قسمت صد و سی و یک آپارتمان بیگناهان
آپارتمان بی گناهان قسمت 58
جیلان با گریه به هان می گوید: «هان چرا نباید بتونیم ازدواج کنیم؟ مگه همو دوست نداریم؟ » هان با ناراحتی می گوید: «چون اگه بمونم بهت آسیب میزنم. چون اینو تجربه کردم. من اگه با اینجی آشنا نمیشدم اون الان زنده بود... نمیخوام تو هم اذیت بشی... عشق من اطرافیانم رو نابود میکنه. » جیلان با ناراحتی و چشمان پر از اشک می شود...
صفیه دفتر خاطرات ناجی را می خواند که در آخرین صفحه نوشته: «ازدواج کردیم و خیلی خوشحالم اما همه چیز داره برمیگرده مثل اول میشه.. هیچی درست نمیشه... » صفیه ناراحت میشود و همان موقع ناجی وارد اتاق می شود و وقتی می بیند که صفیه دفتر خاطرات او را بی اجازه خوانده خیلی ناراحت و عصبانی می شود و دفتر را از او گرفته و بدون این که دلیل نوشته هایش را بگوید از خانه بیرون می رود...صفیه آرام نمی گیرد و دنبالش به کتابخانه می رود و می گوید: «ناجی برگرد... من نمیخواستم ناراحتت کنم. » ناجی با ناراحتی می گوید: «برنمیگردم صفیه چون ناراحتت میکنم. » صفیه عصبانی می شود و می گوید: «پشیمون شدی نه؟ کنار این کتابا آروم میشی نه پیش من آره؟ » و کتاب های روی میز را روی زمین پرت می کند. ناجی با ناامیدی به او خیره می شود...
اسد از این که پدرش دست روی مادرش بلند کرده خیلی عصبانی شده اما شهنور از او می خواهد تا شر به پا نکند. اسد به مادرش می گوید که تا هروقت که بخواهد می تواند آنجا بماند. گلبن مضطرب می شود و به زور لبخند میزند.
هان با ناراحتی بین زباله ها نشسته که صفیه از انجا رد می شود و او را می بیند و در حالی که خشکش زده به او خیره می شود. هان با غصه می گوید: «آبجی میبینی... من از این آشغال های دور و برم هم کثیف ترم... اما تو منو رها نکن. » و دستش را به سمت صفیه دراز می کند اما صفیه بدون حرفی میرود... هان از ته دل فریاد میزند و بین زباله ها دراز می کشد و بعد هم با بغض می گوید: «اگه خواهرم هم ازم رو برگردونه من نمیدونم باید چیکار کنم... »
صفیه وقتی به خانه برمیگردد و به یاد می آورد که هان با انها در ان خانه زندگی کرده و حتی سر روی پای او گذاشته حالش بد می شود و تا صبح اتاق هان و خانه را تمیز می کند...
گلبن صبح پیش شهنور می رود و شهنور دوباره گریه اش می گیرد و می گوید: «گلبن این اولین بار نبود... من همیشه سعی کردم پنهونش کنم. کسی نمیدونه تو هم به اسد نگو... من خیلی بدبختم که سالها با اون مرد زندگی کردم... » گلبن برایش ناراحت می شود و از شهنور می خواهد غصه نخورد. اسد که حرف هایشان را شنیده گریه اش می گیرد و از گلبن می خواهد تا مادرش را برای خوردن صبحانه بیرون ببرد. گلبن هم می گوید که هرکاری از دستش بربیاید انجام میدهد و کبودی روی صورت شهنور را هم با کرم و آرایش می پوشاند تا خجالت نکشد...
هان صبح به در خانه جیلان می رود و به دوست او می گوید: «جایی برای رفتن نداشتم... » جیلان در را باز می کند و با این که خیلی از دست هان ناراحت است او را داخل راه می دهد. هان با ناراحتی می گوید که خواهرش در آن وضع او را دیده و فکر نمی کند که دیگر حتی توی صورتش نگاه کند اما جیلان بی حوصله می گوید: «خودت هم خوب میدونی که آبجیت تورو میبخشه... »
حکمت به این که مظلوم پسرش عمر نبوده فکر می کند و با ناراحتی تمام یادداشت هایی که با عشق نوشته بود تا همراه عمر انجام بدهند را پاک می کند...
وقتی اسد و گلبن و شهنور جلوی در می روند، اوکشان آنها را می بیند و با ذوق در مورد روز عشق صحبت می کند. کمی بعد او متوجه کبودی صورت شهنور و این که سعی در پنهان کردنش است می شود و به حالش غصه می خورد...
گلبن و شهنور برای خوردن صبحانه می روند اما گلبن نمی تواند چیزی بخورد و از این بابت هم خجالت نمی کشد و به شهنور می گوید: «میخواستم شما بهم افتخار کنین که این همه تغییر کردم اما هنوز نمیتونم این کارو انجام بدم. » شهنور با مهربانی می گوید: «من بهت همین الان هم افتخار میکنم گلبن. » بعد گلبن با غصه می گوید: «میدونی مامان شهنور، منم از بچگی از مادرم کتک میخوردم و فکر میکردم عادیه. بعدها که فهمیدم اینطور نیست خیلی غصه خوردم... اون موقع ها آدم خودش رو مقصر میدونه و این از کتک خوردن هم بدتره. حتی اگه دلیل موجهی هم داشتن که مارو کتک بزنن، حق ما این نبود...» شهنور در سکوت و بغض به حرف های او گوش میدهد...
اگه پیش ناجی می رود تا برای روز عشق برای نریمان کتاب بخرد... ناجی تازه یادش می افتد که روز عشق است و همان جا کتابی که صفیه به زمین پرت کرده بود را برمیدارد و کادو می کند... کمی بعد دو زوج جوان که انگار تازه آشنا شده اند به کتابفروشی می آیند و ناجی با دیدن آنها یاد خودش و صفیه می افتد و لبخند میزند.
وقتی هان به خانه می رسد، صفیه با حرص مشغول تمیز کردن اتاق او است و بعد به او می گوید: «از اینجا برو! تا همه رو مریض نکردی برو! تو همیشه جوری با ما رفتار میکردی که انگار مریضیم و باید بستری شیم اما خودت از همه بدتری!» هان با بغض می گوید: «قبول که کثافط این خونه منم اما من فقط خودمو درگیر اشغال ها میکنم آبجی... از لج مامانم این کارو میکنم... همش تقصیر اونه. » صفیه فریاد میزند: «مامانم مرده. تو برای این که منو اذیت کنی این کارارو میکنی و بعد هم بهمون میخندی. » هان به سمتش می رود اما صفیه فریاد میزند: «گمشو! تو یه آشغالی. » ناجی و جیلان بالا می آیند تا ببینند چه خبر شده... ناجی به سمت صفیه می رود و می گوید: «ساکت باش صفیه. ببین هان اینجاست اما هیشکی مریض نشده... » هان با ناراحتی به خواهرش خیره می شود و بعد از انجا می رود. جیلان به صفیه می گوید: «به جای ترس از میکروب و کثیفی، پناهی برای داداشت باش...به هان ثابت کردی که درست فکر میکرده. این که حق دوست داشته شدن رو نداره... »
وقتی شهنور و گلبن به آپارتمان می رسند، گلبن می رود تا به صفیه سر بزند و اسد از مادرش می خواهد برای روز عشق به خاطر گلبن شیرینی های قلبی شکل درست کنند. وقتی گلبن شیرینی ها را می بیند، از خوشحالی زیاد بغضش میگیرد.
اوکشان به خانه ی بایرام می رود تا روز عشق را کنار هم باشند که چشمش به عکس گلبن روی یخچال می افتد و با ناراحتی خانه او را ترک می کند و با دلی شکسته در آغوش ممدوح گریه اش می گیرد...
صفیه حتی صندلی هان را که سر میز شام همیشه روی آن مینشست را در حالی که قیافه اش را چین داده جلوی دم در می گذارد که اسرا در می زند و به صفیه می گوید که رویا تازه رفته و هنوز به تنهایی عادت نکرده و اجازه می گیرد تا نریمان امشب را کنارش باشد. صفیه قبول نمی کند که ناجی راضی اش می کند. وقتی نریمان وارد خانه اسرا می شود، می بیند که اگه به کمک اسرا فضای رمانتیکی ترتیب داده تا نریمان را خوشحال کند و بعد هم یک شاخه گل رز سفید به او میدهد. نریمان از او می پرسد که چرا گل سفید و اگه می گوید: «وقتی دیدمش یاد تو افتادم. چون تو همیشه تمیز و پاکی... » نریمان با بغض می گوید: «میدونستی مامانم منو وقتی بچه بودم تو سطل آشغال انداخته؟ » اگه اول می خندد و فکر می کند که شوخی می کند اما وقتی چشمان پر از اشک نریمان را می بیند می فهمد که جدی بوده و با ناراحتی او را در آغوش می گیرد...
سر میز شام حکمت انقدر سراغ هان را می گیرد که صفیه اعصابش بهم می ریزد و از سر میز بلند می شود که چشمش به هان می افتد. او در اتاق هتل روبروی خانه پیش آنیل می ماند و با ناراحتی به صفیه خیره می شود...
شهنور و گلبن در آشپزخانه هستند که دست شهنور به قندان می خورد و ان را زمین می اندازد و می شکند. بعد خم می شود تا آن را جمع کند و به سطل آشغال بیندازد که گلبن فریاد میزند: «نه آشغال نه! » و وقتی چشمان گرد شده ی شهنور را می بیند فورا می گوید: «آخه کیسه زباله رو پاره میکنه من خودم جمعش میکنم. » روز بعد وقتی گلبن به دیدن خانم دکتر می رود در مورد این که شهنور میخواسته تکه های شکسته شده را دور بیندازد تعریف می کند و دکتر از این که آنها تا به حال هیچ آشغالی را دور نینداخته جا می خورد و دلیلش را می پرسد. گلبن بغض می کند و حتی عصبانی می شود و می گوید که نمی خواهد در مورد این موضوع صحبت کند. دکتر با ملایمت می پرسد: «اگه آشغالارو جمع نکنی کسی ازت ناراحت میشه؟ » گلبن گریه اش می گیرد و تعریف می کند وقتی مادرش می خواسته روزنامه های ده سال پیش پدرش را دور بیندازد، حکمت اجازه نداده بوده و حسیبه با عصبانیت گفته: «چون مال اون وقتاست که زن و بچه ت کنارت بودن؟ اینا از ما برات با ارزشترن نه؟ ما واست مثل یه تیکه آشغال میمونیم. » و سعی کرده بود روزنامه ها را پاره کند که حکمت با او درگیر شده و سیلی محکمی به حسیبه زده و در اخر هم گفته بود: «دیگه حق ندارین هیچ چیزی رو دور بندازین. » دکتر می گوید: «الان که پدرت متوجه نمیشه چیزیو دور میندازین یا نه... » گلبن با استرس می گوید: «اما اگه یه چیز مهمی رو اشتباهی دور بندازیم چی؟ آبجیم منو میکشه. » دکتر می گوید: «گلبن تو دیگه جدا از خواهرت زندگی میکنی... میتونی آشغال های خونه خودت رو از همین امروز دور بندازی. قدم به قدم جلو میریم. اگه یه آشغال رو انداختی واحد بالایی، یکیشو هم دور میندازی...» گلبن مضطرب می شود اما قبول می کند.
صفیه وقتی شاخه گلی که هان به او داده بود را می بیند، با نفرت آن را برمیدارد تا بین بقیه زباله ها پرت کند که هان را می بیند که آنجا نشسته. هان به تابلوی مادرشان خیره می شود و می گوید: «اومدم باهاش حرف بزنم! من میرم بین آشغالا تا سراغم نیاد اما همیشه جلو چشممه. » و بعد رو به صفیه می گوید: «تو وقتی تمیزکاری میکنی آروم میشی و من بین آشغالا! ما سه تامونم تو آشغالا گیر افتادیم اما تو فقط فکر کردی که با تمیز کاری میتونی اونارو از خودت دور کنی... » صفیه فریاد میزند: «من هیچ وقت نرفتم خودمو بین زباله ها بندازم! » هان با بغض می گوید: «شاید چون کسی نبود که بهش پناه ببرم به همین خاطر کنار آشغالا آروم شدم... » و به سمت در خروجی می روند که با گلبن روبرو می شوند. هرسه به هم خیره می مانند و هان در دل می گوید: «این کثافط هیچ وقت از درونمون خارج نمیشه. بین پوست و گوشت و خونمون نفوذ کرده. »
قسمت بعدی - سریال آپارتمان بیگناهان قسمت صد و سی و دو 132 قسمت قبلی - سریال آپارتمان بیگناهان قسمت صد و سی 130 Next Episode - Apartemane Bi Gonahan Serial Part 132 Previous Episode - Apartemane Bi Gonahan Serial Part 130منبع خبر: پندار
اخبار مرتبط: قسمت صد و سی و یک آپارتمان بیگناهان
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران