همه زنده زنده سوختند

وی دوران ابتدایی تا دبیرستان را در بابلسر گذراند و سال ۵۴ تا ۵۶ به خدمت در ارتش رفت و آن را به پایان رساند و منتظر ایام منقضی ماند (ایام منقضی به زمانی گفته می‌شود که سربازان در ایام جنگ باید پشت سر بگذارند. قانونی که در حال حاضر ملغی شده‌است). پس از پیروزی انقلاب در سال ۵۸ به استخدام وزارت آموزش و پرورش در آمد.

نصرالهی تنها شاهد حادثه 7 مهر سال ۶۰ است؛ حادثه‌ تلخ و ناگوار شهادت تعدادی از فرماندهان باسابقه و پرتجربه و عاشق وطن و اسلام که کام همه مردم را تلخ کرد. با او از دوران انقلاب و چگونگی رخداد این اتفاق به عنوان شناخت یکی از بکرترین سوژه‌های ساخت اثر هنری گپی زده‌ایم که با هم می‌خوانیم:

در دوران انقلاب شما هم در کنار مردم بودید؟ خاطره‌ای از آن دوران به یاد دارید؟

هم زمان با انقلاب در یکی از شرکت‌های خصوصی که فعالیتش نقشه‌برداری بود یک سال و نیم مشغول به کار بودم. من جزو فعالان انقلاب و نیروهای مردمی در بابل و بابلسر بودم. زمانی که می‌خواستند شهربانی بابلسر را بگیرند من با تعدادی از دوستانم همراه بودیم. جدود ساعت 12 شب در یکی از شب‌های بهمن ماه و چند روز مانده به پیروزی انقلاب به اتفاق چند نفر از دوستان به جلوی میدان شهربانی رفتیم. آن موقع شکل این میدان که نامش امام علی (ع) شده‌است، نبود. ما 10 تا 12 نفر بودیم که جلوی شهربانی اجتماع کرده‌بودیم. ماموران مدام با بلندگو می‌گفتند: پراکنده شوید. ما اجازه تیر داریم و شلیک می‌کنیم. ما با شعار خیلی پافشاری می‌کردیم که حکومت از بین رفته‌است. پافشاری نکنید. ساعت 2 و 30 دقیقه در شهربانی را بسته‌بودند که ما به اتفاق دوستان به طرف در شهربانی هجوم بردیم و آن را با فشار بسیار هل دادیم. در همین موقع مردم هم به سمت جایگاهی که بودیم آمدند و کمک کردند. ماموران شهربانی تیر هوایی شلیک کردند. عده‌ای از مردم متفرق شدند اما وقتی دیدند ما هنوز ایستاده‌ایم دوباره به کمک‌مان آمدند و بالاخره در را باز کردیم. اسلحه خانه را گرفتیم. بعد امنیت شهر بابلسر تا بهمنیر و دریاکنار به عهده نیروی مردمی گذاشته شده و جایگزین ماموران شهربانی شده‌بودند. شب‌ها از ایست بازرسی و مقرها بازدید منطقه‌ای صورت می‌گرفت زیرا احتمال می‌دادیم ساواک نیروهای ارتش را دوباره سازماندهی کند. پس برای همین خیلی حواس‌مان جمع بود.

این وضعیت تا روز پیروزی انقلاب ادامه داشت؟

من در بابلسر بودم و خبر پیروزی گوش به گوش به ما رسیده‌بود. در بابلسر مردم جشن گرفتند. ما روز 24 بهمن به اتفاق جمع پنج نفره‌مان راهی تهران شدیم و به مدرسه علوی که امام آنجا بود رفتیم. با پنج نفر از بچه‌ها که در بابل و تهران بودند هماهنگ کردیم و با هم رفتیم. با محمود نصرتیان، محمد شاهین‌دار، ناصر فارابی بچه سوادکوه در بابل قرار گذاشتیم و به تهران رفتیم. روز دیدار با امام آن‌قدر جمعیت زیاد بود که با فشار جمعیت داخل کوچه وارد مدرسه علوی شدیم. یادم است که یک نفر بی‌حال شده‌بود و روی دست او را بیرون می‌بردند. جلوی پنجره امام که رسیدیم دیدم آقای خلخالی کنارشان ایستاده‌است. امام یک سخنرانی کوتاه کردند. بعد همه را از در عقب مدرسه بیرون کردند.

از چه سالی به استخدام آموزش و پرورش درآمدید؟

من قبلا در شرکتی کار کرده‌بودم اما بعد از مدت زمانی شرکت تعطیل شد. پس از آن استخدام آموزش و پرورش شدم.

در زمان شروع جنگ از کجا به جبهه اعزام شدید؟

سال 59 در آموزش و پرورش مشغول خدمت بودم. خردادماه بود که دستور دادند نیروهای منقضی سال 56 به جبهه اعزام شوند. همان موقع امتحانات بچه‌ها تمام شده‌بود و بهترین زمان برای اعزام بود. دلم نمی‌آمد وسط سال بچه‌های مدرسه را رها کنم. برای همین بعد از امتحانات خرداد ماه خودم را به ژاندارمری ساری معرفی کردم. تا نیروها را جمع و سازماندهی کنند تیرماه شد. غروب ششم تیرماه بود که ما را به تهران اعزام کردند. صبح هفتم تیر در تهران بودیم و همان روز به دلیل انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی اوضاع به هم ریخته‌بود. ارتش ما را قبول نکرد. لباس‌هایمان را به ما دادند و گفتند هفته بعد مراجعه کنید. دوباره 15 تیر مراجعه کردیم که به پادگان 06 فرستادند و یک ماه آموزش دیدیم.

بعد از آموزش در کدام یگان تقسیم شدید؟ به یگان قبلی‌تان اعزام‌تان نکردند؟

روزی که در پادگان 06 بچه‌ها را اعزام می‌کردند من به توپخانه اصفهان اعزام شدم. دیدم یکی از بچه‌های بابل که از دوستانم هم بود، خیلی ناراحت است. گفتم چی شده؟ گفت‌: من یگان پیاده شیراز افتادم.گفتم: اشکال ندارد بیا برویم جایمان را با هم عوض کنیم. همین شد که من یگان پیاده شیراز افتادم. یگان به نیروها سه روز مرخصی دادند و گفتند در تاریخ معین برگردید.20 روز هم در پادگان شیراز بودم. بعد جزو سهمیه لشکر خراسان شدم. از همان‌جا ما را با اتوبوس به منطقه اعزام کردند. دفتر مرکزی لشکر خراسان در ماهشهر بود. پس از مدتی در دارخوین دسته‌بندی‌مان کردند.

شما تا 6 مهر در یبمارستان اهواز بستری بودید؟

بله.تا روز ششم در بیمارستان بودم و 6 مهر هواپیما برای انتقال ما آمد. روز بعد ما را به فرودگاه بردند تا به شیراز اعزام کنند. با سرم من را همراه دیگر زخمی‌ها به فرودگاه شهر بردند. ساعت 11 بود که فرماندهان ارتش آمدند. امیران ارتش آقایان فکوری و فلاحی، وزیر دفاع آقای نامجو،قائم‌مقام سپاه برادر کلاهدوز و فرمانده سپاه خرمشهر برادر جهان‌آرا. آقای فلاحی با صدای بلندی که داشت، از همه زخمی‌ها و سرباز‌ها در فرودگاه دلجویی کرد.

فلاحی به همراه دیگر فرماندهان بالای سرم آمد و از من پرسید: از کدام لشکری؟ گفتم: لشکر خراسان. گفت: از رشادت‌های شماست که لشکر خراسان، لشکر پیروز لقب گرفته‌است. همه ما را بوسید. من در پوستم نمی‌گنجیدم. باور نمی‌کردم که یک فرمانده کنار سرباز بنشیند و از او دلجویی کند. ما سربازان دوران شاه بودیم و فکر نمی‌کردیم با ما این گونه رفتار کنند. ساعت 12 بود که از سالن انتظار خارج شد. منتظر شدیم تا این که ساعت 6 هواپیمای سی130 فرود آمد.

تعدادی برانکارد و وسایل پزشکی از داخل هواپیما خارج کردند. نزدیک 90 مجروح داشتیم. شهدا، مردم عادی و همه خانواده‌های نظامی‌ها هم بودند. از در پشت شهدا را وارد کردند. افسر پرواز داخل سالن آمد و گفت: نمی‌توانم مجروحان را حمل کنم. ولی سرگرد خلبانی دستور صادر می‌کند که فرماندهان را باید به تهران ببرید. گفتند هر کس می‌تواند روی صندلی‌ها بنشیند به داخل برود. من گفتم من که کسی را در شیراز ندارم. دو خواهر و پسرخاله‌ام در تهران هستند. به آنجا می‌روم. من هم داخل هواپیما شدم. روی صندلی نشستم. دهلیز سمت راست بودم. روبه‌روی من یک بچه گیلان بود. ناراحتی داخلی داشت. بقیه زخمی‌های جبهه بودند. دو نفر را هم در انتها با برانکارد بسته‌بودند. در دهلیز سمت چپ یک خانواده آمده‌بود. یک مرد به دنبال جنازه برادرش همراهش بود و همسر و دخترش را هم با خودش آورده‌بود.

خانواده‌های شهدا، آنهایی که به مرخصی آمده‌بودند، فرماندهان ارتش هم در دهلیز چپ بودند. فرماندهان از جلوی در به ترتیب نشسته‌بودند.از چپ به راست «شهید فکوری، فلاحی، کلاهدوز، نامجو و جهان‌آرا.» روبه‌روی آنها دو نفر از محافظین فکوری نشستند که خیلی هم درشت اندام بودند.

هواپیما درست ساعت 6 و 45 دقیقه پرواز کرد. گفتند یک ساعت راه است. حدود ساعت7 و 42 دقیقه بود که چراغ‌های داخل هواپیما خاموش شد. هواپیمای سی 130 صدای زیادی دارد. به طوری که کنار هم بودیم صدای هم را نمی‌شنیدیم. صدای هواپیما هم قطع شد. من فکر کردم به دلیل وضع اضطراری فرود آمدیم و می‌خواهیم پیاده شویم. چند ثانیهای گذشت. در کابین خلبان باز شد. گفت چراغ دستی بدهید. کنار نعش شهدا یک افسر پرواز نشسته‌بود. چراغ دستی را دست به دست به کابین خلبان رساندیم. چون کف هواپیما هم نشسته‌بودند و امکان تردد نبود. چند ثانیهای دوباره بیرون آمد و با فکوری شروع به صحبت کرد. فکوری هم با فلاحی شروع به صحبت کردند. به انتهای صندلی‌ها آمدند. فکوری سمت چپ و افسر پرواز سمت راست بود. دریچه‌ای به ابعاد 80 در 80 را با ارتفاع 120 از کف باز کردند. فکوری داد زد: بکش بیرون! چرا معطل می‌کنی؟! در همین حین بود که دیگر متوجه شدیم اتفاقاتی در حال رخ دادن است. من همه فرماندهان را نگاه می‌کردم. گاهی برمی‌گشتم تا ببینم فلاحی چه کار می‌کند. او سرجایش نشسته‌بود و تکان نمی‌خورد. من پشت فرماندهان نشسته‌بودم. بعد فکوری گفت: بذار بره پایین. همان لحظه احساس بی‌وزنی کردم. همه دیگر متوجه شده‌بودند که هواپیما در حال سقوط است. همه مردم داد و بیداد می‌کردند. دعا می‌کردند. خدایا نجات‌مان بده. خدایا ما را دریاب.

در یک لحظه صدای به هم خوردن شیشه و آهن را شنیدیم. هواپیما تکان خورد و من با سر به زمین خوردم. دیگر داد و فریادها بلند شد. متوجه شدم چشمانم جایی را نمی‌بیند. دست به سینه‌ام کشیدم. دوباره خونریزی کرده‌بودم. نترسیده‌بودم. دیگر داشتم از خدا طلب آمرزش می‌کردم. گفتم مرگم از راه رسیده‌است. همهمه در هواپیما بالا رفته‌بود. داشتم با خدا راز و نیاز می‌کردم. یک لحظه دیدم چشمانم می‌بیند. رویم را برگرداندم. دیدم به فاصله دو متری من آتش زبانه می‌کشد. هواپیما آتش گرفته‌بود. چهار دست و پا خودم را از آتش دور کردم. سمت راستم آتش بالا گرفته‌بود. کسانی که سمت راستم بودند در آتش می‌سوختند و فریادشان بلند شده‌بود. در همین موقع دو نفر من را از داخل هواپیما بیرون کشیدند. نزدیک 80 متری من را از هواپیما دور کردند.

سینه‌ام خونریزی کرده‌بود. دو پایم زخمی شده‌بود. لباس بیمارستانم را پاره کردند و به پاهایم بستند. بعد از من دو نفر دیگر را بیرون آوردند. یکی از زخمی‌ها که از چشمانش خون بیرون می‌آمد را کنار من دراز کردند. یک نفر هم دو پایش به قدری متورم شده‌بود که داشت لباسش را پاره می‌کرد.

بقیه در حال سوختن بودند و صدایشان می‌آمد. همان لحظه یک انفجار دیگر رخ داد. بال هواپیما آتش گرفته‌بود. اینجا دیگر داد می‌کشیدند: «ما را بیرون بیاورید. سوختیم.» هیچ کاری نمی‌توانستیم بکنیم. این یکی از بدترین خاطرات من است و همیشه موبه‌موی آن را به یاد دارم. همه زنده‌زنده داد می‌کشیدند بیایید ما را نجات دهید اما نمی‌توانستم از جایم بلند شوم. حالم خیلی بد بود. لحظه‌لحظه آن صحنه‌ها همیشه در خاطرم خواهد بود.

هواپیما با سر به زمین خورده‌بود؟

نه. فکر می‌کنم هواپیما مقداری روی زمین کشیده شده‌بود. اولین بار یک کشاورز نزدیک هواپیما آمد. حال من نسبت به دو نفر دیگر بهتر بود. یکی از آن دو نفر اهل گیلان و دیگری هم افسر پرواز بود. هواپیما به سمتی به زمین اصابت کرده‌بود که افراد سالم با فرماندهان نشسته‌بودند. منطقه شیب‌دار بود. ما دهلیز سمت راست نشسته‌بودیم. فرماندهان دهلیز سمت چپ.

منطقه سقوط کجا بود؟

منطقه سقوط نزدیک کهریزک بود. کشاورزان فکر می‌کردند گندم‌هایشان را آتش زده‌اند اما وقتی صدای انفجار را شنیدند متوجه شدند اتفاقی افتاده‌است. بعد هم یک جیپ ارتش آمده‌بود که با بیسیم خبر داد و هلی‌کوپتر آمد. هلی‌کوپتر سه بار جنازه‌ها را از منطقه تخلیه کرد. هر بار حدود چهار پنج زخمی را می‌برد. من به اتفاق چهار نفر دیگر را به بیمارستان شهدای هفتم‌تیر بردند. من با دو نفر از بچه‌های تهران در یک اتاق بودیم. دو نفر در اتاق دیگری بودند. یک خبرنگار هم بود که تا صبح فریاد کشید و صبح هم شهید شد. زخم‌های ما را پانسمان کردند. نیمه‌شب شده‌بود. روز بعد که سه‌شنبه بود فرماندهان ارتش از نیروی هوایی آمدند و از ما موضوع را جویا شدند.

از علت و چگونگی سقوط صحبتی کردند؟

گفتند هواپیمای C-130 چهار موتور مستقل دارد که اگر یکی از موتور‌ها خاموش شود بقیه، هواپیما را به مقصد می‌رسانند. حتی اگر چهار موتور خاموش شود بالک‌هایی زیر هواپیماست که تا 300 متر می‌تواند فرود اضطراری داشته‌باشد. با صحبت‌های فرماندهان و کاری که فکوری در هواپیما می‌کرد، احساس کردم داشت توسط بالک‌های زیر هواپیما فرود اضطراری می‌کرد اما منطقه دیده نمی‌شد. بدون این‌که بدانند کجا فرود می‌آیند، پایین رفتند. چراغ‌ها همه قطع شده‌بود. مجبور بود فرود اضطراری داشته‌باشد. منطقه شیب داشت و سرعت هم زیاد بود و این اتفاق افتاد. اگر روز بود این اتفاق شاید نمی‌افتاد.

شعله آتش بسیار زیاد بود؟

وقتی بال هواپیما آتش گرفت. با این‌که 80متر از آن فاصله داشتیم گرمای آتش اذیت‌مان می‌کرد. برای همین باز ما را به جای دیگر انتقال دادند. 40متر دورتر بودند. قبل از رسیدن جیپ ارتش، کشاورزان به کمک ما آمدند. جیپ از پادگان نزدیک کهریزک آمده‌بود.

از گردان و همشهری‌های شما کسی در هواپیما حضور داشت؟

بعدها متوجه شدم یکی از زخمی‌هایی که با برانکارد به سقف هواپیما بسته بودند، یکی از فرماندهان جنگ‌های نامنظم و یکی از یاران شهید چمران به نام شهید گنجی بود. بچه یکی از روستاهای بابل بود. از بنیاد شهید هم به دیدن‌مان آمده‌بودند. دور روز بعد به بیمارستان ولی‌عصر اراک اعزام‌مان کردند. حال‌مان بهتر شده‌بود. دو ماه به ما استراحت دادند. بعد از 15روز به بابلسر بازگشتم. یک ماه در بابلسر بودم. دیگر شرایط جسمی‌ام بهتر شده‌بود. دوباره به منطقه رفتم. بیشتر نگران این بودم وقتی آمدم نفربر من چه شد؟

از چه طریقی از گردان و نفربر خود اطلاع پیدا کردید؟

یک روز دیدم شجاع به بیمارستان اراک آمد. خیلی خوشحال شدم. از او پرسیدم نفربر چه شد؟ گفت: همان‌جا منطقه درگیری بود که ما ایستاده بودیم. آن دو منور هم برای ما نبود. برای نیروهای عراق بود. چون شنود کرده‌بودند برای ما منور زده‌بودند. ما در خاک عراق بودیم. من گفتم: من دیدم آن نفربر ما نبود. گفت: آن نفربر آمد و کنار نفربر ما پارک کرد. یک افسر از آن پیاده شد. آقای شجاع فیروزپور، مربی دینی و عربی یکی از مدارس قائمشهر بود. عربی می‌دانست. گفت: دیدم عربی صحبت می‌کند به راننده نفربر خودمان گفتم اینها عراقی هستند. گفت: نه بابا. دهلیز راننده پایین‌تر از دهلیز فرمانده و توپچی است. آنها را به‌راحتی می‌بیند. افسر عراقی کنار او آمد. ما کلاه سرمان نبود. به شوخی زد توی سر او و به عربی گفت: برای ما کلاه گذاشتی؟ به عربی صحبت کرد و کلاهش را برداشت. آنجا مطمئن شدند که اینها عراقی هستند. عراقی‌ها فکر کردند ما ایرانی‌ها تا آنجا نفوذ کردیم. سوار نفربر شدند و فرار کردند. اینها هم دیدند من برنگشتم بازگشتند. من را ندیدند که کنار جاده افتاده‌بودند. آخر من نگران تمام‌شدن مهمات گروهان بودم.خلاصه خیال من را راحت کرد. بعد از 40 روز که به منطقه برگشتم دیدم گردان خراسان را عقب کشیدند و گردان دیگری را جلو بردند. گردان ما در نیشکرزارهای هفت تپه استراحت می‌کردند.

از بچه‌هایی که نفربر در اختیار داشتند کسی زنده مانده‌بود؟چگونه شما را پیدا کردند؟

از 12 نفری که به خط رفته‌بودند 11 نفر سالم بودند و تنها کسی که نبود، من بودم. علی صفدری دنبال من بود. در بیمارستان گشت و من را پیدا نکرد. خیلی هم ناراحت بودند. چون روابط عاطفی بین ما 12 نفر برقرار شده‌بود. علی بچه اراک و معلم بود. همه اینها من را پرویز صدا می‌کردند در صورتی که در فهرست به اسم نصرت‌الدین نصراللهی معصومی نوشته شده‌بودم. اینها به اسم پرویز دنبال من می‌گشتند و پیدایم نمی‌کردند. برادر خانمم افسر نیروی دریایی در آبادان بود. گفته‌بود من می‌روم و پرویز را پیدا می‌کنم. حداقل اگر از من پرسیدند از پرویز چه خبر، بگویم من او را دیده‌ام. به خراسان آمد. با پیکانش به لشکر 148 رفته‌بود. سراغ من را از بچه‌ها گرفت. بچه‌ها گریه کردند و گفتند: همه ماندیم جز پرویز. تا اینجا با ما بود، رفت خبر بیاورد، دیگر برنگشت. به گردان رفت و جویا شد. همرزمان گفته‌بودند: نمی‌دانیم اسیر، شهید یا زخمی شده‌است؟ چون هلال‌احمر هنوز آماری اعلام نکرده‌بود.

عراقی‌ها جاده آبادان ـ اهواز را گرفته‌بودند. سپاه و ارتش دوباره پشت عراقی‌ها را بسته‌بودند. آن شب از تمام جبهه‌ها به عراقی‌ها حمله‌ور شدند و زمینگیرشان کردند. بعد هم جاده باز شد.

من هم در بیمارستان بودم و شرایط روحی‌ام خراب نبود. دو روز بعد از سقوط هواپیما با ما مصاحبه کردند. ما گفتیم شرایط جسمانی ما خوب است، اسم ما را در روزنامه نزنید که خانواده‌های ما نگران شوند. آنها هم گفتند نه نمی‌نویسیم. غروب سه‌شنبه روزنامه را آوردند که دیدیم ساعت 8 پسرخاله‌ام به بیمارستان آمد. گفتم: اینجا چکار می‌کنی؟ گفت: اسمت در روزنامه بود. در روزنامه به جای نصرت‌الدین نوشته‌ شده‌بود: نصرا... نصراللهی منقضی56. گفتم خب کسی در بابلسر این را ببیند متوجه نمی‌شود.

پسرخاله‌ام از روی همین اسم متوجه شده‌بود من هستم. گفتم: حسین در بابلسر به بقیه نگویی من اینجا هستم؟ او رفت و یک ساعت بعد یکی از خواهرانم آمد. گفتم: تو از کجا فهمیدی؟ گفت: شوهرم روزنامه را به خانه آورد من وقتی اسم نصرا... نصراللهی را دیدم حدس زدم این تویی. گفتم: حالا که می‌بینی من سالم هستم. همان زمان همسرم در بابلسر باردار بود. نمی‌خواستم طوری بشود یا مادرم حالش بد شود. خلاصه خبر به بابلسر رسید. آنجا همه فکر کردند من شهید شده‌ام. هیچ‌کس باور نمی‌کرد من از هواپیما سالم بیرون آمده‌باشم.

به خواهرم اطلاع دادم برایم لباس بیاورد تا از بیمارستان مرخص شوم. خواهرم روز بعد صبح زود به بیمارستان آمد. شوهرش در حالی که دنبال من در جبهه‌ها می‌گشت، از شهر دورود به خانه زنگ زده‌بود. خانمش گفت از پرویز چه خبر؟ گفت تو که این طوری داری می‌پرسی، حتما خبر داری. او هم گفت: نگران نباش پرویز در هواپیمای فرماندهان ارتش بود اما سالم است. او گفت: من خوشحال شدم که حداقل نعش تو را پیدا کردم. گفتم مگر می‌شود هواپیما سقوط کند، فرماندهان جبهه شهید شوند ولی تو زنده بمانی! دلم خوش شد که جسد تو را پیدا کردیم که به بابلسر برویم. او هم صبح زود رسید. گفت من حاضر بودم تو قطع‌نخاع شده‌باشی و تو را ببینم. برای من غیرقابل قبول بود که تو زنده هستی.

شب قبل از این که به بابلسر برگردم، دایی‌ام به خانه‌مان رفته‌بود. پدرم جویا شده‌بود که چرا این وقت شب آمدی او هم ماجرای من را تعریف کرد. اما هیچ کس باور نمی‌کرد من قرار است سالم به بابلسر برگردم.

روز بعد همه به بیمارستان آمدند. خانواده‌ام را که دیدم، اشک از چشمان پدرم جاری شد. تا آن روز کسی از خانواده اشک پدر من را ندیده‌بود. خانمم هم تا صبح نخوابیده‌بود.

باز هم خواستم به جبهه برگردم اما خانواده مانع شدند. چون بچه‌دار هم شده‌بودم خانواده‌ام دیگر نگذاشتند.

منبع خبر: جام جم

اخبار مرتبط: همه زنده زنده سوختند