قسمت هشتاد و پنج گودال
گودال 56-1
ادریس و عمو و اولوچ دور میزی نشسته اند و ادریس شروع به حرف زدن می کند و می گوید: «من دوتا شاخه داشتم. یکیش پیشم نشسته. یکیشم از دست دادم... تو وقتی ضربه میخوری و میافتی زمین کسیو داری دستت رو بگیره بلندت کنه؟ وقتی گفتم بچه هارو به عقد هم دربیاریم منظورم این بود که ما هم به همدیگه تکیه کنیم. شونه به شونه هم حرکت کنیم. با هم متحد بشیم. » اولوچ می گوید: «حرفت درسته ادریس اما من تنهایی نمیتونم در این مورد تصمیم بگیرم. حرف آخرو داملا میزنه. » بعد هم به خانه برمی گردند و اولوچ هم داملا را صدا می زند تا با او در این مورد صحبت کند. او می گوید: «همه چیزمون رو از دست دادیم. همه چیز رو به راهه! همونجوری که با هم قرار گذاشته بودیم... » بعد هم حرف های ادریس را به او می زند و می گوید: «فکر نمیکردم اینجوری بشه. تورو برای جومالی خواستگاری کردن. تو فکر کن یه ازدواج فرمالیته س. فقط یه امضاس. » داملا کاملا مخالف است و اولوچ می گوید: «حق با توئه. خیلی بهت فشار آوردم. نباید اینو هم ازت میخواستم. فقط چون نگرانتم و میخوام بعد منم امنیت داشته باشی اینو خواستم. فراموشش کن. »
جومالی همچنان منتظر جوابش از ییلدیز است. ییلدیز شروع به حرف زدن درمورد شبی می کند که اولین بار جومالی را در همان بار دیده بود. بعد هم می گوید: «اون موقع نمیدونستم جومالی کوچوالی ای. بعد که بهم گفتن خیالم راحت شد! جومالی کوچوالی از اون جاهاییه که ما دستمون نمیرسه! » و وقتی جومالی می پرسد که منظورش چیست ییلدیز می گوید: «یعنی اینکه تورو بهم نمیدن. منو برات نمیگیرن شازده پسر! من از همون لحظه ای که اسمت رو شنیدم اینو میدونم. اما تو چه دل نفهمی داری حرف حالیش نمیشه! » جومالی وسط حرف او می پرد و می گوید: «اینجوری نیست! من تو دنیا فقط خانواده امو دارم. وقتی بابام افتاد زندون من 10 سالم بود. شبا نمیتونستم بخوابم چون مامانم شب که میشد میزد زیر گریه. منم به خاطر اون بیدار میموندم. من الانم نمیتونم درست حسابی بخوابم. شبانه روز 4ساعت اونم با چشم باز! من یه موقع بچه دار بشم هیچ وقت همچین کاری با بچه م نمیکنم... ببین، زیر ناخونای من خون خیلیا هست. زیر ناخنای بقیه م خون خیلیا هست اما اونا بچه هم دارن. با خودم گفتم این بنده فقیر هم حق خوشحالی و خوشبخت شدن داره ییلدیز مگه نه؟ » ییلدیز با چشمان پر از اشک به او نگاه می کند و جومالی می گوید: «بگذریم. تو فکراتو بکن. لازم نیست فورا جواب بدی. » و می رود.
آکشین پیش کاراجا می رود و از او می خواهد که آرایشش کند. کاراجا تعجب می کند و از او دلیلش را می پرسد. آکشین با خجالت می گوید: «میخوام برای جلاسون خوشگل کنم.... » کاراجا با ناراحتی او را نگاه می کند.
چتو در خانه اش با عصبانیت مشغول صحبت با دوست قدیمی اش است و می گوید: «اون بایکال به هیچ کدوم از قولایی که بهم داده بود عمل نکرد. توام دیگه نه جونمو نجات بده نه پادرمیونی کن نه چیز دیگه ای! ولی سد راهم هم نشو. » دوستش می گوید: «آروم باش چتو. بهت گفته بودم بایکالو قاطی این قضیه نکنی. » کمال او را از خانه ی روبرویی زیر نظر دارد و بعد هم وقتی چتو از خانه بیرون می زند این خبر را به یاماچ می دهد و خودش هم او را تعقیب می کند. چتو وارد ساختمانی می شود و وقتی صدایی می شنود سه تا از بره هایش را ی فرستد تا ببینند که چه خبر است. کمال به سمت آنها حمله می کند و به تنهایی هر سه نفر را کتک می زند و از سر راهش برمیدارد. اما چتو هم کارش تمام شده و فورا از آنجا می رود. یاماچ هم چتو را تعقیب می کند. چتو هم جلوی خانه ای که ماحسون در آن است می رود و به او زنگ می زند و می گوید: « ماحسون قربونت بشم با من حرف بزن. من پایینم بیا پیشت؟ درو باز کن با هم حرف بزنیم خواهش میکنم. تو برادرمی... » ماحسون بدون حرفی گوشی را روی او قطع می کند. یاماچ از این که چتو جلوی ساختمانی که خانه ی سنا در ان است رفته می خورد و عصبانی می شود و باز چتو را تعقیب می کند. از طرفی سلیم سنا را به انباری خانه می برد و می گوید: «رو حرفی که بهم زدی هنوزم هستی؟ از هم جدا شدن. ماحسون رفت. الان دقیقا وقشته. یه ضربه آخر و بعدش دیگه تموم. کسی از جای ماحسون خبر نداره تو بهش زنگ بزن. » سنا قبول می کند و همان موقع به ماحسون زنگ می زند و می گوید: «ماحسون خوبی؟ شنیدم چه اتفاقی افتاده. نگرانت شدم خواستم صداتو بشنوم. » ماحسون می گوید: «سنا... میشه بیای پیشم؟ » سنا می پرسد: «کجایی؟ » و ماحسون جواب می دهد: «خونه ی توام. میدونم الان این وقت شب نمیتونی بیای. ولی شاید فردا صبح بتونی... نمیخوام تنهایی برم. میبرمت اونجایی که همه چیز شروع شد. » سلیم از سنا می خواهد که پیش او نرود اما سنا قبول می کند.
چتو نزدیک دریا می رود و با چراغ قوه به کسی علامت می دهد. کمی بعد کسی با قایق دنبالش می آید و او را به کشتی ای می رساند تا به دیدن بایکال برود و تا صبح منتظر او می ماند. بعد هم با عصبانیت رو به اتاقی که فکر می کند یابکال در آنجاست می گوید: «من همه چیو از دست دادم. شما بهم گفتین صبر کن منم صبر کردم. اما این کوچوالی ها خیلی اذیتم میکنن. من میتونم همه چیزو همه کسو از دست بدم اما ماحسون رو از دست نمیدم! اینا دارن ماحسونو ازم میگیرن. یا یه راهی بهم نشون بدین یا اینکه از سر راهم برین کنار! » نگهبان بایکال، گوشی ای را که بایکال پشت خط آن بوده را از روی تخت برمیدارد و چتو با عصبانیت چاقو را زیر گلوی او می گیرد و می گوید: «شما منو مسخره کردین؟ » بعد هم از آنجا بیرون می زند و می رود. یاماچ تا صبح منتظر او بوده اما چیزی دستگیرش نشده.
قسمت بعدی - سریال گودال قسمت هشتاد و شش 86 قسمت قبلی - سریال گودال قسمت هشتاد و چهار 84 Next Episode - Çukur Serial Part 86 Previous Episode - Çukur Serial Part 84منبع خبر: پندار
اخبار مرتبط: قسمت هشتاد و پنج گودال
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران