قسمت چهارصد و شصت و پنج گودال
گودال
66
ادریس در پایان گفتگوی طولانی اش با وارتلو می گوید: «یاماچ رو ببین. فقط چند ماهه که اومده. بچه پیر شد. رو دوشش یه تن باره. سخته. اونم تنهایی. اونم بدون توافق با شیطان. شیطانی که قصد جون تو رو کرد.» وارتلو بلند می شود و می گوید: «اگه اون شیطان رو نابود کنم؟» ادریس می گوید: «بکنم، می کنم، من اینا رو نمی فهمم. بیا و به من بگو کردم.» ادریس در را باز می کند و می گوید: «این رو هم بدون. من قاضی نیستم. قاضی گوداله. حالا برو بیرون. از گودال هم برو. روزای عید بیا، دستمو ببوس شاید منم نوازشت کردم. یه پیاله هم با هم می نوشیم، شاید. اما اگه میگی می مونم، پادشاه میشم، جای من پیش یاماچه. بهت نمیگم پسرم. نمی تونی پسر من باشی.»
محی الدین یاماچ را صدا می زند و می گوید: «چی کار داری می کنی؟ بذار هرکس خودش بارشو ببره. هرکس تاوان گناه خودش رو بده.» یاماچ می گوید: «خیلی سخته. اونجوری که فکر می کنی نیست. تو یه دستم آتیشه، تو یه دستم باروت. دارم از بین مین ها می گذرم. اگه اون تعادل رو پیدا نکنم همه مون می ترکیم.» محی الدین می گوید: «بهت چی گفتم؟ گفتم از ته بزن. بذار منفجر بشه، دوباره جمع و جور میشه. آخر دنیا که نیست.» یاماچ می گوید: «نیست واقعا؟»
هاله پیش علیچو می رود و می گوید نمی تواند یاماچ را پیدا کند. در همین هنگام بایکال با او تماس می گیرد و می گوید می خواهد او را ببیند و می گوید: «دیر نمی کنی. بهت نزدیکه.» هاله از علیچو می خواهد به او کمک کند. علیچو یک هفت تیر پر می کند و همراه هاله می رود. بایکال پس از آن به یاماچ زنگ می زند و به او آدرس محل قرارش با هاله را می دهد و می گوید: «یه دختر روزنامه نگاری هست. اسمش چی بود؟ هاله....» یاماچ به سرعت به طرف آدرس می رود. علیچو بی قرار است و مدام می گوید: «اینجا خوب نیست. بریم.» هاله می خواهد منتظر بماند. ناگهان به یاد می آورد که بایکال به او گفته محل قرار از او دور نیست و از اینکه جای او را می دانسته وحشت می کند. او اطرف را نگاه می کند و مردی را می بیند که در بالای ساختمانی او را نشانه گرفته است. او علیچو را صدا می زند و پیش از آنکه او بتواند کاری کند هاله تیر می خورد. علیچو فریاد می زند و به طرف هاله می دود. یاماچ وقتی می رسد که علیچو بدن بی جان هاله را در آغوش گرفته و با صدای بلند گریه می کند. یاماچ کنار او می نشیند و اشک می ریزد.
در بیمارستان، یکی از پرستاران برای سلیم لپتاپی آورد و می گوید: «آقای محترم سلام می رسونن.» تصویر بایکال روی صفحه ظاهر می شود. او برای سلیم دست تکان می دهد و می گوید: «خدا بد نده سلیم جون!» او فیلم کشته شدن جمال به دست سلیم را پخش می کند. سلیم به سختی خودش را کنترل می کند و می گوید: «خب؟» بایکال می گوید: «سعی نکن زمان بخری. اگه برادرت اینو ببینه چی میشه؟ شر اون برادرتو از سر من کم کن.» سلیم در حالی که دندان هایش را روی هم فشار می دهد می گوید: «جلوی یاماچ رو می گیرم آقای محترم.» اما او به شبی که ناظم به دیدنش آمد فکر می کند و تصمیم دیگری گرفته است.
یاماچ پریشان و به هم ریخته با اسلحه ای به خانه بایکال می رود. متین و کمال و افرادش که هنوز آنجا هستند، به سختی جلوی او را می گیرند.
وارتلو از آن دخمه بیرون می آید. دسته گلی می خرد و به مزار مادرش می رود. برای قبر مادرش سنگی گذاشته اند. وارتلو با دیدنش متاثر می شود و می گوید: «آخ یاماچ! آخ داداش! آخ پسر بابام!» وارتلو قبر خودش را هم می بیند و به سمت آن می رود و شاخه زالزالک روی آن را برمی دارد و می فهمد که سعادت آنجا بوده است. او چند زالزالک از روی شاخه برمی دارد و در جیبش می گذارد بعد به خانه اش می رود. جلاسون که از زنده بودن او خبر داشت سعی می کند خود را متعجب نشان دهد. وارتلو با خوشحالی پیش مدد می رود و می گوید: «ببین. داداشت اومده.» مدد با بی تفاوتی نگاهش می کند و می گوید: «پاشو گم شو برو از اینجا.» مدد که باور نمی کند برادرش برگشته باشد از اینکه یک نفر خود را وارتلو جا زده عصبانیست و اسلحه اش را بیرون می آورد و چند تیر هوایی شلیک می کند. سعادتین به طبقه بالا می رود. کت و شلوار و پیراهن سرخش را می پوشد. مثل همیشه موهاش را با آب لیمو به عقب شانه می کند. زنجیر طلایش را به دست می گیرد و ساعت طلایی اش را می بندد و از خانه بیرون می رود و مدد را صدا می زند. مدد این بار باور می کند که وارتلو سعادتین واقعا زنده است و او را در آغوش می گیرد. چشمان جلاسون هم با دیدن آنها پر از اشک می شود و از احساسات خودش کلافه می شود. اما وارتلو فرصتی به احساساتشان نمی دهد و فورا به مدد می گوید با او به محله برود.
وارتلو و مدد با یک بلندگو روی پشت بام سلمانی ایستاده اند. وارتلو سرفه ای می کند و می گوید: «سلام بر جماعت مسلمان محله!» مردم جمع می شوند و با تعجب به او نگاه می کنند. وارتلو می گوید: «من وارتلو سعادتین، اما در اصل صالح به گودال برگشتم. من توی گودال بزرگ شدم. من پسر ادریس کوچوالی ام. نمردم. زنده ام. اینجام. قصد هم ندارم برم.» ادریس با خشم به او نگاه می کند.
قسمت بعدی - سریال گودال قسمت چهارصد و شصت و شش 466 قسمت قبلی - سریال گودال قسمت چهارصد و شصت و چهار 464 Next Episode - Çukur Serial Part 466 Previous Episode - Çukur Serial Part 464منبع خبر: پندار
اخبار مرتبط: قسمت چهارصد و شصت و پنج گودال
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران