قسمت دویست و سیزده گودال
گودال
85 – 1
سلیم و جومالی و عمو که از یاماچ بی خبرند با نگرانی در قهوه خانه منتظر نشسته اند. ناگهان چند ماشین از طرف چاعتای جلوی قهوه خانه نگه می دارند و فاتح پیاده می شود و با لبخند موذیانه ای انگشتر یاماچ را به سلیم می دهد و می گوید:« این یه قسمت از برادرتونه.» جومالی اسلحه می کشد و می خواهد به او حمله کند که سلیم جلویش را می گیرد و می گوید که اگر یاماچ دست آنها گروگان باشد باید اوضاع را مدیریت کرد. جومالی آرام می شود.... شب گذشته ماهسون انگشتر یاماچ را از کامیون سوخته پیدا کرده بود و آن را به چاعتای داده بود. چاعتای هم با دیدن انگشتر به او گفته بود:« آقا ماهسون شما یا با استعدادتر از اونی هستید که فکر می کردم و یا احمق تر.» ...فاتح به چهره ی درمانده ی سلیم نگاه می کند و می گوید:« بقیه ی برادرتون رو هم توی بیمارستان ول کردیم.» جومالی و سلیم با عجله خود را به بیمارستان می رسانند و هراسان از دکتر می پرسند که ایا جنازه ی یاماچ را به آنجا آورده اند؟ دکتر به فکر فرو می رود و بعد آن دو را به سردخانه می برد و بسته ی کوچکی نشانشان می دهد و می گوید:« هویت این جنازه معلوم نیست اما یه ساعت پیش اینجا گذاشتنش.» سلیم شروع به گریه کردن می کند و زیر لب مدام تکرار می کند:« این برادر من نیست.» جومالی هم انقدر عصبانی است که می خواهد به بسته حمله کند. سلیم هق هق کنان از دکتر می خواهد که از جنازه آزمایش دی ان ای بگیرند. در راه برگشت به قهوه خانه، سلیم جلوی جومالی را که می خواهد به چاعتای حمله کند و او را بکشد می گیرد و می گوید:« فعلا نمی تونی پیداش کنی. فقط یاماچ جاشو می دونست. من مطمئنم یاماچ زنده ست اما حالا که جسارت کردن و چنین دروغی بهمون گفتن دیگه کسی نمی تونه جلوی منو بگیره. می خواد طوفان به پا شه و محله نابود شه. من جز شما کسی رو ندارم اگه نباشید نمی تونم زندگی کنم.» جومالی او را آرام می کند و می گوید:« قرار نیست بی کار بشینیم. یه جلسه با آدمای سر میز ردیف کن.»
جومالی در جلسه حاضر می شود و به سه نفر از زیر دستهای چاعتای می گوید که سوالی دارد که اگر جوابش را نگیرد آنها را بیچاره خواهد کرد بعد می پرسد:« این چاعتای سگ کجاست؟» یک نفر می گوید:« ما تا حالا خودشو ندیدیم و با واسطه ش فاتح کار کردیم.» جومالی آدرس فاتح را می خواهد و دیگری می گوید:« گفتن آدرس فاتح ممکن نیست.» جومالی بلافاصله به دو نفر از آنها شلیک می کند و نفر سوم را هم مجبور می کند که آدرس فاتح را برایش بنویسد.
آکین خانه ی خاله ی سونگول را که در حاشیه ی شهر است پیدا می کند. سونگول از دیدن او جا می خورد و عصبانی می شود. آنها با هم به پشت بام می روند تا صحبت کنند. آکین می گوید که برای برگرداندن سونگول آمده است و می خواهد او را به گودال ببرد. سونگول با تمسخر می گوید:« نه بابا؟ اسب سفیدتم آوردی؟ هر بلایی سر من اومد بخاطر تو اومد. لازم نکرده کاری کنی. اون شب که چهارده تا گلوله شلیک کردی، بابام منو از پاسگاه بیرون آورد و صبح چشامو اینجا باز کردم. آرزوی دانشگاه رفتن به باد رفت و آینده ای برام نموند. تنها گناهم این بود که عاشق تو بودم و بهت اعتماد کردم. تو به هر کسی که دوست داشته باشه آسیب می زنی. من دیگه چیزی ندارم که به پای تو بریزم فراموشم کن.» آکین چند قطره اشک می ریزد و سونگول همانجا تنهایش می گذارد و می رود.
جومالی از جلاسون می خواهد که بسته ای برای فاتح ببرد و بگوید که آن را به دست صاحبش چاعتای برساند. جلاسون و مکه هم آن بسته را به فاتح می دهند و تاکید می کنند که بسته از طرف جومالی است. وقتی فاتح بسته را برای چاعتای باز می کند، چاعتای با تسبیح ها و فندک های آدم های سر میز رو به رو می شود و با لبخند می گوید:« دیگه خسته م کردن. برای اینکه نشون بدن از مرگ نمی ترسن دارن از هر روشی استفاده می کنن. پس بذار با ترس واقعی رو به رو بشن. عملیات رو شروع کنید.»
قسمت بعدی - سریال گودال قسمت دویست و چهارده 214 قسمت قبلی - سریال گودال قسمت دویست و دوازده 212 Next Episode - Çukur Serial Part 214 Previous Episode - Çukur Serial Part 212منبع خبر: پندار
اخبار مرتبط: قسمت دویست و سیزده گودال
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران