قسمت سی و یک آپارتمان بیگناهان
آپارتمان بی گناهان 9-3
وقتی گلبن به خانه می رسد پدرشان از بوی کیک یک تکه بزرگ از ان را خورده. گلبن نمیداند چطور این را به صفیه بگوید که ناراحت نشود و وقتی به اتاق او می رود صفیه را همچنان در خواب می بیند و نگرانش می شود. وقتی صفیه بیدار می شود و کیک را می بیند سر گلبن غر می زند اما می گوید: «چاره ای ندارم کیک رو تیکه تیکه بهشون بدم! » صفیه با ظرف کیک به در خانه ممدوح می رود و می گوید: «این واسه تشکره. خیلی خوشحالمون کردین دست رد به خواستگاری داداشمون زدین. » ممدوح کلافه در را به رویش می بندد. صفیه لبخند میزند و به خود می گوید: «اینام از ما خوششون نمیاد. عمرا نوه ش رو بهمون بده! »
اینجی پیش اگه می نشیند و از او می خواهد برایش اخم نکند و می گوید: «تو هم رازم بودی اگه چیشد که اینجوری شد؟ » اگه می گوید: «چون از دروغ گفتنات دس برنمیداری! »
هان هم به اتاق نریمان می رود و می گوید: «اینکه بهت نگفتم به خاطر این بود که به فکرت بودم که این بارو رو دوشت نذارم. » نریمان با ناراحتی می گوید: «گفت ما مریضیم. به خاطر همون هم خجالت کشیدی زنت مارو نبینه و باهامون آشنا نشه؟ حقم داری... »
شبانه هان به زباله دانی می رود و رو به مانکنی که روسری معلمش را گردن ان انداخته در مورد اینجی می گوید: «بعد تو اولی بود میدونستی؟ اولین آدمی که ازم پرسید خوبی یا نه.. مثل همون وقتا که تو بودی... » و به یاد وقتی می افتد که در مدرسه شبانه روزی معلمش کنارش نشسته و از او حالش را پرسیده بود و حتی گفته بود که اگر از این به بعد دلتنگ شد می تواند با او صحبت کند... و رو به مانکن می گوید: «به نظرت اگه بهش بگم تو آشغالدونی با یه مانکن حرف میزنم، بازم دوستم میداره؟ من دوست نمیداشتم... »
هان وقتی به سمت خانه می رود، اویگار را می بیند که جلوی در خانه ی اینجی جا خوش کرده. هان با عصبانیت او را از ساختمان خارج می کند و اویگار می گوید: «دیر یا زود اینجی چهره ی واقعی تورو میبینه. » هان با آرامش در صندوق عقب را باز می کند و به زور او را در صندوق عقب می اندازد. بعد هم اویگار را به زباله دانی میبرد. اویگار خیلی ترسیده و می گوید: «میخوای چیکار کنی روانی؟ » هان می خندد و میله ای برمیدارد و می گوید: «این چطوره؟ نه خون میپاشه همه جا! » اویگار وحشت می کند و سعی می کند فرار کند اما هان می گوید: «بشین سرجات! باید صحبت کنیم! » و از ماشین اسلحه ای بیرون می کشد و به سمتش می گیرد. اویگار وحشتزده می گوید: «باشه. به هیشکی نمیگم. میرم دیگه هم پیدام نمیکنید. » هان می گوید: «پس کارایی که قبل این کردی چی؟ » اویگار می گوید: «اشتباه کردم. » هان اسلحه را پایین می گیرد اما دوباره به سمتش می گیرد و هرچقدر اویگار التماس می کند با این حال ماشه را میکشد. اویگار از ته دل فریاد میزند که می بیند اسلحه در واقع تفنگ آبی است و هان در حالی که از ته دل می خندد رویش آب میپاشد!
اویگار وحشتزده و لرزان وارد اتاق جنیت می شود که اسرا هم آنجاست و پشت سر هم می گوید: «اون مرد دیوونه ست. میخواست منو بکشه. به اینجی بگین ازش فاصله بگیره. منو برد آشغالدونی و اسلحه گذاشت رو پیشونیم. ترسیدم منو بکشه اما تفنگ آبی بود. اون روانیه. » اسرا خنده اش می گیرد و می گوید: «معلومه حسابی مستی که این چرت و پرتارو میگی! » و باورش نمی کند.
اگه صبح در کلاس کنار نریمان می نشیند و جلوی همه از او معذرت می خواهد. نریمان لبخند میزند و او را می بخشد..
هان اینجی را کنار درخت چنار بزرگی می برد و می گوید: «اینجا یکی از جاهاییه که همیشه پنهون میشدم. خواستم ببینی. آخر هفته ها که تو خوابگاه تنها میموندم میومدم اینجا. وقتی زیرش مینشستم احساس امنیت میکردم. شده بود خانواده م. گاهی دوتا زوج میومدن رو تنه درخت اسماشونو حک کنن من با اون قد کوتاهم نمیذاشتم... چون میدونستم باید ازش محافظت کنم. من دوست داشتن رو جور دیگه ای بلد نیستم... » اینجی می گوید: «اما نمیتونی اینجوری مراقب آدم ها باشی که بالاسرشون واسی تا یه وقت اتفاقی نیفته... » هان می گوید: «این وظیفه منه. کسی نیست این کارو کنه. » اینجی می گوید: «خانواده ت رو میگی؟ چرا؟ مگه بالغ نیستن؟ چرا خودشون مسئولیتشون رو به عهده نمیگیرن؟! » هان که عصبی شده می گوید: «همونطور که تو انقدر خودسر و بهم ریخته ای اونا هم اونجورین. » اینجی نگاهی به درخت می اندازد و می گوید: «نگفتم اما رو تنه درخت یه حرف حک شده! حیف که نتونستی کنترلش کنی! » هان به یاد می آورد که خودش اسم حرف اول معلمش را آنجا حک کرده بوده... اینجی جلو می رود و به هان می گوید: «بذار منم از تو محافظت کنم هان... » هان او را در آغوش می گیرد.
اسرا به دیدن هان در شرکت می رود و می گوید که همین امروز اویگار برای درمان به جای دوری رفته و می پرسد: «احیانا تو اذیتش نکردی؟ من دیروز حال اویگار رو دیدم. احتمالا مست بود اما دست و پاش از ترس می لرزید. هان می گوید: «اومده بود دم خونه اینجی. منم کاری که باید رو کردم اما حتی دستم بهش نزدم. » اسرا با حرف های او قانع می شود.
گلبن از صفیه می پرسد: «اگه تو بخوای ازدواج کنی، چه جور ادمی مناسبته آبجی؟ » صفیه با عصبانیت می گوید: «این چه جور حرف زدنیه. من از اینجور فکرا نمیکنم! » اما بعد با ناراحتی به فکر فرو می رود. وقتی که پسری از مدرسه شان به اسم ناجی، به او ابراز علاقه کرده بود و صفیه هم قبول کرده بود که با هم دوست بشوند و او را دوست داشت...
قسمت بعدی - سریال آپارتمان بیگناهان قسمت سی و دو 32 قسمت قبلی - سریال آپارتمان بیگناهان قسمت سی 30 Next Episode - Apartemane Bi Gonahan Serial Part 32 Previous Episode - Apartemane Bi Gonahan Serial Part 30منبع خبر: پندار
اخبار مرتبط: قسمت سی و یک آپارتمان بیگناهان
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران