قسمت صد و هشتاد و نه گودال
گودال 77-3
علیچو صبح زود لباس های تمیز و مرتب می پوشد و به سمت خانه ی کوچوالی می رود. او رو به سعادت و سلیم می گوید که برای دیدن ادریس امده. انها با ناراحتی به هم خیره می شوند و بعد سلیم دست علیچو را می گیرد و به سمت دفتر کار ادریس می برد. علیچو خودش را عقب می کشد و می گوید:« نه نه. من نمیام. عمو عصبانی میشه. من کثیفم. » سلیم خودش وارد اتاق شده و یک مشت خاک هم برمیدارد و جلوی چشمان علیچو روی زمین و فرش انجا می ریزد و با بغض می گوید:« علیچو دیگه کسی نیست که عصبانی بشه.... » علیچو با ناراحتی و چشمان پر از اشک به گوشه ای خیره می شود.
یاماچ صبح چشمانش را باز می کند و به افسون که تمام شب را همانجا بیدار مانده چشم می دوزد و بعد می گوید:« اگه نمیخوای منو بکشی، برم؟! » افسون به او خیره می شود و یاماچ می پرسد: «چرا این کارو میکنی؟ » افسون فقط می گوید:« یاماچ برو! » و یاماچ هم آنجا را ترک می کند.
وقتی جومالی می فهمد جلاسون و مکه و بقیه به دستور وارتلو برای انجام کاری رفته اند خیلی عصبانی می شود و حرص می خورد. انها جلوی زندان می روند و با بزن و برقص جلوی زندان شروع به شادی می کنند و حتی عروس و داماد را هم وسط می آورند. مکه رو به افرادی که از نارتپلی ها منتظر آزادی ضیا هستند می گوید: «بابای عروس تو زندونه و ما خواستیم تو این شادی همراهمون باشه! » همان موقع هم ضیا آزاد می شود و در آن شلوغی جلاسون به او لباس عروس را می پوشاند و سوار ماشین می کند و همگی از انجا دور می شوند. وقتی نارتپلی ها متوجه می شوند که ضیا آزاد شده می فهمند در لباس عروس از آنجا فرار کرده است و با سرعت سوار ماشین می شوند و خودشان را به آنها می رسانند اما وقتی تور عروس را کنار می زنند با ضیا نه و با دختری روبرو می شوند. قبل از این اتفاق جلاسون ضیا را داخل جنگل می برد تا لباسش را عوض بکند اما همان موقع افراد ضیا با گرفتن اسلحه به سمت جلاسون او را مجبور می کنند تا ضیا را تحویل بدهد. ضیا پوزخند می زند و به جلاسون می گوید:« به وارتلو سلام برسون! فکر نکنم دیگه همدیگه رو ببینیم! »
یاماچ برای دیدن نهیر به تیمارستان می رود و او را بالای پشت بوم پیدا می کند. او کنار نهیر می نشیند و گردنبند را برمی گرداند. نهیر گردنبند را گردنش می کند و می گوید: «تو فکر میکنی من راه هایی رو که تو رفتی و نرفتم! » یاماچ می پرسد:« خانواده ت کجان؟ » نهیر به آسمان خیره می شود و گوشه ای را نشان می دهد و می گوید:« یه جایی همون جاها. » بعد نفس عمیقی می کشد و می گوید: « روزای اول خیلی گریه می کنی... عذاب یه جایی تو بدن آدم باهاش سازگار میشه. یه بار خیلی حالم بد و گریه میکردم... حتی همه بدی ها و غم هایی که تو دلم بود رو بالا آوردم. شاید باورت نشه اما چشام رو که باز کردم، این گردنبند مشکی گوشه ی لبم بود... عزرائیل همه ی عزیزانم رو ازم گرفت اما من هرکاری هم بکنم نمیمیرم... » و گریه اش می گیرد. یاماچ هم که چشمانش پر از اشک شده خم می شود و گردنبند نهیر را می بوسد. نهیر می گوید: «تو منو از ناراحتیت بوسیدی؟ » یاماچ تایید می کند. افسون که خودش را به انجا رسانده، آنها را می بیند و چشمانش پر از اشک می شود.
افسون مرتضی و تمساح و آذر را یکجا جمع می کند و در آخر آکین را هم وارد جمع می کند. اذر به این کار او اعتراض می کند اما افسون می گوید: «گذشته تو گذشته مونده... »
داملا خودش را به یاماچ و جومالی می رساند و می گوید که بولنت تمام دختران اتلیه را دزدیده و گروگان گرفته. انها فورا خودشان را به بار او می رساند اما با آذر مواجه می شوند. آذر پوزخند زده و می گوید:« گودال اینجاهارو میگرفته انگار! از همه بدتر استانبول رو میخواد بگیره درسته؟ » یاماچ می گوید:« درسه. میگیرم. مشکلی داری؟ » آذر هم می خندد و می گوید:« آره! من نمیذارم! » یاماچ می گوید:« این زندگیه! هر لحظه هرچیزی ممکنه! »
قسمت بعدی - سریال گودال قسمت صد و نود 190 قسمت قبلی - سریال گودال قسمت صد و هشتاد و هشت 188 Next Episode - Çukur Serial Part 190 Previous Episode - Çukur Serial Part 188منبع خبر: پندار
اخبار مرتبط: قسمت صد و هشتاد و نه گودال
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران