قسمت چهارصد و بیست و سه گودال
گودال قسمت 113
یاماچ جنازه ی چنگیز را کشان کشان می برد و در قبری که برای او کنده بود خاک می کند! بعد هم پیش جومالی می رود که با ناراحتی به عکسی از سلیم چشم دوخته است. یاماچ سر می رسد و سکه ای را که طرفی از آن صورت چائتای و طرف دیگر کولکان حک شده را نشان جومالی می دهد و می پرسد:« شیر یا خط؟ » جومالی می گوید:« خط! » یاماچ سکه را می اندازد و قرعه به اسم چائتای می افتد! جومالی لبخند شیطانی ای می زند!
کاراجا قیچی در دست شبانه به اتاق افسون و یاماچ می رود و بالا سر افسون که خواب است می ایستد و قصد دارد او را بکشد که صدایی می شنود و از اتاق خارج می شود و به اتاق مادرش می رود. او تازه نگاهش به قیچی توی دستش می افتد و گریه می کند و می گوید:« مامان من دارم چیکار میکنم... » عایشه سعی می کند او را آرام بکند.
یاماچ به اتاقشان می رود و مسستقیم وارد حمام می شود. افسون از صدای شیر آب بلند می شود و ناگهان با چمدان خاکی و لباس های گلی یاماچ روبرو می شود و وحشت می کند. وقتی یاماچ از حمام بیرون می آید از حالت چهره ی افسون می فهمد که چیزی شده و دلیلش را می پرسد. افسون با ناراحتی می گوید: «من فکر نمیکردم اینارو بیاری تو اتاقمون! نه تا این حد! » و به چمدان اشاره می کند. یاماچ جلو می رود و می گوید:« افسون تو باید به اینی که هستم عادت کنی...حالام باید نشونت بدم چی تو چمدونه! » افسون عقب می کشد و می گوید دلش نمی خواهد داخل آن را نگاه کند اما یاماچ با اصرار چمدان را مقابل او می گذارد و بازش می کند. افسون با دیدن لباس هایش داخل چمدان حسابی ذوق می کند و با خوشحالی از یاماچ تشکر می کند.
جوانان گودال روی پشت بام متوجه وارد شدن ماشین غریبه ای می شوند. ناگهان به پشت سرشان برمی گردند و با مردم نقاب پوش مواجه می شوند. و لحظه ای بعد همه شان کتک خورده و زخمی گوشه ای می افتند. مکه و جلاسون سراغ آنها می روند تا بدانند که مرد نقاب دار چه شکلی است اما همه می گویند انقدر سریع بوده که نتوانسته او را ببینند. صبح مکه و جلاسون به دنبال او محله را می گردند تا این که در یک انبار او را پیدا می کنند. مرد نقاب دار با دیدن آنها، ضامن دو بمب را می کشد و به سمت آنها پرت می کند و می رود. مکه و جلاسون برای این که بمب منفجر نشود مجبور می شوند آن را در دستشان نگه دارند. کمی طول می کشد تا آنها متوجه بشوند که مرد نقاب دار در را از پشت قفل کرده و انها را زندانی کرده است.
صبح چائتای به یاماچ زنگ می زند و به او می گوید:« امیدوارم از سورپرایزایی که برات تو گودال گذاشتم خوشت بیاد! » یاماچ با عصبانیت به او می گوید: «ماسفانه زیاد زنده نمیمونی تا بفهمی! » چائتای با خونسردی شروع به تعریف کردن لحظه ی چاقو زدن و مرگ سلیم می کند و یاماچ را بیشتر عصبانی می کند.
سرن سر مزار پدرش است و با غصه با او صحبت می کند. کمی بعد هم سر مزار آریک می رود و با حسرت به سنگ قبر او خیره می شود. دو نفر از آدم های چائتای او را تعقیب می کنند. سرن متوجهشان شده و سوار موتورش می شود تا از آنجا فرار کند اما در یکی از خیابان ها توسط دو سه تا از ماشین های افراد چائتای گیر می افتد. چائتای از یکی از ماشین ها پیاده شده و رو به سرن با پوزخند می گوید: «باز همو دیدیم! » سرن بی تفاوت می گوید: «من نمیخوام مقاومتی کنم. هرکاری میخوای بکن. » چائتای به افرادش دستور می دهد تا او را بگیرند.
جومالی وارد قهوه خانه می شود و روی یکی از صندلی ها می نشیند که صدای بوق بمب به گوش می رسد. بمب فعال شده و جومالی متوجهش می شود که اگر بلند شود منفجر می شود. او همانجا می نشیند و کمی بعد که یاماچ می آید و با بمب روبرو می شود از فیاض می خواهد تا فرهاد الکتریکی را صدا بزند. فرهاد وارد کارگاهش می شود و مشغول به کار می شود که دستگاه لحیم منفجر می شود و فرهاد صورتش می سوزد!!
از طرفی مرد نقاب دار، داخل اتاق یاسمین در بیمارستان که آکین هم کنار او است را بمب کار می گذارد! آکین و یاسمین و داخل اتاق زندانی می شوند.
افسون سر میز صبحانه همراه سلطان و بقیه می نشیند و خیلی معذب است. سلطان از او می خواهد تا امروز او هم به آشپزخانه ی محله بیاید! افسون با این که تمایلی ندارد اما مجبور می شود قبول بکند.
وارتلو در افغانستان با دشمن می جنگد و به زمین و زمان و اسکندر و یاماچ فحش می دهد!
علیچو روی یکی از مبل های کنار خانه اش می نشیند که متوجه بوق بمب شده و با نگرانی و ترس به سحر می گوید که بچه هایش را بردارد و از انجا دور بشود. سحر که نگران او شده کمی دورتر می ایستد. از طرفی وقتی یاماچ متوجه می شود کاری از دست فرهاد برنمی آید تصمیم می گیرد سراغ علیچو برود.
چائتای به سرن می گوید که اول گوشی اش را به او بدهد و بعد بگوید تا چه باید بکنند! سرن به یاد می آورد که قبل از همه این جریان ها سراغ یاماچ رفته و به او گفته بود که باید از او محافظت بکند چون میداند که چائتای وقتی برگردد اول از همه قصد جان او را خواهد کرد! یاماچ هم قبول می کند و به کمک فرهاد سنسوری داخل گوشی سرن می گذارد که اگر دکمه ای را فشار بدهد موقعیت مکانی اش روی کامپیوتر فرهاد فورا ضبط می شود! سرن هم همین کار را می کند و بعد گوشی اش را تحویل چائتای می دهد اما کسی داخل کارگاه فرهاد نیست...
جلاسون و مکه هنوز هم داخل انباری سلاح گیر کرده اند و نمیدانند چه باید بکنند. مکه فکری به سرش می زند و تصمیم می گیرند تمام اسلحه ها و مهمات را گوشه ای دور از در انباری بکشند و بعد جلاسون بمب توی دستش را به سمت در انباری پرت می کند و خودشان پناه می گیرند. بمب منفجر می شود و در از جایش کنده شده و آنها از انبار خارج می شوند.
آکین نمیداند باید با بمب چه بکند و هرچقدر هم که سعی می کند به یاماچ زنگ بزند و این را به او بگوید نمی تواند. یاسمین از جایش بلند می شود و می گوید: «من همونقدر که زبان ترکی رو خوب بلدم، خنثی کردن بمب رو هم بلدم!! » او از آکین می خواهد که تا فورا برایش قیچی پیدا کند.
وقتی افسون همراه بقیه از خانه خارج می شود، کولکان که خانه را زیر نظر داشت، به چائتای خبرش را می دهد. چائتای هم از او می خواهد تا افسون را تعقیب بکند. کمی بعد هم عایشه که متوجه تب بالای بچه ی توی بغلش شده، او را همراه مدد به سمت بیمارستان می برد. مادر بچه که تمام مدت به خاطر نگرانی به خاطر بچه اش خانه را زیرنظر دارد، با نگرانی به سمت مرتضی جوجه فسقلی می رود و از او کمک می خواهد تا ماشین مدد را تعقیب بکند.
وارتلو در میدان جنگی ناگهان متوجه می شود گوشی اش آنتن می دهد. او پیام هایی از سعادت و مدد و یاماچ و سلیم دارد. سلیم برای او وویس فرستاده و وارتلو با لبخند آن را باز می کند. سلیم می گوید:« داداش من دارم میرم... » وارتلو این را که می شنود سعی می کند با سلیم تماس بگیرد اما گوشی او در دسترس نیست و ادامه وویس را گوش می دهد: منو تو خیلی شبیه هم هستیم. همونطور که تو دوتا شخصیت داری منم دوتا زندگی داشتم. یکیشو از بقیه تمام سال ها پنهون کردم. اما دیگه میخوام خودم باشم... » وارتلو به فکر فرو می رود و لبخند می زند.
یاسمین به آکین می گوید:« من دختر رئیس یه قبیله م که افغانه. مطمئن باش خیلی موقع شده که برامون بمب تله گذاشتن برای همین خوب بلدم چیکار کنم. » و با کمک قیچی در دستش یکی از سیم ها را می برد و خودش و آکین از آنجا آزاد می شوند. بعد هم با عجله سراغ جومالی می روند و یاسمین سعی می کند بمب او را خنثی بکند.
وقتی سلطان به همراه دخترها به محله می رسد، کاراجا با لبخندی ظاهری به افسون می گوید: «تو تا حالا گودال نیومدی نه؟ هرکی وارد گودال ما بشه دیگه ازش نمیتونه خارج بشه! تسلیت میگم! » کولکان هم از دور افسون را زیر نظر دارد که یکی از مردم محله او را تشخیص می دهد و دنبالش می کند. انها با هم درگیر می شوند و کولکان حسابش را می رسد.
مکه و جلاسون که آزاد شده اند ناگهان با مرد نقاب دار روبرو می شوند و دنبالش می کنند. مرد نقاب دارد وارد دخمه ی تاریکی می شود و بدون این که آن دو متوجه بشوند با یک ضربه هردویشان را زمین گیر می کند.
عمو وارد قهوه خانه ی دیگری در محله می شود و روی یک صندلی می نشیند اما حتی متوجه بوق بمب نمی شود. مردم اطرافش متوجهش شده و متین را صدا می زنند. متین با عجله خودش را می رساند تا عمو از جایش بلند نشود.
یاسمین با موفقیت بمب را خنثی می کند. یاماچ آکین را بیرون می فرستد. آکین با استرس روبروی قهوه خانه نشسته و منتظر است که کولکان از دور دکمه ای را فشار می دهد. مغازه ی کناری منفجر می شود و آکین به جلو پرت می شود و روی زمین می افتد. همه دورش حلقه می زنند و یاماچ با نگرانی از او می خواهد چشمانش را باز بکند...
چائتای به آرامی روی جنازه ی سرن را که گلوله را مستقیم توی سرش خالی کرده را با ملافه ای می کشد!
وارتلو از اسکندر می شوند که خلیل ابراهیم آمده و توی چادر است. او با خوشحالی داخل چادر شده و رو به خلیل ابراهیم می گوید: «نیمه بابام... » و دستان او را می بوسد...
علیچو روی مبلش که زیرش بمب نصب شده نشسته و با نگرانی یاماچ را صدا می کند...
قسمت بعدی - سریال گودال قسمت چهارصد و بیست و چهار 424 قسمت قبلی - سریال گودال قسمت چهارصد و بیست و دو 422 Next Episode - Çukur Serial Part 424 Previous Episode - Çukur Serial Part 422منبع خبر: پندار
اخبار مرتبط: قسمت چهارصد و بیست و سه گودال
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران