قسمت صد و چهل و نه گودال
گودال قسمت 67-1
آکین موقعی که پدرش را در آغوش می گیرد به یاد می آورد موقعی که یوجل به ملاقات به خیال خودش آکین رفته بود و صحبت کرده بود و پیشنهاد همکاری داده بود، آکین میز کناری نشسته بود و همه حرف های او را شنیده بود. حتی خود او به سلیم زنگ زد و به سمت سردخانه کشاند تا پدرش را سورپرایز کند! سلیم او را به خانه می آورد و عایشه اول از همه از دیدن او خوشحال می شود و پسرش را محکم در آغوش می گیرد. بعد هم بقیه اعضای خانواده یکی یکی به او خوش امد می گویند و از دیدن او خوشحال هستند.
آذر در مکانی منتظر یوجل است. همین که یوجل را می بیند می گوید: «من نه تا داداش دارم و سه تا خواهر. تازه دیروز تونستم مرگ داداشمو به مامانم بگم. مامانم بهم گفت هرکاری میکنی فقط نمیر! قراره همراه بقیه خواهر برادرم تابستون بیاد... خلاصه ش میکنم، هرچی مامانم بگه من همونو انجام میدم. » یوجل هم می گوید: «من وقتی نه سالم بود پدر و مادرم رو از دست دادم. غم تو تازه ست. غم من سی ساله ست... این وسط لازم نیست منو تو به هم اعتماد کنیم فقط کافیه با هم همکاری کنیم و مثل داستان قورباغه و عقرب پیش بریم. منو تو دوتا عقربیم و این وسط به قورباغه ای نیاز داریم که مارو از رودخونه رد کنه. بعد از اینکه کارمون تموم شد اگه نیشش بزنیم هم موردی نداره چون اقتضای طبیعتمونه! حالا اگه ما پول داشته باشیم، قورباغه های زیادی هستن که مارو از رودخونه عبور بدن. من یکیو میشناسم که به اندازه کافی پول داره! » یوجل به پشت سر آذر لبخندی می زند همان موقع آذر با شنیدن صدای پای کسی برمی گردد و زنی به سمت آنها می آید.
یاماچ همه ی جوانان محله را جمع می کند و اول به خاطر اینکه مجبور شده رفت و امد به محله را منع کند معذرت می خواهد. بعد هم طبق خواسته ی ادریس رو به آنها می گوید: «ما باید نقطه ضعف این یارو و دلیل نگرانی هاش رو پیدا کنیم! باید همه تون تک به تک برین تو کل استانبول دنبال ردی ازش بگردین و ردی هم از خودمون بذارین! اینکه استانبول تو گوداله رو باید بهش بفهمونیم! درسته نمیدونیم اون حرومزاده کجاست ولی اون میفهمه ما کجاییم! » همه شروع به گشتن در خیابان های استانبول می کنند و در هر دیوار و کوچه خیابانی سمبل گودال را می نویسند تا همه بفهمند. اتفاقا هم یوجل وقتی قصد رفتن به جایی را دارد متوجه حضور گودالی ها درخیابان ها شده و احساس خطر می کند. او فورا به آذر خبر می دهد که به خاطر یک مسئله ی شخصی همه را همین امروز جمع کند تا این مسئله را حل کنند.
ادریس با غم زیادی سر مزار عزیزان تازه از دست رفته اش است و به حال علیچو غصه می خورد. ملیحه هم کنار اوست. او با ناراحتی می گوید: «دردی که الان دارم میکشم خیلی بیشتر از موقعیه که همیشه رو تخت بیمارستان بودم... من بودم که باعث از دست رفتن این همه جوون شدم... میخوام به روزی که تورو دیدم لعنت بفرستم اما نمیتونم... » ادریس از او می خواهد که این حرف ها را نزند و بعد می گوید: «من از کسایی که دوسشون دارم محافظت میکنم ملیحه به خاطر اینم به کسی جواب پس نمیدم... از کجا باید بدونی نفسی که الان میکشی چهل سال دیگه باعث بدبختیت میشه... » ملیحه به ادریس می گوید که حرفی را که باید به یاماچ بزند چون او هم باید بداند. اما ادریس خیلی جدی می گوید که هیچ وقت یاماچ نباید از آن موضوع خبردار بشود.
آذر همه ی کله گنده های ترکیه را جمع می کند و رو به آنها می گوید: «من آذر کورتولوشم. همتون منو میشناسین. کوچوالی ها برادر منو کشتن و مانع درآوردن نون و آبم شدن. من این کوچوالی هارو از استانبول بیرون میکنم شما هم باید کمکم کنید. » یکی از آنها می گوید چرا باید به او کمک بکنند؟ آذر می گوید :«اینا سدات و نجات و با همه جد و آبادش کشتن و شما صداتون هم درنیومد. یکم غیرت به خرج بدین! » همان آدم با عصبانیت رو به همه می گوید: «بسه دیگه! چرا به حرف این ادم گوش بدیم وقتی فقط داره بهمون توهین میکنه! » آذر از او می خواهد که سرجایش بشینند چون حرفش تمام نشده اما او واکنشی به حرف او نشان نمی دهد و آذر از همان فاصله آجری به سمت صورت او پرت می کند و بعد هم به سمتش می رود و پشت سر هم با مشت به صورت او می زند تا اینکه بیهوش می شود. بعد هم به افرادش دستور می دهد تا جعبه های شمش طلا را مقابل آنها بگذارد و می گوید: «من میدونم چطور راضیتون کنم! »
عایشه با عشق به آکین خیره می شود و می گوید که تغییر کرده است. آکین با کنایه می گوید: «مگه واسه همین نفرستادینم زندان؟ که عوض بشم! که همونی بشم که میخواین! پدربزرگ و بابام میتونستن مانع زندان رفتنم بشن. ولی الان شدم همونی که اونا میخوان! سر به زیر و آروم و محترم! اما من اونجا یاد گرفتم تا وقتی طرف مقابلت ازت نترسه به حرفت گوش نمیکنه! » و به روی مادرش لبخند می زند. عایشه با نگرانی به او خیره می شود.
هر چهار برادر کوچوالی با درخواست واسطه ای به سمت انباری که کله گنده ها آنجا منتظر هستند می روند و مقابل آنها می ایستند. تمساح از جایش بلند می شود و رو به آنها می گوید: «اینجا نماینده های اروپا و آناتولی مقابل شمان! شما کارایی کردین که نباید! وقتی نجات و سدات رو کشتین گفتیم شاید مسئله شخصیه و سکوت کردیم! اما امروز متوجه شدیم که پاتونو فراتر از حدتون گذاشتین و تو همه جای استانبول خودی نشون دادین! این اصلا به مذاق ماها خوش نیومد. حالا میخوایم بهتون یه فرصت بدیم. تا فردا ساعت 8 از استانبول برین وگرنه جنگ به پا میشه! » یاماچ می گوید که تکلیف گودال چه خواهد شد؟ تمساح جواب می دهد: «بین همه مون تقسیم میشه! » جومالی از این حرف عصبانی میشود اما یاماچ از او می خواهد آرام باشد و بعد می گوید: «به نظرم پیشنهاد واقعا خوبیه بدون اینکه کسی آسیبی ببینه... » بعد هم کمی مکث می کند و می گوید: «کائنات هفت جد و آبادمون رو سرویس کنه اگه ما از استانبول بریم! » بقیه برادرها خنده شان می گیرد و بعد یاماچ آواز شادی می خواند و هرچهار نفر دست در شانه ی هم می رقصند و آنجا را ترک می کنند!
وقتی آذر هرچه که یاماچ گفته را برای یوجل تعریف می کند. یوجل کلافه دستی به صورتش می کشد و از آذر می خواهد که تا فردا به او فرصت بدهد اگر نتوانست چیزی را حل کند خودش دست به کار بشود. آذر هم قبول می کند. همان موقع مادر رمزی به او زنگ می زند و با نگرانی از او می خواهد به خانه بیاید. وقتی رمزی خودش را به خانه می رساند مادرش به او سیلی محکمی می زند و می گوید: «به خاطر نون دراوردن همه این کارارو کردی؟ ما که نون داشتیم!... یاماچ بهت سلام رسوند. » و جعبه ای را به او می دهد و می گوید: «گفت اینو به جایی که لازمه باید تحویل بدی! » رمزی جعبه را به یوجل می رساند و یوجل وقتی جعبه ی کوچک انگشتر را باز می کند با پستونکی روبرو می شود و با خشم به نقطه ای خیره می شود. همان شب، رمزی با ماشین از خانه خارج می شود و کمال و متین به هوای اینکه داخل ماشین یوجل هم هست آن را دنبال می کنند. یوجل کمی بعد شبانه از خانه خارج می شود و سوار ماشین کارتن جمع کنی می شود و بین کارتن ها پنهان می شود و تا جایی همراه آنها می رود. بعد هم سوار تاکسی ای می شود که راننده اش از ادم های گودال است و یوجل این را نمی داند. بعد هم مسیری را پیاده می رود و جوانان گودال او را دنبال می کنند تا اینکه یوجل به جایی میرسد و می بیند یاماچ روی ماشینی ایستاده و بچه ای را در آغوش دارد و با لبخند به او خیره شده. یوجل با نگرانی به سمت ماشین می رود اما ماشین حامل یاماچ حرکت می کند و یوجل با عجله ماشینی را با تهدید اسلحه نگه می دارد و یاماچ را دنبال می کند تا به خانه ی متروکه ای میرسند. خانه در تاریکی فرو رفته و ناگهان پای یوجل در تله ی خرس گیر می کند و از درد به خود می پیچد و فریاد می زند. یاماچ چراغ ها را روشن می کند و می گوید: «اینی که داری میکشی درد فیزیکیه... » بعد اسلحه را به سمت بچه ای که بغلش است می گیرد و شلیک می کند و یوجل فریاد گوش خراشی می کشد و یاماچ می گوید: «این بیچارگیه... » بعد هم پتوی توی دستش را ول می کند و عروسک داخل آن را جلوی یوجل پرت می کند. او یوجل را غل و زنجیر می کند و بعد بنزین را دور و بر او خالی می کند و موقع رفتن فندک را روشن می کند و خانه را آتش می زند. بعد هم تا صبح آنجا می نشیند و سوختن خانه را تماشا می کند و بعد هم به قبرستان رفته و بالاسر مزار سنا با غم زیادی می نشیند.
قسمت بعدی - سریال گودال قسمت صد و پنجاه 150 قسمت قبلی - سریال گودال قسمت صد و چهل و هشت 148 Next Episode - Çukur Serial Part 150 Previous Episode - Çukur Serial Part 148منبع خبر: پندار
اخبار مرتبط: قسمت صد و چهل و نه گودال
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران