قسمت صد و پنجاه گودال
گودال 67-2
عایشه با عشق به آکین خیره می شود و می گوید که تغییر کرده است. آکین با کنایه می گوید: «مگه واسه همین نفرستادینم زندان؟ که عوض بشم! که همونی بشم که میخواین! پدربزرگ و بابام میتونستن مانع زندان رفتنم بشن. ولی الان شدم همونی که اونا میخوان! سر به زیر و آروم و محترم! اما من اونجا یاد گرفتم تا وقتی طرف مقابلت ازت نترسه به حرفت گوش نمیکنه! » و به روی مادرش لبخند می زند. عایشه با نگرانی به او خیره می شود.
هر چهار برادر کوچوالی با درخواست واسطه ای به سمت انباری که کله گنده ها آنجا منتظر هستند می روند و مقابل آنها می ایستند. تمساح از جایش بلند می شود و رو به آنها می گوید: «اینجا نماینده های اروپا و آناتولی مقابل شمان! شما کارایی کردین که نباید! وقتی نجات و سدات رو کشتین گفتیم شاید مسئله شخصیه و سکوت کردیم! اما امروز متوجه شدیم که پاتونو فراتر از حدتون گذاشتین و تو همه جای استانبول خودی نشون دادین! این اصلا به مذاق ماها خوش نیومد. حالا میخوایم بهتون یه فرصت بدیم. تا فردا ساعت 8 از استانبول برین وگرنه جنگ به پا میشه! » یاماچ می گوید که تکلیف گودال چه خواهد شد؟ تمساح جواب می دهد: «بین همه مون تقسیم میشه! » جومالی از این حرف عصبانی میشود اما یاماچ از او می خواهد آرام باشد و بعد می گوید: «به نظرم پیشنهاد واقعا خوبیه بدون اینکه کسی آسیبی ببینه... » بعد هم کمی مکث می کند و می گوید: «کائنات هفت جد و آبادمون رو سرویس کنه اگه ما از استانبول بریم! » بقیه برادرها خنده شان می گیرد و بعد یاماچ آواز شادی می خواند و هرچهار نفر دست در شانه ی هم می رقصند و آنجا را ترک می کنند!
وقتی آذر هرچه که یاماچ گفته را برای یوجل تعریف می کند. یوجل کلافه دستی به صورتش می کشد و از آذر می خواهد که تا فردا به او فرصت بدهد اگر نتوانست چیزی را حل کند خودش دست به کار بشود. آذر هم قبول می کند. همان موقع مادر رمزی به او زنگ می زند و با نگرانی از او می خواهد به خانه بیاید. وقتی رمزی خودش را به خانه می رساند مادرش به او سیلی محکمی می زند و می گوید: «به خاطر نون دراوردن همه این کارارو کردی؟ ما که نون داشتیم!... یاماچ بهت سلام رسوند. » و جعبه ای را به او می دهد و می گوید: «گفت اینو به جایی که لازمه باید تحویل بدی! » رمزی جعبه را به یوجل می رساند و یوجل وقتی جعبه ی کوچک انگشتر را باز می کند با پستونکی روبرو می شود و با خشم به نقطه ای خیره می شود. همان شب، رمزی با ماشین از خانه خارج می شود و کمال و متین به هوای اینکه داخل ماشین یوجل هم هست آن را دنبال می کنند. یوجل کمی بعد شبانه از خانه خارج می شود و سوار ماشین کارتن جمع کنی می شود و بین کارتن ها پنهان می شود و تا جایی همراه آنها می رود. بعد هم سوار تاکسی ای می شود که راننده اش از ادم های گودال است و یوجل این را نمی داند. بعد هم مسیری را پیاده می رود و جوانان گودال او را دنبال می کنند تا اینکه یوجل به جایی میرسد و می بیند یاماچ روی ماشینی ایستاده و بچه ای را در آغوش دارد و با لبخند به او خیره شده. یوجل با نگرانی به سمت ماشین می رود اما ماشین حامل یاماچ حرکت می کند و یوجل با عجله ماشینی را با تهدید اسلحه نگه می دارد و یاماچ را دنبال می کند تا به خانه ی متروکه ای میرسند. خانه در تاریکی فرو رفته و ناگهان پای یوجل در تله ی خرس گیر می کند و از درد به خود می پیچد و فریاد می زند. یاماچ چراغ ها را روشن می کند و می گوید: «اینی که داری میکشی درد فیزیکیه... » بعد اسلحه را به سمت بچه ای که بغلش است می گیرد و شلیک می کند و یوجل فریاد گوش خراشی می کشد و یاماچ می گوید: «این بیچارگیه... » بعد هم پتوی توی دستش را ول می کند و عروسک داخل آن را جلوی یوجل پرت می کند. او یوجل را غل و زنجیر می کند و بعد بنزین را دور و بر او خالی می کند و موقع رفتن فندک را روشن می کند و خانه را آتش می زند. بعد هم تا صبح آنجا می نشیند و سوختن خانه را تماشا می کند و بعد هم به قبرستان رفته و بالاسر مزار سنا با غم زیادی می نشیند.
قسمت بعدی - سریال گودال قسمت صد و پنجاه و یک 151 قسمت قبلی - سریال گودال قسمت صد و چهل و نه 149 Next Episode - Çukur Serial Part 151 Previous Episode - Çukur Serial Part 149منبع خبر: پندار
اخبار مرتبط: قسمت صد و پنجاه گودال
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران