ماجرای «سوگ اٌحد» و «حِ مثل رحمت»
به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «ح مثل رحمت» مجموعه داستانهایی است که توسط جمعی از نویسندگان به نگارش درآمده است؛ همچنین در بخش مجموعه داستان برگزیده بخش بزرگسال پنجمین دوره جشنواره خاتم شده است و در حال حاضر توسط دفتر نشر فرهنگ اسلامی منتشر شده است.
اینکتاب ۱۳ داستان با اینعناوین دارد: «غبار پای شتر»، «خداحافظی طولانی»، «سوگ احد»، «در پس هر سیاهی»، «اُ منفی»، «ح مثل رحمت»، «پای دار قالی»، «چند روایت مختصر از رویایی ناتمام»، «خوکبان»، «از محمد نباید گفت»، «دانه های سبز»، «مثل خط خدا» و «سفرهای اوس ابراهیم با چرخ خیاطی».
در قسمتهایی از این کتاب میخوانیم:
«لحظه ای نگذشت که کل اکبر خودش را رساند پای سکوی نمایش سوگ اُحد، بالای سر «اصغرو» که گریه اش هم هوو هوو هوووو بلند شده بود. کل اکبر، «اصغرو» را بلند کرد و حالا نوبت او بود صدایش را رو به نمایش خوانها مخصوصاً رمضان گرگعلی بلند کند: «آه یاران پیامبر بخوره به جونتون. این بچه معصوم که کاری نمی خواد کنه، صاف وا می ایسته کنار اون تیراندازا. فقط بلدین ازش خرحمالی بکشین؟!»
همهمه جمعیت بالا گرفت. عبدالله بین جبیر نتوانست در جواب خالد بن ولید چیزی بگوید. رمضان گرگعلی دوید خودش را رساند به کل اکبر. عرقش را پاک کرد و تند تند، لای همهمه جمعیت گفت: «خواهش میکنم کربلایی اکبر!» تو را به همون کربلایی که رفتی قسم! این حالیش که نیست، آبروریزی می کنه! اصلاً نمایش رو به هم می زنه. آبرومون می ره جلوی این همه آدم. مجلس سوگ اٌحد که شوخی نیست کربلایی!»
«اصغرو» نگاهی به پدرش کرد و خیز برداشت بدون نیزه برود توی صف تیراندازان سپاه پیامبر. چند نفر جلویش را گرفتند و رمضان گرگعلی برای کل اکبر دست روی سینه گذاشت و برگشت.«اصغرو» ماهیچه کف دستش را دندان گرفتو خون شد و سه بار دستش را کف سکوی میدانگاه نمایش زد و فریاد کشید: «یا محم!» و دوید و از سوگ سرا زد بیرون.
«اصغرو» کیفور میشد که روز نوحه بر زخم پیامبر، توی کوچهها همه نگاهش میکنند و به کله جنباندن زنها، کله تکان میداد و با تمام غمی که فهمیده بود باید با لباس سیاه به خودش بگیرد به سمیه که میرسید، علاوه بر تکان سر، خندهای هم میزد.»
***
«یک دستم به درس «خورشید مهربانی» فارسی دوم دبستان است و یک دستم به شلوغی آشپزخانه. میخواهم برای شام، کتلت درست کنم. سیب زمینیها را می ریزم توی سینک پر از آب، کتاب را ورق می زنم و می گویم: «نوشتی؟» زیرلبی، جمله قبل را بریده بریده تکرار میکند. از قد و قواره اش فقط پاهاش پیداست که در گرم کن ورزشی گرفته بالا و در هوا تکان میدهد. دوباره دمر افتاده زمین و املا مینویسد. باید بروم جلو، دستش را بگیرم و درست بنشانمش که نمیروم. هر چقدر کمتر صورتش را ببینم، بهترم. راحت تر نفس می کشم.
سیب زمینیها را یکی یکی از توی سینک بر میدارم و میگیرم زیر آب. نمیخواهم ببینم. دلم نمیخواهد هیچ پیامی داشته باشم. دوست ندارم اسم احسان رویش روشن شود و دنگ صدا کند. تا بعد سنگینی وجدان بیفتد به جانم و مثل گل همین سیب زمینیها بروم زیر آب و دیگر بالا نیایم. سرم را بر میگردانم سمت هال و می گویم: «نوشتی؟»
دوباره جمله قبل را تکرار میکند. لابد تمام ورق را پاک کرده و دوباره نوشته. چند روز پیش که رفتم مدرسه، معلمش گفت: «پسرتان وسواس نوشتن دارد. وسواس خوش خطی. نمیخواهد از بقیه کم بیاورد.»
***
«چه کسی زندگی ما را رقم میزند؟ خودمان یا آنچه که به آن اعتقاد داریم؟ و یا شاید آنچه که به آن اعتقاد نداریم؛ ولی در کنه وجودمان در طلبش هستیم. چند ماهی بود که من و آتیس (رفیق رومی ام) به این مسئله فکر میکردیم. مسئلهای که طی یادداشتهایمان با اشارهای، رد و بدل شده بود. اشارهای که به معنی واقعی اش شک کرده بودیم. «من دانسته ام که این مرد، او را احاطه کرده است.» اشارهای فلسفی در لابه لای روزمرگیهای خوردن و خوابیدن. شاید کل آن یادداشتها مجعول بود. شاید ذهن ما را به بازی گرفته بود؛ ولی مگر کل زندگی بازیچهای بیش نیست؟ برای معنی درستش در دو عبارت دیگر نیز فکر کردیم: «من دانسته ام که به این مرد حسادت میکند.» یا «من دانسته ام که به این مرد غبطه میخورد؟» با این تفاوت که غبطه و حسادت، ریشه در اختیار دارد و احاطه ریشه در جبر به این منظور، تصمیم گرفتیم برای تنویر ذهن خواننده هر سه عبارت را بیاوریم. هرچه به پایان متن نزدیک تر میشدیم، از هیجان آتیس نیز کاسته میشد. در آخرین یادداشت به من گفت که حال روحی خوبی ندارد و میخواهد مدتی نوشتن مقاله و تحقیق را کنار بگذارد فقط تاکید کرد که این متن ماه دیگر در مجله ادبیات دانشگاه ساپینزای روم منتشر میشود.»
***
«زل می زنم به میز قشنگی که توی حیاط چیده اند. همه چیز روی آن هست. حتی قورمه سبزی. این یکی را خانم آنا با چشمهای عسلی مهربانش آورد و گذاشت روی میز. یک شمع هم زیرش روشن کرد تا گرم بماند. حالا چطور قورمه سبزی درست کرده خدا میداند. قیافه اش که خوب است. عطر و بو هم دارد. حتماً خوب میداند که دوست داشتنی ترین غذای ایرانی هاست. شاید هم اصلاً از قبل بلد بوده. شاید هم یک ایرانی برایش پخته. یا شاید هم از یک رستوران ایرانی خریده، نمی دانم. یک ماهی شکم پر هم، سارازن آقای عزیزی همکار بابا آورد. حتماً دستورش را از دوستهای گیلانی اش یاد گرفته. مدام با ایرانیهای اهل گیلان برو بیا دارد. حتماً به برکت رفت و آمد با آنها یاد گرفته. شوهرش آقای عزیزی هم با یک دسته گل بزرگ میآید توی حیاط. سارا دسته گل را از شوهرش میگیرد و میگذارد توی بغلم و میگوید: «خوش به حال داداش کوچولو با این خواهرش!» لبخند می زنم و تشکر میکنم.
یاد وقتی می افتم که یک هفته سربارشان بودیم. همان وقتی که تازه رسیده بودیم پاریس و قرار بود سوئیتشان مال ما بشود. بورسیه اقای عزیزی تمام شده بود و قرار بود برگردند ایران. اما سارا، خانمش دو سال از دانشگاه سوربن برنامه پژوهشی تحقیقی گرفته بود و ما اصلاً از این موضوع خبر نداشتیم. هیچکس مقصر نبود. فقط یک بی برنامگی ساده بود. همه سوئیت های خانوادگی دانشگاه پر بود. سوئیتهایی که از طرف دانشگاه تهران قبل از اعزام مشخص میشد قرار بود دو سال هم مال ما باشد.»
اینکتاب با ۲۰۷ صفحه، شمارگان هزار نسخه و قیمت ۶۰ هزار تومان در اختیار علاقه مندان قرار گرفته است.
منبع خبر: خبرگزاری مهر
اخبار مرتبط: ماجرای «سوگ اٌحد» و «حِ مثل رحمت»
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران