روایت شنیده نشده از آقای حکایتی

روایت شنیده نشده از آقای حکایتی
خبر آنلاین

آنچه پیش‌رو دارید، مرور بخشی از کارنامه هنری بهرام شاه‌محمدلو، هنرمند باسابقه تئاتر و تلویزیون است که به انگیزه روز دانش‌آموز منتشر می‌شود.

سال ۱۳۵۱ دان لافون، سرپرست و کارگردان گروه تئاتر کودک و نوجوان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به بهرام شاه محمدلو پیشنهاد برگزاری یک دوره آموزشی تئاتر برای دانش‌آموزان نابینا را داد.

در آن مقطع شاه محمدلو همراه با رضا بابک، مرضیه برومند، علیرضا هدایی، سوسن فرخ‌نیا و اردوان مفید، اعضای ثابت گروه تئاتر کودک و نوجوان کانون پرورش فکری بودند که نمایش‌هایی را به نویسندگی بیژن مفید و کارگردانی دان لافون، هنرمند سرشناس آمریکایی برای گروه سنی کودک و نوجوان در کتابخانه‌های گوناگون کانون اجرا می‌کردند.

دان لافون که استاد و هنرمندی بسیار باهوش بود، توانمندی هر یک از شاگردان خود را به درستی کشف می‌کرد.

۵ شاگرد او بعد از مدتی در کتابخانه‌های کانون مشغول تدریس به هنرجویان کودک و نوجوان شدند. او در این بین تشخیص داد که در میان شاگردانش، می‌تواند تدریس به دانش‌آموزان نابینا را به بهرام شاه محمدلو بسپارد که همواره دنبال تجربه‌های تازه بود.

در آن مقطع در تهران یک مدرسه ویژه دانش‌آموزان نابینا فعال بود و شاه محمدلو که در آن زمان حدود ۲۰ سال داشت، به عنوان مربی تئاتر به این مدرسه معرفی شد.

حالا نخستین دلمشغولی او این بود که چگونه این هنر دیدنی را به نوجوانانی بیاموزد که به صورت مادرزادی یا بر اثر حادثه یا بیماری، از نعمت بینایی، بی‌بهره‌اند.

شاه محمدلو درباره این موضوع گفته است: «بعد از جلسه‌ای که با مسئولان مدرسه داشتم، دیدم که اصلا هیچ سابقه‌ای در زمینه آموزش تئاتر به نابینایان وجود نداشته است... فکر کردم، برنامه‌ریزی کردم، کمی مطالعه کردم و دیدم که با آنها باید تئاتر خلاق کار کنم. یعنی آنان را از دو جنبه به کار بکشم. یکی مستقیما در رابطه با هنر نمایش، یکی به کمک هنر نمایش. از همین رو سعی کردم تمام توانمندی‌های ذهنی، خاطرات، آرزوها و درخواست‌هایی را که این محدودیت بینایی برای آنان ایجاد می‌کند، به نوعی جبران کنم. آن هم به کمک تئاتر و هنر نمایش.»

او با این نگاه، شروع به کار کرد و هر چه جلوتر می‌رفت، بیشتر متوجه سختی کار می‌شد. تمرین حرکتی با این دانش‌آموزان بسیار سخت بود چون بچه‌ها نمی‌توانستند رها باشند و مدام دچار این ترس بودند که اگر قدمی به اشتباه بردارند، ممکن است با مانعی مواجه شوند.

با این همه، مربی جوان به مدت یک سال کامل، هفته‌ای یک روز و گاهی هم بیشتر به مدرسه می‌رفت و با بچه‌ها کار می‌کرد. کم کم با هم اخت شدند. او نیز به هنگام کار با این نوجوانان، صاحب تجربه‌های تازه می‌شد. به تدریج دریافت که آنان حجم و پرسپکتیو کلمات و شدت و برد صدا را می‌توانند اندازه‌گیری کنند.

شاه محمدلو به تدریج روی خواب‌های بچه‌ها کار کرد. به این صورت که بعضی از دانش‌آموزان، خواب‌هایشان را تعریف می‌کردند و بعضی هم به صورت حرکتی، خواب‌هایشان را نشان می‌دادند که البته کاری بود بسیار دشوار چون حتی طبیعی‌ترین حرکات هم برای آنان سخت و نگران‌کننده بود چه برسد به اینکه می‌خواستند رویاهای خود را از طریق حرکت نشان بدهند، آن هم وقتی که خودشان هم خود را نمی‌بینند.

اما برخورد بچه‌ها با این کلاس چگونه بود؟

شاه محمدلو در این باره توضیح داده است: «اصلا استقبال‌شان عجیب و غریب بود. هر وقت می‌خواستم سر کلاس بروم، بچه‌ها از دو ساعت قبل دم در مدرسه، بیرون در اصلی، منتظر ایستاده بودند. من می‌رفتم و ناگزیز بودم دست‌ها و پاهایم را باز کنم تا اینها همه یعنی حدود سی چهل دانش‌آموز یک جوری یک نقطه اتصالی با من برقرار کنند و با همدیگر به سمت کلاس حرکت کنیم.... ما در این موقعیت مثل یک مجسمه مرکب، حرکت می‌کردیم.»

اعتماد به این مربی آنقدرها هم ساده نبود ولی وقتی مربی جوان موفق به این کار شد، حالا دیگر بچه‌ها تمام وجودشان را تخلیه می‌کردند. یعنی تمام نگرانی‌ها و ناتوانایی‌هاشان را. بعد همه اینها را روی لوح‌های بریل یادداشت می‌کردند. آنان می‌توانستند در خانه داستان کوتاه، قصه یا هر آنچه را برایشان اتفاق می‌افتاد، بنویسند. طبق برنامه‌ریزی آقای معلم همه اینها را به صورت هفتگی انجام می‌دادند و سر کلاس به صورت فردی یا در قالب گروه‌های دو نفره، اتودهای خیلی ساده اما زیبایی را انجام می‌دادند. اینها تمرین‌های این بچه‌ها بود و آن گونه که مربی‌شان گفته یک دنیا دگرگونی در آنان شکل گرفت: « هیچ فکر نمی‌کردند چنین اتفاقاتی برایشان بیفتد. یک کار ثابت مشخص. حدود حرکت‌های ثابت، اینکه بیایند و وارد مدرسه شوند و سر کلاس بروند و بنشینند، به معلم خود گوش دهند، بنویسند یا بخوانند و بعد به منزل بروند. حالا ارتباط‌های تازه‌تری پیدا کرده بودند و اینها برایشان یک دنیا جذابیت و تازگی داشت.»

یکی از تاثیرات این دوره، علاقه‌مندی آنان به تئاتر بود. به طوری که بعد از مدتی، تماشاگر نمایش «شاپرک خانوم» شدند که در دوران خودش، نمایشی بسیار موفق بود.

حالا تعداد زیادی از بچه‌ها دوست داشتند تلفنچی تئاتر شهر بشوند. در آن مقطع، شغل تلفنچی برای افراد نابینا، گزینه‌ای مرسوم و قابل قبول بود اما این بچه‌ها دوست داشتند تلفنچی تئاتر شهر بشوند چون این مجموعه را دوست داشتند و جالب است که یکی از آنان تا همین چند سال پیش چنین شغلی داشت.

این تجربه برای شاه محمدلو تجربه‌ای ناب بود هرچند بخشی از ایده‌های او به دلیل کمبود بودجه و مشکلات اداری، عملی نشد. اما در همان مدت کوتاه هم موفق شد تاثیرات شگرفی بر این نوجوانان بگذارد.

منبع: کتاب حکایت سال‌های کودکی (گفتگوی داود کیانیان با بهرام شاه محمدلو، تاریخ شفاهی یک صد سال تئاتر کودک و نوجوان در ایران، نشر ثالث، به کوشش بنیاد نمایش کودک.)

۵۷۲۴۵

منبع خبر: خبر آنلاین

اخبار مرتبط: روایت شنیده نشده از آقای حکایتی