فرماندهانی که زنده‌زنده سوختند

نصرت‌الدین نصراللهی معصوم سال ۱۳۳۲ در خانواده‌ای ۹ نفره به دنیا آمد و فرزند چهارم خانواده بود. پدرش تکنیسین دامپزشکی بود. وی دوران ابتدایی تا دبیرستان را در بابلسر گذراند و سال ۵۴ تا ۵۶ به خدمت در ارتش رفت و آن را به پایان رساند و منتظر ایام منقضی ماند (ایام منقضی به زمانی گفته می‌شود که سربازان در ایام جنگ باید پشت سر بگذارند. قانونی که در حال حاضر ملغی شده است). پس از پیروزی انقلاب در سال ۵۸ به استخدام وزارت آموزش و پرورش در آمد. نصرالهی شاهد زنده حادثه ۷مهر۶۰ است؛ حادثه تلخ و ناگوار شهادت تعدادی از فرماندهان باسابقه و پرتجربه و عاشق وطن و اسلام که کام همه مردم را تلخ کرد. با او از دوران انقلاب و چگونگی رخداد این اتفاق به عنوان شناخت یکی از بکرترین سوژه‌های ساخت اثر هنری گپی زده‌ایم که با هم می‌خوانیم.

بیشتربخوانید

  • روایتی از یک شهید که به «سید پا برهنه» معروف بود +عکس

در دوران انقلاب شما هم در کنار مردم بودید؟ خاطره‌ای از آن دوران به یاد دارید؟
همزمان با انقلاب در یکی از شرکت‌های خصوصی که فعالیتش نقشه‌برداری بود یک سال و نیم مشغول به کار بودم. من جزو فعالان انقلاب و نیرو‌های مردمی در بابل و بابلسر بودم. زمانی که می‌خواستند شهربانی بابلسر را بگیرند من با تعدادی از دوستانم همراه بودیم. حدود ساعت ۱۲ شب در یکی از شب‌های بهمن ماه و چند روز مانده به پیروزی انقلاب به اتفاق چند نفر از دوستان به جلوی میدان شهربانی رفتیم.

آن موقع شکل این میدان که نامش امام علی (ع) شده‌است، نبود. ما ۱۰ تا ۱۲ نفر بودیم که جلوی شهربانی اجتماع کرده‌بودیم. ماموران مدام با بلندگو می‌گفتند: پراکنده شوید. ما اجازه تیر داریم و شلیک می‌کنیم. ما با شعار خیلی پافشاری می‌کردیم که حکومت از بین رفته‌است. پافشاری نکنید. ساعت ۲ و ۳۰ دقیقه در شهربانی را بسته‌بودند که ما به اتفاق دوستان به طرف در شهربانی هجوم بردیم و آن را با فشار بسیار هل دادیم. در همین موقع مردم هم به سمت جایگاهی که بودیم آمدند و کمک کردند. ماموران شهربانی تیر هوایی شلیک کردند. عده‌ای از مردم متفرق شدند، اما وقتی دیدند ما هنوز ایستاده‌ایم دوباره به کمک‌مان آمدند و بالاخره در را باز کردیم. اسلحه خانه را گرفتیم. بعد امنیت شهر بابلسر تا بهمنیر و دریاکنار به عهده نیروی مردمی گذاشته شده و جایگزین ماموران شهربانی شده‌بودند. شب‌ها از ایست بازرسی و مقر‌ها بازدید منطقه‌ای صورت می‌گرفت، زیرا احتمال می‌دادیم ساواک نیرو‌های ارتش را دوباره سازماندهی کند. پس برای همین خیلی حواس‌مان جمع بود.

این وضعیت تا روز پیروزی انقلاب ادامه داشت؟
من در بابلسر بودم و خبر پیروزی گوش به گوش به ما رسیده‌بود. در بابلسر مردم جشن گرفتند. ما روز ۲۴ بهمن به اتفاق جمع پنج نفره‌مان راهی تهران شدیم و به مدرسه علوی که امام آنجا بود رفتیم. با پنج نفر از بچه‌ها که در بابل و تهران بودند هماهنگ کردیم و با هم رفتیم. با محمود نصرتیان، محمد شاهین‌دار، ناصر فارابی بچه سوادکوه در بابل قرار گذاشتیم و به تهران رفتیم. روز دیدار با امام آن‌قدر جمعیت زیاد بود که با فشار جمعیت داخل کوچه وارد مدرسه علوی شدیم. یادم است که یک نفر بی‌حال شده‌بود و روی دست او را بیرون می‌بردند. جلوی پنجره امام که رسیدیم دیدم آقای خلخالی کنارشان ایستاده‌است. امام یک سخنرانی کوتاه کردند. بعد همه را از در عقب مدرسه بیرون کردند.

از چه سالی به استخدام آموزش و پرورش درآمدید؟
من قبلا در شرکتی کار کرده‌بودم، اما بعد از مدت زمانی شرکت تعطیل شد. پس از آن استخدام آموزش و پرورش شدم.

در زمان شروع جنگ از کجا به جبهه اعزام شدید؟
سال ۵۹ در آموزش و پرورش مشغول خدمت بودم. خردادماه بود که دستور دادند نیرو‌های منقضی سال ۵۶ به جبهه اعزام شوند. همان موقع امتحانات بچه‌ها تمام شده‌بود و بهترین زمان برای اعزام بود. دلم نمی‌آمد وسط سال بچه‌های مدرسه را رها کنم. برای همین بعد از امتحانات خرداد ماه خودم را به ژاندارمری ساری معرفی کردم. تا نیرو‌ها را جمع و سازماندهی کنند تیرماه شد. غروب ششم تیرماه بود که ما را به تهران اعزام کردند. صبح هفتم تیر در تهران بودیم و همان روز به دلیل انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی اوضاع به هم ریخته‌بود. ارتش ما را قبول نکرد. لباس‌هایمان را به ما دادند و گفتند هفته بعد مراجعه کنید. دوباره ۱۵ تیر مراجعه کردیم که به پادگان ۰۶ فرستادند و یک ماه آموزش دیدیم.

بعد از آموزش در کدام یگان تقسیم شدید؟ به یگان قبلی‌تان اعزام‌تان نکردند؟
روزی که در پادگان ۰۶ بچه‌ها را اعزام می‌کردند من به توپخانه اصفهان اعزام شدم. دیدم یکی از بچه‌های بابل که از دوستانم هم بود، خیلی ناراحت است. گفتم چی شده؟ گفت‌: من یگان پیاده شیراز افتادم. گفتم: اشکال ندارد بیا برویم جایمان را با هم عوض کنیم. همین شد که من یگان پیاده شیراز افتادم. یگان به نیرو‌ها سه روز مرخصی دادند و گفتند در تاریخ معین برگردید.۲۰ روز هم در پادگان شیراز بودم. بعد جزو سهمیه لشکر خراسان شدم. از همان‌جا ما را با اتوبوس به منطقه اعزام کردند. دفتر مرکزی لشکر خراسان در ماهشهر بود. پس از مدتی در دارخوین دسته‌بندی‌مان کردند.

شما تا ۶ مهر در یبمارستان اهواز بستری بودید؟
بله. تا روز ششم در بیمارستان بودم و ۶ مهر هواپیما برای انتقال ما آمد. روز بعد ما را به فرودگاه بردند تا به شیراز اعزام کنند. با سرم من را همراه دیگر زخمی‌ها به فرودگاه شهر بردند. ساعت ۱۱ بود که فرماندهان ارتش آمدند. امیران ارتش آقایان فکوری و فلاحی، وزیر دفاع آقای نامجو، قائم‌مقام سپاه برادر کلاهدوز و فرمانده سپاه خرمشهر برادر جهان‌آرا. آقای فلاحی با صدای بلندی که داشت، از همه زخمی‌ها و سرباز‌ها در فرودگاه دلجویی کرد.

فلاحی به همراه دیگر فرماندهان بالای سرم آمد و از من پرسید: از کدام لشکری؟ گفتم: لشکر خراسان. گفت: از رشادت‌های شماست که لشکر خراسان، لشکر پیروز لقب گرفته‌است. همه ما را بوسید. من در پوستم نمی‌گنجیدم. باور نمی‌کردم که یک فرمانده کنار سرباز بنشیند و از او دلجویی کند. ما سربازان دوران شاه بودیم و فکر نمی‌کردیم با ما این گونه رفتار کنند. ساعت ۱۲ بود که از سالن انتظار خارج شد. منتظر شدیم تا این که ساعت ۶ هواپیمای سی۱۳۰ فرود آمد. تعدادی برانکارد و وسایل پزشکی از داخل هواپیما خارج کردند. نزدیک ۹۰ مجروح داشتیم. شهدا، مردم عادی و همه خانواده‌های نظامی‌ها هم بودند. از در پشت شهدا را وارد کردند. افسر پرواز داخل سالن آمد و گفت: نمی‌توانم مجروحان را حمل کنم. ولی سرگرد خلبانی دستور صادر می‌کند که فرماندهان را باید به تهران ببرید. گفتند هر کس می‌تواند روی صندلی‌ها بنشیند به داخل برود. من گفتم من که کسی را در شیراز ندارم. دو خواهر و پسرخاله‌ام در تهران هستند. به آنجا می‌روم. من هم داخل هواپیما شدم. روی صندلی نشستم. دهلیز سمت راست بودم. روبه‌روی من یک بچه گیلان بود. ناراحتی داخلی داشت. بقیه زخمی‌های جبهه بودند. دو نفر را هم در انتها با برانکارد بسته‌بودند.

در دهلیز سمت چپ یک خانواده آمده بود. یک مرد به دنبال جنازه برادرش همراهش بود و همسر و دخترش را هم با خودش آورده بود. خانواده‌های شهدا، آن‌هایی که به مرخصی آمده‌بودند، فرماندهان ارتش هم در دهلیز چپ بودند. فرماندهان از جلوی در به ترتیب نشسته‌بودند. از چپ به راست «شهید فکوری، فلاحی، کلاهدوز، نامجو و جهان‌آرا.» روبه‌روی آن‌ها دو نفر از محافظین فکوری نشستند که خیلی هم درشت اندام بودند. هواپیما درست ساعت ۶ و ۴۵ دقیقه پرواز کرد. گفتند یک ساعت راه است. حدود ساعت۷ و ۴۲ دقیقه بود که چراغ‌های داخل هواپیما خاموش شد. هواپیمای سی ۱۳۰ صدای زیادی دارد. به طوری که کنار هم بودیم صدای هم را نمی‌شنیدیم. صدای هواپیما هم قطع شد. من فکر کردم به دلیل وضع اضطراری فرود آمدیم و می‌خواهیم پیاده شویم.

چند ثانیه‌ای گذشت. در کابین خلبان باز شد. گفت چراغ دستی بدهید. کنار نعش شهدا یک افسر پرواز نشسته‌بود. چراغ دستی را دست به دست به کابین خلبان رساندیم. چون کف هواپیما هم نشسته‌بودند و امکان تردد نبود. چند ثانیه‌ای دوباره بیرون آمد و با فکوری شروع به صحبت کرد. فکوری هم با فلاحی شروع به صحبت کردند. به انتهای صندلی‌ها آمدند. فکوری سمت چپ و افسر پرواز سمت راست بود. دریچه‌ای به ابعاد ۸۰در۸۰ را با ارتفاع ۱۲۰ از کف باز کردند. فکوری داد زد: بکش بیرون! چرا معطل می‌کنی؟! در همین حین بود که دیگر متوجه شدیم اتفاقاتی در حال رخ دادن است. من همه فرماندهان را نگاه می‌کردم. گاهی برمی‌گشتم تا ببینم فلاحی چه کار می‌کند. او سرجایش نشسته‌بود و تکان نمی‌خورد. من پشت فرماندهان نشسته‌بودم. بعد فکوری گفت: بذار بره پایین. همان لحظه احساس بی‌وزنی کردم. همه دیگر متوجه شده‌بودند که هواپیما در حال سقوط است. همه مردم داد و بیداد می‌کردند. دعا می‌کردند. خدایا نجات‌مان بده. خدایا ما را دریاب. در یک لحظه صدای به هم خوردن شیشه و آهن را شنیدیم. هواپیما تکان خورد و من با سر به زمین خوردم. دیگر داد و فریاد‌ها بلند شد. متوجه شدم چشمانم جایی را نمی‌بیند.

دست به سینه‌ام کشیدم. دوباره خونریزی کرده‌بودم. نترسیده‌بودم. دیگر داشتم از خدا طلب آمرزش می‌کردم. گفتم مرگم از راه رسیده‌است. همهمه در هواپیما بالا رفته‌بود. داشتم با خدا راز و نیاز می‌کردم. یک لحظه دیدم چشمانم می‌بیند. رویم را برگرداندم. دیدم به فاصله دو متری من آتش زبانه می‌کشد. هواپیما آتش گرفته‌بود. چهار دست و پا خودم را از آتش دور کردم. سمت راستم آتش بالا گرفته‌بود. کسانی که سمت راستم بودند در آتش می‌سوختند و فریادشان بلند شده‌بود. در همین موقع دو نفر من را از داخل هواپیما بیرون کشیدند. نزدیک ۸۰ متری من را از هواپیما دور کردند. سینه‌ام خونریزی کرده بود. دو پایم زخمی شده بود.

لباس بیمارستانم را پاره کردند و به پاهایم بستند. بعد از من دو نفر دیگر را بیرون آوردند. یکی از زخمی‌ها که از چشمانش خون بیرون می‌آمد را کنار من خواباندند. یک نفر هم دو پایش به قدری متورم شده‌بود که داشت لباسش را پاره می‌کرد. بقیه در حال سوختن بودند و صدایشان می‌آمد. همان لحظه یک انفجار دیگر رخ داد. بال هواپیما آتش گرفته‌بود. اینجا دیگر داد می‌کشیدند: «ما را بیرون بیاورید. سوختیم.» هیچ کاری نمی‌توانستیم بکنیم. این یکی از بدترین خاطرات من است و همیشه موبه‌موی آن را به یاد دارم. همه زنده‌زنده داد می‌کشیدند بیایید ما را نجات دهید، اما نمی‌توانستم از جایم بلند شوم. حالم خیلی بد بود. لحظه‌لحظه آن صحنه‌ها همیشه در خاطرم خواهد بود.

هواپیما با سر به زمین خورده‌بود؟
نه. فکر می‌کنم هواپیما مقداری روی زمین کشیده شده‌بود. اولین بار یک کشاورز نزدیک هواپیما آمد. حال من نسبت به دو نفر دیگر بهتر بود. یکی از آن دو نفر اهل گیلان و دیگری هم افسر پرواز بود. هواپیما به سمتی به زمین اصابت کرده‌بود که افراد سالم با فرماندهان نشسته‌بودند. منطقه شیب‌دار بود. ما دهلیز سمت راست نشسته‌بودیم. فرماندهان دهلیز سمت چپ.

منطقه سقوط کجا بود؟
منطقه سقوط نزدیک کهریزک بود. کشاورزان فکر می‌کردند گندم‌هایشان را آتش زده‌اند، اما وقتی صدای انفجار را شنیدند متوجه شدند اتفاقی افتاده‌است. بعد هم یک جیپ ارتش آمده‌بود که با بیسیم خبر داد و هلی‌کوپتر آمد. هلی‌کوپتر سه بار جنازه‌ها را از منطقه تخلیه کرد. هر بار حدود چهار پنج زخمی را می‌برد. من به اتفاق چهار نفر دیگر را به بیمارستان شهدای هفتم‌تیر بردند. من با دو نفر از بچه‌های تهران در یک اتاق بودیم. دو نفر در اتاق دیگری بودند. یک خبرنگار هم بود که تا صبح فریاد کشید و صبح هم شهید شد. زخم‌های ما را پانسمان کردند. نیمه‌شب شده‌بود. روز بعد که سه‌شنبه بود فرماندهان ارتش از نیروی هوایی آمدند و از ما موضوع را جویا شدند.

از علت و چگونگی سقوط صحبتی کردند؟
گفتند هواپیمای سی۱۳۰ چهار موتور مستقل دارد که اگر یکی از موتور‌ها خاموش شود بقیه، هواپیما را به مقصد می‌رسانند. حتی اگر چهار موتور خاموش شود بالک‌هایی زیر هواپیماست که تا ۳۰۰ متر می‌تواند فرود اضطراری داشته‌باشد. با صحبت‌های فرماندهان و کاری که فکوری در هواپیما می‌کرد، احساس کردم داشت توسط بالک‌های زیر هواپیما فرود اضطراری می‌کرد، اما منطقه دیده نمی‌شد. بدون این‌که بدانند کجا فرود می‌آیند، پایین رفتند. چراغ‌ها همه قطع شده‌بود. مجبور بود فرود اضطراری داشته‌باشد. منطقه شیب داشت و سرعت هم زیاد بود و این اتفاق افتاد. اگر روز بود این اتفاق شاید نمی‌افتاد.

منبع: روزنامه جام جم

باشگاه خبرنگاران جوان وب‌گردی مناسبتی

منبع خبر: باشگاه خبرنگاران

اخبار مرتبط: فرماندهانی که زنده‌زنده سوختند