قسمت چهارصد و سی و هشت گودال

   سریال گودال قسمت چهارصد و سی و هشت 438Çukur Serial Part 438

گودال قسمت 130

وقتی عمو جومالی با ندیم زخمی مواجه می شود و می بیند که پشت سرش هم کوچوالی ها از راه می رسند او را لعنت می کند و پا به فرار می گذارد. یاماچ و بقیه به مکانی که عمو جومالی پناه گرفته بود حمله می کنند و ندیم را تک و تنها آنجا می بینند و دوره اش می کنند. ندیم در حالی که دیگر نایی برای حرف زدن ندارد می گوید: «اما بهتون گفته بودم موکلم لهتون میکنه... » وارتلو به ادامه صحبتش پایان می دهد و گلوله ای در سرش خالی می کند!

یاماچ در خواب می بیند که از جایی تاریک با وحشت به سمت ساحلی آرام می رود و کاراجا را آنجا می بیند. کاراجا با لبخند عمویش را صدا می زند و به او می گوید که دیگر نگرانش نباشد. یاماچ با بغض میپرسد: «منو بخشیدی؟ » کاراجا می گوید: «تو هرکاری از دستت برمیومد کردی. یادت نره عمو ریشه ای که خون داشته باشه ساقه اش هم خونه داره... » و می رود. یاماچ از خواب می پرد و حرفی که کاراجا زد را زیر لب زمزمه می کند.

گروهی موتور سوار خلافکار به دیدن عمو جومالی می روند و شهرام سردسته انها خم می شود و دستان عمو را می بوسد و می گوید: «هرکی این کارو باهات کرده رو مجبور میکنم تقاص پس بده. » عمو جومالی از او می خواهد تا آرام شدن جو محله کاری به کارشان نداشته باشد و دنبال فرصت مناسب بگردد.

وارتلو به در خانه ی مدد میرود و به او می گوید که از این به بعد هرجا برود او هم باید مثل قدیم همراهش باشد. مدد با خوشحالی او را در آغوش می گیرد. یاماچ و جومالی و وارتلو و بقیه به سمت قهوه خانه می روند و یاماچ پشت میز ادریس می نشیند. بعد می گوید: «حالا که کار موادو تموم کردیم و دیگه مواد وارد محله نمیشه، از طرفی باید سلاح هم دیگه وارد محله نکنیم. وارتلو حق داشت. تو این سه سال بدون وجود ما حتی یک بار هم تو محله صدای گلوله به گوش نرسیده. » جومالی جوش می آورد و می گوید: «پس یعنی چجوری واسه جوونا کار جور کنیم؟ نکنه بابامون کارخونه ای چیزی داشته خبر نداشتیم؟! » یاماچ می گوید: «یه بار دیگه ویدیوی کولکان رو با دقت نگاه کنیم. » و بعد از ان می گوید: «کولکان میگه رقیب بزرگ عمو جومالی اردنت ها بودن. جومالی اونارو کنار زده و مثل کاری که با اموال افسون کرد همشو به اسم خودش زده. ما اینارو پس میگیریم و جایی واسه اشتغال مردم محله جور میکنیم. » وارتلو می گوید: «یعنی برای بار آخر باید اسلحه رو دستمون بگیریم. » و یاماچ لبخند می زند و آنها سراغ مرتضی که در تنهایی خودش عکس عایشه را در آغوش گرفته می روند و از او می خواهند همراهی شان کند تا مکان های عمو جومالی را پیدا کنند.

افسون ماسال را آماده می کند تا همراه داملا به دیدن سلطان بفرستد اما خودش نمی رود. وقتی سلطان با ماسال روبرو می شود با خوشحالی او را در آغوش می گیرد و اسباب بازی ها و عروسک های قدیمی کاراجا و آکشن را مقابلش می گذارد و پا به پای ماسال بازی می کند. ماسال با دیدن گلسر زیبایی ذوق می کند. سلطان آن را به موهای ماسال می زند و می گوید: «این مال کاراجا بود... ادریس واسش خریده بود. »

عایشه تمام مدت می خوابد و حتی لب به غذا نمی زند. سعادت نگران او است و افسون می گوید: «خوبه بذار بخوابه. غمش تازه ست. مردن به این راحتیا نیست. » بعد سعادت در حالی که خیلی ناراحت است در مورد شبی که سلطان او را از خانه بیرون کرد حرف میزند و از افسون معذرت می خواهد. افسون به سعادت می گوید که گذشته در گذشته مانده و بهتر از دیگر حرفش را هم نزنند.

مرتضی یاماچ و بقیه را به سمت شرکت شمی اردنت ها که حالا یکی از آدم های عمو جومالی به اسم مدیر آنجا را اداره می کند می روند و تهدیدش می کنند تا بقیه مکان ها را هم بگوید. مدیر اسم سه شرکت و کارخانه ی بزرگ ماشین های لوکس، لوازم آرایشی و شرکت پست. یاماچ افرادش را سه گروه می کند و آن مکان ها را به زور و تهدید مال خودشان می کند.

یاماچ به محله برمی گردد و رو به مردم می گوید: «همونطور که بابام گفت ما لات های استانبول هستیم. هیشکی اندازه ما کوچه و خیابون ها رو نمیشناسه. ولی از این به بعد سلاح دستمون نمیگیریم. جنگ باشه محافظت میکنیم و لازم باشه جونمون رو هم میدیم. ولی من میخوام گودال زنده بمونه. »

سحر پیش علیچو می رود تا او را از غار تنهایی اش بیرون بکشد. علیچو ناراحتر از همیشه است و کم حرف شده. سحر به او کتابش و تسبیحی که از عممی مانده بود را می دهد.

ساعت هاست از صالح خبر نیست. یاماچ دنبال او می رود و صالح را می بیند که در یکی از زمین های بزرگ عمو جومالی مشغول کاشتن نهال است و می گوید: «یادمه یه بار گفتی به طبیعت و جنگل علاقه داری... میخوام اینجا جایی باشه واسه خودمون. جنگل گودال. » یاماچ از فکرش خوشش می آید و با او همراه می شود تا اولین نهال ها را بکارند.

شب همه در خانه یاماچ برای شام جمع شده اند. فیاض به دیدن جنت می رود و برگه ای به او می دهد. مدد با دیدن این برگه با ناراحتی آنجا را ترک می کند که جنت دنبالش می رود. مدد با گریه می گوید: «من نمیخوام مزاحم شما بشم جنت خانم. شما متاهلین. » جنت لبخند می زند و می گوید: «فیاض برگه طلاق رو آورده بود. » و مدد را در آغوش می گیرد و می گوید: «جز تو دلم پیش کسی نیست. » مدد خوشحال می شود و یاماچ و وارتلو که به او خیره شده اند زیر خنده میزنند و مدد کمی خجالت زده می شود.

یاماچ قبل از شام دنبال علیچو می رود و به او می گوید: «علیچو تو داری منو تک و تنها میذاری. لااقل تو ولم نکن. » علیچو از او رو برمیگرداند و یاماچ بلند می شود که برود. علیچو هم دنبالش راه می افتد.

درست سر میز شام سلطان هم با غذای مورد علاقه ی یاماچ را درست کرده و خودش را می رساند. جومالی از او دعوت می کند داخل بیاید. همه با دیدن او لبخند می زنند. بعد از شام سلطان کنار جومالی می نشیند و می گوید: «بخشیدن کار هرکسی نیست پسرم. عمو جومالی بهم گفت پسرت میفته زندان اگه میخوای بیارمش بیرون باید یه بازاری ساده بشه. زنت تنها بود و منم طاقت از دست دادن یه پسر دیگه رو نداشتم. قبول کردم. » جومالی متاثیر می شود و دست مادرش را می بوسد و در آغوشش می گیرد.

شرکت ها و کارخانه هایی که حالا به اسم گودال هستند شروع به کار کرده اند. جنگل گودال هم با کمک مردم تعداد درختانش بیشتر می شود.

ماسال به آغوش عایشه می رود و عایشه با دیدن گل سر کاراجا با بغض لبخند می زند.

یاماچ به پشت بام می رود و افسون را هم صدا می زند. او می پرسد: «به اینجا عادت کردی؟ » افسون لبخندی می زند و می گوید: «آره. دلم نمیخواد هم جایی برم. » یاماچ خوشحال می شود و جلوی افسون زانو می زند و با خواندن شعری از او خواستگاری می کند. افسون اخم می کند و می گوید: «با پیدا کردن یه شعر از اینترنت و حلقه تک سنگ نمیتونی بله رو ازم بگیریم. » یاماچ کلافه می گوید: «اما ما دیگه یه بچه داریم. اسم من باید تو شناسنامه تون باشه. واسه مدرسه و اینا لازمه. » افسون کمی فکر می کند و با گذاشتن چند شرط قبول می کند.

شب عروسی آنها فقط خانواده دور هم جمع شده اند و یاماچ و افسون رسما زن و شوهر می شوند. یاسمین وسط مهمانی حالش بد می شود و اکین با نگرانی دنبالش می رود. یاسمین با لبخند به آکین می گوید: «داری بابا میشی آکین. » آکین خیلی خوشحال می شود و از شدت هیجان میان مهمانان می رود و با صدای بلند می گوید: «من دارم بابا میشم! » بعد همراه عموهایش شروع به رقص همیشگی شان می کنند.

در فاصله ای که کوچوالی ها در مراسم عروسی هستند، شهرام و افرادش به کارخانه و محله حمله می کنند و مردم محله را دست بسته داخل خیابان پرت می کنند. وقتی یاماچ و بقیه به سمت خانه برمی گردند ناگهان به سمت ماشین انها شلیک می شود. یاماچ زن ها و بچه ها را به سمت خانه می فرستد و همراه جومالی و وارتلو و مدد و متین و مکه به سمت محله می روند. سالم دوان دوان به سمتشان می رود و فریاد می زند: «داداش فرار کنین.» که از پشت سر کسی به او شلیک می کند و سالم جلوی چشم یاماچ و بقیه روی زمین می افتد. پشت سرش شهرام با خونسردی و نگاهی سرد به سمت یاماچ و بقیه قدم برمیدارد.

قسمت بعدی - سریال گودال قسمت چهارصد و سی و نه 439 قسمت قبلی - سریال گودال قسمت چهارصد و سی و هفت 437 Next Episode - Çukur Serial Part 439 Previous Episode - Çukur Serial Part 437

منبع خبر: پندار

اخبار مرتبط: قسمت چهارصد و سی و هشت گودال