قسمت چهارصد و هفتاد و شش گودال

   سریال گودال قسمت چهارصد و هفتاد و شش 476Çukur Serial Part 476

گودال

78

سنا به خانه امراه می رود و از او می پرسد به یاماچ چه گفته است. امراه می گوید خودش پرسیده چرا سنا را نجات داده و او گفته که سنا خواهرش است. امراه می پرسد: «نباید می گفتم؟» سنا می گوید: «نه. من خواهرت نیستم. برادرا و خواهرا به هم کمک می کنن. کنار همن. تو توی زندگیت یه بار کنار من بودی؟ نه. به جاش عذابم دادی.»

مادر جلاسون تصمیم گرفته در نبود سلطان و به هم خوردن اوضاع در خانه ادریس برای کمک برود. برادران کوچک جلاسون برای اینکه تنها نباشد می روند تا با او بازی کنند و خدیجه برای پختن غذا به آشپزخانه می رود. آکشین به جلاسون می گوید: «دروغ چرا؟ وقتی دم در دیدمت ترسیدم. این آخرا شبیه کسایی بودی که دختر می دزدن. خودت بهتر می دونی.» جلاسون می گوید: «همه چی رو بهت می گم. یه کم بهم فرصت بده تا خودم هم عادت کنم.» آکشین می گوید: «منو بخشیدی؟» جلاسون می گوید: «کاراجا باید ببخشه. تو خودت رو بخشیدی؟» آکشین آهی می کشد و می گوید: «هر کاری کردم از دوست داشتن بود.» خدیجه هم برای ندرت سوپ می برد. خدیجه می خواهد با ندرت حرف بزند تا حال و هوایش عوض شود اما ندرت که بی حوصله است می گوید: «تو نمی بینی من تو چه وضعی ام؟» خدیجه می گوید: «می بینم. انقدر به انتقام شوهرت فکرکردی قلبت تاریک شده. به چه دردی خورد؟ یه بار به این دنیا میایم. نمیگم بزن و برقص. ما زنیم. همچین حقی نداریم. داشته باشیم چه فایده؟ بالاخره مادریم. اگه بابا هم نباشه ما این آشیونه رو ساختیم. چشم بچه ها به دهن توئه. همینطوری می خوای ادامه بدی؟» ندت می گوید: «در مورد چیزهایی که نمی دونی داری حرف می زنی.» خدیجه می گوید: «از کجا می دونی نمی دونم؟ اون وارتلو فقط شوهر تو رو کشته؟» ندرت با تعجب به خدیجه خیره می شود.

در بیمارستان پزشک سلطان به ادریس می گوید: «وضعیتش ثابته. باید زودتر جراحی بشه. گلوله داره پیش روی می کنه. عملی نیست که ما بتونیم انجامش بدیم. برای انجامش یه دستگاه خیلی بزرگ لازمه.» ادریس می گوید: «هر چی که هست می خریمش.» دکتر می گوید این تجهیزات قابل جا به جایی نیست و سلطان را باید به بیمارستانی که مجهز به آن است منتقل کنند اما مطمئن نیستند که در حین انتقال مشکلی پیش نیاید. دکتر می گوید پزشک استادی هست که می تواند این جراحی را انجام دهد اما آوردن او سخت است. ادریس می گوید: «برای ما کار سخت وجود نداره.» آنها نشانی و اسم پزشک را می گیرند. یاماچ و افرادش دکتر را از میان یک سخنرانی بیرون می برند و با او صحبت می کنند و او قبول می کند که جراحی سلطان را انجام دهد و به حاضرین می گویند هزینه سخنرانی بعدی را پرداخت خواهند کرد.

سلطان در اتاق عمل است که خاله سعادت با ادریس تماس می گیرد و به او می گوید سعادت از خانه اش رفته و از او خبری ندارد. سعادت در خانه وارتلو است و وارتلو برایش میز غذا می چیند.

سنا در بیمارستان با یاماچ در مورد برادرش حرف می زند و می گوید: «نمی خواستم فکر کنی ضعیفم. کی کنترل زندگیش ره دست یکی دیگه میده؟ نمی خواستم منو اینجوری بشناسی.» یاماچ او را در آغوش می گیرد و سنا می گوید: «خوبه که هستی. اگه تو نبودی شاید از دستش خلاص نمی دم. تو همه چیز منی. بهترین اتفاقی هستی که برام افتادی. منو ببخش.»

سعادت و صالح که بعد از گذراندن یک روز در کنار هم، به شادی و آرامش و فراموش کردن واقعیت هایی که وجود دارد در کنار هم نشسته اند. سعادت می گوید: «من نمی دونستم همچین چیزی تو زندگی هست. حتی اسم هم داره ولی به ذهن من نرسیده بود.» صالح می گوید: «آرامش.» سعادت می گوید: «اینم هست. اما فقط اون نیست. می دونی که تموم میشه ولی اصلا نمی خوای تموم بشه.» صالح می گوید: «شاید تموم نشه سادیش. تو اینجا می مونی. من شبها میام.» سعادت می گوید: «وقتی میری چی کار می کنی؟» صالح سکوت می کند. در همین لحظه در خانه به صدا درمی آید. ادریس پشت در است. صالح می گوید: «به زور نیاوردمش. قصد بدی نداشتم.» ادریس به سعادت می گوید: «وسایلت رو جمع کن دخترم. میریم.» صالح جلوی سعادت را می گیرد و می گوید: «سادیش نرو.» سعادت او را کنار می زند و می گوید: «رویا بود صالح. تموم شد.» حالا ادریس سعادت را هم از وارتلو گرفته و انگیزه او را برای ادامه راهش بیشتر کرده است. او با مدد تماس می گیرد و مدد می گوید همه افرادشان را برگردانده و همه تحت امر او هستند.

در بیمارستان جراحی با موفقیت به پایان رسیده و دکتر این خبر خوش را به خانواده سلطان می دهد و می گوید: «گلوله رو درآوردیم. بقیه ش به مادرتون بستگی داره.» ادریس پیش از به هوش آمدن سلطان خودش را به بیمارستان می رساند و سلطان با باز کردن چشمش او را می بیند که می خندد. سلطان می پرسد: «چی شد ادریس؟» ادریس می گوید: «یه کم گشتی و اومدی خانم.»

ناظم امراه را در شرکت به کارکنانش معرفی می کند و به امراه می گوید: «یه ارتش دارم بهت می دم برادر.» همکاری رسمی امراه و ناظم شروع می شود؛ یک فعالیت کاملا قانونی برای به دست آوردن گودال.

خانواده کوچوالی در اتاق سلطان جمع شده اند و سلطان با لبخند به آنها اطمینان می دهد که حالش خوب است. دکتر در هنگام معاینه سلطان متوجه می شود که پاهای او حسی ندارند و همه با ناراحتی و نگرانی به یکدیگر نگاه می کنند.

افراد وارتلو در آشپزخانه تولید مخدر دست او را می بوسند. وارتلو می گوید: «مُردم، برگشتم. دیگه هم قصد مردن ندارم. از این به بعد هر چقدر نکشتیم، می کشیم. هر چقدر به دست نیاوردیم، به دست میاریم. این دنیا رو برای کسایی که نمی تونن خوشبختی ما رو ببینن جهنم می کنیم. جا زدن نداریم. هر کی می خواد ول کنه الان ول کنه و بره. هر کی وسط راه بره خودم یه تیر تو سرش خالی می کنم.»

قسمت بعدی - سریال گودال قسمت چهارصد و هفتاد و هفت 477 قسمت قبلی - سریال گودال قسمت چهارصد و هفتاد و پنج 475 Next Episode - Çukur Serial Part 477 Previous Episode - Çukur Serial Part 475

منبع خبر: پندار

اخبار مرتبط: قسمت چهارصد و هفتاد و شش گودال