قسمت پنجاه و پنج عروس جدید
در خانه آسیه برای همه چایی ریخته و وارد اتاق می شود. مادر آسیه به هووها می گوید چایی برای پایین آوردن حرارت بدنشان خوب است. او از آقا قلندر در مورد روز برگزاری عروسی هازار و حسنی می پرسد و مادربزرگ آسیه می گوید بهتر است این جوان ها بیشتر با هم آشنا شوند اما مادر آسیه مخالف است و می گوید کار از محکم کاری عیب نمی کند، بعد رو به برادرش کرده و از او تایید می خواهد. برادرش هم تایید می کند.
آقا قلندر در جواب این حرف ها می گوید اول نوبت بزرگترهاست و بعد نوبت کوچکترها. او از آقا کامیل می خواهد که همراهش برای هواخوری بیرون برود.
در این میان جوان ها که برای گردش بیرون رفته اند، به یک آبشار می رسند. راننده مینی بوس از اول مسیر چشمش دنبال شیرین است و مدام او را مخفیانه نگاه می کند. وقتی به آن آبشار می رسند، راننده به اصلان می گوید در هیچ جای دنیا جایی به این زیبایی پیدا نمی کنید. باران هم می گوید آپادانا بهشت است. راننده حرف او را تایید می کند اما می گوید با این حال خورشید آپادانا مثل جهنم آدم را می سوزاند. باران در جواب او می گوید درست گفتی پس ما هم نگهبانان جهنم هستیم و هرکسی که اشتباه کند را خواهیم سوزاند. بعد از این بحث، راننده و باران با اشاره برای هم خط و نشان می کشند، در این هنگام اصلان دست باران را می گیرد و با هم می روند.
شیرین مسحور زیبایی آن محیط شده و برای خودش آواز می خواند. او یاد اولین قرارش با فرهاد می افتد. در آن قرار فرهاد به او یک گردنبند هدیه داده بود. او گوشه ای می نشیند و به خاطرات خوشش فکر می کند. جوان راننده کمی آن طرف تر نشسته و به شیرین زل زده است. در همین هنگام اصلان و هازار و باران می رسند. باران از این رفتار راننده حسابی عصبانی شده و به سمت او می رود. اصلان جلوی باران را می گیرد و با اشاره از او می خواهد که صبر کند. اصلان به شیرین می گوید چرا اینجا تنها نشسته و بهتر است پیش زن داداش هایش برود. باران هم از راننده می پرسد که به چه چیز نگاه می کند. جوان راننده که بسیار پرو است به باران می گوید در حال نگاه کردن به شیرین است و آخرین باری که او را دیده بود، یک دختر تپل بوده است. باران حرف او را رد می کند و می گوید شیرین همیشه همینقدر خوش هیکل بوده. اصلان به میان بحث آن ها آمده و می گوید انگار اکسیژن این مکان زیاد است که اینطور با هم حرف می زنند. راننده می گوید انگار شیرین از چیزی ناراحت است و می خواهد برود تا او را بخنداند. باران جلوی او را می گیرد و می گوید این کارها عمرت را کوتاه خواهد کرد. اصلان آن دو را جدا می کند و باران را می برد. راننده ها وقتی با هم تنها هستند، تصمیم می گیرند تا تلافی این رفتار را سر باران و بقیه در بیاورند.
زکیه مادر آسیه، دست او را گرفته و به زور او را با خودش می برد. عایشه و معتبر هم به صورت مخفیانه به دنبال آن ها راه میافتند. زکیه به دخترش یک لباس سفید عروسی می دهد و می گوید این لباس مال خودش بوده و آسیه هم باید در مراسم عقد همین را بر تن کند. آسیه به مادرش می گوید تو خیلی ساده هستی مادر، ما فراری هستیم و اگر مدارکمان را جلوی عاقد بگذاریم، شناسایی و دستگیر می شویم. زکیه می گوید مگر نگفتی 15 روز دیگر جواب آزمایش ها آماده می شود؟ ما این 15 روز آقاقلندر را سرگرم می کنیم و بعد هم دایی شفگی را به جانشان می اندازیم تا تو را عقد کند. به موقعش هم از دست هووهایت خلاص می شوی. معتبر و عایشه این حرف ها را می شنوند. عایشه می گوید اگر من عایشه هستم این عروسی سر نخواهد گرفت.
اصلان و هازار و باران و دو راننده کنار هم برای خوردن غذا نشسته اند. آن ها برای هم کری می خوانند و باران با راننده ای که عاشق شیرین شده مچ می اندازد و نتیجه مسابقه مساوی می شود. راننده ها با هم نقشه ای برای باران کشیده اند. آن ها به او می گویند مسابقه تیراندازی بگذارند. آن ها یک کوزه را روی پشت بام یک خانه نشان کرده اند و از باران می خواهند مهارت خودش را با زدن آن کوزه نشان دهد. باران هم برای زورآزمایی، به آن کوزه شلیک می کند. بعد از این ماجرا، یک دفعه یک دختر عینکی با ظاهری که خیلی عجیب است بیرون می آید و با دیدن باران حسابی ذوق می کند. باران تعجب می کند و می پرسد چه اتفاق افتاده؟ جوان ها می خندند و یکی یکی او را می بوسند و به او تبریک می گویند.
باران در خانه آقا قلندر است. همه هستند و دایی شفگی به او می گوید در اینجا رسم است اگر کوزه یک دختر را بشکنی باید با او ازدواج کنی. باران حسابی شوکه شده و ناراحت است. او قبول نمی کند و می گوید از این رسم خبری نداشته است. دایی شفگی به او می گوید حالا خواستگاری را برود و لازم نیست دختر را بگیرد. باران راضی می شود و به خواستگاری می رود.
در مراسم خواستگاری، پدر دختر جواب مثبت می دهد و به دخترش می گوید دست بزرگترها را ببوسد. آقا قلندر به باران می گوید فعلا قبول کند تا فکری برای او بکنند.
آسیه و زکیه به صورت مخفیانه در آشپزخانه در مورد هازار و بلا و طلاق آن ها صحبت می کنند. حسنی صدای آن ها را می شنود و داخل می رود و داد و فریاد می کند. او می گوید به من بگو چند سال باید منتظر پسر تو باشم و می گوید الان می روم و همه چیز را به دایی شفگی می گویم. آسیه و مادرش می گویند آرام باشد او زن هازار می شود ولی باید آینده نگری داشته باشد.
برای آنکه از قافله پندار (خبر و سرگرمی) عقب نمانید کلیک کنید و به تلگرام بیایید.
قسمت بعدی - سریال عروس جدید قسمت پنجاه و پنج 55 قسمت قبلی - سریال عروس جدید قسمت پنجاه و چهار 54 Next Episode - Aroose Jadid Serial Part 55 Previous Episode - Aroose Jadid Serial Part 54
منبع خبر: پندار
اخبار مرتبط: قسمت پنجاه و پنج عروس جدید
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران