قسمت بیست و چهار آخرین تابستان
آخرین تابستان 7-3
یامور با ناراحتی به پارک می رود. اکگون هم از دور تعقیبش می کند و مراقبش است و همان موقع به او پیام میدهد و آهنگ عاشقانه ای برایش می فرستد. یامور با شنیدن آهنگ لبخند میزند. کمی بعد، مردی به یامور نزدیک می شود و اکگون که فکر می کند قصد صدمه زدن به یامور را دارد و از طرف سونر امده، با عصبانیت به سمت مرد می دود و او را زمین میزند. مرد که ترسیده می گوید که فقط آمده بوده تا آدرس بپرسد... یامور با عصبانیت می گوید: «تو منو تعقیب میکنی؟! » آکگون با مظلومیت می گوید: «من میترسم از این که اون آدم بهت صدمه ای بزنه یامور. » و یامور را سوار ماشین می کند تا خودش به خانه برساند. وقتی یامور به خانه می رسد، میداند که آکگون یک چیزی را پنهان می کند و وقتی مطمئن می شود آکگون به حمام رفته، وارد اتاقش می شود و همه جا را می گردد. او داخل گوشی آکگون، عکسی از خودش از دوردست را می بیند و لبخند میزند. لحظه ی اخر، متوجه می شود اکگون چیزی را زیر تختش پنهان کرده اما همان موقع آکگون از حمام بیرون می آید و یامور فرار می کند اما چشم از آکگون برنمیدارد!
ارای به دیدن ناز می رود و به او می گوید که از شر سونر خلاص شده اند و به او می گوید که خیلی از او خوشش آمده و احساساتش نسبت به او واقعی بوده. ناز لبخند میزند.
سراب با خوشحالی به دیدن امل می رود و سه هدیه ای که برای او و متین و ناز خریده را به دستش میدهد. امل نمیداند هدیه ها برای چیست و سراب می گوید: «خودتو نزن به اون راه! به خاطر این که پنجاه هزارتا بهم قرض دادین تا مشکلاتم حل بشه. » امل تا این را می شنود نگاه بدی به متین می اندازد اما جلوی سراب لبخند زورکی میزند! سر شام او با عصبانیت به متین می گوید: «تو چرا چیزی در این مورد بهم نگفتی؟! نکنه چیزی این وسط هست؟! » متین خیلی عصبانی می شود و می گوید: «اون مال ده سال پیش بود. تو خجالت نمیکشی که فکر میکنی من به سراب که دوستمونه چشم دارم؟! » و از جایش بلند می شود و آنجا را ترک می کند.
یامور می بیند که آکگون همان چیزی که زیر تختش پنهان کرده بود را برمیدارد و زیر درختی خاک می کند. یامور بعد از رفتن آکگون به سمت درخت می رود اما ناز سر می رسد و یامور مجبور می شود که گشتن زیر درخت را برای بعد بگذارد.
وقتی کان متوجه می شود که مادرش از متین قرض گرفته، خیلی عصبانی می شود و می گوید: «حالا دیگه چجوری تو روی ناز و یامور نگاه کنم؟! من دانشگاه نمیرم کار میکنم! » سراب می گوید: «من هزینه دانشگاهت رو دادم حالا دست خودته که بری یا نه! » ناز پیش کان می رود و وقتی می فهمد که دنبال کار می گردد، پیشنهاد میدهد تا پیش ارای کار کند.
شب اکگون از سلیم می پرسد که مادرش چجور زنی بوده و سلیم می گوید: «جسورترین زنی بود که میشناختم... » اکگون می گوید: «اما به نظر من بیشتر به ما خیانت کرد. » سلیم می گوید: «تا بچه دار نشدی نمیتونی در این مورد حرفی بزنی... » اکگون می گوید: «همه بلاهایی که سرمون میاد به خاطر بابامه. » سلیم می گوید: «منم هیچ وقت بابام رو دوست نداشتم. همه فکر میکنن مرده اما زنده ست... میدونم تو هم مثل اون موقع های من بی گناه و معصوم بودی... »
آلتای شب پیش پدرش می رود و جانان اتفاقی او را می بیند و با عصبانیت سراغ التای می رود و او را از خانه بیرون می فرستد. سلیم طاقتش تمام می شود و فریاد میزند: «چه اشکالی داره بیاد پیش باباش؟! » جانان می گوید: «تا وقتی آکگون اینجاست من نمیتونم بچه هامو به خطر بندازم. » سلیم می گوید: «تو خیلی عوض شدی! جانانی که من میشناختم در مورد بچه سوممون که حامله بود بهم دروغ نمیگفت! » جانان جا می خورد و چشمانش پر از اشک می شود و می گوید: «من شیش سال بعد از دنیز، این ازدواج رو طول دادم. همه ناامیدی هامو ازت پنهون کردم اما وقتی دیدم خطر رو داخل خونه و نزدیک بچه هامون آوردی، همشو ریختم بیرون! »
یامور به سمت درخت می رود و می بیند که آکگون اسلحه پنهان کرده و با عصبانیت می پرسد: «این دست تو چیکار میکنه!؟ »
قسمت بعدی - سریال آخرین تابستان قسمت بیست و پنج 25 قسمت قبلی - سریال آخرین تابستان قسمت بیست و سه 23 Next Episode - Akharin Tabestan Serial Part 25 Previous Episode - Akharin Tabestan Serial Part 23منبع خبر: پندار
اخبار مرتبط: قسمت بیست و چهار آخرین تابستان
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران