قسمت پنجاه و هشت آپارتمان بی‌گناهان

   سریال آپارتمان بی‌گناهان قسمت پنجاه و هشت 58Apartemane Bi Gonahan Serial Part 58

آپارتمان بی گناهان 17-3

گلبن ناگهانی ناجی را در راه پله ها می بیند و می گوید: «چه خوب شد اومدی! منم میخواستم بیام. برو بالا من آبجیمو میفرستم. » و سراغ صفیه می رود و به بهانه این که بایرام حرف های مهمی در مورد اینجی دارد او را به طبقه بالا می فرستد. صفیه با ناجی روبرو می شود و خیره به او می ماند. همان موقع خیال مادرش سر میرسد و می گوید: «به حرفاش گوش بده تا یه بدبختی دیگه سرتون بیاد! » صفیه از حرف هی حصیبه ترسیده و تصمیم می گیرد برود که ناجی مانعش می شود و می گوید: «این همه مدت از هم دور موندیم چیشد؟ خوشحال بودیم؟ » صفیه می گوید: «من دنبال خوشحالی نیستم. فقط نمیخوام بدبختی سرم بیاد! » ناجی نامه ای به دست صفیه میدهد تا حرف های دلش را بخواند. حصیبه از آن طرف می گوید: «این دفعه هم میخواد با شعراش گولت بزنه. » صفیه فورا رو به ناجی می گوید: «نه شعرت رو میخوام و نه میخوام ببینمت. » و می رود. نامه از بین دستان لرزان و بی حس ناجی زمین می افتد و حالش بد شده و با گریه روی زمین می افتد و به خودش می گوید: «الان وقتش نیست... »

کمی بعد گلبن پیش ناجی که هنوز روی راه پله نشسته می رود و می گوید: «به هیچ وجه بیخیال نشو! از دست تو عصبانی نیست از دست هان عصبانیه. همش میگه تمام مردها دروغ میگن. ولی میگذره. تو بیخیال نشی باور میکنه. » و به هیجان پیش صفیه می رود و می گوید: «باهاش حرف زدم. بیخیال نمیشه. » صفیه با عصبانیت می گوید: «تو چی فکر کردی؟ فکر میکنی من با لباس سفید عروس از این خونه میرم؟! چرا تو کارایی که بهت مربوط نیست دخالت میکنی. » گلبن می گوید: «تو چرا نمیفمی یکی دوستت داره. سالها فراموشت نکرده و تورو تو قلبش نگه داشته. معصوم تر از این چی میتونه باشه؟ » صفیه با بغض می گوید: «من آدم نحسی هستم. تو زندگی هرکی باشم بدبختی میارم! » گلبن هم با گریه می گوید: «هان برای اولین بار تو زندگیش خوشحاله. نریمان برای اولین بار یه دوست پیدا کرده. بدبختی اینان؟ من صدای ضربان قلب تورو از سرکوچه شنیدم. » صفیه خودش را سرزنش می کند و می گوید: «مامانم به خاطر من به اون حال افتاد. » گلبن می گوید: «به خاطر تو نبود. اون وقتی داشت تورو کتک میزد فلج شد! » صفیه می گوید: «اگه من با ناجی قرار نمیذاشتم هیچکدوم اینا اتفاق نمیفتاد! »

دکتر به ناجی می گوید که به خاطر بیماری اش در این فرصت باقی مانده برای خودش و خانواده اش زمان جدا کند و با آنها وقت سپری کند تا چیزی را از دست نداده باشد...

شب گلرو در اتاق ناجی می رود و می گوید که تومریس خیلی بهانه پدرش را می گیرد. و با زخم زبان می گوید: «نمیتونم به دخترت بگم برای دیدن عشقش نمیتونه برای تو وقت جدا کنه. » ناجی می گوید: «همه چیزو به صفیه ربط نده. » گلرو می گوید: «برای همین اومدی اتاق روبروی خونه اونو گرفتی؟! » از ان طرف، صفیه از پنجره ناجی و زنی که با او صحبت می کند را می بیند و زیر لب ناباورانه می گوید: «اون گلروئه؟ »

طولی نمی کشد که گلرو در خانه ی صفیه را می زند و صفیه با دیدن او جا می خورد. گلرو خیلی جدی می گوید: «اومدم به حرمت گذشته بهت التماس کنم. نه به خاطر خودم به خاطر دخترم. ناجی به جز تو به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکنه. » صفیه ناباورانه می پرسد: «تو زنش بودی؟ شما دختر دارین؟ » گلرو می گوید: «آره. اما طلاق گرفتیم. دلیل طلاق گرفتنمون هم تو بودی اما من تورو مقصر نمیدونم. تو حتی خبر هم نداشتی. اون تو ذهنش با تو زندگی میکنه... » ناجی سر می رسد و صفیه را صدا میزند. صفیه با عصبانیت می گوید: «حرف نزن! » ناجی می گوید: «صفیه من اصل ماجرارو برات تعریف میکنم. » صفیه با نفرت به آن دو خیره می شود و می گوید: «مسائل خانوادگیتون رو بین خودتون حل کنید! » و در را به روی هردو می بندد. بعد هم دوباره عقلش را از دست می دهد و مثل دیوانه ها شروع به خندیدن می کند. حصیبه ظاهر می شود و می گوید: «میخندی؟ باید گریه کنی! به خاطر توی بی حیا زندگی اون زن و دخترش نابود شده! » صفیه فریاد میزند: «من که خبر نداشتم! » صفیه به سمت تابلوی عکس مادرش می رود و آن را زمین می زند و می شکند. نریمان و گلبن با گریه به سمت او می روند اما صفیه فریاد میزند که راحتش بگذارند. حکمت هم سر میرسد و از چیزی خبر ندارد. صفیه به سمت دیوار می رود و می گوید: «باید از ذهنم بره بیرون. باید بره. » و سرش را پشت سرهم به دیوار می کوبد. نریمان به هان خبر میدهد خودش را برساند.

ناجی به گلرو می گوید: «این کاری که کردی جز نابود کردنش چه فایده ای داشت؟ »گلرو فریاد میزند: «لعنت به تو عشقت که جز مریضی چیزی نیست. با دخترم از اینجا میریم و حتی نمیذارم ببینیش. » و پشت به ناجی می کند. بیماری ناجی دوباره برمیگردد و بی حرکت روی زمین می افتد. گلرو به سمت او می چرخد و وحشت زده به کمکش میرود.

هان خودش را می رساند و جلوی صفیه را می گیرد. بعد او را در آغوش می گیرد. صفیه گریه می کند و می گوید: «باز میری پیش اون زن؟نرو هان. » هان می گوید: «هیچ جایی نمیرم... من شمارو هیچ وقت تنها نمیذارم. همگی با هم اینجا زندگی میکنیم...» اینجی دم در حرف های آنها را می شنود و با ناراحتی و عصبانیت می رود. هان هم دنبالش می رود. اینجی می گوید: «گفتی با هم زندگی میکنیم؟! راست نگفتی مگه نه؟ » هان فقط می گوید: «خیلی متاسقم.. باید اینطوری باشه... » اینجی که باورش نمی شود می گوید: «کی همچین تصمیمی گرفتی؟ وقتی ازدواج میکردیم هم این تصمیم تو سرت بود؟ » هان می گوید: «نمیبینی تو چه وضعیته؟ » اینجی گریه می کند و با عصبانیت می گوید: «وقتی ازدواج میکردیم گفتی این مثل سگ عاشقمه و با همه چیز کنار میاد؟ » هان می گوید: «گفتم من مثل سگ عاشقشم باقی مسائل مهم نیست... تو دو سال از عمرت رو صرف اون آدم عیاش کردی حالا به خاطر کسی دوستش داری هیچ فداکاری ای نمیکنی. ناحقی یعنی این. » اینجی که دلش شکسته می گوید: «واقعا این حرفو زدی..؟ » و می رود...

قسمت بعدی - سریال آپارتمان بی‌گناهان قسمت پنجاه و نه 59 قسمت قبلی - سریال آپارتمان بی‌گناهان قسمت پنجاه و هفت 57 Next Episode - Apartemane Bi Gonahan Serial Part 59 Previous Episode - Apartemane Bi Gonahan Serial Part 57

منبع خبر: پندار

اخبار مرتبط: قسمت پنجاه و هشت آپارتمان بی‌گناهان