قسمت صد و پنجاه و یک گودال
گودال 67-2
یاماچ رو به انها می گوید: «خب گودال رو کی مدیریت میکنه؟ » تمساح جواب می دهد: «نگران نباشین. ما بین خودمون تصمیم گرفتیم که خیلی عادلانه به چند بخش تقسیمش میکنیم. » جومالی کنترلش را از دست می دهد و یاماچ از او می خواهد آرام باشد. یاماچ می گوید: «این میتونه برای همه مون فرصت خوبی باشه هیچ کس نمیمیره... فکر خیلی خوبیه.. حالا ما اگه از استانبول بریم، کائنات هفت جد و آبادمون رو سرویس کنه! » بعد هم شروع به خواندن می کند و چهار نفری شروع به رقصیدن می کنند و می روند!
آذر به دیدن یوجل می رود و همه چیزی را که یاماچ گفته را برایش تعریف می کند. همان موقع گوشی رمزی زنگ می خورد و مادرش با صدایی نگران او را صدا می زند. رمزی فورا خود را به خانه می رساند و مادرش با خشم به او نگاه می کند و سیلی ای به او می زند و می گوید: «به خاطر یه تیکه نون این کارارو کردی؟ » بعد هم جعبه ای کوچک به او می دهد و می گوید: «یاماچ سلام رسوند و گفت اینو به کسی که باید برسون. » رمزی به خانه امن یوجل برمی گردد و جعبه را به دست او می دهد. یوجل وقتی جعبه را باز می کند پستانکی در آن می بیند و نگران می شود. سپس آماده می شود و بیرون می رود سعی می کند کسی او را نبیند تا به خانه اش برسد. اما کمال و متین او را زیرنظر دارند و دنبال می کنند. یوجل وقتی به جایی می رسد یاماچ را می بیند که بچه ای را در آغوش دارد و به او لبخند می زند. یاماچ سوار ماشین می شود و می رود و یوجل هم ماشین کسی را به زور اسلحه از او می گیرد و یاماچ را دنبال می کند تا به خانه ی متروکه ای می رسند. خانه تاریک است و ناکهان پای یوجل در تله ی خرسی گیر می کند و فریاد می زند. یاماچ چراغ ها را روشن می کند و می گوید: «اونی که داری میکشی درد فیزیکیه... » بعد اسلحه اش را به سمت بچه ای که در بغلش است می گیرد و می گوید: «این درد بیچاره گیه! » و به التماس های یوجل توجهی نمی کند و ماشه را می کشد. یوجل از ته دل گریه می کند و یاماچ عروسکی که تمام مدت در بغلش بوده را روی زمین می اندازد. بعد هم دستان یوجل را غل و زنجیر می کند و با یوجل به او می گوید: «نباید به خانواده ام دست بزنی! » یاماچ می گوید: «نمیتونم که ذاتا. من تو نیستم. » بعد هم بطری های پر از بنزین را دور او می گذارد و فندکش را روشن می کند و از آنجا می رود. خانه در آتش می سوزد و یاماچ تا صبح سوختن آن را تماشا می کند. بعد هم سر مزار سنا و آکشین و علیچو می رود و با غم زیادی گریه می کند...
یاماچ به همراه همه جوانان گودال و برادرهایش جمع می شوند به و جایی که آذر و تمساح و بقیه در آن هستند حمله می کنند و ناغافل با اسلحه به سمشان حمله می کنند. جنگ بزرگی در می گیرد و تمساح فرار می کند و یاماچ و جومالی هم به دنبال او می روند. صالح هم دنبال آذر می گردد تا حساب او را برسد. آذر در جایی پنهان شده و به طرف آنها نارنجک پرتاپ می کند. صالح و سلیم و پشت دیوار پناه می گیرند و در آخر عقب نشینی می کنند. تمساح هم به خیابان می رسد و از کامیون در حال حرکتی می چسبد و فرار می کند.
جلاسون و مکه از بیمارستان مرخص می شوند و بعد شب که می شود همه خانواده دور هم در حیاط جمع می شوند. داملا گردنبند اکشین را که دست او مانده بود را به جلاسون می دهد و جلاسون گریه می کند و داملا را در آغوش می گیرد. بعد هم به جمع خانواده می پیوندند. کمی بعد سلطان دخترها را با خود با داخل می برد و مردها می مانند و ادریس رو به آنها می گوید که دیگر می خواهد بازنشسته شود و کار را به پسرهایش بسپارد.
قسمت بعدی - سریال گودال قسمت صد و پنجاه و دو 152 قسمت قبلی - سریال گودال قسمت صد و پنجاه 150 Next Episode - Çukur Serial Part 152 Previous Episode - Çukur Serial Part 150منبع خبر: پندار
اخبار مرتبط: قسمت صد و پنجاه و یک گودال
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران