قسمت دویست و نود و یک گودال
گودال 104
وقتی وارتلو و مدد در راه رسیدن به خانه هستند، خانه کوچوالی ها را می بینند که بدون داشتن نگهبانی درش باز است. وارتلو نگران می شود و وارد خانه می شود اما می بیند که عایشه و کاراجا سر میز شام تنها نشسته اند... وارتلو از کاراجا می پرسد: «همه ی همه رفتن؟ » و منظور او سعادت است. وقتی کاراجا تایید می کند وارتلو ناراحت می شود. سلیم هم شب به خانه نیامده و درون باری نشسته و بدون توجه به افرادش فکر می کند.
از طرفی نجرت پیش سلطان می رود و می گوید: «مامان، وقتی داشتیم میومدیم اینجا خوشحال شدم که دیگه از سعادت دور میشم. ولی دیدم اونم اومد. من دیگه نمیتونم با اون زیر یه سقف زندگی کنم.. » سلطان می گوید: «اون موضوع دیگه تموم شده... » اما نجرت بیبی چک را روی میز می گذارد و می گوید: «این موضوع هیچ وقت تموم نمیشه! » سلطان با وحشت به بیبی چک خیره می شود!
صبح زود، علیچو ادریس را به همان جایی که ملیحه را پیدا کرده می برد. ادریس کمی نگران است و مدام از علیچو می پرسد که مطمئن است که ملیحه را دیده؟ علیچو دست او را می گیرد و داخل می برد. ادریس وارد اتاق ملیحه می شود و از پشت سر او را می بیند و بغض می کند و با ناراحتی به او خیره می شود و بعد هم قصد رفتن می کند. علیچو از او می پرسد که چرا داخل اتاق نمی شود و ادریس می گوید: «من ملیحه رو کشتم. به خاطر گودال کشتمش. حالا هم گودال از دست رفت و هم ملیحه... من برم چی بگم بهش؟ بگم منو میبخشی؟ ... الانم ازت یه چیزی میخوام پسرم. ملیحه هر خواسته ای داشت به من بگو... » و می رود.
سلطان سر میز صبحانه، سعادت را صدا می کند و بیبی چک را به او نشان داده و می گوید: «این چیه؟! » سعادت با ناباوری به او خیره می شود. سلطان ادامه می دهد: «حتی خیانت پسرم انقدر منو نسوزوند! تو منو نابود کردی! الانم بساطتو جمع کن و از اینجا برو! دیگه جایی تو این خونه نداری. » سعادت با گریه وسایلش را جمع می کند و می رود. در مسیر او ادریس را می بیند و از تاکسی پیاده شده و به سمت او می رود و دستش را می بوسد و می گوید: «بابا حقت رو حلال کن... » و می رود و به ادریس که با تعجب اسم او را صدا می زند توجهی نمی کند. ادریس سراغ سلطان می رود و می گوید: «تو گفتی سعادت بره؟ الان بهش زنگ بزن و معذرت خواهی کن بگو بگرده. چرا این دخترو راحت نمیذاری؟ » سلطان می گوید: «از اونجایی که تو راحتش نمیذاری... بذار بره. اون خیلی وقته قلبا از اینجا رفته.. بذار آدم بده من باشم. بذار بره پیش بابای بچه اش... » ادریس به او خیره می ماند...
وقتی پاشا و عمو به محله برمی گردند، افراد وارتلو پاشا را می گیرند و دست بسته در انباری زندانی می کنند و یک روز تمام او را آنجا نگه می دارند. وارتلو سراغ او می رود و اسلحه را روی قلبش می گیرد و می گوید: «فکر کردی یادم رفته حسابمو ازت پس بگیرم؟ » پاشا می گوید: «من هرکاری کردم به خاطر گودال و خانواده ام بوده... » همان موقع مدد به وارتلو خبر می دهد که سعادت در قهوه خانه منتظر اوست و وارتلو هم فورا خود را می رساند. سعادت از وارتلو می پرسد: «ببین... تموم شد، تو بردی. خوشحالی؟ » وارتلو از جواب دادن طفره می رود و در آخر می گوید که اصلا خوشحال نیست. بعد هم از سعادت می پرسد: «تورو از دست دادم... الان بگم بمون، میمونی؟ » سعادت می گوید: «نه... من بهت بگم بریم، میای؟ » بعد هم دست وارتلو را روی شکم خودش می گذارد. وارتلو با خوشحالی اشک می ریزد و او را در آغوش می گیرد. بعد هم شب به دیدن سلیم می رود و می گوید: «من تو زندگیم از هیچی نمیترسیدم. حتی مرگ. ولی حالا به خاطر بچه م میترسم... من دیگه نیستم... » بعد هم سلیم را در آغوش می گیرد و می رود.
یاماچ به سنا در تیمارستان سر می زند و سنا از او می خواهد او را از انجا بیرون بیاورد چون دیگر حالش خوب شده و تحمل آنجا ماندن را ندارد. یاماچ هم با ناراحتی به او خیره می شود و بعد می گوید: «باشه میبرمت از اینجا. میبرمت یه جای دیگه بستریت کنن. » سنا دیوانه می شود و با عصبانیت او را هل می دهد و می گوید: «دیگه هیج وقت اینجا نیا. برو بیرون! » بعد هم گریه می کند.
دکتر سنا یاماچ را به اتاقش صدا می زند و یاماچ با مامورهای پلیس در آنجا روبرو می شود. دکتر به او می گوید: «شما گفته بودین اجه این دارو رو به سنا داده درسته؟ اجه دوست منه که جسدش تو جنگل پیدا شده و حداقلش جسد برای دو هفته پیشه... یا شما دروغ میگین یا اجه این دارو رو به سنا نداده! » یاماچ می گوید: «من الان میدونم کی این کارو کرده. ولی الان نمیتونم توضیح بدم. » بعد هم مامورهای پلیس را بیهوش می کند و به مطب دکتر اجه می رود و بعد هم به ازگی، دکتر قلابی زنگ می زند و از او می خواهد که در مطبش همدیگر را ببینند. او هم به مطب می رود و با یاماچ روبرو می شود که مدرک های قلابی او را پیدا کرده است. یاماچ از طریق او جای امراه را پیدا می کند و آن دو بعد از اینکه حسابی یکدیگر را کتک زدند، یاماچ او را به زمین می زند و اسلحه را به رویش میگیرد که امراه می گوید: «اگه من بمیرم دیگه هیچوقت نمیتونی سنا رو ببینی! » و یاماچ از کشتن او منصرف می شود.
قسمت بعدی - سریال گودال قسمت دویست و نود و دو 292 قسمت قبلی - سریال گودال قسمت دویست و نود 290 Next Episode - Çukur Serial Part 292 Previous Episode - Çukur Serial Part 290منبع خبر: پندار
اخبار مرتبط: قسمت دویست و نود و یک گودال
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران