفت؛ «با سود بردن از نگاه به گذشته در تاریخ، همه می‌توانیم چیزهایی را ببینیم که آرزو داریم جور ديگری رخ می‌دادند يا اصلاً رخ نمی‌دادند.»

پيش از سفر دولتی به ایرلند زندگی‌نامه‌نویسی نوشته بود که در دوره حکمرانی او «سخت است به دستاورد مهمی اشاره کنیم». پس از آن اين داوری دیگر اعتباری نداشت. چهار روز سخنان و اقدامات سنجیده و دقیق توانست قرن‌ها سوء نیت و بی‌اعتمادی را از میان بردارد. شاید ملکه خدمتی از این عظیم‌تر به تخت و تاج خود و به کشورش نکرده بود.

ايرلند کابوس بسیاری از نخست وزيران او بود. اولین آنها، وينستون چرچيل از «مناره‌های هولناک کلیسای فرمانا و تيرون» حرف زده بود که پس از جنگ جهانی اول سر برآورده بودند تا سیاست بريتانيا را به آشوب بکشانند. یکی از آخرین نخست وزیران او، بوریس جانسون، با پیامدهای مرز درون این جزیره درگیر بود و اینکه چطور آن را با بیرون آمدن بریتانیا از اتحادیه اروپا جمع کند.

همه آنها از مشورت او، تجربه او، ديدگاه او درباره تاریخ بریتانیا و جهان بهره می‌بردند. کار او در ملاقات‌های هفتگی که با نخست وزیر وقت داشت این نبود که از هر حرکت فردی دفاع کند یا تلاش کند که به نحوی بر دولت اثر بگذارد. او فقط نقش مشاور، مشوق يا هشداردهنده را داشت.

و کارش گوش دادن بود. همه نخست وزیران او می‌توانستند کاملاً مطمئن باشند که هیچ کدام از چیزهایی که به او می‌گفتند از یاد نمی‌رود. در نتیجه او تنها کسی بود که می‌توانستند آزادانه با او سخن بگویند و او هم به حقیقت ساز و کار حکومت را درک می‌کرد. برای بسیاری از نخست وزیران که خیلی اوقات درگیر نبرد بودند، این موقعیت راحتی هم بود و گریزی بود از وضعی که باید همیشه مراقب پشت سرشان باشند یا زبان‌شان را در اطراف همکاران و رقبا نگه دارند.

او در میانه حکمرانی‌اش می‌گفت: «پیش من درد دل می‌کنند و می‌گویند چه خبر است. اگر مشکلی داشته باشند، گاهی اوقات می‌شود کمک‌شان کرد. فکر می‌کنم که ... انگار آدم يک جور اسفنج است.»

در اين موارد او از خود خضوع نشان می‌داد. در میان آن مخاطبان هیچ چیزی سکوت مؤمنانه آنها را جز ستایش تلاش فوق‌العاده‌ای که ملکه در کارش انجام می‌داد نمی‌شکست. جعبه‌های سرخ‌رنگ حاوی اسناد حکومتی - در وايتهال او را خواننده شماره ۱ می‌نامیدند - همه جا همراه او بود، در بالمورال، در سفرها، در قطار سلطنتی و حتی وقتی که پشت قایق سلطنتی بود.

روزی سه ساعت، به تخمین منشی مخصوص‌اش در اوایل دهه ۱۹۷۰، تلگرام‌های وزارت خارجه، گزارش‌های جلسات پارلمانی، نامه‌های وزرا و صورت‌جلسه‌های کابینه را می‌خواند.

و چيزهايی را که می‌خواند به خاطر می‌سپرد و گاهی اوقات با حافظه و دریافت‌اش نخست‌وزیران‌اش را شگفت‌زده می‌کرد. هارولد مک‌میلان نوشته بوده که: «از دریافت والاحضرت از جزییات پیام‌ها و تلگرام‌ها حيرت کردم.»

منبع تصویر، Getty Images

تا موقعی که او به سلطنت رسید نقش سیاسی تاج و تخت کمابیش به طور کامل از میان رفته بود. دو حوزه اختیار - که او به عنوان فرمانروا در آنها حق اظهار نظر داشت - اما به جای ماندند: از چه کسی درخواست کند که نخست وزیر شود و دولت تشکیل دهد و اینکه پارلمان را چه وقتی می‌توان منحل کرد.

ملکه در اوایل سلطنتش پیش از اینکه محافظه‌کاران شروع به انتخاب رهبران‌شان کنند، از داوری خود، در میانه بعضی جنجال‌ها، استفاده می‌کرد تا بگوید وقتی که نخست وزیری محافظه‌کار در میان دو انتخابات استعفا می‌کند، چه کسی دولت را تشکيل دهد.

اما وقتی که محافظه‌کاران شروع به انتخاب رهبران خود کردند آن داوری ديگر لازم نبود. و طی دهه‌ها، نفس اينکه کاخ در این نوع تصميم‌گيری‌ها دخالت کند برای سياست بریتانيا امری غریبه شد. صحبت حول مبارزات انتخاباتی تنگاتنگ بر سر این بود که کاخ را از اجبار به دخالت در تصميم‌ سیاسی مبنی بر اینکه چه کسی را دعوت به تشکیل دولت در صورت نبودن برنده‌ای قاطع کند، «محافظت کنند».

ملکه هرگز دلیلی برای امتناع از انحلال پارلمان نداشت و انجام دادن چنین کاری امری فوق العاده می‌نمود. او به خوبی نقش به شدت محدودی را که به ارث برده بود درک می‌کرد.

و صدای سياسی تاج و تخت نيز تقریباً ساکت بود. برداشت‌های بسيار - واقعاً بسیار بیش از حد - از سخن يکی از زندگی‌نامه‌نويسان شده است که آن را «واقعیت» می‌داند که ملکه رابطه بهتری با رهبران حزب کارگر داشته تا با همتایان محافظه‌کارشان. با تمام مشکلات اجتماعی‌ای که با مارگارت تاچر وجود داشت، ملکه در مراسم خاکسپاری‌اش شرکت کرد که افتخاری بود که فقط پیش از او نصیب يک نخست وزیر - وینستون چرچیل - شده بود.

باورهای شخصی سیاسی او ممکن است حقیقتاً متمايل به مرکز بوده باشد؛ او در دوره ایجاد بنای روزگار صلح در پاسخ به مبارزه عصر جنگ - یعنی خدمات سلامت ملی - پا به دوران بلوغ نهاده بود که حکومت مسئولیت‌هایش را برای رفاه و آموزش شهروندان گسترش داده بود. مبارزات اوایل دهه ۱۹۸۰ - بیکاری سرسام‌آور،‌ شورش‌ها در شهرهای بزرگ، کاهش بودجه‌ها و اعتصاب معدن‌کاران که جوامع را به جان هم می‌انداخت - نماد پایان یک بینش از بریتانیا بود.

یک گزارش بیش از حد شورمندانه يک مامور مطبوعاتی کاخ به روزنامه ساندی تايمز در سال ۱۹۸۶ حکایت از نارضایتی از جهت سیاست دولت داشت و اینکه ملکه آن را فرسایش اجماع سیاسی پس از جنگ می‌دید. این گوشه‌چشمی مختصر بود به تفکر فرمانروایی که باور داشت نقش او متحد ساختن یک ملتِ روز به روز متفرق‌تر و ناهمگون‌تر است.

و او دو بار - با احتیاط بسیار - وارد بحث استقلال اسکاتلند شد، یک بار در سخنرانی در دهه ۱۹۷۰ و يک بار درست پیش از همه‌پرسی سال ۲۰۱۴. اين کار زیادی سیاسی بود؟ برای بعضی ملی‌‌گرايان،‌‌‌ آری. ولی به هيچ رو حيرت‌آور نبود که او خواستار اندکی احتیاط در میان کسانی شود که آماده تصمیم‌گیری درباره از هم گسیختن سلطنت او می‌شدند.

آيا شخصيت محافظه‌کار او الهام‌بخش ایفای نقش سیاسی او بود؟ تا حدودی شاید. اما آخرین فرمانروایی که خودش را درگیر مسایل سیاسی کرد پدربزرگش جورج پنجم بود. وقتی که او به سلطنت رسيد اين نقش سياسی ديگر از موضوعیت افتاده بود. تقدیر نهادی او این بود که دستگاه رمزی باشد که خواسته ديگران را انجام دهد. این را او از همان ابتدا درک می‌کرد. اینجا، تقدیر و شخصیت دست در دست هم حرکت می‌کردند.

این پرهیز از جنجال سیاسی به عنوان رییس حکومت و امتناع او از تن دادن به بادهای مد زمانه بود که او را قادر ساخت تا در این نقشی که محبت و احترام بسیاری را در مقام رئیس ملت برای او حاصل کرد، پيروز شود.

منبع تصویر، Getty Images

اين آن قانون بزرگ نانوشته نقش سلطنت مدرن است. اینجاست که بدون حفاظت سنت و بدون آمادگی سابقه پیشین، تنها شخصیت او بود که پیش‌راننده حکمرانی‌اش بود.

پدربزرگ او شالوده‌هایی را برای يک پادشاهی پی نهاد که به جای حاکمیت بر ملت به آنها خدمت کرد اما بیشتر وقت‌اش را صرف تیراندازی به پرندگان در آسمان می‌کرد. پادشاهی پدرش هم به دست تقدیر برای او معين شده بود. او در نقشی قرار گرفت که انتظارش را نداشت و بیشتر دوران پادشاهی‌اش لباس نظامی به تن کرد.

پس از فاجعه‌ها و انتقادهای دهه ۱۹۹۰، ستاره اقبال سلطنت دوباره طلوع کرد. بعد از فرا رسیدن سرخوردگی‌های پس از آرزوهای بلند تغییر سیاسی، که ریشخندگری ریشه دوانید و رهبران سیاسی به استهزا گرفته شدند، یک ملکه غیرجنجالی که هرگز تسلیم مد نشده بود تبدیل به چهره‌ فسادناپذيرِ استمرار برای ملتی شد که آماج تغيیر، سرخوردگی و تفرقه شده بود.

اين پاداش ملت بود به صبوری بی‌اندازه‌ او، و به امتناع او از ابراز احساسات علنی، و به اشتراک گذاشتن افکارش و متمايل شدن به چپ یا راست و درگیر کردن خود در جریان‌های مد روز یا واکنش نشان دادن به تیر و فلاخن‌هايی که به سوی او و خانواده‌اش طی چندین دهه پرتاب می‌شد.

او از همگان کناره گرفت اما نه به خاطر جایگاهش بلکه به خاطر اینکه او با فراستی که هنوز هم گاهی اسباب حیرت است - هرگز خود را درگیر امور روزمره سطحی و پیش و پس زندگی مدرن نکرد.

او درک می‌کرد که ضرباهنگ سلطنت - سنت‌ها و تشریفات، تولدها و عروسی‌ها و مرگ‌ها - مایه راحتی کسانی است که گاهی از ریشه کن شدن گذشته سرگشته می‌شوند و يادآوری بود از طنین حیاتی که ورای طبقه، سنت و شرایط جاری بود.

و این را می‌فهمید که هر چیزی در زندگی ملی لازم نيست هدف صریحی داشته باشد و برای ملتی محافظه‌کار در گير و دار تغييرهای کمابیش پايان‌ناپذیر، استمراری که شخص او و نهادش نماینده‌اش بود ارزشی بی‌‌نهایت داشت.

او که با شهودی ورای سن‌اش، زندگی خود را ده‌ها سال پيش وقف خدمت کرده بود، سلطنت را تبدیل به گنجینه‌ای کرد از بسیاری از چیزهایی که ملت درباره خودش دوست داشت.

او این کار را به این دلیل توانست انجام دهد که شخصیت او بازتاب بسیاری از چيزهایی بود که بریتانيایی‌ها دوست دارند بهترین خصلت‌های خود بدانند؛ فروتن، بی‌شِکوه، مقتصد، هوشمند اگر نه روشنفکر، معقول، با نگرش عملی به زندگی، بی سر و صدا،‌ دارای حس طنزی خشک با تبسمی گشوده و عالی، دیرخشم و هميشه نیکومنش.

منبع خبر: بی بی سی فارسی

اخبار مرتبط: درگذشت ملکه بریتانیا: چه بر سر تمبرها، سکه‌ها و اسکناس‌ها و گذرنامه‌ها می‌آید؟