قسمت چهارصد و هجده گودال

   سریال گودال قسمت چهارصد و هجده 418Çukur Serial Part 418

گودال قسمت 108

یاماچ نزدیکی های خانه قبر کوچکی حفر می کند و ساز سلیم را در آن خاک می کند و حتی مقداری از خاک مزار سلیم را هم روی آن می ریزد و با غصه بالاسر آن می نشیند. او حتی از قبل مزارهای چنگیز، کولگان، اوگدای و چائتای را هم کنده و اماده کرده است! یاماچ سراغ عایشه می رود و به او می گوید: «من مراقب آکین هستم. تو حواست به کاراجا باشه اون اصلا خوب نیست. » عایشه گریه می کند و می گوید: «من از این به بعد چیکار میتونم کنم یاماچ... بعد از اتفاقاتی که سر آذر اومد و سلیم مرد نمیدونم باید چیکار کنم. » یاماچ که چیزی در مورد مرگ آذر نمیداند در این مورد سوال می کند. عایشه می گوید: «چیزی نمیدونی نه؟ ولش کن. من نمیخوام بچه ها باری رو دوشت باشن.. » یاماچ می گوید که دیگر این حرف را نزند و امید می دهد که بالاخره از این دوران سخت خواهند گذشت. بعد هم به اتاق کاراجا می رود. کاراجا از سرما می لرزد و روی خودش چند دست پتو انداخته. یاماچ با نگرانی به سمتش می رود و در آغوشش می گیرد. کاراجا زیر گریه می زند و می گوید: «هیچ وقت این چیزا تموم نمیشه... »

صبح، یاماچ در مورد قضیه آذر و کاراجا از جلاسون می پرسد. جلاسون همه چیز را تعریف می کند و یاماچ به وحشت می افتد و به فکر فرو می رود.

خبر منفجر 17 تتا از کارخانه های چنگیز اردنت همه جا پخش می شود. چنگیز همان شب تمام مدیران این 17 تا کارخانه را از خانه شان بیرون کشیده و بر سرشان فریاد می زند و با عصبانیت انها را سرزنش می کند: تموم مدتی که کارخونه های من داشت میسوخت شماها چیکار کردین ها؟ تو خونه هاتون خوابیدین! به درد نخورها! بعد هم همه ی انها را نه تنها اخراج می کند بلکه تاکید می کند کاری خواهد کرد که دیگر نتوانند در استانبول کاری پیدا کنند و مجبور به برگشت به روستاهایشان خواهند شد!

آکین هنوز هم عصبانی است و به یاماچ می گوید که چرا اردنت ها را به یک باره نمی کشند تا راحت بشوند. یاماچ می گوید: «واسه اونا جونشون مهم نیست. پولشون مهمه. باید هرچی که دارنو ازشون بگیریم و بعد کارشونو تموم کنیم.»

چنگیز با عصبانیت سراغ افسون هم می رود و او را سرزنش و تحقیر می کند و می گوید: «احمق! رفتی عاشق شدی! آدمایی مثل ما عاشق نمیشن. آدمایی مثل ما از عشق بقیه قدرت میگیرن. ما عشق رو بوجود اوردیم! کی میخوای اینارو بفهمی؟ » افسون می گوید: «زمانی که تو مردی و هیچکس کنارت نیست... تو که مامانمو میشناسی اون بعضی وقت ها آینده رو میدید. حتی زمان مرگ خودش رو دید. منم بعضی وقت ها آینده رو میبینم. مثلا میدونم تو مرگت نزدیکه و قراره تنها بمیری! » چنگیز پوزخندی می زند و می گوید: «منم میتونم آینده رو ببینم. میدونی چجوری؟ چون آینده رو من میسازم. مثلا برای تورو ساختم و اگر هم کنجکاوی بدونیش، آینده ی تو تموم شده! »

جومالی هنوز در میخانه است. میتن سراغ او می رود تا او را به خانه برگردد اما جومالی می گوید که او دیگر تمام شده و نمی خواهد بالاسر چیزی باشد و بهتر است دست از سرش بردارند. متین کمی مکث می کند و بعد خاطره ای در مورد سلیم و مرگ برادرش کمال می گوید. جومالی از حرف های او متاثر می شود اما همانجا می نشیند و به یاد رفته گانش می نوشد که یاماچ از راه می رسد و کلاه جومالی را روی میز می گذارد و منتظر او می ماند. جومالی کلاه را برمیدارد و با او همراه می شود.

جومالی وقتی وارد خانه می شود و نبود داملا را می بیند بیشتر بهم می ریزد و عکس ییلیز را پاره می کند. کمی بعد سلطان پیش او می رود و سراغ داملا را از جومالی می گیرد. جومالی می گوید که نمیداند داملا کجاست و خبری از او ندارد. سلطان فکری می کند و سراغ جلاسون می رود و از او می خواهد تا آدرس خانه ی پدر داملا را برایش پیدا بکند.

اوگدای به پدرش می گوید که شرکت های بیمه نمی توانند تمام خسارات وارد شده به کارخانه را پرداخت بکنند. چنگیز عصبانی میشود و فریاد می زند و از اوگدای می خواهد هرطور شده شرکت های بیمه را مجبور به این کار بکند. کمی بعد گولکان از خواب بیدار می شود و چنگیز با دیدن او صورتش جمع می شود و او را به خاطر به درد نخور بودنش سرزنش می کند. گولکان می گوید: «تو که هیچ وقت به من اجازه ندادی کاری بکنم بابا. » و در مورد جنگ میان کوچوالی ها و اردنت ها می گوید. چنگیز از این که گولکان زیاد هم بی خبر از همه چیز نیست تعجب می کند.

جومالی از آکین می پرسد که آخرین بار که سلیم با انها بوده، کسی که با او تماس گرفته اسمش را میداند یا نه. آکین کمی فکر می کند و اسم جمیل را به یاد می آورد. بعد جومالی سراغ متین می رود و از او می پرسد: «سلیم شب ها تنها کجا میرفت تو میدونی؟ » متین می گوید: «نه هیشکی نمیدونه. همیشه تنهایی میرفت و به کسی هم نمیگفت. » جومالی جوانان محله را جمع می کند و از انها می خواهد تا تک به تک کاباره و بارها را بگردند تا ردی از سلیم و کسی به اسم جمیل پیدا بکنند. رمزی اینها را از پشت در می شنود و از آنجا دور می شود.

یاماچ در خیابان جلوی ماشین چنگیز را می گیرد و چنگیز به او می گوید: «در کمترین زمان ممکن قراره تاوان کارهاتو بدی! » یاماچ بدون واکنش به حرف های او فقط می پرسد: «چائتای کجاست؟! » چنگیز لبخند می زند و می گوید: «میخوای پیداش کنی خودت پیداش کن! » یاماچ می گوید: «تو چندتا کارخونه داشتی؟! منتظر بقیه ش باش! » چنگیز با وحشت او را صدا می زند اما یاماچ از او دور می شود و بعد چنگیز و افرادش متوجه می شوند که تمام چرخ های ماشین وسط خیابان پنچر شده. چنگیز با عصبانیت و فورا سوار تاکسی می شود تا به شرکتش برگردد. او انقدر عجله دارد که متوجه این نمی شود که راننده جومالی است. جومالی بدون این که شناخته بشود، گاز بیهوش کننده را خیلی آرام روی او خالی می کند و چنگیز بیهوش می شود.

سلطان به دیدن داملا می رود. داملا که سر و وضع خوبی ندارد و در این چند روز حوصله ی کاری را نداشته از دیدن سلطان جا میخورد و به خاطر وضعیت نامرتبش معذرت خواهی می کند. سلطان می گوید که مسئله ای نیست و روی مبل می نشیند. داملا فورا می گوید که قضیه آنطوری که او فکر می کند نیست و اگر بخواهد هم می تواند از خود جومالی همه چیز را بپرسد. سلطان به آرامی می گوید: «داملا ما سلیم رو از دست دادیم. » داملا که خبر نداشته با بغض سلطان را در آغوش می گیرد و به خاطر این که کنارشان نبوده معذرت خواهی می کند. سلطان هم او را در آغوش می گیرد و گریه می کند و می گوید: «داملا من بهت احتیاج دارم. برگرد. من نمیخوام جومالی رم از دست بدم. کنارش باش ازت خواهش میکنم. » داملا هم قبول می کند.

اوگدای سر یکی از افراد چنگیز که راننده ی او هم بوده به خاطر این که هنوز هم خبری از پدرش نشده فریاد می زند. گولکان که این را می شنود به سمت راننده می رود و از او می پرسد: «لوکیشن گوشی بابام رو نگاه کردین؟ » راننده تعجب می کند و خودش را بی خبر نشان می دهد. گولکان با عصبانیت دستان او را روی میز می گذارد و یکی از انگشتان دستش را می برد و می گوید: «حالا برو لوکیشن رو پیدا کن تا انگشتت رو بهت برگردونم! »

گولکان وارد اتاقی که افسون انجا زندانی است می شود و نگهبان دم در را هم بیهوش می کند. او با تصور این که افسون دوست دختر چنگیز جا می خورد و لبخند می زند که همان موقع راننده ی چنگیز از راه می رسد و می گوید که لوکیشن را پیدا کرده. گولکان انگشت را از جیب کتش بیرون می آورد و افسون با وحشت به او نگاه می کند. بعد از رفتن گولکان افسون فورا به سمت نگهبان بیهوش شده می رود تا گوشی تلفن او را بردارد اما گولکان برمی گردد و گوشی را از دست او می گیرد و هیکل نگهبان بیهوش را هم کشان کشان از اتاق بیرون می برد.

چنگیز چشمانش را در بیابانی دور افتاده باز می کند و یاماچ را مقابل خودش می بیند. یاماچ از او سراغ چائتای را می گیرد. چنگیز با ترس می گوید که خودش هم خبری از چائتای ندارد و در به در دنبال او است. یاماچ با جدیت از او می خواهد تا کفش و جوراب ها و کتش را دربیاورد و بعد هم او را همانجا رها می کند. چنگیز به التماس می افتد و از او خواهش می کند تا او را تنها نگذارد اما یاماچ بی توجه به او می رود. چنگیز در حالی که ترسیده و وحشت کرده با پای برهنه در صحرا به راه می افتد و توی گل گیر می کند. اما به هر زحمت خودش را بیرون می کشد و بعد وقتی صدای گرگ ها را از دور دست می شنود، کشان کشان خودش را زیر درختی می رساند و از سرما و ترسی که به جانش افتاده شروع به گریه می کند. اما کمی بعد گولکان به همراه افرادش از راه می رسد و با صدای بلند پدرش را صدا می کند. بالاخره چنگیز صدای او را می شنود و به سمتش می رود و پسرش را در آغوش می گیرد و زیر گریه می زند. گولکان او را از دور می بیند و یاماچ که تمام مدت پشت درختی بوده آنها را تماشا می کند.

جومالی مکانی را که سلیم معمولا شب ها به آنجا میرفته را پیدا می کند و وارد آنجا می شود و روی صندلی ای می نشیند. جمیل هم که رمزی از قبل به او خبر داده انجاست، او از پشت سر به جومالی نزدیک می شود تا به سمتش شلیک بکند که جومالی که شک کرده از جایش بلند شده و به سمت خواننده و پیش خدمت های مشکوک شلیک می کند. جمیل که ترسیده فورا به سمت یکی دیگر از پیش خدمت ها شلیک می کند و خودش را دوست سلیم معرفی کرده و با گریه همه چیز را به نفع خودش برای جومالی تعریف می کند. جومالی خوب به حرف های او گوش می دهد اما به او می گوید: «ما هنوز کارمون با تو تموم نشده. برو خونه فردا بیا تا حرف بزنیم! »

جومالی وقتی وارد خانه می شود با داملا روبرو می شود. داملا به آرامی او را نوازش می کند و جومالی زیر گریه می زند و داملا را محکم در آغوش می گیرد.

یاماچ به دیدن نهیر می رود و نهیر به خاطر از دست دادن سلیم به او تسلیت می گوید و اضافه می کند: «دلم میخواست بیام اما جلو خودمو گرفتم. بیشتر دلم میخواست بیام تا پیش کاراجا باشم تو این روزای سخت میدونم چی میکشه. » یاماچ می گوید: «پس بیا. کاراجا واقعا بهت نیاز داره. » نهیر که دلیل اصرار یاماچ را فهمیده می پرسد: «چرا بیام؟ مگه من کیه توام؟ من یه بار اینو تجربه کردم که توی خونه شما باشم. اما من خوب میتونم از خودم محافظت کنم. » یاماچ می گوید: «اما تو متوجه نیستی من وارد یه جنگ شدم و اینجوری نمیشه ازت محافظت کنم. » نهیر می گوید: «تو جز بابای بچه م چیز دیگه ای نیستی یاماچ. نگران من نباش. من از پس خودم برمیام. برو. » یاماچ از انجا می رود اما همه فکرش پیش نهیر است. داملا که این را فهمیده به یاماچ می گوید نگران چیزی نباشد و همراه افراد خودش به خانه ی نهیر می رود و نگهبان ها را در حیاط خانه ی او می گذارد و نهیر را راضی می کند تا به خاطر بچه ی توی شکمش هم که شده کوتاه بیاید.

چنگیز به همراه اوگدای مشغول خوردن صبحانه است. او به پسرش میسپارد تا بیشتر حواسش به گولکان باشد و همه راه و چاه کارشان را به او هم یاد بدهد. یکی از خدمتکارها که روی مچ دستش علامت گودال است، به آشپزخانه می رود و آشپز با خنده از او می پرسد: «چاییشو خورد؟! » پسر جوان با لبخند تایید می کند.

جنک با عصبانیت به خانه جمیل می رود و مشت محکمی به او می زند. جمیل از او می خواهد به چائتای زنگ بزند و بعد همه چیز را در مورد دیدارش با جومالی تعریف می کند و می گوید که قرار است او را به انباری بیاورد تا حسابش را برسند. چائتای هم قبول می کند.

گولکان به نگهبان هایی که داملا در حیاط خانه ی نهیر گذاشته شلیک می کند و نهیر را با خود پیش چنگیز می برد. او از قبل یاماچ را تعقیب کرده و جای نهیر را فهمیده بوده. گولکان به چنگیز می گوید:«من زن حامله ی یاماچ رو برات آوردم بابا! » چنگیز می گوید: «تو احمقی؟ زن حامله ی یاماچ پیش منه! » گولکان شکم نهیر را نشان می دهد و می گوید: «ولی اینم حامله س و بچه هم از یاماچه ببین! » چنگیز زیر خنده می زند و می گوید: «همیشه میدونستم یاماچ یه شباهت هایی به من داره! » و نهیر را پیش افسون زندانی می کند. افسون با نگرانی نهیر را در آغوش می گیرد و از او می خواهد که نترسد.

جومالی همراه جمیل جلوی انباری می رود و اسلحه ای به او می دهد. جمیل وقتی جومالی را جلوی خودش می بیند اسلحه را به سمت او می گیرد. جومالی پوزخندی می زند و می گوید: «منتظر بودم تا یه جا خودتو لو بدی! » همان موقع آکین از پشت سر جمیل اسلحه اش را روی سر او می گیرد. بعد جومالی در مورد این که از همان اول و داخل بار هم جمیل را دیده و فهمیده بوده که ریگی به کفشش است حرف می زند. همان موقع از داخل انباری صدای شلیک گلوله می آید، یاماچ که داخل انباری پنهان شده با افراد چائتای درگیر می شود و جومالی هم خودش را آنجا می رساند تا چائتای را گیر بیاورند. اما چائتای از دستشان فرار می کند. بعد هم یاماچ و جومالی و آکین، جمیل را دست بسته روی صندلی می بندند. جمیل می گوید: «پسر سلیم منو بکشه. اون حقشه که انتقام باباشو بگیره. » یاماچ می گوید: «ذاتا قرار بود آکین تورو بکشه! » آکین لبخند عمیقی می زند و از یاماچ تشکر می کند. بعد هم لاستیکی از ماشین بیرون می آورد و دور بدن جمیل می اندازد و بنزین را روی او خالی می کند و جمیل را اتش می زند! یاماچ و آکین و جومالی با نفرت به جمیل که در حال سوختن است خیره می شوند.

قسمت بعدی - سریال گودال قسمت چهارصد و نوزده 419 قسمت قبلی - سریال گودال قسمت چهارصد و هفده 417 Next Episode - Çukur Serial Part 419 Previous Episode - Çukur Serial Part 417

منبع خبر: پندار

اخبار مرتبط: قسمت چهارصد و هجده گودال