قسمت نود و هفت آپارتمان بیگناهان
آپارتمان بی گناهان 31-3
صفیه نگران گلبن است و برایش چای دم کرده و دم اتاقش می برد تا شاید آرام شود اما اینجی که میداند گلبن به دیدن اسرا رفته، جلو می رود و از صفیه می خواهد چای را با هم بنوشند. صفیه قبول نمی کند. اینجی خودش را به ناراحتی میزند و با مظلومیت می گوید: «صفیه خانم دلم گرفته. میخوام با کسی حرف بزنم. چی میشه شما به درد دلای من گوش بدین. » صفیه بالاخره قبول می کند. او برای اینجی قیافه می گیرد و سرتا پایش را نگاه می کند و می گوید: «موهات رو چند روز یه بار میشوری؟ » اینجی خنده اش می گیرد و می گوید: «ده روز یه بار! » صفیه دماغش را چین میدهد و می گوید: «حالم بد شد! » و بعد می پرسد: «بابابزرگت حالش چطوره؟ » اینجی می گوید که خوب است و صفیه می گوید: «گیر داده به بایرام انگلیسی یاد میده. چه کاریه خب! » اینجی می گوید: «خوبه که بایرام داره خودشو به رویاهاش نزدیک میکنه. » صفیه می گوید: «چه کاریه! از این ساعت به بعد رویا به چه دردی میخوره. » اینجی می پرسد: «رویاهای شما از نوع به درد بخورش هستن؟ » صفیه می گوید: «من با رویابافی کاری ندارم. من به حقایق توجه میکنم! زخم بزرگی ازشون خوردم دیگه کاریشون ندارم! » اینجی برایش ناراحت می شود. صفیه با ناراحتی ادامه میدهد: «من تو زندگیم سه بار خیال بافی کردم. اولیش این بود که دکتر شم... دومیش عاشق یه پسر جوون شدم که حتی دلش نمیومد یه پشه رو اذیت کنه... جلوی چشمم اتوبوس زد بهش. مامانم گفت اگه بازم کسی رو دوست داشته باشی همین بلا سرش میاد از بس که نحسی... منم دیگه به کسی علاقمند نشدم. بعد از بیست و دو سال همون پسر دوباره اومد و ازم خواست دوباره خیال بافی کنم. بشم همون صفیه که واسه همه چی هیجان زده میشه. منم شدم میدونی؟ چون بهش اعتماد کردم... اما من هرچی رویا ساختم همشون از دستم سر خوردن و رفتن. » اینجی با حرف های او ناراحت می شود و بعد می گوید: «پس از این به بعد کسی رویا نسازه؟ نه گلبن، نه نریمان و نه باباتون؟ » صفیه با قاطعیت می گوید: «دقیقا! چون خیال بافی کردن ها روی سرشون خراب میشه و جمع و جور کردنشون میفته گردن من! » اینجی می گوید: «اگه ناجی با خواست خودش نرفته باشه چی؟ » صفیه عصبانی می شود و می گوید: «اعصاب منو خرد نکن. اون دلش خواست بره و رفت. دیگه حرفشو نزن! »
اسرا گلبن را آرایش می کند. گلبن با دیدن خودش در آیینه ذوق می کند و بعد می گوید: «اما این اصلا شبیه من نیست. » اسرا می گوید: «چرا خودتی دیگه. یکم که آرایش کنی همینقدر خوشگل میشی. تازه میدونی اسد چیه تورو بیشتر از همه دوست داره؟ چشماتو! خودش بهم گفت! » گلبن در آیینه به چشمانش نگاه می کند و لبخند میزند. بعد اسرا تصمیم می گیرد تا یکی از لباس هایش را هم تن گلبن کند که گلبن از جا می پرد و می گوید: «نمیخوام اونا همشون کثیفه! من نمیتونم. » اسرا بالاخره او را راضی می کند و یکی از لباس هایش را که تا به حال نپوشیده تن او می کند. گلبن وقتی خودش را در آن لباس گل گلی سفید می بیند ذوق می کند. اسرا هم لبخند میزند و می گوید: «این لباسو عمدا کوچیک خریده بودم تا به بهونه ش لاغر شم. ولی به تو بیشتر میاد. مال تو باشه. » گلبن ذوق می کند و می گوید: «تو واقعا آدم خوبی هستی اسرا. »
نریمان به اگه می گوید که نمی تواند حقیقت را غمزه بگوید چون غمزه ناراحت می شود و فکر می کند که تمام مدت به او دروغ میگفته و بازی اش میداده. اگه کلافه می گوید: «من چرا باید به بقیه فکر کنم نریمان؟ خب ناراحت میشه که بشه. من نمیتونم دست عشقمو راحت بگیرم؟ » غمزه حرف های انها را می شنود و گریه اش می گیرد.
اسد، هان را مقابل مطب روانشناسش پیاده می کند. هان انجا می رود و به دکتر می گوید که دیگر قصد ندارد بیاید چون حتی در مطب او هم امنیت ندارد و یادداشت آنیل را که در راهرو برایش گذاشته بود نشان دکتر می دهد و می گوید که تعقیبش کرده. دکتر نگران می شود و تصمیم می گیرد انیل را پیدا کند و در بیمارستان بستری کند. هان هم مطب را ترک می کند.
بایرام پارچه هایی که گلبن از او خواسته بود را به صفیه میدهد. وقتی گلبن از خانه اسرا دوان دوان به سمت خانه خودشان می رود، می شنود که صفیه می گوید: «یکی از پارچه هارو برمیدارم واسه گلبن یه لباس قشنگ بدوزم که خوشحال شه. » گلبن که این را می شنود، لبخند میزند و به محض این که به خانه می رسد آرایشش را پاک می کند و وقتی اینجی می گوید: «چرا اینکارو کردی؟ خیلی قشنگ شده بودی که. » گلبن می گوید: «الان هیچی ارزش اینو نداره آبجیمو ناراحت کنم. »
اگه در کوچه دست نریمان را می گیرد که غمزه سر می رسد و با ناراحتی و نفرت رو به هردو می گوید: «شماها تو روم خندیدین و از پشت بهم خنجر زدین! » نریمان خیلی ناراحت می شود..
هان وارد اتاق ناجی می شود که او هان را می گیرد و نوک قلم تیزش را روی گلوی او می گذارد. هان می گوید: «هردومون میدونیم نمیخوای کاری بکنی چون تو آزارت به یه پشه هم نمیرسه. » ناجی رهایش می کند و حال صفیه را می پرسد. هان به تمسخر می گوید: «خیلی خوبه! باهم بیرون میریم و روی کشتی به پرنده ها غذا میدیم. » ناجی می گوید:« میدونی که همه اینا قراره اتفاق بیفته. » هان می گوید: «تا قبل از این که تو بیای اینو باور داشتم. میدونستم میتونم ببرمش بیرون. اما بعد فهمیدم تنها کسی که میتونه آبجیمو بیرون ببره تویی. تو بودی که نوشابه رو تونستی بدی بخوره نه من! » ناجی می گوید: «تو به خاطر این ناراحت شدی؟ اون خواهرته. چه فرقی میکنه من بتونم یا تو! » هان می گوید: «من باید اونو خوب کنم. چون من تنهاش گذاشتم و اون سالها با یه زن ظالم مجبور شد زندگی کنه و بار همه رو به دوش بکشه.. »
قسمت بعدی - سریال آپارتمان بیگناهان قسمت نود و هشت 98 قسمت قبلی - سریال آپارتمان بیگناهان قسمت نود و شش 96 Next Episode - Apartemane Bi Gonahan Serial Part 98 Previous Episode - Apartemane Bi Gonahan Serial Part 96منبع خبر: پندار
اخبار مرتبط: قسمت نود و هفت آپارتمان بیگناهان
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران