قسمت سیصد و بیست و دو گودال
گودال
114 – 3
کاراجا و افسون بعد از کار در اشپزخانه به خانه برمی گردند و سلطان در را به رویشان باز می کند و با نفرت به افسون چشم می دوزد. افسون دلیل نگاه پر از سرزنش او را می پرسد و سلطان یک سیلی به صورت او می زند و موهایش را می گیرد و کشان کشان او را به سمت در حیاط می برد. کاراجا و عایشه سعی می کنند مانع سلطان شوند اما او اجازه ی دخالت به کسی نمی دهد. افسون با گریه از سلطان می خواهد که رهایش کند اما سلطان او را از خانه بیرون می اندازد و با عصبانیت به او می گوید:« هم شوهرمو کشتی و هم با پسرم هم بستر شدی. من زن هرزه ای مثل تو تا حالا ندیدم. گمشو برو. اگه یه بار دیگه این ورا ببینمت قسم می خورم می کشمت.» افسون گریه کنان راه می افتد و به یاماچ زنگ می زند. یاماچ که درحال حرف زدن با اسکندر است جواب افسون را نمی دهد. از طرفی گولکان که توسط چاعتای مامور گیر انداختن افسون شده و خانه ی کوچوالی ها را زیر نظر دارد با دیدن افسون در خیابان بلافاصله سراغش می رود و به زور اسلحه او را با خود می برد.
یاماچ همه چیز را برای اسکندر توضیح می دهد و می گوید به ناچار مجبور شده اند که یاسمین و اکین را در یک خانه تنها بگذارند و قصد توهین به انها را نداشته اند. اسکندر اسلحه اش را روی میز می گذارد و می گوید:« تو رسم و رسومات ما این مشکل فقط یه راه حل داره.» یاماچ هم اسلحه اش را روی میز می گذارد و می گوید:« تو رسم ما هم اگه یه مهمونی بهمون پناه اورده باشه ما ازش محافظت می کنیم.» اکین می خواهد چیزی بگوید اما یاماچ به او اجازه نمی دهد و درحالی که با جدیت به اسکندر خیره شده می گوید:« می خوای تو محله ی من ادم بکشی ؟ هان؟» در این میان اکین به خودش جرات می دهد و رو به یاسمین می گوید:« با من ازدواج می کنی؟» همه با حیرت به او خیره می شوند و اکین رو به اسکندر می گوید:« اگه یاسمین قبول کنه باهام ازدواج کنه برای من حلال می شه مگه نه؟» اسکندر تایید می کند و اکین خواستگاری اش را دوباره تکرار می کند. یاسمین لبخندی می زند و قبول می کند. اسکندر و جومالی و یاماچ هم که فهمیده اند انها واقعا از هم خوششان امده خوشحال می شوند و درباره ی مهریه و مراسم عروسی حرف می زنند.
گولکان افسون را پیش چاعتای می برد و چاعتای به افسون می گوید:« من و تو با هم یه قراری گذاشته بودیم. ممکن نیست یادت رفته باشه. چون من یادمه که چجوری منو بوسیدی.» افسون خودش را عقب می کشد و با نفرت می گوید:« ولم کن. من قول و قراری با تو ندارم. بمیرم بهتر از اینه که با تو باشم.» چاعتای می گوید:« مطمئنی؟ چیزی بدتر از مرگ وجود نداره اما ادمایی مثل تو باید تجربه کنن تا بفهمن.» او گولکان را صدا می زند و از او می خواهد که افسون را به جهنم خودش ببرد. گولکان می گوید:« مطمئنی؟ این راه برگشتی نداره ها.» چاعتای می گوید که از تصمیمش مطمئن است.
مرتضی به بهانه ی کار داشتن با یاماچ برای دیدن عایشه به خانه ی کوچوالی ها می رود. عایشه با دیدن او دست و پایش را گم می کند و از او می خواهد که برود. مرتضی دور از چشم دیگران به او می گوید:« عایشه خیلی دلم برات تنگ شده بود. می رم ولی قول می دم برگردم.»
یاماچ و جومالی دو نفری به خانه ی چاعای حمله می کنند و با نگهبانهای او درگیر می شوند. گولکان و چاعتای هر دو در خانه هستند و با شنیدن خبر حمله به طرف حیاط پشتی می روند. گولکان ادرسی به چاعتای می دهد و به او می گوید:« تو به اینجا برو. امنه. وقتی جای بهتر پیدا کردم بهت خبر می دم که از اونجا بیای بیرون. من می خوام یکم با این کوچوالی ها دست و پنجه نرم کنم.» بعد از رفتن چاعتای، جومالی و یاماچ در حیاط با گولکان رو به رو می شوند و اسلحه هایشان را به سمت او می گیرند. گولکان دستانش را بالا می برد و می گوید:« بیاین یه توافقی کنیم. من مرگ چاعتایو می خوام و شما هم همینو می خواین. در عوض باید فعلا راه هامونو از هم جدا کنیم. کشتن و اینا نداریم.» یاماچ به او قول می دهد که او را نکشد و گولکان هم ادرس مخفی گاه جدید چاعای را به یاماچ می دهد. یاماچ بعد از گرفتن ادرس گلوله ای به پای گولکان شلیک می کند و به او می گوید:« فقط قول دادم که نمی کشمت.»
جومالی و یاماچ به زیرزمینی که چاعتای در آن مخفی شده می روند و او را گیر می اندازند. چاعتای که دیگر خطر را احساس کرده و ترس از چهره اش کاملا پیداست با یادآوری مرگ سلیم سعی می کند اخرین زهرش را هم بریزد. یاماچ و جومالی او را با طنابی از سقف آویزان می کنند. در همین موقع آکین که هنوز حالش خوب نشده به همراه متین از راه می رسد و می خواهد در گرفتن انتقام پدرش نقش داشته باشد. او کتاب قصه ای که در نه سالگی سلیم برایش خوانده بود را پیش روی چاعتای می گذارد و می گوید:« این کتابو بابام برام خوند و ازم خواست که دیگه نخونمش. منم هیج وقت نخوندمش و نمی دونم توش چی نوشته. همین که بابام یه بار برام خونده کافیه. من وسایل زیادی ندارم. برای همین این کتاب برام خیلی با ارزشه پس حواست اینجا باشه.» چاعتای با تمسخر به او نگاه می کند. یاماچ یک مین درست زیر پای چاعتای قرار داده و روی ان هم یک صفحه ی اهنی گذاشته که پاهای چاعتای به ان برخورد می کند. او می گوید:« تا وقتی بتونی تعادلتو حفظ کنی این مین منفجر نمی شه. یعنی هر چی بیشتر تعادلتو حفظ کنی بیشتر زنده می مونی.» کوچوالی ها که می دانند بالاخره مین منفجر خواهد شد آنجا را ترک می کنند و چاعتای به یاماچ می گوید:« نمی خوای حرف آخرمو بشنوی؟» یاماچ به طرف او برمی گردد و چاعتای با لحنی پیروزمندانه چند جمله به یک زبان خارجی می گوید. وقتی یاماچ از او دور می شود، چاعتای هم خودش را رها می کند و مین منفجر می شود.
قسمت بعدی - سریال گودال قسمت سیصد و بیست و سه 323 قسمت قبلی - سریال گودال قسمت سیصد و بیست و یک 321 Next Episode - Çukur Serial Part 323 Previous Episode - Çukur Serial Part 321منبع خبر: پندار
اخبار مرتبط: قسمت سیصد و بیست و دو گودال
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران