قسمت چهارصد و یازده گودال

   سریال گودال قسمت چهارصد و یازده 411Çukur Serial Part 411

گودال قسمت 101

چنگیز وقتی در خطر بودن اعضای خانواده ی یاماچ را نشان او می دهد، یاماچ جا می خورد اما بعد رو به چنگیز می کند و می گوید: «اگه بلایی سر خانواده ام بیاد، تنها مرد باقی مونده از خانواده تون شما خواهید بود! » چنگیز نگران می شود و یاماچ نشان می دهد که چطور هر کدام از پسرانش را در تیر راس گلوله قرار داده است. یاماچ در ادامه ی حرفش می گوید: «هرچی میخواد بشه، من همیشه از خانواده م حفاظت میکنم! » چنگیز عصبی می شود و به افرادش دستور می دهد تا خانواده ی کوچوالی را راحت بگذارند. در عوض یاماچ هم پسران چنگیز را رها می کند.

آکین به دیدن رمزی می رود و درست وقتی که می خواهد اسلحه ای به او بسپارد، جومالی که او را دنبال میکرده از راه می رسد و با عصبانیت به هردوی آنها خیره می شود. آکین جا میخورد و جومالی اول به او می گوید برود و در پشت بام منتظرش باشد تا خدمتش برسد. بعد هم از رمزی می پرسد که چرا با آکین ملاقات کرده؟ رمزی می گوید که فقط دنبال لقمه ای نان است و زیاد چیزی نمی داند. بعد هم جومالی سراغ آکین می رود و به او می گوید که هرطور که باشد به هر حال خواهد فهمید که او چه دستی در این کار دارد.

یاماچ از خانه چنگیز بیرون می رود و از فشار حرکت چنگیز گریه اش می گیرد و نففس عمیقی می کشد. علیچو که در آن اطراف بوده به سمت او می رود و نوازشش می کند و می گوید: «ناراحت نباش. تو تقصیری نداشتی. اشکالی نداره اگه کسی دور و برت نیست. من هستم. من داداش بزرگتره توام... » یاماچ او را در آغوش می گیرد و گریه اش شدیدتر می شود.

دختری از گودال به اسم فیدان پیش مکه می رود. فیدان سر و صورتش کبود و زخمی شده و مکه از دیدن او شوکه می شود و با مهربانی در مغازه اش جایی به او می دهد و دلیل این اتفاق را از او می پرسد. فیدان با گریه می گوید که دوست پسرش به اسم صفا این بلا را سرش آورده. مکه عصبی می شود و فیدان را به خانه ی متین می برد تا مراقبش باشد و خودش به سالن بیلیارد صفا می رود. او به سمت صفا و چند نفر از همراهانش می رود و به هرکدام آنها مشت و لگدی می زند. اما کمی بعد بدن نیمه جان و بیهوش مکه را صفا و افرادش در میان زباله ها رها می کنند.

کاراجا دنبال کتابی می گردد که او را یاد آذر می اندازد اما پیدایش نمی کند. عایشه و سلطان و سعادت سعی می کنند او را آرام کنند اما کاراجا مثل دیوانه ها دنبال کتاب می گردد و بالاخره وقتی آن را پیدا می کند و متوجه تا خوردگی جلد آن می شود. او با عصبانیت سر عایشه و بقیه فریاد می زند و آنها را از اتاق بیرون می کند و بعد سراغ کتاب می رود تا تای آن را با سوهان ناخن درست کند اما انقدر به شدت این کار را می کند دستش را می برد و همه جا خونی می شود. عایشه متوجه خونی بودن دست او می شود و سعی می کند وارد اتاقش بشود اما کاراجا باز این اجازه را به او نمی دهد و عایشه فریاد می زند و از او می خواهد که در را باز کند. کمی بعد سلطان به سمت عایشه می آید و از او می خواهد که کاراجا را به حال خودش رها کند اما عایشه با عصبانیت حوله ی خونی کاراجا را نشان او می دهد و می گوید: «من دخترم رو تو این حال رها نمیکنم. »

علیچو بدن نیمه جان مکه را در بین زباله ها پیدا می کند و با نگرانی او را به خانه ی خودش می برد و بعد به متین خبر می رساند تا خودش را به آنجا برساند.

وارتلو و یاماچ در حمام عمومی قرار می گذارند و یاماچ از او کمک می خواهد هم کسی به اسم خلیل ابراهیم را که ندیم برای او کار می کند را حل کنند و هم خواسته ی رشید فضل الله را انجام بدهند و هم اینکه از وارتلو می خواهد تا ندیم را از گودال بیرون بکشد و به او تحویل بدهد اما وارتلو می گوید که این کار را نمی تواند بکند چون جومالی همچین اجازه ای به او نمی دهد. از طرفی جومالی سراغ ندیم می رود و از او می پرسد که کیست و برای چه کسی کار می کند؟ ندیم می گوید که از اول طبق خواسته ی موکلش به گودال آمده بوده تا آنها را زیر نظر بگیرد اما بعد پیشنهاد شریک شدن به جومالی را می دهد تا چنگیز اردنت را از سر راه بردارند. جومالی می گوید دلیل اینکه او را تا الان نکشته این است که خواسته چنگیز اردنت نابودی او بوده اما هیچ وقت هم گودال را شریک آدمی مثل خلیل ابراهیم نخواهد کرد.

وارتلو سراغ علیچو می رود تا از حال مکه خبردار بشود. او این را به یاماچ هم می گوید و یاماچ تصمیم می گیرد اول به کمک گودالی ها برود. متین به وارتلو می گوید که بهتر از یاماچ را در این کار دخالت ندهد اما وارتلو می گوید که همه ی خواسته ی یاماچ محافظت از گودال است و علیچو هم حرف او را تایید می کند. متین به فکر فرو می رود و بعد هرکسی را که می تواند از جوانان محله جمع می کند تا به مکان صفا بروند. قبل از آن وارتلو و یاماچ به کلابی که صفا آنجاست می روند و او را به حدی کتک می زنند که دندان هایش می شکند. وارتلو و یاماچ منتظر می مانند تا آدم های صفا سراغشان بیاید اما وقتی بیرون از سالن بیلیارد او می روند، با متین و ادم های گودال روبرو می شوند. یاماچ لبخندی از سر خوشحالی می زند و بعد متین و مکه او را در آغوش می گیرند. یاماچ از اینکه مردم دوباره به او اعتماد کرده اند خوشحال می شوند.

عایشه پیش سلیم می رود و به او می گوید که باید با کاراجا حرف بزند چون حال خوبی ندارد. سلیم هم از عمو مشورت می گیرد و عمو می گوید که اگر ادریس بود با حرف زدن همه چیز را حل می کرد. سلیم به خانه می رود و عایشه به او جعبه ی کمک های اولیه را می دهد تا دست کاراجا را پانسمان کند. سلیم از کاراجا می پرسد که ایا آذر را دوست داشته؟ کاراجا می گوید: «خیلی. اونم منو دوست داشت.. » سلیم می پرسد: «پس چرا همچین کاری کردی؟ » کاراجا می گوید: «مامان بزرگ شب عروسیم اومد پیشم و بهم اسلحه داد و گفت خون ادریس کوچوالی تو دستای آذره. » سلیم از شنیدن این حرف ها ناراحت و عصبی می شود و بعد وقتی موقع شام سر میز می رود. مات و مبهوت سرجایش می نشیند که جومالی از او می پرسد چه شده؟ سلیم می گوید: «باید اینو از مادر بپرسی! » جومالی رو به سلطان می کند و سلطان هم که نمیداند قضیه چیست با حالت پرسشی به سلیم خیره میشود. سلیم هم می گوید که سلطان اسلحه را دست کاراجا داده. همه از این حرف شوکه می شوند و جومالی رو به سلطان می گوید: «واقعا همچین کاری کردی؟ » سلطان می گوید کاری که باید را انجام داده! و سلیم با عصبانیت بلند می شود و میز را بهم می ریزد و به سمت سلطان می رود و فریاد می زند: «تو نمیتونی تو زندگی دختر من دخالت کنی! هیچکدومتون این حقو ندارین. » او با عصبانیت خانه را ترک میکند و کاراجا هم همراه او می رود. بعد از رفتن او، عایشه بلند می شود و با عصبانیت و گریه فریاد می زند و سلطان را مقصر همه چیز می داند. جومالی از او می خواهد که حدش را بداند و سلطان با عصبانیت بلند می شود و دوباره رو به او می گوید: «کاراجا کار درست رو انجام داده! » عایشه آنها را لعنت می کند و جومالی به اکین میسپارد تا حواسش به مادرش باشد.

یاماچ و وارتلو سراغ اسکندر می روند که حال خوبی ندارد و بیهوش است. آنها از قبل و وقتی که آریک به سمت او شلیک کرده بود به او جلیقه ی ضد گلوله داده بودند و یاماچ او را به باتدار سپرده بود تا حالش بهتر بشود..

یاماچ از آکین در مورد حال افسون می پرسد. آکین می گوید که وقتی به او رسیده، جسد دو نفر دیگر به همراه مادربزرگش را دیده و خاک کرده اند. یاماچ از اینکه کسانی قصد جان او را داشته اند به فکر فرو می رود.

ندیم و افرادش به خواست خلیل ابراهیم در انباری ای جنس های خودشان را نگه میدارند که وارتلو به همراه یاماچ به انجا می روند و جنس ها را آتش می زنند! از طرفی اسکندر علائم حیاتی اش را از دست می دهد و پرستار با نگرانی به باتدار زنگ می زند تا از او کمک بگیرد.

چنگیز یاماچ را دعوت می کند و بعد چائتای را صدا می زند تا به سر کارهایش برگردد! یاماچ با دیدن او بدون حرفی خیره به او می ماند و چائتای به او لبخند می زند.

قسمت بعدی - سریال گودال قسمت چهارصد و دوازده 412 قسمت قبلی - سریال گودال قسمت چهارصد و ده 410 Next Episode - Çukur Serial Part 412 Previous Episode - Çukur Serial Part 410

منبع خبر: پندار

اخبار مرتبط: قسمت چهارصد و یازده گودال