قسمت پانزده سه سکه - اوچ کروش

   سریال سه سکه - اوچ کروش قسمت پانزده 153 Gheroon - 3 Sekkeh Serial Part 15

اوچ کروش

کاناپه 15

در ساختمان نیمه کاره، افه چند سکه روی جنازه ی عزت می اندازد و کارتال از او می پرسد که دلیل این کارش چیست؟ ناگهان افه از کوره در می رود و با عصبانیت و داد و بیداد به کارتال می گوید:« تو چه غلطی کردی هان؟ تو چیکار کردی؟» کارتال جواب می دهد:« چیکار کردم مگه؟ عزت رو بخشیدم اما اون همه چیو به کورکماز گفت و کورکمازم بابامو زد. منم تسویه حساب کردم.» افه می گوید:« تو داری چیو تعریف می کنی؟ تا به اینجا برسیم غلطی نموند که نکنی. واسه چی فرهان رو فراری دادی؟» کارتال فراری دادن فرهان را انکار می کند اما افه با عصبانیت فریاد می زند:« اشتباه از منه که فراموش کردم تو چجور آدمی هستی...تو از همه استفاده می کنی و کارت که تموم شد از پشت بهشون خنجر می زنی...تو برای گرفتن انتقام بابات قاتل بابای منو آزاد کردی.... اگه می دونستم چه گهی هستی هیچ وقت بخاطر تو خودمو توی دردسر نمی نداختم.» کارتال از شنیدن این حرفها ناراحت می شود و افه می گوید همه چیز بین آنها تمام شده و دیگر در کنار او نخواهد بود و در اخر می گوید:« درضمن توی لیست سیاهی که فرهان نوشته بود اسم عمه ت هم هست.» کارتال از این موضوع تعجب می کند.

بهار در اتاق بیمارستان خصوصی کنار تخت کورکماز می نشیند و می گوید:« اول از همه خواستم بهت بگم بلا به دور باشه.» کورکماز لبخند می زند و تشکر می کند. بهار می گوید:« بعدشم می خواستم درمورد درگیری تو و کارتال حرف بزنم. فکر کنم از یه چیزایی بی خبری هنوز. آزاده از کارتال برای خلاص شدن از تو استفاده کرد. کارتال برای آزاده کار می کنه. برای جان هم خیلی ناراحت شدم تسلیت می گم اما همه چی پیچیده تر از اونیه که فکر می کنی.» کورکماز کمی جا می خورد اما می گوید:« من می دونم که آزاده برای از میون برداشتن رقیبش وارد جنگ می شه، این طبیعیه اما حتی اگه مقصر اصلی اون باشه هم از تقصیر کارتال کم نمی شه.» بهار می گوید:« اینجاش دیگه به خودت مربوطه که کیارو بخوای مجازات کنی. فعلا چون بستری هستی وقتت رو نمی گیرم اما توی یه وقت مناسب همه چیزو برات تعریف می کنم.»

کارتال با عصبانیت به خانه می رود و نصفه شب با فریاد عمه اش را صدا می زند و همه را از خواب بیدار می کند. اعضای خانواده دور او جمع می شوند و کارتال با عصبانیت رو به نریمان می گوید:« تو هم از قاتلای مادر فرهان رشوه گرفتی؟» نریمان با خونسردی جواب می دهد:« اره گرفتم.» کارتال داد می زند:« تو چجور آدمی هستی؟ مگه من به آدمای این محله نگفتم هرکی رشوه گرفته پشتش نیستم؟ حالا من چجوری توی روی اون مردم نگاه کنم ها؟» اوکتای با شنیدن حرفهای آنها شوکه می شود و از سنگینی کاری که نریمان کرده بغض می کند و حالش بد می شود. نریمان وقتی زیاد تحت فشار قرار می گیرد طاقتش تمام می شود و فریاد می زند:« من شماهارو بزرگ کردم فکر کردم مثل خانوادمین ولی حالا می فهمم که هیشکی بچه ی خود آدم نمی شه. فرهان می خواد منو بکشه اما به داداشم، داداش اوکتای می گه...درحالی که اون شب داداشم بود که نسرین رو به جای من به اون بار برد.» شاهین وقتی می بیند حال اوکتای با شنیدن این حرفها بدتر شده او را به اتاقش می برد. کارتال رو به نریمان می گوید:« اینجا اصلا بحث مادری کردن و فرزند بودن نیست، بحث بحث حیثیته.» نریمان سیلی محکمی به او می زند و فریاد می زند:« واقعا؟! تو کسی نیستی که درمورد حیثیت منو نصیحت کنی. هیچ کدومتون در این حد نیستین.» کارتال می گوید:« من از این به بعد حرفی با تو ندارم چون تو سر منو جلوی مردم اون بیرون خم کردی.»

همان شب افه در خانه ی خودش با مدیر ملاقات می کند و به او می گوید:« حق با شما بوده. کارتال از این به بعد برای من تموم شد. اون فقط یه پله ست که منو به کورکماز و آزاده و بالادستی ها و درنهایت بایبارس و بابام برسونه. تازه دیگه نیازی هم بهش ندارم و از اون بهترشو پیدا کردم، چتین... درضمن مطمئنم که کارتال فرهان رو فراری داده...امروز روی جنازه ی عزت سه تا سکه انداختم اینجوری جرم کشته شدنش هم گردن کارتال و هم گردن فرهان می افته و می تونیم همزمان هر دو رو دستگیر کنیم.» مدیر بلافاصله با بلنت تماس می گیرد و گزارش قتل را می دهد و از او می خواهد در محل حادثه حاضر شود.

فرهان در یکی از خانه های محله زیر نظر شسو و روشن پنهان شده است. او در حضور شسو خودش را به خواب می زند و وقتی روشن در نوبت کشیکش وارد خانه می شود او را با ضربه ای بیهوش می کند و پا به فرار می گذارد. ساعتی بعد کارتال به آن خانه سر می زند و متوجه فرار فرهان می شود و فورا همه ی جوانهای محله را مامور می کند که دنبال او بگردند و پیدایش کنند اما ردی از فرهان نیست. او همان شب با دسته گل زیبایی به مزار مادرش می رود.

افه در بار محل کار لیلا نشسته و مشروب می نوشد. لیلا وارد محل کارش می شود و با دیدن او با عصبانیت فریاد می زند:« چرا اون کارو کردی؟ چرا قضیه ی عمه مو به کارتال گفتی؟ متوجه نیستی داری با خانواده ی من چیکار می کنی؟» او میز افه را به زمین می اندازد و هر لحظه عصبانی تر می شود اما افه که تا دقایقی کاملا خونسرد نشان می داد ناگهان از کوره درمی رود و چند لیوان به این طرف و آن طرف پرتاب می کند و می گوید:« من دیگه همون آدمیم که اولش بودم. همون کسی که مقابل برادرت بود. راهمون از هم جداست...داداشت مثل همیشه از پشت خنجر زد و قاتل بابای منو از تیمارستان فراری داد.» لیلا جا می خورد و با چشمان پر از اشک می گوید:« خب حتما یه چیزی می دونسته که این کارو کرده.» افه با تعجب می گوید:« واقعا هنوزم داری ازش دفاع می کنی؟ دیگه چشماتو باز کن لیلا واقعیتارو ببین. من می خوام که تو بین من و برادرت یکی رو انتخاب کنی. می خوام منو انتخاب کنی.» لیلا گریه اش می گیرد و می گوید:« نمی تونی اینو ازم بخوای.» او از بار خارج می شود و کمی بعد افه دنبالش می رود تا جلوی رفتنش را بگیرد. او کنار ایستگاه به لیلا می رسد اما لیلا در تاکسی را می بندد تا زودتر از او دور شود. وقتی افه غمگین و آشفته به خانه اش برمی گردد لیلا را روی راه پله می بیند که منتظر اوست. لیلا می خواهد جمله ای را به افه بگوید اما افه پیش از آنکه لیلا جمله اش را تمام کند او را می بوسد و آنها با هم می خوابند.

بلنت و اکیپ پلیس به محل قتل عزت می روند اما هیچ جنازه و نشانه ای از قتل پیدا نمی کنند زیرا آزاده برای اینکه موضوع کشته شدن عزت به گوش بایبارس نرسد دستور داده که جنازه ی عزت را از بین ببرند.

دوست بهار یشیم که مدیر رستوران بهار است به دستور آزاده وسایلش را جمع می کند تا آنجا را تخلیه کند اما پیش از رفتنش بهار وارد رستوران می شود و می گوید:« یه راهی پیدا کردم که اموالمو پس بگیرم. شاید لازم نباشه از اینجا بریم.» کمی بعد او در بالکن رستوران با کورکماز ملاقات می کند. کورکماز از او می خواهد که اصل ماجرای کارتال و آزاده را برایش تعریف کند. بهار می گوید:« کارتال جنازه ی بابامو به مکان آزاده برده تا بهش بگه برای وارث اون شدن آماده ست.» کورکماز می گوید:« یعنی بخاطر جانشین نزیح شدن باهات ازدواج کرده؟» بهار می گوید:« ممکنه. آدما رو راحت نمی شه شناخت. خلاصه همونطور که قبلا هم گفتم کارتال برای آزاده کار می کنه و تونسته باهاش شریک بشه. آزاده اول اموال منو گرفته و حالا هم نوبت تو رسیده.» کورکماز با خونسری می گوید:« ممکنه، به هرحال آزاده رقیب منه و طبیعی ترین چیز اینه که بخواد از دستم خلاص بشه. اما اینا کارتال رو بیگناه نمی کنه به هرحال اون برادرمو کشته.» بهار می گوید:« اون نکشته. می گم قاتلشو چجوری پیدا کنی اما به یه شرط، شرطم اینه که کمکم کنی اموالمو از آزاده پس بگیرم.» کورکماز قول می دهد که تلاشش را بکند. بهار می گوید:« کنیایی می دونه قاتل کیه چون اون روز با کارتال بوده. اگه اونو بگیری می فهمی قاتل واقعی کی بوده.»

صبح وقتی افه از خواب بیدار می شود می بیند که لیلا آماده ی رفتن است. لیلا به افه می گوید:« من و تو نمی تونیم با هم باشیم، مگه نمی بینی وقتی همدیگه رو می بینیم همه چیز و همه کس رو فراموش می کنیم و یادمون می ره کی هستیم.» افه او را در آغوش می گیرد و از او می خواهد که او را انتخاب کند اما لیلا می گوید:« من نمی تونم خانوادمو کنار بذارم. تو ببین می تونی با وجود خانواده ی من باهام ادامه بدی یانه. کسی که باید انتخاب کنه من نیستم تویی.» افه درحالی که اشک می ریزد دست لیلا را رها می کند و لیلا از خانه ی او می رود.

به دستور مدیر چند اکیپ پلیس وارد محله ی چینگراکلی می شوند و تمام محله و تک تک خانه ها را تفتیش می کنند تا فرهان را پیدا کنند. فرهان تمام مدت درمحله است و یکی از مردان محله به اسم راغب را در خانه ی خودش گروگان گرفته و به زور پیش او زندگی می کند. پلیسها خانه ی راغب را هم می گردند اما نمی توانند راغب و فرهان را در آنجا پیدا کنند.

وقتی که پلیسها برای جست و جو وارد خانه ی کارتال می شوند، کارتال سعی می کند با داد و بیداد مانع آنها شود اما موفق نمی شود و شسو و لیلا جلوی دعوا را می گیرند. افه برای اینکه به کارتال حرص بدهد به حیاط خانه ی او می آید و از نزدیک شاهد کار ماموران است. کارتال از این موضوع عصبانی می شود و با افه دهن به دهن می شود و فحاشی می کند.

اوکتای وقتی از خواب بیدار می شود سینی مشروب و مزه را در کنار خودش می بیند و می فهمد که شاهین به حرفش گوش داده و برایش مشروب آورده است. او که شب قبل خودش از شاهین مشروب خواسته زیر لب می گوید:« پسرم شاهین می دونستم فقط تو درکم می کنی.» او دوباره نوشیدن را شروع می کند.

عدنان در رستوران با آزاده دیدار می کند و به او می گوید:« بهار خانم مال و اموالشو پس می خواد.» آزاده می گوید:« همه مون می دونیم که نمی تونه چیزی رو پس بگیره چون همه چیزش الان متعلق به منه.» عدنان می گوید:« اما فعلا اینجوریه . در این مورد شما تصمیم نمی گیرید. بایبارس تصمیم می گیره.» آزاده می گوید:« بایبارس هیچ وقت بهار رو به من ترجیح نمی ده.»

افه به خانه ی چتین می رود. چتین درخانه ی زیبا و مجللش با آرامش نشسته و خیالش از پیشروی نقشه هایش راحت است. افه به او پیشنهاد می دهد که از این به بعد برای شکست دادن دشمنان مشترکشان یعنی کورکماز و آزاده و بایبارس و عدنان همکاری کنند. حتی می گوید برای رسیدن به اهدافشان حاضر است کارتال را زیر پا بگذارد و او را قربانی کند. چتین می گوید:« قبوله...من می دونم که تو هنوز یه پلیسی. برای منم همکاری کردن با یه پلیس مخفی که می خواد متهمارو زندانی کنه بهتر از همکاری کردن با کارتالیه که با یه گلوله دشمناشو می کشه چون من بایبارس رو زنده لازم دارم.» آنها با هم به توافق می رسند و دست می دهند.

افراد کورکماز کنیایی را از یکی از مکانهای کارتال می دزدند. لیلا متوجه این موضوع می شود و به کارتال خبر می دهد. کارتال از چتین می خواهد که جای کورکماز را برایش پیدا کند و چتین خیلی زود برای او لوکیشن می فرستد.

کنیایی را به دفتر کار کورکماز می برند و کورکماز اسلحه ای روی میز می گذارد و می گوید:« آدما از من می ترسن اما اگه تو راستشو بگی من باهات کاری ندارم. فقط کافیه راستشو بگی چون اصلا از دروغ خوشم نمی یاد. می خوام بدونم کی برادر منو کشته.» کنیایی با من و من توضیح می دهد که در روز دزدی از خانه ی کورکماز افه به کمک کارتال آمده و برای نجات دادن او جان را کشته است. کورکماز به حرف او اعتماد ندارد اما کنیایی می گوید:« من دوربین پشتی رو از کار ننداخته بودم چون قرار نبود از اونجا رد بشیم. احتمالا تصویر افه توی دوربین ثبت شده.» او خودش فیلم دوربین را به کورکماز نشان می دهد و کورکماز با دیدن لحظه ی شلیک افه مطمئن می شود که کنیایی حقیقت را گفته است.

وقتی کورکماز از محل کارش خارج می شود کارتال سر راهش ظاهر می شود و می گوید:« چی می خوای از اون بچه؟ کجاست کنیایی؟» کورکماز می گوید:« من دیگه با تو کاری ندارم. حتی امروز واست احترام قائلم چون فهمیدم خودت رو برای برادرت فدا کردی منم جای تو بودم همین کارو می کردم.» کارتال متوجه منظور او نمی شود. کورکماز می گوید:« نگران کنیایی هم نباش بلایی سرش نیاوردم چون به بهار قول دادم.»

کنیایی به خانه برمی گردد و لیلا و هالیده از دیدن او خوشحال می شوند و نفس راحتی می کشند. کارتال هم همان موقع به خانه می رسد و کنیایی به او می گوید:« من گفتم که داداش افه جان رو کشته اما باور کن برای نجات دادن تو این کارو کردم. مجبور شدم بین شما انتخاب کنم.» لیلا وقتی می فهمد که جان افه در خطر است به کارتال می گوید:« داداش کمکش می کنی دیگه مگه نه؟ اون کمکت کرد.» کارتال می گوید:« اون قبلنا بود...الان اوضاع فرق کرده...بعد اون حرفهایی که صبح بهم زد بره گم شه.» ولی طاقت نمی آورد و چند ثانیه بعد به طرف خانه ی افه حرکت می کند. افه درخانه نیست و کارتال برای پیدا کردن او از لیلا کمک می خواهد. لیلا هم آدرس باشگاهی که افه به آنجا می رود را می دهد. کمی قبل از رسیدن افراد کورکماز به باشگاه کارتال به انجا می رسد و افه را از آنجا خارج می کند. در یکی از کوچه ها کارتال به افه می گوید:« یه جون بهت بدهکار بودم اونم تسویه کردم. دیگه با هم کاری نداریم.» و راهش را جدا می کند و می رود. افه با خودش می گوید:« پس هنوزم نمی تونی ازم بگذری پرنده ی من؟ خوبه...چون اینجوری بودنت به دردم می خوره.»

لیلا با کارتال تماس می گیرد تا خبری از افه بگیرد. کارتال به او می گوید:« زنده ست اما از زنده بودن اون به تو چی می رسه؟» لیلا خیالش راحت می شود و می گوید:« اره راست می گی. زنده بودن اون به من چه ربطی داره؟»

کورکماز با بایبارس ملاقات می کند و ماجرای آزاده و نقشه های او را تعریف می کند. بایبارس می گوید:« انتظار داری چیکار کنم؟ هرکی قوی تر باشه زنده می مونه آزاده مطابق قوانین عمل کرده.» کورکماز تایید می کند اما می گوید:« ولی آزاده برای قدرتمندتر شدن به خانواده ی من آسیب زده و برادرمو گرفته. من ازتون می خوام اموال بهار رو بهش پس بدین و جای نزیح رو به بهار بدین.» بایبارس می گوید:« باشه... بخاطر جان حداقل می تونم این کارو بکنم.»

کورکماز در رستورانِ بهار با آزاده قرار ملاقات می گذارد. آزاده سر میز کنار او می نشیند و کورکماز به او می فهماند که از نقشه هایی که کشیده خبر دارد. آزاده با خونسردی تایید می کند اما وقتی که بهار هم سر میز کنار آنها می نشیند آرامشش به هم می خورد و رفتار خونسردانه اش تغییر می کند. کورکماز به او می گوید:« بایباری تصمیم گرفته اموال بهار رو بهش پس بده. واسه همین لازمه که با هم کار کنیم و حرفامونو بزنیم.» بهار با لبخند رو به آزاده می گوید:« گفته بودم که زیاد طول نمی کشه خودمو به روز کنم.» بهار که از حضور کورکماز در آنجا قدرت می گیرد دستش را روی شانه او می گذارد و می گوید:« شرابی که دوست داری رو برات آماده کردم خوشت اومد؟» اما کورکماز فرصت جواب دادن پیدا نمی کند چون درهمان موقع کارتال که پنهانی از پشت نرده های راه پله به حرفهای آنها گوش می داد بیرون می آید و از بهار می پرسد آنجا چه خبر است. بعد به کورکماز اشاره می کند و می گوید:« تو با این آدمی که داشت بابای منو می کشت چیکار داری؟» بهار می گوید:« لطفا صداتو بیار پایین.» کورکماز رو به بهار می گوید:« اگه مزاحمت می شه بگو که مشکلو حل کنم.» کارتال بیشتر عصبانی می شود و آزاده که از دیدن این صحنه ها لذت می برد رو به کورکماز می گوید:« نه عزیز من چه کاریه؟ وقتی شوهرش اینجاست تو چرا بخوای مشکلو حل کنی.» کارتال به بهار می گوید:« چرا می خوای با این آدما کار کنی؟ تو کنیایی رو به کورکماز لو دادی؟ چرا؟» بهار با چشمان پر از اشک می گوید:« لازم بود که اون کارو بکنم.» کارتال از شدت عصیانبت اسلحه اش را به سمت کورکماز می گیرد اما بهار خودش را سپر کورکماز می کند و می گوید:« کارتال این کارو نکن.» کارتال با بغض می گوید:« تو از این مرد در مقابل من محافظت می کنی؟ هرکاری رو می تونستی بکنی ولی این کارو نباید می کردی.» او با ناراحتی از رستوران خارج می شود.

چتین به افه می گوید:« فکر کردم بعد از اینکه کارتال نجاتت بده نظرت درموردش عوض می شه.» افه می گوید:« من آدم احساساتی ای نیستم. کارتال دیگه برام اهمیتی نداره.»

نامه ای از طرف بایبارس به دست نریمان می رسد که در ان نوشته شده:« بیریجیک زمان دیدار دوباره رسیده.... بیا به همون محلی که سالها پیش قلبت رو ازت گرفتم.» نریمان لحظاتی وحشت زده می شود اما تصمیم می گیرد با وجود خطر فرهان که احتمالا در کمین کشتن اوست به محل قرار برود. او پنهانی سوار بر ون یکی از افراد محله از خانه خارج می شود. وقتی راننده از جاده عبور می کند فرهان با ماشینش از پشت سر به ماشین او ضربه ای می زند و راننده برای بررسی خسارت از ماشین پیاده می شود. فرهان به جان راننده می افتد و با چند ضربه ی محکم او را بی هوش می کند بعد هم چاقو به دست به سمت ماشین راننده می رود تا حساب نریمان را برسد اما متوجه می شود که نریمان فرار کرده است. او به دنبال نریمان به جنگل می رود. در جنگل نریمان که به شدت ترسیده بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند می دود و پشت درختی پناه می گیرد اما ناگهان دستان کسی را روی بازوانش احساس می کند. بایبارس که زودتر از فرهان او را پیدا کرده می گوید:« نترس نترس.... خودتم می خواستی بیای به دیدن من...مگه نه بیریجیک؟

قسمت بعدی - سریال سه سکه - اوچ کروش قسمت شانزده 16 قسمت قبلی - سریال سه سکه - اوچ کروش قسمت چهارده 14 Next Episode - 3 Gheroon - 3 Sekkeh Serial Part 16 Previous Episode - 3 Gheroon - 3 Sekkeh Serial Part 14

منبع خبر: پندار

اخبار مرتبط: قسمت پانزده سه سکه - اوچ کروش