قسمت صد و پنجاه و شش گودال
گودال 67-3
شب که ادریس به همراه بقیه به خانه برمی گردند، اجویت از آنها می پرسد که سلطان و بقیه کجا هستند؟ ادریس تعجب می کند و با عصبانیت می پرسد که یعنی چه؟ اجویت می گوید که اصلا کسی پایش را درون خانه نگذاشته. همگی با نگرانی سوار ماشین ها می شوند تا بتوانند ردی از آنها پیدا کنند. صبح، در وسط محله، بادکنک مشکی ای به چشم می خورد. وارتلو به سمت آن شلیک می کند که پاکت های سیاه از درونش روی زمین می ریزد. یاماچ می گوید که امکان ندارد یوجل زنده باشد اما حسابی ترسیده. روی پاکت ها اسم هر یک از کوچوالی ها، عمو و جلاسون نوشته شده و آدرس به خصوصی هم درون آن است. هرکدام به طرف آدرس مورد نظر می روند. وارتلو، جلاسون و مکه، عمو به همراه کمال و متین، سلیم و جومالی به محلی مشترک می رسند که وسط جاده جنازه هایی افتاده. آنها از دیدن هم تعجب می کنند و همان موقع پلیس از راه می رسد و همه شان را دستگیر می کند.
یاماچ و ادریس به طرف آدرس مورد نظر می روند. یاماچ پاکت سیاهی را روی مزار ادیب پدر یوجل پیدا می کند و درون آن عکسی از کودکی یوجل در بغل پدرش می بیند. ادریس هم روی قبر تازه ی یوجل همان پاکت و عکس را می بیند. بعد هم هردو به آدرس دیگری که درون پاکتشان بوده می روند و به انباری می رسند. ادریس از در جلو و یاماچ از در عقب وارد انبار می شوند و روی دیوارهای آن، مانیتورهایی با فیلمی از زن های کوچوالی به چشمشان می خورد. هردو با ترس و نگرانی به جلو قدم برمیدارند تا اینکه از دو طرف هردو به یک اتاق می رسند و از دیدن هم تعجب می کنند. صدای یوجل به گوش می رسد که می گوید: «کوچوالی باید همون موقع که فرصتشو داشتی جلوی چشمات میکشتی منو. باید از مردنم مطمئن میشدی! » بعد هم می گوید: «خانواده تو چقدر دوست داری کوچوالی؟ با اون کوچوالی ای هستم که زنده میمونه! » یاماچ به سمت دوربین مدار بسته ی او شلیک می کند و از پدرش می خواهد تا بروند. همان موقع روی مانیتورها نشان داده می شود که روی هر یک از زن ها اسلحه ای گرفته می شود. ادریس فریاد می زند: «چی میخوای؟! » یوجل می گوید: «ِیکیتونو میخوام. اینجا دوتا کوچوالی وارد شد، یکیش خارج میشه! خودتون انتخاب کنید! » ادریس فورا اسلحه را به سمت سرش می گیرد یاماچ از او می خواهد صبر کند و یوجل با قاطعیت می گوید: «اصلا این کارو نکن! من نمیخوام خودت رو بکشی ادریس کوچوالی! میخوام پسرت رو بکشی! یا برعکسش! برای من فرقی نمیکنه. » یاماچ که ترسیده به پدرش می گوید دیگر هرگز چنین کاری نکند چون او بالاخره این قضیه را حل خواهد کرد به هر نحوی که شده. یوجل فیلم گرفتار شدن برادرهای یاماچ را نشان او می دهد و می گوید: «چه راه حلی داری؟ برادرات همه شون دستگیر شدن! » یاماچ و ادریس با بیچارگی به هم خیره می شوند. یوجل از آنها می خواهد سریع تصمیمشان را بگیرند و بعد هم چهار دقیقه به آنها فرصت می دهد! ادریس به یاد صحبت های سلطان می افتد که به او گفته بود اگر وقتش برسد باید خودش را به خاطر بچه هایش فدا کند. ادریس رو به یاماچ می گوید: «پسرم اگه تو این وضعیت هستیم، تقصیر منه... زود باش پسرم... » بعد هم دستانش را از هم باز می کند و از یاماچ می خواهد که شلیک کند. یاماچ گریه می کند و از پدرش می خواهد بس کند. ادریس با بغض می گوید: «پسرم من عمرمو کردم. تو باید زندگی کنی و مراقب گودال و خانواده مون باشی... » یاماچ گریه می کند و می گوید: «بابا نمیتونم این کارو کنم نمیتونم .... » ادریس می گوید که باید به خاطر خانواده اش این کار را بکند و اصرار می کند که انجامش بدهد... یاماچ نمی داند چه کند. ادریس به زمانشان که از دست می رود خیره می شود و بعد اسلحه را به سمت یاماچ می گیرد و پشت سر او شلیک می کند و می گوید: «اسلحه تو بگیر بالا. زود باش. من از خانواده ام محافظت میکنم یا شلیک کن یا بمیر! » یاماچ با گریه فریاد می زند بابا... بعد هم اسلحه را با ترس به سمت ادریس می گیرد... پنج ثانیه از زمانشان باقی مانده که در آخر صدای شلیک گلوله ای به گوش می رسد...
چند روز بعد، مردم برای دست بوسی آکین در قهوه خانه جمع می شوند. بعد هم زن های کوچوالی یکی یکی با بی میلی دست او را می بوسند. آکین در اتاق ادریس نشسته و با لبخندی موذیانه به یاد می آورد که در همان سردخانه به سلیم گفته بود که می خواهد رئیس خانواده بشود و او هم باید حمایتش کند! او ادامه می دهد: «من از یاماچ باهوش ترم، از تو مارموزترم، از جومالی دیوونه ترم... وقتی سنا و آکشین و قهرمان مردن نتونستین ازشون محافظت کنین! یه غریبه اومد و گودال رو گرفت! هیچ غلطی نتونستین بکنین! شما نمیتونین گودال رو مدیریت کنین. این قطعیه! در این مورد به توافق برسیم! » سلیم به او سیلی محکمی می زند و می گوید: «تو کی هستی که این گوه هارو میخوری؟! آکین... میکشمت! دیگه این حرف هارو نزن! میکشمت و اصلا تردید هم نمیکنم! فهمیدی؟ »... لبخند آکین عمیق تر می شود و به یاد می آورد او بوده که یوجل را از ان آتش سوزی در ازای اینکه گودال را به او بدهد نجات داده و گفته بود: «من همه کوچوالی ها رو بهت میدم، توام اون انتقامی که نتونستی بگیری رو میگیری باشه؟! اما یه چیز دیگه هم بگم... آکشین خواهر من بود، اونو نباید میکشتی! » بعد هم با تبر یکی از دستان او را قطع کرده بود... آکشین برای او قهوه می آورد و درون قهوه تف می کند و می گوید: «میدونم چیکار کردی! اما کسی حرفمو باور نمیکنه... اما اینم بدون.... ما اینجاییم. » و بعد هم خالکوبی سمبل گودالش را به او نشان می دهد و وقتی هم از اتاق خارج می شود به سعادت و داملا لبخند می زند و آنها هم به او سر تکان می دهند و تاییدش می کنند.
علیچو در جای دیگری از استانبول، در خانه ای بزرگ و شیک، کت شلوار پوشیده که کسی سراغش می آید و از او می خواهد اگر چیزی نیاز دارد بگوید. علیچو می گوید که کی به خانه اش برخواهد گشت؟ آن مرد می گوید: «شما از این به بعد اینجایین. اینجا خونه شماست. » علیچو بعد از رفتن او به خود می گوید: «خانواده هرجا باشه خونه اونجاست... همه به گودال برمیگردن... » و با خرده های نان علامت گودال را درست می کند و به ان لبخند می زند.
قسمت بعدی - سریال گودال قسمت صد و پنجاه و هفت 157 قسمت قبلی - سریال گودال قسمت صد و پنجاه و پنج 155 Next Episode - Çukur Serial Part 157 Previous Episode - Çukur Serial Part 155منبع خبر: پندار
اخبار مرتبط: قسمت صد و پنجاه و شش گودال
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران