قسمت چهارصد و شصت و چهار گودال
گودال
65
وارتلو به سیزده سالگی اش رسیده است. با یک گروه قاچاقچی همراه شده است. ته مانده غذاهایشان را می خورد و در کنار قاطرهایشان می خوابد. هنگام قاچاق از مسیرهای مین گذاری شده، او و قاطرها را جلوتر می فرستند تا اگر مین سر راهشان بود زیر پای آنها منفجر شود. یک شب پای قاطر روی مین می رود و او را نیمه جان به خانه می برند تا اگر پیدایش کردند به پلیس چیزی نگوید. فردا او را برای دفن کردن بیرون می برند. اما می بینند نفس می کشد. دامپزشکی که برای رسیدگی به قاطرها آمده را بالای سرش می برند. وارتلو می گوید: «گفت اگه بمیره تعجب نمی کنم. اما نمردم. می دونی چرا؟ خیال مادرم به کمکم اومد. نوازشم کرد و گفت پسرم، این روزها می گذره، تحمل کن. تا اون روز صالح بودم. حتی با اینکه پدربزرگم اسمم رو سعادتین گذاشته بود. به خودم گفتم خسته نشدی از صالح بودن؟ چند بار مُردی؟ فکر می کنی وقتی بابات اسمت رو بگه همه نشونت میدن و میگن صالح اونجاست؟ گفتم به خودت بیا. بابات دنبال تو نیست. به حرف پدربزرگت گوش کن. سعادتین باش. از اونایی که عذابت دادن و اذیتت کردن انتقام بگیر. صالح مُرد. انتقام صالح رو بگیر.» وارتلو تا هفده سالگی صبر می کند. با پول هایی که از راه خرده فروشیِ موادی که از قاچاقچی ها دزدیده، پولی درمی آورد و با آن اسلحه می خرد و در یک روز همه را به رگبار می بندد. وارتلو می گوید: «از اون روز به بعد انتقامم رو از هر کی که اذیتم کرده بود گرفتم.» ادریس می گوید: «فقط من موندم.» وارتلو می گوید: «تو لقمه گنده ای بودی. پادشاه گودال، ادریس کوچوالی. تو منو پیدا نکردی ولی من گشتم و پیدات کردم. می خواستم بگم ببین! زنده ام. تو رو از تختت پایین کشیدم. الان روی زمینی و من روی تختت نشستم. چون تو منو از گودال بیرون کردی. مگه من چی کارت کرده بودم بابا؟» ادریس به آرامی می گوید: «من از وجودت خبر نداشتم.» وارتلو می خندد و می گوید: «بی خیال این بازی ها بشید آقا ادریس. همه چیزو به اسم من بکنین و کنار بکشین. من گول این بازی ها رو نمی خورم. اسم من...» وارتلو نمی تواند نامش را به زبان بیاورد. بهت زده به چهره آرام پدرش نگاه می کند و نفسش می گیرد. روی زمین می نشیند و می گوید: «تو از وجود من خبر نداشتی؟» ادریس سرش را تکان می دهد و می گوید نه.
مادر سنا به دیدن پسرش امراه رفته. او از امراه می پرسد: «به دیدن پدرت رفتی؟ اون هم تو استانبوله.» امراه می گوید: «نه. تو گفتی نبینش منم ندیدم.» گزیده با امراه مثل یک کودک رفتار می کند و مدام در حال ناز و نوازش و قربان صدقه رفتن اوست. او بعد از خداحافظی با امراه پیش سنا می آید و می گوید: «دست نگه میداره. قول داد. اون اگه به من قول بده بهش عمل می کنه.» سنا کنار مادرش می نشیند و با گریه می گوید: «من دخترتم مامان. چرا من رو دوست نداشتی و اون رو انقدر دوست داری؟» گزیده با بی حوصلگی می گوید: «چیزایی هست که نمی دونی سنا.» سنا می گوید: «خب بهم بگو.» گزیده با طعنه می گوید: «چیز که می خواستی شد. عقب کشید. یه پیروزی تو یه روز برات کافی نیست؟»
متین خانه ای را که بایکال در آن پنهان شده را پیدا کرده و یاماچ را به آنجا می برد. او از جایی دورتر با دوربین خانه را نگاه می کند. به بایکال خبر می دهند که خانه را زیر نظر دارند. او به بالکن می رود و با دوربینش یاماچ را می بیند و به او زنگ می زند و می گوید: «آفرین که من رو پیدا کردی. حالا دیگه رو بازی می کنیم. من بساطمو دورت چیدم. متوجه نیستی ولی به وقتش می فهمی.» یاماچ می گوید: «یه چیز رو فراموش کردی. تو توی اون خونه موندی و اسباب بازی هات بیرون موندن. تو اون تویی ولی من بیرونم. وقتی تو نیستی با اسباب بازی هات من بازی می کنم. تلفنتو روشن نگه دار. امروز خیلی زنگ می خوره حرومزاده.» بایکال دستور می دهد که همه جای خانه محافظ بگذارند. در همین گیرودار خبر می دهند که گزیده به دیدن بایکال آمده است. گزیده می گوید: «پسرمو راحت بذار.» بایکال می گوید: «به چه جراتی با من اینجوری حرف می زنی؟ زنگ بزنم شوهرت بیاد؟ همه چی رو بهش بگم؟ بگم زنت پسر خودش رو به عنوان پسرخونده وارد خانواده ت کرده؟می خوای بقیه زندگیت رو تنهایی بگذرونی؟ کاری کنم که تنهات بذارن؟ یا بدتر از این. به پسرت بگم اون مادری که تو بچگی ترکت کرده، همون مامان گزیده ته؟ » گزیده می گوید: «گودال پسرم رو نابود می کنه. به خاطر تو پسرم رو از دست میدم. دست بردار.» گزیده هنگام رفتن می گوید: «این غرور و خودخواهی تو رو به کشتن میده. خواهی دید.»
افراد یاماچ به رستوران ها، برج ها و نمایشگاه های بایکال حمله می کنند و آنها را به هم می ریزند. خبرها به بایکال می رسد و او را شوکه می کنند. در حالی که یاماچ و افرادش در حوالی خانه او منتظرند که او کار غیرعاقلانه ای بکند تا کارش را تمام کنند بایکال با هاله تماس می گیرد و با او قراری می گذارد. هاله که در این هنگام در دفتر کار ناظم است، از نبود او استفاده می کند و اتاقش را می گردد و لای کتابی به نام «پدران و پسرانشان» عکسی از ناظم و بایکال را پیدا می کند.
در گودال، در سلول تاریک وارتلو، نوبت حرف زدن ادریس رسیده است. او ماجرای خودش و مهربان را تعریف می کند. او می گوید: «یه دوستی داشتم به اسم غنچه. همیشه به من می گفت چرا من رو دوست نداری ادریس؟ من تو رو خیلی دوست دارم. چی بهش می گفتم؟ نمی تونستم دروغ بگم. دروغ گفتن بلد نیستم. همون موقع ها یه اشتباهی کردم و رفتم زندان. بعد هم اونجا چاقو خوردم. درگیر خودم بودم. یاد غنچه نمی افتادم. بالاخره اومدم بیرون. شنیدم غنچه مُرده. فقط اینو شنیدم. همه چیزی که می دونستم این بود. سی سال ازش گذشته. بعد سی سال بهم گفتن اسمش غنچه نبوده ،مهربان بوده. مهربان از تو باردار بوده. ما پسر تو رو ازت پنهون کردیم. اسم پسرت صالح بوده. اینجا زندگی می کرده...» وارتلو سرش را بین دستهایش می گیرد و می لرزد. ادریس می گوید: «من اگه از وجود تو خبر داشتم ولت نمی کردم. هیچ کدوم از اینایی که گفتی رو تجربه نمی کردی. می آوردمت پیش خودم. برادرت رو هم نمی کشتی.» ادریس سرش را به میله ها می کوبد و وارتلو گریه می کند. ادریس ادامه می دهد: «من پادشاه گودال نیستم. تخت ندارم. یه صندلی خشک و خالی تو قهوه خونه دارم. من بابای گودالم. پادشاه شدن آسونه. چیزی که سخته بابا شدنه. اگه می خوای پادشاه بشی نمی ذارم. بمیرم هم نمی ذارم. یا تو می میری یا من. اما این بار واقعا می میری. نامردم اگه از چشمام یه قطره اشک بریزه. ولی اگه میگی بابای گودال می شم،بفرما. امتحان کن. این گوی و این میدان.»
قسمت بعدی - سریال گودال قسمت چهارصد و شصت و پنج 465 قسمت قبلی - سریال گودال قسمت چهارصد و شصت و سه 463 Next Episode - Çukur Serial Part 465 Previous Episode - Çukur Serial Part 463منبع خبر: پندار
اخبار مرتبط: قسمت چهارصد و شصت و چهار گودال
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران