قسمت چهارصد و دوازده گودال
گودال قسمت 102
سلیم به همراه کاراجا به میخانه ای که سلیم معمولا به انجا می رود، می روند و با هم می نوشند. کاراجا از اینکه همراه پدرش است خوشحال است اما خودش را به خاطر دعوای سلیم با خانواده مقصر میداند و سلیم می گوید: «مقصر تو نیستی کاراجا. من به خاطر رفتاری که عموت و مامانبزرگت باهات داشتن این دعوا رو کردم! » کاراجا می گوید: «اما بابا تو خودتو اذیت نکن. اونا به حرف تو گوش نمیدن. تو مثل منی. کسی نمیبینتت. یه بارم که شده چیزی که حس میکنی رو انجام بده. » سلیم می گوید: «تو نگران هیچی نباش و به من اعتماد کن. من نمیذارم کسی اذیتت کنه. »
چنگیز و چائتای با هم به فیلم هایی از مردهای کوچوالی خیره می شوند. چائتای به پدرش می گوید که به یاماچ اعتمادی ندارد و چنگیز می گوید: «اما من با اون یه قراردادی دارم. تو نمیتونی قوانینو دور بزنی. اون با ماست. » و از اتاق خارج می شود. چائتای بعد از رفتن او زیرلب می گوید: «اما من باهاش قراری نذاشتم بابا! » بعد هم به فیلم ها خیره می شود و می گوید: «حالا نوبت کدومشونه! » و یکی از انتخاب می کند. کمی بعد هم چنگیز یاماچ را صدا می زند و چائتای به او می گوید که برای شب یک کار حمل و نقل مواد دارند که او باید ان را انجام بدهد. یاماچ می گوید: «اما من قرار نیست خواسته های تورو انجام بدم. من برای پدرت کار میکنم. » چائتای هم می گوید: «هرکی برای پدر من کار میکنه یعنی زیردست منم هست! » و بعد از رفتن یاماچ به پدرش می گوید: «نمیتونیم بهش اعتماد کنیم! اون کارای مارو انجام نمیده. » چنگیز می گوید: «حداقل میخوام شانسمو امتحان کنم و طرفمو بشناسم. »
وارتلو و یاماچ پیش اسکندر که به هوش امده می روند و یاماچ از او می پرسد که خلیل ابراهیم کیست. اسکندر هم می گوید که خلیل ابراهیم قرار بوده با او همکاری داشته باشد و رقیب چنگیز است. کمی بعد هم ندیم به اسکندر زنگ می زند و از او می خواهد تا حتما به دیدنش برود و اسکندر هم با تایید یاماچ قبول می کند. بعد از ان، یاماچ و وارتلو شب را به میخانه ای می روند و با هم مشغول نوشیدن می شوند. وارتلو از اینکه نه پدر خوبی است و نه شوهر خوبی صحبت می کند و یاماچ به او پیشنهاد می دهد تا از دل سعادت همه چیز را دربیاورد و وارتلو مستقیم به دیدن سعادت می رود و می پرسد: «تکلیفمونو مشخص کن. تو منو میخوای یا نه؟ تو اگه من نباشم خوشبختی؟ » سعادت می گوید نه و وارتلو با خوشحالی چشمان او را می بندد و پشت حیاط می برد و سورپرایزش را که با کمک مدد انجا را گل باران کرده نشان سعادت می دهد. هردو با اهنگ ملایمی شروع به رقصیدن می کنند و در اخر وارتلو به سعادت می گوید که دلش دختر بچه می خواهد و سعادت هم قبول می کند...
داملا به آرامی به جومالی می گوید که بهتر است با کاراجا که حال خوبی ندارد صحبت بکند. جومالی هم تصمیم به این کار می گیرد اما عایشه جلوی او را می گیرد و می گوید که کاراجا به صحبت های او نیازی ندارد! و حتی رو به سلطان هم می گوید که دیگر به حرف های او هم گوش نخواهد داد و فقط از سلیم حرف شنوی دارد! جومالی از این رفتار او عصبانی می شود و تلاش داملا برای آرام کردن او هم بی فایده است. داملا سراغ عایشه می رود و از او می پرسد که دردش چیست؟ عایشه می گوید: «الان چرا میخواد با کاراجا صحبت بکنه؟ اون موقع که دستش اسلحه دادن و قاتلش کردن باید فکرشو میکردن! » همان موقع سلطان میان صحبت آنها رو به داملا می گوید: «بیا ما بریم آشپزخونه محله. عایشه تازه یادش افتاده که مادری بکنه! » عایشه هم از این حرف او دلخور می شود.
عمو از سلیم و متین می خواهد به خاطر این که جومالی سرش شلوغ است و توجهی به محله ندارد، به نیازهای مردم رسیدگی بکنند. انها با هم پیش احمد و عده ای دیگر می روند و متوجه می شوند که اسلحه هایشان برای فروش هم تمام شده و احمد می گوید: «از طرفی اسلحه هایی که برای حمله های اخیر استفاده کردیم هم دیگه کسی نمیخره. » و وقتی سلیم و عمو با نگاهی پرسشگر به او خیره می شوند، متین توضیح می دهد برای کمک به یاماچ و حل مشکلی از مشکلات محله این تصمیم را گرفته و سلیم و عمو به او می گویند که کار خوبی کرده و عمو می گوید: «پس دوباره یاماچ به داد محله رسید... » سلیم هم به متین میسپارد تا به جومالی در این مورد کسی چیزی نگوید. از طرفی فرهاد به جومالی می رساند که خودش شنیده متین به خواست وارتلو به کمک یاماچ رفته و این حرف جومالی را عصبانی می کند و او به سرعت خودش را به خانه می رساند و انجا وارتلو را دیده و به سمتش می رود و می گوید: «تو انگار حدتو نمیدونی! » وارتلو می گوید: «من کاری که لازم بوده رو انجام دادم. این تویی که دیگه خودتو نمیشناسی جومالی کوچوالی! » عمو و سلیم هم از راه می رسند و سلیم رو به جومالی می گوید: «اون کار درستو انجام داده! » جومالی می گوید: «کسی کاری به کار گودال نداشته باشه. من برای گودال کافیم! » وارتلو پوزخندی می زند و می گوید: «نیستی دیگه! اگه بودی که به یاماچ نیازی نبود. یاماچ حتی وارد گودال نشده و تونسته دوباره محله رو نجات بده! » سلیم رو به جومالی می گوید: «اگه میخوای بابای گودال باشی نیاید سرگردون توش بچرخی! » این حرف ها جومالی را عصبانی می کند و او رو به وارتلو می گوید: «من میدونم تو چرا یاماچ رو دوست داری. چون هردوتون مثل همین. تو قاتل برادری و اون قاتل پدر! » وارتلو از این حرف او به شدت ناراحت می شود و جومالی ادامه می دهد: «حالا که انقدر دوستش داری گمشو برو بیرون از گودال! به روح ادریس هم دعا کن که نمیکشمت. اگه هم نری همین جلوی زن و بچه ت یه گلوله تو سرت خالی میکنم! » وارتلو بدون ترس می گوید: «یالا بکش! برای تو که شلیک به سمت برادر کاری نداره! » اما سعادت با چشمان گریان جلو می رود و رو به وارتلو می گوید: «صالح قسمت میدم بری.. » وارتلو هم با نفرت به جومالی خیره می شود و می گوید: «برمیگردم. وقتی دارن روی زمین می کشنت برمیگردم! » و انجا را ترک می کند و پیش یاماچ می رود و همه جریان را برای او هم تعریف می کند. بعد هم یاماچ از او می خواهد تا در جریان حمل و نقل جنس اردنت ها به او کمک بکند.
علیچو در حالی که آرام و قرار ندارد به آشپزخانه ی محله می رود و از سلطان می خواهد تا با هم صحبت بکنند و می گوید که حرف مهمی دارد. او سلطان را به سمت خانه ی خودش می برد و دقیقا داستانی را که وارتلو برای او تعریف کرده بود از بی گناهی یاماچ در مرگ ادریس گفته بود، حرف می زند. سلطان که تازه جریان را فهمیده شوکه میشود و شروع به گریه می کند و علیچو هم نمی تواند او را آرام بکند.
آکین به وسیله گوشی، مشغول صحبت با وارتلو است. جومالی وارد قهوه خانه می شود و با شک به او خیره می شود و بعد می گوید: «بیا اینجا ببینم! تو چی داری از من پنهون میکنی؟ » آکین که کمی ترسیده بالاخره می گوید: «وارتلو بهم زنگ زد و گفت امشب یاماچ قراره جنس های اردت هارو منتقل کنه و خواست بفهمم که تو قراره مانعشون بشی یا نه! » جومالی هم می گوید: «برو بهشون بگو که جومالی کوچوالی هیچ کاری نمیخواد بکنه! » بعد دور از چشم اکین به محله می رود و رو به جوانان می گوید: «هرکی خواست با من همراه بشه. امشب عملیات داریم! »
چائتای مقابل انبار به یاماچ می گوید: «من بیشتر از اونچه که فکر کنید شمارو جدی گرفتم. شرایط ما شبیه به همه. هردومون یه برادر از دست دادیم و قاتل رو بین خودمون راه دادیم! اینو بدون که از خون برادرم نمیگذرم. »
جومالی یاماچ و کامیون اردنت ها را دنبال می کند و بعد در جایی از جاده انها را گیر می اندازد و زد و خوردی پیش می آید که حتی یاماچ هم به سمت افراد اردنت ها شلیک می کند تا گودالی ها سالم بمانند. جومالی او را گیر می اندازد و با سیلی های پی در پی بیهوشش می کند. بعد هم جنس اردنت ها را آتش می زند و یاماچ را که بیهوش شده همانجا رها می کند و می گوید: «اگه میخوای با آتیش بازی کنی. باید اینجوری بازی کنی! » و یاماچ را همانجا رها می کند اما بعد دلش طاقت نمی آورد و فورا او را از محل آتشسوزی دور می کند و گوشه ای می برد و خودش هم می رود. وارتلو فورا خودش را به یاماچ می رساند و به هوشش می آورد. یاماچ هم پیش چنگیز و چائتای می رود و می گوید که بهشان حمله شده و حتی نمیداند که کار چه کسی بوده و بعد از اتاق خارج می شود! چائتای پوزخندی می زند و می گوید: «دیدی حق با من بود! من از قبل جنس هارو دست اونا نسپردم و به آدمای خودمون سپردم و تا چند دقیقه ی دیگه به مقصدش میرسه! »
یاماچ شبانه به دیدن افسون می رود. افسون با دیدن او شوکه می شود و بعد از او فاصله می گیرد و از او می خواد که برود. یاماچ بین تقلاهای او در آغوشش می گیرد که افسون او را از خود می راند. اما یاماچ دوباره به او نزدیک می شود و می گوید: «میدونم مقبوله رو به خاطر من کشتی. » افسون گریه می کند و از او می خواهد که چیزی نگوید اما یاماچ ادامه می دهد: «با نگفتن من چیزی عوض نمیشه. باید اینو قبول کنی. میدونم به خاطر این که منو دوست داشتی و خواستی ازم محافظت کنی اینکارو کردی. منم همین کارو برای تو میکردم. » افسون آرام می شود و یاماچ او را می بوسد. بعد هم او را کنار خودش می خواباند و برایش قصه می گوید. کمی بعد افسون در مورد مادربزرگش که مدام او را تهدید میکرده می گوید: «بهم میگفت نه میذاره تو زنده بمونی و نه این.. » و دستش را روی شکمش می گذارد. یاماچ در حالی که شوکه شده به او خیره می شود و افسون می گوید: «اگه نخوایش سقطش میکنم... » یاماچ فورا با ذوق می گوید: «میخوامش. » و افسون را در آغوش می گیرد.
سلیم و عمو مشکلات محله را با جومالی در میان می گذارند. جومالی میداند که پولی در دست و بال ندارند و پیش کسی به اسم سرمد می رود تا از او پول قرض کند اما سرمد می گوید تا برای او سند موثقی نیاورد نمی تواند پولی به او قرض بدهد. با اینکه برای جومالی سخت است اما به ناچار سند خانه های محله را که به اسم ادریس است به دست سرمد می دهد و می گوید: «اینا پیشت امانت باشه تا پولتو جور کنم و برات بیارم! » سرمد هم به او قول می دهد اما رمزی که در محله است این موضوع را می فهمد و سرمد را پیش چائتای می برد و سرمد بدون مقاومتی و با کمال میل سندها را به دست چائتای می دهد.
داملا وقتی وارد خانه می شود با نگاه های سرزنش امیز سعادت و عایشه روبرو می شود. او به طبقه بالا می رود تا با سلطان صحبت بکند اما سلطان از وقتی وارد خانه شده با ناراحتی روی تخت دراز کشیده و گریه می کند. کاراجا پیش داملا می رود و از او می خواهد که فعلا کاری به سلطان نداشته باشد. داملا فرصت را مناسب می بیند تا به کاراجا بگوید که برود و با جومالی صحبت بکند. کاراجا هم همین کار را می کند و جومالی به آرامی مقابل او می نشیند و دستان او را در دست می گیرد و می گوید: «کاراجا تو کار درستو انجام دادی. هرچند سخت اما کاری که باید رو انجام دادی. بخدا اگه من میدونستم قضیه رو هیچ وقت نمیذاشتم دست تو به خون آلوده بشه. » کاراجا می گوید: «میدونم عمو. اما خیال من راحت نیست. افسون هنوز زنده ست. آذر خودش گفت افسون هم تو مرگ بابابزرگ دست داشته. » جومالی عصبانی می شود و از او آدرس افسون را می پرسد و کاراجا می گوید که احتمالا آکین از ادرس او خبر داشته باشد. جومالی هم مستقیم سراغ آکین می رود و از او آدرس را می خواهد. آکین جا می خورد و می گوید که چیزی نمیداند و جومالی با خشم بلند می شود و سراغ رمزی می رود و از او سراغ افسون را می گیرد. رمزی هم می گوید که آدرس خانه ی او را می داند.
اسکندر به یاماچ زنگ می زند و به او می گوید که خلیل ابراهیم به افغانستان رفته و خود او هم همین امروز به انجا می رود. یاماچ از او می خواهد تا قبل از رفتن یکدیگر را ببینند و از طرفی هم به وارتلو خبر می دهد تا خودش را برساند. بعد هم به ناچار به وارتلو میسپارد تا همراه اسکندر به افغانستان برود و خلیل ابراهیم را برایش پیدا بکند. وارتلو هم قبول می کند. بعد از رفتن وارتلو، اکین به یاماچ پیام می دهد و می گوید که جومالی سراغ افسون را از او گرفته است و یاماچ با عجله به راه می افتد.
جومالی به در خانه ی افسون می رسد و افسون با دیدن او جا می خورد. جومالی وارد خانه ی او می شود و می گوید: «تو میدونی من کی هستم؟ » افسون با سر تایید می کند و جومالی فورا اسلحه اش را بیرون می کشد و رو به او می گیرد و می گوید: «سلام ادریس کوچوالی رو برات آوردم..!»
قسمت بعدی - سریال گودال قسمت چهارصد و سیزده 413 قسمت قبلی - سریال گودال قسمت چهارصد و یازده 411 Next Episode - Çukur Serial Part 413 Previous Episode - Çukur Serial Part 411منبع خبر: پندار
اخبار مرتبط: قسمت چهارصد و دوازده گودال
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران