قسمت چهارصد و بیست و هفت گودال
گودال قسمت 117
یاماچ به داخل قهوه خانه خیره می شود و بعد به مغازه ی بغل آن که آشپزخانه محله بود میرود. حالا پسری جوان مسئول آنجا است اما خبری از آدم های نیازمند نیست. یاماچ کمی از او سوپ می خواهد و می پرسد: «قبلا اینجا زندگی میکردم. چرا دیگه کسی نیست؟ » پسر می گوید که او را نشناخته و یاماچ می گوید: «شاید بابات بشناسه. تو پسر کی هستی؟ » پسر اسم پدرش را می گوید و یاماچ او را به یاد می آورد. پسر ادامه می دهد:« بابام قبلا بقال بود. الان دست عمو درد نکنه مغازه پایینی رو به بابام داده. اینجام من میچرخونم. » یاماچ وقتی اسم عمو را می شنود جا می خورد.
علیچو مثل دیوانه ها به مردمی که خانه اش را تبدیل به اغذیه فروشی کرده اند حمله می کند و می گوید: «اینجا خونه منه! اینجارو عمو بهم داد... » مردم هم او را کتک می زنند تا این که سحر سر می رسد و با دیدن او خوشحال شده و علیچو را از میان مشت و لگد مردم بیرون می کشد و با دلسوزی او و عمو را به سمت خانه اش که همان خانه ی قبلی عمو است اما حالا عمو جومالی آن را به سحر داده می برد. سحر آنجا به علیچو توضیح می دهد که دیگر آنجا خانه ی علیچو نیست و علیچو غصه می خورد.
در قهوه خانه ی زلفی، عمو جومالی نشسته و برای مردم داستان تعریف می کند. مدد هم گوشه ای نشسته و با نفرت به او چشم می دوزد و وقتی عمو با او چشم در چشم می شود، مدد با نفرت روی زمین تف می کند! بقیه به مدد حمله می کنند و او را از قهوه خانه بیرون می کنند. عمو از انها می خواهد که کاری به کارش نداشته باشند.
یاماچ به قهوه خانه ی ادریس می رود. فیاض که حالا انجا را می گرداند با دیدن یاماچ هیجان زده و خوشحال می شود. اما بعد با دستپاچگی می گوید: «داداش اینجا مکان خاصه. بیا بریم تورو ببرم پیش داداشت. » یاماچ در بازار جومالی را می بیند که مشغول فروختن میوه است. یاماچ از دیدن ظاهر جومالی که دیگر مثل قبل نیست و شکسته شده جا می خورد اما جلو نمی رود. کمی بعد وقتی سالم که وضع درست حسابی ندارد، به بازار می اید و میوه های خراب را جمع می کند تا بخورد، جومالی با دلسوزی به او مقداری از میوه هایش را می دهد. لحظه ی آخر سالم، یاماچ را می بیند و خوشحال می شود!
کولکان وقتی به یادگار زنگ می زند و می بیند که جواب نداده، می فهمد که حتما یاماچ حساب او را رسیده. او با عجله سراغ جنک می رود و به او می گوید که یاماچ دنبال آنها است و حتما پیدایشان خواهد کرد تا انتقامش را بگیرد و باید افسون را پیدا کنند تا وقتی یاماچ گیرشان اورد، چیزی برای گفتن داشته باشند که زنده بمانند!
وارتلو در قهوه خانه کنار عمو نشسته و عمو جومالی او را پسرم صدا می زند! از طرف دیگر، کاراجا میان جمعی از مردان که برای عمو جومالی کار می کنند نشسته و وقتی آنها تقاضای 25 درصد صود بیشتر می کنند، کاراجا با جدیت می گوید: «شما با همین پول یا به کارتون ادامه میدین یا میشینین خونتون و تخمه میشکنید آقایون! اما ما نباشیم شما هم نیستین! » و بلند می شود و می رود. یکی از مردها زیرلب می گوید: « این خیلی منو ناراحت میکنه ها! »
کاراجا به سمت راننده و محافظش که جلاسون و مکه هستند می رود و سوار ماشین می شود. کمی بعد در جاده به آنها حمله می شود. جلاسون خودش را سپر کاراجا می کند و کاراجا هم با کمک او اسلحه به دست می گیرد و خودشان را نجات می دهند. کاراجا می گوید: «من میدونم کی بودن! »
مرتضی دو نفر از افرادشان را برای وارتلو می برد و می گوید: «اینا منو دیوونه کردن! دیروز با کامیون های حمل مواد داشتن مسابقه میدادن! » وارتلو با عصبانیت به آنها چشم می دوزد و هردو را به قهوه خانه راه می دهد تا عمو جومالی حسابشان را برسد. وارتلو قبل وارد شدن به قهوه خانه، مدد را می بیند که با نفرت به او چشم دوخته و زیرلب فحش می دهد و روی زمین تف می اندازد! وارتلو اعصابش بهم می ریزد اما چیزی نمی گوید.
یاماچ جومالی را تا دم میخانه دنبال می کند. جومالی وارد میخانه که حالا متین آنجا را می گرداند می شود و کنار مدد می نشیند. آنها با غصه شروع به نوشیدن به سلامتی چیزهایی که از دست داده اند می شوند.
جنک آدرس و شماره نظام، کسی که افسون را در دست دارد را پیدا می کند و به دست کولکان می دهد. کولکان راه می افتد و به سمت کلاب نظام می رود اما نظام با دیدن او می گوید: «مگه نگفتی گوشت و استخونشم مال تو؟! من افسون رو بهت نمیدم! » و به افرادش دستور می دهد تا حسابی کولکان را کتک بزنند.
عمو جومالی به آکین سپرده تا همراه مکه و جلاسون حساب کسی را برسند. آکین هم به همراه آن دو به مکان کسی که پول های عمو را خورده می رود و بعد از گرفتن ساک پول ها از او، حسابی کتکش می زند!
عمو جومالی متوجه می شود که هردوی آن جوان ها، تتوی حرف سین و دستبند آن را دارند. بدون مقدمه می پرسد: «اسمش سرپیله یا سما؟ » یکی از پسرها می گوید: «سرپیل! » عمو دستور می دهد تا سرپیل را پیدا کنند. سرپیل همان موقع در آغوش مرتضی است و به محض این که خبر می رسد عمو او را صدا کرده، بلند شده و خودش را به قهوه خانه می رساند. عمو با دیدن ظاهر او می گوید که زودتر او را به دانشگاه بفرستند. وارتلو از این همه هوش و تدبیر او خوشش می آید و می گوید: «عمو چرا باید میرفت دانشگاه؟! » عمو می گوید: «بوی گند عطر مردونه میداد! اگه نفرستیمش تلف میشه! » بعد هم به ندیم دستور می دهد تا هردوی آن جوان ها را در دو مغازه ی روبروی هم که فروششان نیازمند به یکدیگر باشد مشغول به کار بکند!
وقتی مرتضی وارد خانه می شود، عایشه میز شام را برای او آماده می کند. عایشه و او حالا ازدواج کرده اند. اما عایشه روی کت مرتضی تار موی زرد رنگی پیدا می کند و با عصبانیت به او حمله می کند و حساب می پرسد. مرتضی هم قسم می خورد که کاری نکرده، او عایشه را هل می دهد او زود دوباره به سمتش می رود و او را می بوسد! عایشه هم با او همراهی می کند!
آکین بعد از انجام کار عمو جومالی، به میخانه می رود و بعد از درآغوش گرفتن جومالی و مدد و متین، کنار جومالی می نشیند. جومالی حال سعادت و یاسمین و بقیه را یکی یکی از آکین می پرسد. وقتی آکین حال دختر کوچک جومالی را می پرسد و می گوید: «دلم براش تنگ شده، نیام یه سر ببینمش؟! » جومالی فورا می گوید: «تو میخوای خودتو تو دردسر بندازی؟ اینجا اومدنت هم اشتباهه! » بعد از کمی نوشیدن، جومالی به سمت خانه اش به راه می افتد و یاماچ هم دنبالش می رود. داملا در خانه ای محقر منتظر جومالی است، جومالی وارد خانه می شود و مشغول بازی با دختر کوچکش آسیه می شود. داملا متوجه می شود کسی از لای پنجره دارد آنها را دید می زند و با نگرانی جومالی را صدا می زند. جومالی با عصبانیت بیرون می رود و یاماچ شروع به فرار می کند تا اینکه جومالی به او می رسد و با دیدن یاماچ برای لحظه ای مات و مبهوت می ماند و بعد با بغض برادرش را در آغوش می گیرد. یاماچ هم همراه او زیر گریه می زند.
جلاسون حالا در خانه ی کوچوالی ها نگهبان در شده. کاراجا از پنجره او را می بیند و لبخند می زند. بعد هم در آن سرما پایین رفته و کنارش می نشیند. کاراجا دیگر مثل سابق نیست و می گوید: «قبلا فکر میکردم دوست داشتن خیلی مهمه و به خاطر التماس میکردم. اما الان به لطف عمو میدونم که قدرت حرف اولو میزنه! قدرت دنبالش دوست داشته شدنم میاره! » جلاسون از این که کاراجا انقدر تغییر کرده افسوس می خورد.
فیاض به جنت زنگ می زند و بعد از بستن قهوه خانه به خانه پیش او و بچه هایش می رود. مدد هم مثل هرشب تعقیبش می کند. جنت فیاض را داداش صدا می زند و فیاض به او می گوید که امروز یاماچ را دیده!
جومالی یاماچ را به خانه می برد. داملا از دیدن او بهت زده می شود و در آغوشش می گیرد. وقتی یاماچ می پرسد که چرا همه چیز تغییر کرده، جومالی با غصه می گوید: «اینارو بیخیال. فردا برو دنبال افسون و بچه ت... ما هم کمکت میکنیم. من و مدد و متین... » آخر شب، داملا به جومالی می گوید که نباید انقدر به یاماچ امید واهی بدهد وقتی نمی تواند کمکش کند. داملا می پرسد: «تو از کجا میدونی کنار تو وایمیسه؟! شاید کنار عموت وایسه. » جومالی با قاطعیت می گوید: «همچین چیزی نمیشه! اون کنار من میمونه. » داملا می گوید: «تو در مورد همشون همینو گفتی! گفتی خانواده م هستن اما ببین! » جومالی می گوید: «یاماچ نمیکنه! فقط اون مونده! اون داداش منه. هرجا من باشم اونم اونجاست! »
آکین و کاراجا و وارتلو دور میز همراه عمو جومالی نشسته اند. آکین به نظر خوشحال نیست. سعادت هم کمی مشروب برمیدارد و پنهانی به انباری طبقه پایین می رود و همراه سلطان مشغول نوشیدن می شود. همان موقع صدای آواز خواندن یاسمین به گوش می رسد. همه با ترحم به آکین چشم می دوزند و اکین بیرون می رود و سعی می کند یاسمین را آرام کند. یاسمین گریه می کند و با صدای بلند به آواز خواندنش ادامه می دهد. اکین متوجه دست زخمی او می شود و با بغض سر یاسمین فریاد می زند و او را به اتاقشان می برند تا زخمش را پانسمان کند. یاسمین با بغض می گوید: «آکین صدای تو مغزم خیلی بده. فقط وقتی اواز میخونم میرن! من ازشون میترسم! »
آکین دم در خانه و پیش جلاسون می رود و می پرسد: «من نمیتونم برم، تو که میتونی چرا نمیری؟ » جلاسون می گوید: «تو خوب میدونی دلیل نرفتنم رو. » آکین به خانه اشاره می کند و می گوید:«پس چرا نمیری تو اون خونه به بهونه این که چیزی نیاز داره بهش نزدیک نمیشی؟! » جلاسون می گوید: «خوب میدونم به چیزی احتیاج نداره. »
کولکان نگهبان یکی از کلوب ها است و وقتی داخل آن می رود، به صورت اتفاقی افسون را می بیند که روی صحنه آواز می خواند. کولکان بدون این که دیده بشود به او چشم می دوزد.
جنت که از آمدن یاماچ خبردار شده این خبر را به سعادت می رساند. از طرفی زلفی که از سالم شنیده یاماچ در محله دیده شده هم این را ندیم می گوید. ندیم حالش گرفته می شود و با عجله این را به عمو جومالی می رساند.
جومالی و داملا وقتی تب آسیه بالا می رود صبح زود او را به بیمارستان می رسانند. یاماچ در خانه تنهاست که کسی در را می زند. یاماچ وقتی در را باز می کند سعادت با دیدن او چشمانش پر از اشک می شود و محکم او را در آغوش می گیرد. بعد می گوید: «خداروشکر زنده ای آبجی جون... یاماچ هرجا افسون و بچه ت هست برو همونجا. اینجا مثل قبل نیست. خواهش میکنم برو... » همان موقع در خانه دوباره به صدا درمی آید. سعادت از او می خواهد در را باز نکند اما یاماچ وقتی در را باز می کند با عمو جومالی روبرو می شود. عمو می گوید: «من عموی توام پسر! به محله ت خوش اومدی! » و دستش را برای دستبوسی به سمت او دراز می کند. یاماچ مکث می کند و همان موقع وارتلو با با خوشحالی و دوان دوان خودش را می رساند و یاماچ را در آغوش می گیرد.
وارتلو یاماچ را به محله می برد و با خوشحالی به او می گوید که دیگر همه چیز تغییر کرده و محله پیشرفت کرده است. او می گوید که دو سال است که دیگر کسی در محله نمیمیرد و همه خوشحال هستند... عمو جومالی از دور به آنها چشم میدوزد و بعد به ندیم می گوید: «چطور اومد اینجا؟ مگه نگفتین هیچی یادش نمیاد؟! » ندیم می گوید: «حق دارین. ولی آخرین بار داشت چوپانی میکرد. خودم دیدم! اگه بخواین همین امروز کارش رو تموم میکنم. » عمو می گوید: «اگه میخواستم این کارو کنم چرا تا الان زنده مونده؟! من نمیخوام اونا بمیرن. اون برادرزاده ی منه. میخوام دستمو ببوسه و پیشم باشه. چون دیگه پادشاه گودال و کوچ اولی ها منم! »
قسمت بعدی - سریال گودال قسمت چهارصد و بیست و هشت 428 قسمت قبلی - سریال گودال قسمت چهارصد و بیست و شش 426 Next Episode - Çukur Serial Part 428 Previous Episode - Çukur Serial Part 426منبع خبر: پندار
اخبار مرتبط: قسمت چهارصد و بیست و هفت گودال
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران