قسمت چهارصد و بیست و هشت گودال
گودال قسمت 118
عمو جومالی، ادریس کوچک، پسر وارتلو را نوازش می کند تا به خواب برود. ادریس کوچک از او می خواهد تا برایش داستانی تعریف کند. عمو داستانی از گذشته در مورد خودش و برادرش ادریس تعریف می کند. وقتی که او به گودال آمده بود، اما ادریس با بی رحمی تمام به سمت او شلیک کرده و حتی بعدا هم گفته بود که باید برای همیشه از گودال برود وگرنه این بار توی مغزش شلیک خواهد کرد... او اضافه می کند: «من خیلی صبر کردم... اما ببین الان یه پسر و یه نوه دارم... » و به ادریس کوچک نگاه می کند و او را می بوسد.
وارتلو و یاماچ در یکی از کافی شاپ های گودال نشسته اند. وارتلو از حال و روز یاماچ می پرسد که چرا به این روز افتاده. یاماچ همه چیز را بریده بریده برای او تعریف می کند. وارتلو از عصبانیت زیاد از جایش بلند می شود و می گوید: «من حساب اون یارو کولکان رو میرسم! » همان موقع هم جومالی به همراه داملا و آسیه از انجا رد می شوند. جومالی به عصبانیت به انها خیره می شود. داملا از او می خواهد آرام باشد و می گوید: «جومالی بهت که گفته بودم... یاماچ هم میره سمت اونا... » وقتی یاماچ از وارتلو می پرسد که چرا انقدر همه چیز برایش غریب است و چرا دیگر جومالی همراه انها نیست، وارتلو می گوید: «من یه مدت اینجا نبودم. هرچی شده تو همون مدت شده... جومالی و عمو با هم به مشکل برخوردن و هرکاری کردم تا یکیشون کوتاه بیاد، نشد... منم بیخیالشون شدم. » همان موقع مدد از خیابان رد می شود و با دیدن یاماچ به سمتش می رود و دست او را می بوسد. یاماچ جا می خورد و می گوید: «جایی که وارتلو هست چرا من؟ » مدد به وارتلو فحش می دهد و با نفرت به او نگاه می کند. وارتلو انقدر عصبانی می شود و با او بحث می کند که خون دماغ می شود! یاماچ مدد را می گیرد و گوشه ای می برد و می پرسد: «تو چرا انقدر از صالح عصبانی هستی؟ » مدد می گوید: «از خودش بپرس! » بعد با نگرانی می گوید: «برو یاماچ. اینجا دیگه گودالی که تو میشناختی نیست. » و می رود. وارتلو به سمت یاماچ می رود و از او می خواهد به قهوه خانه برود چون عمو جومالی می خواهد با او صحبت بکند. وقتی یاماچ وارد قهوه خانه می شود و می بیند که عمو جومالی روی صندلی همیشگی ادریس نشسته می گوید: «اونجا جای بابامه. » عمو می گوید: «منم جای باباتم دیگه پسر! » وارتلو با عصبانیت تعریف می کند که تمام این مدت کولکان یاماچ را شکنجه میداده و اذیتش میکرده و حالا باید تقاص پس بدهد. عمو جومالی طوری که انگار این موضوع خیلی به او برخورده می گوید هرطور شده حساب کولکان را خواهد رسید!
کاراجا همراه جلاسون و مکه منتظر است تا سجاحدالدین کسی که قصد داشته پشت آنها را خالی کند از مکانش بیرون بیاید. بعد هم با پسرها همراه می شود تا حساب او را برسند اما جلاسون با عصبانیت از او می خواهد در ماشین بماند چون وارتلو کاراجا را به او سپرده. جلاسون همراه مکه وارد مکان می شوند و هرکدام از طرفی می روند. یکی از افراد سجاحدالدین مکه را گیر می اندازد و گلویش را فشار می دهد. مکه دیگر راهی برای فرار ندارد که کاراجا از پشت با ضرب گلوله آن شخص را نقش بر زمین می کند. بعد وقتی جلاسون از مکه می خواهد کاراجا را به جای امنی ببرد، کاراجا از فرصت استفاده کرده و از آنها دور می شود. او فورا سجاحدالدین را وقتی در حال فرار است پیدا می کند و به سمتش اسلحه می گیرد. همان موقع یکی از افراد زخمی سجاحالدین از جایش بلند می شود و به سمت کاراجا نشانه می شود. جلاسون زود متوجه او شده و خودش را سپر کاراجا می کند و روی زمین می افتد. کاراجا انقدر از این اتفاق عصبانی و خشمگین می شود که با حرص تمام گلوله هایش را توی بدن سجاحدالدین شلیک می کند و بعد فورا به همراه مکه جلاسون پیش دکتر می برند.
وقتی جومالی و داملا به خانه می رسند، با سعادت روبرو می شوند. سعادت تمام مدت در خانه مانده بوده چون در از پشت قفل شده بوده است. سعادت حال آسیه را از داملا می پرسد. به خاطر نگاه های جومالی جو سنگین است و سعادت فورا از جایش بلند می شود. داملا تعارف می کند تا بماند اما جومالی فورا می گوید: «به سلامت! » بعد از رفتن او، جومالی با عصبانیت از داملا می پرسد: «زن وارتلو چرا از مریضی بچه ما خبر داشت؟ » داملا می گوید: «آره من باهاش در ارتباط بودم. چون نه مادری دارم که تو این مورد کمکم کنه و نه حتی همسایه ها هوامونو دارن. تنها کسی که کنارم بود سعادت بود. برای همین اون برای من زن وارتلو نیست، سعادته. »
وارتلو لباس های یاماچ را عوض می کند تا وقتی به دیدن سلطان می رود، تر و تمیز باشد. در راه وارتلو می گوید: «الان خیلی عجیبه. وقتی بهت نگاه میکنم انگار یکی دیگه ای... وقتی تو به من نگاه میکنی یکی دیگه ام... مثل کابوسه... » و بعد با شوخی از بازوی یاماچ بشگون می گیرد و می گوید: «پس بذار بیدارت کنم! » یاماچ مثل دیوانه ها، او را به دیوار می چسباند و گلویش را فشار می دهد و فریاد می زند: «بهم دست نزن! » وارتلو هرچقدر او را صدا می کند تا رهایش کند یاماچ به فشار دادن گلوی او ادامه می دهد تا اینکه وارتلو می گوید: «پسر بابام. » یاماچ به خودش می آید و او را رها می کند و بعد پشت سر هم از او معذرت خواهی می کند. وارتلو گریه اش می گیرد و می گوید: «پسر بابام با تو چیکار کردن... »
وقتی دکتر سعی می کند گلوله را از بدن جلاسون بیرون بیاورد او فریاد می زند و کاراجا که طاقت ندارد به سمتش می رود و دستان او را در دست می گیرد و نوازشش می کند. جلاسون خیره به چشمان او درد را فراموش می کند! کمی بعد، کاراجا زخم های او را باندپیچی می کند. جلاسون با جدیت به او می گوید: «تو فکر میکنی این کارا بچه بازیه کاراجا اما نیست! دیگه خودتو وسط ننداز! » کاراجا با لحن بدی می گوید: «باید از تو بپرسم چیو چطور انجام بدم؟! میخوای قبل دخالت کردن تو کار من فکر کن یکم! » جلاسون دلخور می شود و از او می خواهد تا برود و می گوید: «تو درست میگی! اینجا بودن برازنده ی تو نیست! »
عمو جومالی با عصبانیت به ندیم می گوید حالا که یاماچ آمده باید سعی کنند تا کولکان را گیر بیاورند که یاماچ هم به او اعتماد کند و به دست بوسی اش بیاید!
افسون روی صحنه در حال خواندن است که یکی از مردها از او خوشش می آید و به نظام می گوید تا افسون او را برای یک غذا خوردن کاری همراهی اش بکند. افسون ابتدا قبول نمی کند اما با اصرار نظام و این که خیلی پول توی این کار است، قبول می کند.
سر شام، جومالی به داملا می گوید: «از اینجا بریم؟ بریم هرجا که شد. اصلا نمیخواد وسایلمون رو هم جمع کنیم. فقط بریم. میدونی داملا، یاماچ تنها امید من بود اما اونم رفت سمت اونا... من چیزی ندارم که اینجا نگهم داره. » داملا بدون لحظه ای فکر می گوید: «هرچی تو بگی... »
یاماچ شب در خانه را می زند. سلطان در را باز می کند و با دیدن او گریه می کند و در آغوشش می گیرد. بعد هم او را به خانه می برد و به خاطر این که افسون را آن شب بیرون کرد معذرت خواهی می کند. سلطان از شکنجه هایی که یاماچ کشیده خبر ندارد و یاماچ هم برای این که او ناراحت نشود چیزی نمی گوید.
کمی بعد کاراجا برای این که از دل جلاسون دربیاورد، برایش سوپ می برد و مراقبش است. جلاسون خوشحال می شود و بعد می گوید: «اگه میشه از قضیه امروز وارتلو خبردار نشه. اگه بفهمن دیگه نمیذارن بیای بیرون. دیگه مثل قبل نیست... من نمیتونم تنهات بذارم... »
سعادت با دیدن یاماچ، وانمود می کند که همین صبح او را ندیده. بعد هم یاماچ را به آشپزخانه می برد و می گوید: «مگه بهت نگفتم از اینجا برو یاماچ... اگه نری همون کاری که با جومالی کرد با تو هم میکنه. » بعد هم قول می دهد تا همه چیز را برایش تعریف کند.
کمی بعد همه خانواده جمع می شوند و یکی یکی یاماچ را در آغوش می گیرند و از دیدن او خوشحال هستند. سر میز شام، وقتی عمو جومالی سوالی می پرسد، کسی جوابش را نمی دهد. یاماچ متوجه می شود که جز او و بدون اجازه اش کسی حق حرف زدن سر میز را ندارد. همان موقع یاسمین شروع به خنددین می کند و آکین فورا او را به اتاق برمی گرداند... یاماچ به قیافه های ناراحت و گرفته بقیه سر میز شام چشم می دوزد و بعد می گوید: «چرا عایشه نیست! » بقیه با شنیدن این حرف جا می خورند. و بعد از کمی فکر یاماچ می گوید: «اون دختر، الان یادم اومد. اون یاسمینه. » عمو بحث را عوض می کند و می گوید: «تو چی پرسیده بودی؟ عایشه؟ اون الان خیلی خوشحاله! » یاماچ تحمل آنجا نشستن را ندارد و بلند شده و به اتاقش می رود اما می بیند که اتاق کلا عوض شده و از وسایل او هم خبری نیست. عمو جومالی جلو می رود و به آرامی می گوید: «اوایل همه یکی از اتاقا رو برداشتن و منم رو کاناپه میخوابیدم اما بعدش که کمر درد سراغم اومد مجبور شدم اینجا بخوابم... » یاماچ می گوید که اشکالی ندارد...
عایشه از مرتضی می شنود که یاماچ به محله برگشته. او جا می خورد و کمی به فکر فرو می رود بعد هم با ناراحتی به اتاق می رود و در را هم قفل می کند و حرفی نمیزند.
افسون همراه مرد پولدار به رستورانی می روند تا در وقتی او مشغول صحبت با خریداران خارجی اش است، افسون هم کنارش باشد. کمی بعد، افسون از حرف های مردهای خارجی متوجه می شود که آنها قصد کلاه گذاشتن سر مردی که کنارش است را دارند و این را به او می گوید. مرد هول می کند و از افسون می خواهد تا فردا برای بستن معامله هم کنارش باشد تا بعدا کارش را جبران بکند.
ندیم به عمو جومالی خبر می دهد که جای کولکان را پیدا کرده است. کمی بعد عمو جومالی می نوشد و وقتی وارد خانه می شود و می بیند که سلطان انجا نشسته، لیوان مشروبش را پشت سرش پنهان می کند و با لبخند به سلطان نزدیک می شود و با لبخند می پرسد: «پسر رو کجا خوابوندی؟ » سلطان بی تفاوت می گوید که در اتاق قبلی آکین و بعد هم به او پرتقال تعارف می کند. عمو می گوید که اصلا از پرتقال خوشش نمی آید و به اتاقش برمی گردد و به قاب عکسی از سلطان که آن را در اتاقش پنهان کرده با عشق خیره میشود. سلطان هم پشت در اتاق او، ظرف پرتقال را می گذارد.
جومالی و داملا وسایلشان را جمع کرده اند تا همان شب از انجا بروند. در خانه به صدا در می آید. یاماچ پشت در است. جومالی با دیدن او می گوید: «چرا اومدی اینجا؟ » یاماچ به آرامی می گوید: «اونجا خیلی برام غریبه... میتونم شب رو اینجا بمونم؟ » جومالی با ذوق برادرش را در آغوش می گیرد و کنار می کشد تا او وارد خانه بشود.
صبح یاماچ به محله می رود تا آنجا قدم بزند. همه چیز برای او غریب است تا این که علیچو را می بیند و با خوشحالی در آغوشش می گیرد. کمی بعد اوجویت به یاماچ نزدیک می شود و دست او را می بوسد و از او می خواهد به قهوه خانه برود چون عمو با او کار دارد. عمو جومالی و وارتلو به یاماچ می گویند که جای کولکان را پیدا کرده اند. وارتلو همراه یاماچ به سمت کاباره ای که کولکان آنجا نگهبانی می دهد می روند و منتظر می مانند. وقتی یاماچ کولکان را می بیند، شروع به لرزیدن می کند. وارتلو با نگرانی به سمتش می رود و می گوید: «به خودت بیا یاماچ! » بعد هم او را زمین می زند و با عصبانیت می گوید: «به من از شکنجه نگو! من همه زندگیم با شکنجه گذشته! به بچه ات فکر کن. به زنی که عاشقشی فکر کن! » و خودش آجری برمیدارد و به سمت کولکان حمله می کند. کولکان پا به فرار می گذارد اما در یکی از کوچه ها یاماچ، جلویش سبز می شود و با مشت و لگد به جانش می افتد. بعد هم همراه وارتلو او را به جایی می برند و دست و پا بسته شروع به کتک زدنش می کند. یاماچ با عصبانیت از او می پرسد که افسون کجاست؟ کولکان می گوید: «به یه شرط میگم! یا من و بکش یا جای افسون رو بگم! » یاماچ انتخاب می کند تا افسون را پیدا کند.
افسون قبل از قرارش با آن مرد، پیش دخترش می رود و کنار او دراز می کشد و شروع گفتن داستانی در مورد خودش و عشقش به یاماچ که هنوز هم منتظرش است می گوید... یاماچ از پشت درخت ها، افسون را در حالی که دخترش را در آغوش دارد می بیند و چشمانش پر از اشک می شود که نظام و افرادش وارد اتاق می شوند و افسون را با خود می برند. یاماچ از دیدن این صحنه جا می خورد و عصبانی می شود و افسون را دنبال می کند.
کولکان سراغ ندیم می رود و به او می گوید: «از اونجایی که شما منو به یاماچ لو دادین، حالا باید از من در مقابل اون محاظفت کنین! اگه من بمیرم یاماچ همه چیزو میفهمه! »
افسون همراه مردها سر میز نشسته و برای لحظه ای بلند می شود تا به دستشویی ببرد. صدایی آشنا او را از پشت سر صدا می زند. افسون به سمت یاماچ برمی گردد و هردو در حالی که بغض کرده اند به هم خیره می شوند.
قسمت بعدی - سریال گودال قسمت چهارصد و بیست و نه 429 قسمت قبلی - سریال گودال قسمت چهارصد و بیست و هفت 427 Next Episode - Çukur Serial Part 429 Previous Episode - Çukur Serial Part 427منبع خبر: پندار
اخبار مرتبط: قسمت چهارصد و بیست و هشت گودال
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران