روایت ایستادگی پانزده نفره مقابل دشمن
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب_ فاطمه میرزاجعفری: شهید میرزا محمد سلگی یکی از شهدای ایثارگر و بی ادعایی است که فرمانده گردان ۱۵۲ حضرت اباالفضل (ع) لشکر ۳۲ انصار الحسین (ع) را برعهده داشته است (سال ۱۳۶۲) همچنین در عملیات «مرصاد» تا رسیدن نیروهای کمکی در روز اول هجوم فرماندهی عملیات را بر عهده داشت و در عملیات کربلای ۵ در سال ۱۳۶۵ به درجه جانبازی نائل آمد.
انجام مراحل اولیه عملیات «مرصاد» برای جمهوری اسلامی ایران بسیار مهم بوده تا جایی که شهید علی صیاد شیرازی در سال ۱۳۷۷ در خصوص نقش نیروهای همدان در تنگه مرصاد، گفته است: «وقتی با هلی کوپتر داخل تنگه رسیدیم؛ دیدیم خاکریز زده شده و یک عده پشت سنگر میجنگند، من اسم اینها را میگذارم ملائک، اینها از کجا آمدند، از چه کسی دستور گرفتند، گردانی بوده از تیپ ۳۲ انصارالحسین (ع) همدان، توی مسیر با منافقین مقابل میشوند و سریع خاکریز میزنند و میروند پشت خاکریز، ۵۰ درصد این گردان شهید میشوند؛ ولی کسی راه به اینها نداد.
شهید سلگی علی رغم جراحتهای فراوانی که از دوران دفاع مقدس بر جسم وی باقی مانده بود همواره در هر محفلی که سخن از شهید و شهادت بود حضور داشت و جوانان را هم به حضور در این مجالس تشویق میکرد؛ همسر این شهید بزرگوار در بیان خاطراتش گفته است: «به دلیل علاقه شدیدم به حاج میرزا همیشه از خدا میخواستم حتی دست و پاهایش هم قطع شود، ولی سایه اش بالای سرمان باشد و در نهات هم دو پایش را در جبههها جا گذاشت.»
کتاب «آب هرگز نمی میرد» در سال ۹۵ نیز مزین به تقریض رهبری درآمده است؛ خاطرات میرزا محمد سلگی در قالب کتاب «آب هرگز نمی میرد» اثر حمید حسام سال ۱۴۰۰ توسط انتشارات صریر منتشر شده است و در حال حاضر با چاپ هشتاد و یک در بازار نشر حضور دارد.
در ادامه مشروح قسمت اول مجموعه مقالات مرور و بررسی اینکتاب را میخوانیم؛
اولین مواجهه برای جلوگیری از ورود کالای قاچاق
شهید میرزا محمد سلگی متولد نخستین روز فروردین سال ۱۳۳۵ در روستای «هادی آباد» بخش فیروزان نهاوند در استان همدان است و در همان شهر بزرگ شد و در سن کم با «پروین سلگی» که وی نیز فرزند و خواهر شهید بود ازدواج کرد.
یک بار یک قافله قاچاق به تور من افتاد. تهدیدم کردند، اما جا نزدم و نترسیدم. ماشین جلویی بی توجه به هشدار من از روی پل رد شد به زانو نشستم. ایست دادم و بلافاصله با ژ ۳ لاستیکهای خودرو را هدف گرفتم سلگی در همان عوالم کودکی شوق زیادی برای شنیدن قصه حضرت عباس (ع) داشته است و در خاطرهای میگوید آن زمان مفهوم و روضه و اشکهای کاکه (پدرش) را که از حضرت عباس (ع) می گفته متوجه نمی شده است و تنها جذبه قصه حضرت عباس شجاعت او برای آوردن آب بوده است؛ سلگی در پانزده سالگی در روستا دست به چوب بوده است که به میرزا جنگری (جنگجو) معروف بوده و همین توان سبب راهی شدن او و برادرش به پایتخت برای کارگری ساختمان شده و پس از آن در سال ۱۳۵۴ به خدمت سربازی اعزام شده است.
میرزا محمد دوره آموزشی را در پادگان جلدیان سپری کرد و پس از آن در ایام سخت آموزشی در واحد هنگ ژاندارمری آبادان مشغول گذران خدمت سربازی شد و در خاطرهای میگوید حوزه استحفاظی ما هنگ ما جزیره آبادان در مجاورت خط مرزی اروند رود تا دهانه خلیج فارس بود. آن سوی رودخانه عراق بود و کار ما مرزبانی در سرتاسر ساحل اروند، تا مبادا لنج یا قایقی بخواهد بدون ورود به گمرک خرمشهر، از مسیر جزیره آبادان، کالای قاچاق را از عراق به ایران بیاورد. سختی دوران آموزش را نداشتیم؛ اما جو ملتهب و حساسیت ارتباط بین ایران و عراق خواب را از چشمانمان میگرفت. سربازها به لنجهای بزرگ حامل قاچاق میگفتند «بازار کویتی ها» همه چیز داخل آن بود و از کویت به عراق و از آنجا شبانه و مخفیانه به ساحل آبادان میآمد.
یک بار یک قافله قاچاق به تور من افتاد. تهدیدم کردند، اما جا نزدم و نترسیدم. ماشین جلویی بی توجه به هشدار من از روی پل رد شد به زانو نشستم. ایست دادم و بلافاصله با ژ ۳ لاستیکهای خودرو را هدف گرفتم و زدم ماشین اول که ایستاد قاچاقچیان حساب کار خودشان را کردند بقیه سربازها هم جرئت پیدا کردند و سر گروهبان رسید.
روایت ایستادگی پانزده نفره مقابل دشمن زیر دامنه قراویز
چندماه به پیروزی انقلاب در بهمن ۵۷ مانده بود که میرزا محمد به همراه برادرش در اعتراضات علیه رژیم ستم شاهی شرکت میکردند و در حالی که در تهران مشغول کار نقاشی بوده است در درگیریها و مشاجراتی که در پایتخت خیلی گستردهتر بود شرکت میکردند و پس از انقلاب به دلیل خبرهای نگران کنندهای که از ادامه درگیریهای مسلحانه در شهرهای کردنشین میرسید و مشخص بود بین افرادی که در پایتخت و شهرستانها بساط بحث و جدل خیابانی راه میاندازند با آنها که در کردستان به مراکز دولتی و نظامی حمله میکنند ارتباط و پیوند سازمانی وجود دارد؛ میرا محمد نیز تهران را رها کرد و به دهقان آباد برگشته و به داس و خرمن جاه گره خورد.
۳۱ شهریور ۱۳۵۹ بود که خبر تهاجم سراسری عراق از مرزها شنیده شد و میرزا محمد برای عضویت به سپاه نهاوند مراجعه کرده است اما پس از اعلام منقضی شدن خدمت سربازان در سال ۱۳۵۶ شهید سلگی به جای سپاه به ارتش رفت و در خاطرهای میگوید دو ماه در پایگاه شهید نوژه بودیم تا اعلام شد که باید عازم جبهه شویم همه سربازان منقضی ۵۶ سوار یک هوایپمای هرکولس سی ۱۳۰ شدیم و بعد از هشت رو بلاتکلیفی به جبهه کرخه نور اعزام شدیم. محل استقرار ما کنار رودخانه و پل کرخه بود عراق در این جبهه تا نزدیکی جاده اندیمشک اهواز جلو آمده بود و اگر به جاده میرسید ارتباط نیروهای ما برای پشتیبانی جبهههای جنوبی با مشکل بزرگی روبه رو میشد.
عدهای را میدیدم که با لباس سبز سپاه آرپیجی به دست از تپه رها میشدند و با استفاده از سیاهی شب و غفلت دشمن خودشان را به تانکها میرساندند ما مثل تماشاچیهای یک فیلم سینمایی از دور فقط صدای شلیک آر پی جی را میشنیدیم و انفجار تانکها را همان شب وقتی داشتیم داخل سنگر نگهبانی میدادیم عدهای را میدیدم که با لباس سبز سپاه آر پی جی به دست از تپه رها میشدند و با استفاده از سیاهی شب و غفلت دشمن خودشان را به تانکها میرساندند ما مثل تماشاچیهای یک فیلم سینمایی از دور فقط صدای شلیک آرپی جی را میشنیدیم و انفجار تانکها را. پاسداران گاهی دستشان را به تانکها میزدند و از آنها بالا میرفتند و نارنجک میانداختند داخل تانکها؛ این صحنهها را با دوربین مادون قرمز از روی تپه خودمان که مثلاً حکم خد مقدم را داشت میدیدم. کم کم احساس شوقی برای پیوستن به بچههای سپاه در من جوشید و پس از اتمام شش ماه دوره منقضی شده خدمت تکمیلی سربازی دلم را به دریا زدم و به پذیرش سپاه رفتم.
شهید میرزا محمد سلگی سال ۱۳۶۰ همراه با گروهی از پاسداران سپاه نهاوند به سرپل ذهاب اعزام شد؛ شهری که در آن زمان خالی از سکنه بود و مردم خانه و کاشانه شأن را رها کرده و به عقب رفته بودند. جبهه میانی سرپل ذهاب به قصر شیرین در آن زمان توسط ۱۵۰ پاسدار از استان همدان اداره میشود و شهید سلگی به همراه یک گروه پانزده نفری دوشب و سه روز در سرپل ذهاب میمانند و سپس با یک گروه پانزده نفری دیگر در خط مقدم، در دامنه ارتفاع قراویز در هفت کیلومتری شهر تعویض میشدند.
شهید میرزا محمد سلگی در خاطرهای میگوید: دشمن پس از آغاز تهاجم سراسری، دو سه بار برای تسخیر شهر خیز برداشت؛ اما هربار ناکام ماند و پس از دادن تلفات به ارتفاع مشرف به شهر بازگشت. شهر بود و سکوت و تاریکی و تنها صدایی که سکوت را میشکست صدای انفجار توپ و خمپارههایی بود که طی هشت ماه جنگ ساختمان سالمی باقی نگذاشته بود برای جابه جایی در شهر باید از داخل ساختمانها حفره میزدیم و از خانهای به خانه دیگر میرفتیم شب سوم استقرار خودروی سیمرغی آمد و گروه تازه وارد ما را به شهرکی به نام المهدی در فاصله دو کیلومتری خط برد شهرک عقبه جبهه قراویز و محل استقرار تنها قبضه خمپاره ۱۲۰ میلی متری بود؛ قبضه خمپارهای که با سهمیه روزی شش گلوله نیروهای در کمین نشسته خودی در خط را پشتیبانی میکرد وقتی جبهه سرپل ذهاب را با کرخه نور در آغاز جنگ مقایسه میکردم به اوج غربت و تنهایی بچههای سپاه از سویی و به اقتدار و صلاتبشان از سوی دیگر بیشتر واقف میشدم.
دشمن اگر میدانست که فقط پانزده نفر در مقابلش زیر دامنه قراویز سنگر گرفته از هر طرف که اراده میکرد میتوانست سنگرهایشان را دور بزند و آنها را به اسارت درآورد در واقعه هشت اردیبهشت ماه تقریباً تمامی پانزده نیروی خودی در خط به شهادت رسیده بودند؛ اما ستون تانکهای دشمن از زیر دامنه قراویز، حتی یک متر هم به سمت شهر پیشروی نکرده بودند
دشمن اگر میدانست که فقط پانزده نفر در مقابلش زیر دامنه قراویز سنگر گرفته از هر طرف که اراده میکرد میتوانست سنگرهایشان را دور بزند و آنها را به اسارت درآورد در واقعه هشت اردیبهشت ماه تقریباً تمامی پانزده نیروی خودی در خط به شهادت رسیده بودند؛ اما ستون تانکهای دشمن از زیر دامنه قراویز، حتی یک متر هم به سمت شهر پیشروی نکرده بودند و این ایستادگی در یک تقابل نابرابر چیزی شبیه معجزه بود. کار ما شده بود نشستن در سنگرهای نه چندان مستحکم و کار دشمن ریختن آتشی جهنمی و بی وقفه که از صبح آغاز میشد و تا جایی که به نظر میرسید خسته شده اند یا مهماتشان تمام شده است ادامه داشت. اگر کسی در روز زخمی میشد یا به شهادت میرسید جابه جایی او تا قبل از تاریکی به هیچ وجه ممکن نبود.
نزدیک ۴۵ روز بود در جبهه سرپل ذهاب بودیم که سقف سنگرمان زیر انفجار مهیب گلوله سنگین توپ پایین آمد. گرد و خاک و بوی باروت و صدای ناله درهم آمیخت. انگار زنده به گور شده بودم سنگها و گونیهای روی سقف سنگر مثل سنگ قبر روی سر و سینه ام افتاده بود. پشت گوشم میسوخت. سه نفر بودیم که در آن سنگر زیر آوار مانده بودیم. من، غلامحسین احمدی و عباد ظفری.
غلامحسین احمدی خر خر میکرد. لحظاتی بعد گونیها و سنگها و آهن روی سرمان را برداشتند حالا احمدی به سختی نفس میکشید، اما راه نفسش باز شد او از ناحیه بینی ترکش خورده بود، عباد ظفری سالم بود چشمش که به قیافه خاک خورده من افتاد داد زد: «میرزا مخش زده بیرون.»
شناسایی عقبه دشمن در جبهه سوق الجیشی سومار
در جبهه هیچ کس به قیمت تهدید جان همرزمان خود شهرت نمی خرید. در قاموس جنگ، مقام و مرتبه فرماندهی را بندگی مخلصانه تلاش صادقانه و خرد و تدبیر تعیین میکرد. در آن زمان نیروهای استان همدان از لحاظ تعداد رزمنده در حد یک تیپ یا لشکر مستقل نبودند بنابراین مثل دفعات قبل در قالب دو گردان به تیپ ۲۷ محمد رسول الله مأمور شدند تا در ادامه عملیات مسلم بن عقیل در سومار وارد عمل شوند؛ سومار جبههای سوق الجیشی برای هر دو طرف درگیری به حساب میآمد و تسلط به شهر مندلی عراق؛ به عنوان نزدیک ترین مکان به بغداد تهدیدی بزرگ برای حاکمیت حزب بعث عراق محسوب میشد.
رزمندگان تیپ ۲۷ محمد رسول الله و تیپ ۱۰ سیدالشهدا چون قبل از ما وارد منطقه شده بودند راهها را بهتر میشناختند شهید میرزا محمد سلگی با سه نفر از بچههای گروهانم به راه افتاده و در نقطهای در انتهای یک شیار به نیرهای تهرانی ملحق شده تا شناسایی را با آنها ادامه دهد.
شهید سلگی در اینباره میگوید: مسیر را در روز رفتیم. وجود شیارهای متعدد و انبوه تپهها حتی در روز هم فرصت نزدیک شدن به دشمن را میداد؛ اما باورکردنی نبود که کسی همین مسیر را با موتور تا محل قرار بیاید. به محل قرار در انتهای شیار رسیده بودیم و تقریباً هفتصد متر از خط خودمان دور بودیم که دو نفر با موتور تریل به سمت ما آمدند دشمن آنان را دیده بود و مسیر شیار را با خمپاره میزد. گفتم: «این ها دیوانه اند شناسایی در روز، آن هم با موتور؟!»
وقتی رسیدند، یکی از آنها میلنگید. گچ پایش نشان میداد که قبلاً مجروح شده است. فهمیدم پای آمدن نداشته که با موتور آمده؛ اما باز این توجیهی منطقی برای لو دادن مسیر نبود او کالک و نقشه را باز کرد روی زمین و موقعیت ما و دشمن و مسیر تا پشت سر آنها را ترسیم کرد کسی که راکب موتور بود، او را برادر چراغی صدا میزد.
تازه فهمیدیم که او از طرف حاج همت فرمانده تیپ ۲۷، شخصاً مسئول هدایت شناسایی نیروهای تیپ در منطقه سومار است. او این راه را به کرات با همین پای لنگ آمده بود و محدوده شناسایی را از نقطه قرار به بعد میدانست؛ بنابراین آمدن با موتور زیر آتش از نظر او لو دادن مسیر شناسایی محسوب نمیشد.
تولد گردان اباالفضل (ع) با فرماندهی شهید میرزا محمد سلگی
اسفند سال ۱۳۶۱ بود که تیپ مستقل ۳۲ انصارالحسین استان همدان در پادگان الله اکبر متولد شد و فرماندهان به اجماع رسیدند که نام انصارالحسین را انتخاب کنند به این امید که یاران و همراهان امام حسین در کربلای جبههها باشند؛ فرمانده تیپ حاج حسین همدانی برای انتخاب اسم از میان ۷۲ صحابی حضرت سیدالشهدا و چند اسم را از جمله علی اکبر، قاسم بن الحسن، علی اصغر، حبیب بن مظاهر، مسلم بن عقیل و اباالفضل العباس را برای نام گذاری گردانها انتخاب کردند و به این ترتیب:
گردان مسلم بن عقیل با کد ۱۵۱، متشکل از نیروهای شهرستان ملایر، به فرماندهی محسن زمانی و جانشینی حسن تاجوک؛
گردان حضرت اباالفضل با کد ۱۵۲ متشکل از نیروهای شهرستان نهاوند به فرماندهی جلال فتوت و جانشینی میرزا محمد سلگی؛
گردان قاسم بن الحسن با کد ۱۵۳، متشکل از نیروهای شهرستان تویسرکان، به فرماندهی محسن عینعلی و جانشینی محسن ترکاشوند؛
گردان حضرت علی اکبر با کد ۱۵۴، متشکل از نیروهای شهرستان همدان و بهار به فرماندهی سید حسین سماوات و جانشینی محمد حاجیلویی؛
گردان حضرت علی اصغر با کد ۱۵۵، متشکل از نیروهای شهرستانهای همدان، اسد آباد و کبودرآهنگ، به فرماندهی رضا میرزایی.
گردان حربن ریاحی با کد ۱۵۶؛ متشکل از نیروهای شهرستانهای همدان و تابعه؛ به فرماندهی محسن امیدی.
شهید میرزا محمد سلگی در خاطرهای میگوید روز اول بهار به پادگان الله اکبر برگشتم. حاج حسین همدانی گفت: «از امرو، تو فرمانده گردان حضرت اباالفضل هستی و برادر فتوت به نهاوند بر میگردد.»
ادامه دارد...
منبع خبر: خبرگزاری مهر
اخبار مرتبط: روایت ایستادگی پانزده نفره مقابل دشمن
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران