قسمت صد و بیست و نه آپارتمان بی‌گناهان

   سریال آپارتمان بی‌گناهان قسمت صد و بیست و نه 129Apartemane Bi Gonahan Serial Part 129

آپارتمان بی گناهان قسمت 55

وقتی هان به هوش می آید همه با نگرانی به او خیره می شوند. هان با ناراحتی به صفیه می گوید: «نتونستم خودمو برسونم. دیر کردم. » صفیه می گوید که مهم نیست و همراه جیلان او را مجبور می کنند تا به دکتر برود.

شب ناجی پیش ممدوح می ماند و ممدوح می گوید: «ناراحت نباش. همه چیز درست میشه و از جایی که موندین ادامه میدین. » اما ناجی با بغض می گوید: «صفیه از جایی که موندیم ادامه نمیده. اون الان خیلی عقبتر از جاییه که شروع کردیم. مطمئنم لباسش رو درآورده و انداخته دور. عکس مادرش رو هم برگردونده و از اون معذرت میخواد. »

وقتی صفیه تصمیم می گیرد قاب عکس مادرش را برگرداند چون فکر میکند بلایی که سر هان آمد به خاطر ازدواج او بوده، حکمت با عصبانیت می گوید: «حق نداری این کارو بکنی! تو به اون پسره قول دادی و نمیتونی اون قاب رو دوباره برگردونی سرجاش! » صفیه می گوید: «دیگه اون اتفاق نمیفته. ناجی هیچ وقت به این خونه برنمیگرده. من برق توی چشماش رو خاموش کردم. » حکمت می گوید: «دیدم. برق امیدی که تو چشمای من بود هم کم مونده خاموش شه. اما اگه خودت و ناجی رو بین راه رها کنی، قسم میخورم حقم رو حلالت نمیکنم. »

گلبن با بغض به اسد می گوید: «بالاخره یکی از پیشگویی های مادرم درست از آب دراومد. اون همیشه به آبجیم میگفت که هیچ وقت نمیتونی خوشبخت بشی و همیشه تنها میمونی. » اسد با ناراحتی می گوید: «چرا یه مادر باید به بچه ش همچین حرفی بزنه؟ » و گلبن را که گریه اش گرفته در اغوش می گیرد.

هان به همه می گوید که حواسش نبوده و با ماشین تصادف کرده. او وقتی به آپارتمان می رسد، رویا با نگرانی در راهرو منتظرش است. هان فقط خیلی جدی به او می گوید که دیگر سمت زباله ها نرود و این را با تاکید می گوید.

هان وقتی به اتاقش برمیگردد به آن مردی که او را گرفته بود فکر می کند تا یادش بیاید که از کجا او را میشناخته. همان موقع صفیه با نگرانی بالای سرش می رود و حالش را می پرسد. هان دوباره به خاطر این که به خاطر او عروسی بهم خورد معذرت می خواهد اما صفیه می گوید: «این که بدون تو بخوام عروس بشم غیرممکنه. » هان می گوید: «دوباره لباس عروسیتو تنت میکنی مگه نه؟ » اما صفیه می گوید: «گذاشتم یه گوشه بدمش به کسی که نیاز داره. » هان از او قول می گیرد همچین کاری نکند.

صفیه به خانه ممدوح می رود تا با ناجی صحبت کند. ناجی از جایش بلند نمی شود تا سمت او برود و می گوید: «نای بلند شدن هم ندارم. » صفیه می گوید: «نمیشه هردو یکم از راهو بیایم؟ من باهات حرف دارم. » اما ناجی می گوید: «قبلا اینو امتحان کردیم و نشده... » صفیه با ناراحتی به خانه برمیگردد و تصمیم دارد همه چیز را جمع و جور کند و به کبوترهایی که به سقف اویزان کرده پوزخند میزند.

صفیه یاد مادرش می افتد که دم مرگ به او گفته بود: «بهت قول میدم حتی اگه یه روز هم من رو فراموش کنی، از عمر خواهرها و برادرت کم بشه! بهت قول میدم زندگیت مثل من میشه و تو تنهایی میمیری! » صفیه با یادآوری حرف های مادرش با خشم قاب عکس او را برمیدارد و اول ناجی را صدا میزند و قاب را بین بقیه زباله ها می اندازد. او با مادرش چشم در چشم می شود اما به او بی اعتنایی می کند. وقتی پیش ناجی برمیگردد، ناجی می گوید: «اگه ناراحت میشی مجبور نیستی این کارو کنی. » صفیه می گوید: «من فقط به داشتن تو مجبورم ناجی. بخشیدی منو؟ » ناجی سکوت می کند و صفیه می گوید: «ناجی من یکم قبل عکس مادرم رو دور انداختم. از مادرم گذشتم دیگه چی میخوای؟ » ناجی می گوید: «یادته قرار بود بریم یکی از اردوهای مدرسه اما مادرت به تو اجازه رو نداد؟ میخوام با هم اونجا بریم. فقط واسه یه روز. » صفیه دستپاچه می شود و می خواهد صد تا بهانه بیاورد اما ناجی تا وقتی که قبول نکند، به رویش لبخند نمیزند.

گلبن پیش اسرا می رود و با ناراحتی به او می گوید که هنوز با اسد نتوانسته زن و شوهر بشوند چون نمی تواند کنار او بخوابد و نمی خواهد اسد او را مثل یک دختر بچه دوست داشته باشد. اسرا جا می خورد اما برای کمک به دوستش می گوید: «میتونی یه شب رمانتیک باهاش داشته باشی. کافیه شام خوشمزه ای براش آماده کنی و به خودت برسی. کلی هم از اسد تعریف کن و به حرفاش گوش بده.. » گلبن خوب به حرف های اسرا گوش میدهد و شب وقتی اسد وارد خانه می شود، حسابی ذوق می کند. اسد به گلبن می گوید که رژ قرمز خیلی زیبایش کرده و گلبن لبخند میزند. بعد از اسد می خواهد عطری که زده را بو کند. وقتی اسد خم می شود و عطر را بو می کند، گلبن نفسش را حبس می کند. بعد به اسد می گوید: «اسد من خیلی دلم میخواد پیش تو بخوابم و باور کن هرروز تلاشمو بیشتر میکنم تا بتونم لایق این همه صبر تو باشم. » اسد لبخند میزند و نشان میدهد که گلبن را درک می کند.

جیلان به هان می گوید که خوب میداند تصادف نکرده و دروغ گفته و حقیقت را از او می خواهد اما هان همچنان روی حرفش می ماند و چیزی در مورد این که دزدیده شده بود نمیزند. شب وقتی جیلان را به خانه اش می رساند، به همان خرابه ای می رود که آن مرد او را زندانی کرده بود که ناگهان با جیلان روبرو می شود! جیلان که فهمیده بوده هان چیزی را پنهان می کند تعقیبش می کند و هان هم مجبور می شود تمام حقیقت را به او بگوید و در آخر می گوید: «دیگه همچین کار خطرناکی نکن جیلان! اون مرد دنبال معذرت خواهی از منه و چون کارش نصفه مونده باز دنبالمه. هرروز از این که بلایی سر شماها بیاره میترسم. »

صبح وقتی صفیه آماده می شود تا با ناجی برود، دنبال بهانه است خانه بماند و پس رو به حکمت می گوید: «بابا کی مواظب تو باشه؟ » و به گلبن هم می گوید: «آبجی کی پای درد دلات بشینه؟ میخوای بمونم؟ » همه با لبخند او را راهی می کنند.

صفیه وقتی از ماشین پیاده می شود و آن همه برف را یکجا می بیند ذوق می کند و ناجی با لبخند می گوید: «این که صفیه قبلی بشی یه برف ساده میخواست... » صفیه خیلی دوست دارد برف را لمس کند اما نمی تواند و ناجی برای این که ترس او را بریزد حتی از برف برمیدارد و می خورد. صفیه جرئتش را جمع می کند و برف را لمس می کند و ذوق می کند. همان موقع گلوله ای به سمتش پرت می شود و او خانواده اش را می بیند که امده اند و همگی کنارش هستند. صفیه خیلی خوشحال می شود و آنها کنار هم آدم برفی درست می کنند.

وقتی وارد هتل می شوند، صفیه با مسئول آنجا در مورد تمیزی اتاق ها می پرسد که می بیند کسی دور و برش نیست. او وارد لابی می شود و می بیند که همه با لباس های زیبا منتظرش هستند. هان به سمتش می رود و می گوید: «آبجی به قولم عمل کردم و اون روز رو جبران کردم. وقتی پشت اون میز میشینی من کنارتم. » صفیه لبخند میزند و به ناجی که لباس دامادی اش را پوشیده و به او لبخند میزند خیره می شود. دخترها صفیه را آماده می کنند و وقتی صفیه با لباس عروسی سفیدش وارد می شود همه با عشق به او خیره می شوند. آنها بله را می گویند و ناجی پیشانی او را می بوسد...

حکمت از دیدن عروسی دخترش گریه اش می گیرد و به گلبن می گوید: «آرزویی که فکر نمیکردم هیچ وقت برآورده بشه، شده. امروز شاد ترین روز زندگیمه. » و به سمت صفیه می رود و با او می رقصد. صفیه می پرسد: «شبیه پریهان شدم بابا؟ » حکمت می گوید: «نه. تو شبیه خودت شدی دخترم. »

ممدوح به افتخار ازدواج صفیه و ناجی آهنگی می خواند و همه با هم می رقصند. ناگهان هان متوجه همان مردی که او را گرفته بود می شود و به سمتش می رود و با خشم می پرسد: «چی میخوای؟! » او به آرامی می گوید: «اومدم تبریک بگم! » و با منظور به سمت هان خم می شود و آرام می گوید: «خواهرت شبیه فرشته ها شده! » هان ناگهان یاد ملک، معلوم ابتدایی اش می افتد و تا به خود بیاید، مرد رفته...

هان تمام شب را همراه جیلان بیدار می ماند تا مواظب خانواده اش باشد که بلایی سرشان نیاید.

صفیه، گلبن را با خودش به اتاق می برد و می گوید: «از دست اسد هم نجاتت دادم آبجی! » گلبن با ناراحتی می گوید: «اما من میخواستم امشب که خیلی خوشحالم امتحانش کنم. » صفیه این را که می فهمد خجالت زده می شود و به اتاق ناجی می رود و اسد را هم پیش گلبن می فرستد...

شب اگه هم نریمان را از اتاقش بیرون می کشد تا با هم خلوت کنند. صبح نریمان خواب می ماند و وقتی به اتاق مشترک خودش و پدرش برمیگردد، خبری از حکمت نیست. همه دنبال حکمت می گردند.

حکمت همراه همان مرد، سوار ماشینش شده و به او می گوید: «عمر پسم آروم برو تصادف نکنیم. » و مرد با لبخند می گوید: «نگران چیزی نباش بابا... »

قسمت بعدی - سریال آپارتمان بی‌گناهان قسمت صد و سی 130 قسمت قبلی - سریال آپارتمان بی‌گناهان قسمت صد و بیست و هشت 128 Next Episode - Apartemane Bi Gonahan Serial Part 130 Previous Episode - Apartemane Bi Gonahan Serial Part 128

منبع خبر: پندار

اخبار مرتبط: قسمت صد و بیست و نه آپارتمان بی‌گناهان