قسمت چهارصد و بیست و شش گودال
گودال قسمت 116
وارتلو به همراه عمو جومالی به خانه می رود. او اول خودش را مدد که گوشه ای از حیاط نشسته نشان می دهد. مدد اول از دیدن او شوکه شده و بعد در حالی که اشک خوشحالی می ریزد در آغوشش می گیرد. وارتلو از مدد می خواهد حواسش به مهمانشان عمو جومالی باشد. عمو جومالی وقتی به اتاق ادریس می رسد به صندلی او چشم می دوزد و بعد با افتخار روی آن می نشیند.
وارتلو در خانه ی خودش را می زند و سعادت با دیدن او متعجب می شود و برای لحظاتی فقط به او خیره می ماند. بعد هم با خوشحالی در آغوشش می گیرد و خدا را شکر می کند. وارتلو همراه او وارد خانه می شود و به ادریس کوچک که حسابی در نبود او بزرگ شده چشم می دوزد. وارتلو با غصه می گوید که ابتدا امروز به مزار سلیم خواهد رفت... بعد سعادت در مورد نیست شدن یاماچ می گوید. وارتلو کمی فکر می کند و می گوید: «این بچه انقدر به فکر اینا بود. هیچکدومشون به فکرش نبودن. اون از جومالی که به سمت داداش خودش شلیک کرد و بعد هم سلطان چمدونشو داد دستشو از خونه بیرونش کرد... حقشه از اینجا دور بشه. اگه خوشحاله کاری به کارش نداشته باشیم... »
جومالی وقتی به اتاق ادریس می رود و وارتلو عمو جومالی را به او معرفی می کند، جومالی نگاه بدی به او که روی صندلی ادریس نشسته می اندازد و با به یاد اوردن این که چرا قبر او خالی بود، این را از عمو جومالی می پرسد. عمو جومالی همه چیز را برای او تعریف می کند و در آخر هم می گوید: «حالا که ادریس نیست، من مراقبتون هستم... » و دستی به شانه او می زند. اما جومالی همچنان به او اعتماد ندارد و وقتی عمو جومالی سوار ماشینش شده و از انجا کمی فاصله می گیرد، جلوتر ندیم را سوار می کند که از چشم جومالی دور نمی ماند. او زیرلب او را نفرین می کند. عمو جومالی به ندیم می گوید که جومالی هیچ وقت او را جای ادریس نخواهد گذاشت و برایش سرخم نخواهد کرد برای همین باید او را از سر راه بردارند و بعد هم برای این که وارتلو را بیشتر سمت خودش بکشد، از ندیم می خواهد تا حساب مدد را هم برسد.
وارتلو سر مزار سلیم می رود و اشک می ریزد و می گوید: «داداشم... شاید اگه من بودم اینجوری نمیشد... » و کتش را از تن دراورده و روی خاک مزار او می گذارد...
وقتی وارتلو به محله می رود، علیچو و عمو دنبالش می روند. علیچو به وارتلو می گوید که باید یاماچ را پیدا بکند چون خبری از او نیست. وارتلو می گوید باید یاماچ را به حال خودش بگذارند اما برای این که خیال علیچو را راحت کند به گوشی یاماچ زنگ می زند. کولکان با دیدن اسم او فحشش می دهد و جواب نمی دهد اما پیام می دهد: منو فراموش کنین. حالا که افسون رو از خونه بیرون انداختین من دیگه با شما کاری ندارم. من با افسونم. به اهل خونه سلام برسون! وارتلو این را بلند می خواند تا خیال علیچو هم راحت بشود اما علیچو می گوید: «یاماچ نمیگه اهل خونه. یاماچ میگه به علیچو بگین نگرانم نباشه. این یاماچ نیست! » اما وارتلو قبول نمی کند. علیچو هم می گوید: «من میرم دنبال یاماچ و پیداش میکنم. » عمو که عقلش سرجای خودش نیست می گوید: «یاماچ پسر کوچیکه ادریسه؟ » علیچو تایید می کند و عمو می گوید: «آره بریم. منم میام. یاماچ باید پیدا شه. » و همراه هم راه می افتند.
کولکان در انباری ای یاماچ را زندانی کرده و به او می گوید: «امروز اولین روز زندگی جدید تو خواهد بود! زندگی ای که آخرش تو حتی خودت و اسمت رو هم نمیشناسی اینو بهت قول میدم! » یاماچ از او با نفرت می پرسد که افسون کجاست و کولکان می گوید: «اونو دیگه باید فراموش کنی! الان تو تو یه ده دور افتاده تو افغانستانی. هیشکی نمیتونه پیدات کنه و به دادت برسه! » بعد هم می گوید: «دیگه کسیو نداری! تو کاری کردی من اوگدای رو بکشم این تاوان کاریه که کردی... اسمت دیگه یاماچ نیست! » و سوسکی از روی زمین برمیدارد و می گوید: «اسم تو حشره ست! از این بعد تو یه حشره ای! » او به افرادش دستور می دهد تا یاماچ را حسابی کتک بزنند و بعد با دیدن تتوی روی سینه یاماچ، می گوید: «سوسکا خالکوبی ندارن! باید پاک شه! » و دستمالی که آغشته به آب لیمو است را روی زخم های یاماچ و خالکوبی اش می مالد. یاماچ از شدت سوزش آن نعره می زند و کولکان می گوید: «این یه روشه مطمئنه که آروم آروم خالکوبیو از تنت میشوره و میبره! » او به همراه دو نفر از افرادش ماه ها یاماچ را کتک می زند و شکنجه می دهد و هرروز تاکید می کند که او یاماچ نیست. اما یاماچ مقاومت می کند و اسمش را به زبان می آورد که کولکان می گوید: «تا وقتی اسمشو به زبون میاره از غذا خبری نیست! » و بعد هم یاماچ را ساعت ها درون جعبه ای مقابل نور افتاب می گذارد تا اینکه یاماچ بیحال می شود و غش می کند... بعد از چند ماه دیگر یاماچ مثل دیوانه ها شده و ادریس را کنار خودش می بیند که مدام اسم او را تکرار می کند. یاماچ با یک زغال روی دیوارها اسم خودش و خانواده اش را می نویسد که کولکان با دیدن او حسابی کتکش می زند و آنها را پاک می کند. حتی یک بار یاماچ سعی می کند تا فرار کند اما کولکان مانعش می شود و با شدت بیشتری او را کتک می زند و داخل چاهی می اندازد، یاماچ که دیگر ناامید شده و از او افرادش می ترسد از ته چاه گریه می کند و فریاد می زند: «باشه هرچی تو بگی... من یاماچ نیستم... من اسممو نمیدونم... »
بعد از دوسال کولکان خالکوبی یاماچ را بررسی می کند و وقتی می بیند دیگر اثری از آن باقی نمانده لبخند می زند و همراه افرادش آنجا را ترک می کند. یاماچ با اینکه در آن انباری تاریک مانده اما برای مدتی جرئت بیرون آمدن از انجا را نمی کند. تا اینکه بالاخره پایش را بیرون می گذارد و به سمت یکی از خانه های روستایی می رود. مرد روستایی افغان به غذا می دهد و بعد از مدتی هم گوسفندهایش را به او میسپارد تا چوپانی بکند...
روزی وقتی یاماچ در صحرا همراه گوسفندان است، دو نفر به او نزدیک می شوند. یکی از آنها علیچو است و دیگر عمو. آنها با دیدن یاماچ مدتی به او خیره می مانند اما یاماچ را نمی شناسند و وقتی علیچو اسم یاماچ را می پرسد. او می گوید که نمیداند و بعد هم به هردویشان را به سمت انباری اش می برد و به آنها غذا می دهد. عمو که به کل چیزی به خاطر ندارد اما ناگهان روی قسمتی از دیوار علامت گودال را که یاماچ قبلا کشیده بوده را می بیند و با هیجان به یاماچ خیره می شود و اسمش را صدا می زند. علیچو هم خوشحال می شود و می گوید: «ما برای پیدا کردن تو اومده بودیم یاماچ... » یاماچ اول می ترسد و از دست آنها فرار می کند و به چاه پناه می برد. اما وقتی صدای کمک علیچو و عمو را که توسط یکی از روستاییان کتک می خورند را می شنود، اسمش را به یاد می آورد و به سمت آن مرد حمله می کند و ان دو را نجات می دهد... آن سه همراه هم به راه می افتند. علیچو در مسیر و از روی پلاک ماشین ها متوجه می شود که آنجا افغانستان نیست اما جایی دور از خونه است...
افسون در پاویونی با آرایش غلیظ مشغول خواندن آهنگی است. همه مردها خیره به او مست می کنند و از دیدن زیبایی افسون لذت می برند. صاحب پاویون بعد از اجرای افسون او را به خانه می برد و می گوید: «فقط چند دقیقه! بعد بیا! » افسون با عجله و دوان دوان خودش را به اتاق طبقه بالا می رساند. اتاقی که او فقط به خاطر دخترش با تزئیناتی کودکانه برایش ترتیب دیده. افسون با عشق دختر دو سه ساله اش را در آغوش می گیرد و نوازشش می کند. کمی بعد صاحب پاویون با عصبانیت سراغش رفته و او را از بچه جدا می کند و در انباری طبقه پایین می اندازد. افسون گوشه ای می نشیند و قرص می اندازد تا نئشه بشود و به خواب برود.
شب که می شود، یاماچ در رویاهایش خانواده اش را می بیند و بیدار می شود. عمو به سمتش می رود و با نگرانی می گوید: «یاماچ توام مثل من شدی؟ نگران نباش... میگذره... امیدتو از دست نده... » بعد دوباره فراموشی اش برمی گردد و با عصبانیت به یاماچ می گوید: «تو کی هستی؟! » یاماچ با دلسوزی او را می برد تا بخواباند. وقتی صبح می شود، هرسه آنها گشنه هستند، علیچو مقدار کمی پول به دست می آورد و آنها را به رستوران سرراهی می برد تا غذا بخورند. آنجا یاماچ از روی خال دست یکی از مشتری ها، خوب به یاد می آورد یکی از کسانی که او را شکنجه میداد، همین ادم بود و به سمتش حمله می کند. مرد انکار می کند و بقیه مردم آن سه را از رستوران بیرون می کنند. یاماچ به علیچو می گوید که مطمئن است او یکی از کسانی بوده که شکنجه اش میداده... آنها سوار ماشین راننده ی سرراهی می شوند تا به سمت استانبول بروند. مردی که یاماچ او را تشخیص داده هم انها را تعقیب می کند و به کولکان زنگ می زند و این خبر را به او می دهد. کولکان تعجب می کند و می گوید: «بعد از شیش ماه هنوز تورو یادشه؟ به نظر من بکشش. چون کوچوالی ها هیچ وقت هیچ چیزیو فراموش نمیکنن! » و خودش به سمت کلابی که بادیگارد ان است می رود تا کارش را شروع کند. آن مرد هم به سمت ماشینی که یاماچ و علیچو و عمو داخل آن هستند حمله می کند و می خواهد انها را زیر بگیرد...
رئیس پاویون به افسون می گوید که امشب برنامه ی ویژه ای دارد. افسون آرایش می کند و در اخر هم قرص می خورد و با لباس مخصوص روی سن می رود و جلوی مردان زیادی شروع به رقص عربی می کند. وقتی رئیسش متوجه ورود پلیس ها به انجا می شود، موادی که داخل جیبش دارد را داخل جیب کت افسون می اندازد. پلیس ها بعد از پیدا کردن مواد افسون را به بازداشتگاه می برند. بعد از دادگاه افسون دو هفته در زندان می ماند و از دلتنگی دخترش و نسخی مواد بدن درد می گیرد تا این که بالاخره آزاد می شود. وقتی رئیس او را به خانه می برد افسون بدون معطلی به سمت اتاق دخترش می رود اما رئیس مانع او می شود و با عصبانیت می گوید: «تا وقتی برنامه ای نداشتی دخترتم نمیتونی ببینی! قرارمون همین بوده! » و افسون را داخل انباری می اندازد و لگدی هم به او می زند.
ماشین چپ شده و علیچو و عمو زیر آن مانده اند. مردی که یاماچ را شکنجه میداد به سمت ماشین می رود تا با ضرب گلوله از مردن آنها مطمئن بشود که یاماچ به سمتش حمله می کند و اسلحه را از او گرفته و چند بار به سمتش شلک می کند. بعد هم عمو و علیچو را از زیر ماشین نجات می دهد و به بیمارستان می رساند. دکتر مرد خوبی است که به هر سه انها کمک می کند و مدتی پیش خودش نگه میدارد تا این که بالاخره مرخصشان می کند. آنها از دکتر تشکر می کنند و یاماچ از او می خواهد حتما به گودال سر بزند. دکتر در اخر بلیط اتوبوس به آنها می دهد تا خودشان را به استانبول برسانند.
وقتی انها بالاخره به محله می رسند، عمو و علیچو به سمت خانه علیچو می روند و با دیدن خانه ی او که حالا تبدیل به کبابی شده خشکشان می زند. یاماچ هم به محله می رود و وقتی می بیند حتی رنگ و مغازه های شهر هم تغییر کرده و مردم جدیدی به انجا رفت و آمد می کنند تعجب می کند و سردرگم می شود. او به سمت قهوه خانه محله که حالا تغییر کرده می رود و به داخل ان خیره می شود و با تعجب می گوید: «گودال؟؟ »
قسمت بعدی - سریال گودال قسمت چهارصد و بیست و هفت 427 قسمت قبلی - سریال گودال قسمت چهارصد و بیست و پنج 425 Next Episode - Çukur Serial Part 427 Previous Episode - Çukur Serial Part 425منبع خبر: پندار
اخبار مرتبط: قسمت چهارصد و بیست و شش گودال
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران