روزگار پرخطریک چریکهنرمند
چه شد که به فلسطین رفتید؟
من در انگلستان درس خواندم. سال ۵۲ رفتم و اواخر ۵۶ برگشتم. در دانشگاهی که درس میخواندم هر هفته یک شب دانشجوهای مسلمان دور هم جمع میشدند. هر فلسطینی در سازمان فتح در ۱۲سال تحصیلش اگر سه سال شاگرد اول بشود، به او در هر جای دنیا که بخواهد، بورسیه میدهند، اما سالی یک ماه باید برمیگشت بیروت و تمریناتی را که یاد گرفته بود، انجام میداد تا فراموش نکند.
من یک همکلاسی به نام حامد داشتم که در آن دورهمیها ماجرای فلسطین را برای ما باز کرد. حامد فلسطینی و جزو شاگرد اولیهای همین بورسیه بود. من از آشنایی با حامد خیلی لذت بردم. با حامد در راهپیماییهای فلسطین همراه بودم. حامد خیلی مسائل را برای من روشن کرد. یک سفر حرکتی رفتیم بدون هیچ چیز حتی پاسپورت مرا از لندن به بیروت بردند. با این بردن و آوردن مرا شگفتزده کرد. فقط از من پرسید میآیی؟ گفتم بله. مرا برد و آورد. حتی یک نفر نپرسید حالت چطور است؟ آنجا که رفتم، دیدم نیروها را چطور پرورش میدهند. برگشتم ایران خانواده را راضی کنم که به لبنان بروم. پدرم مخالف بود، اما مادرم گفت: برو مادر... همین جمله برایم تمام کننده بود و اجازه صادر شد. رفتم.
در پادگان آموزش نظامی میدیدید؟
نه، ما پادگان نمیرفتیم. فتح که پادگان ندارد. فتح کمپهای بزرگ چریکی دارد. در صیدا، صور، نبطیه، بعلبک.
عرفات را هم دیده بودید؟
بله. زیاد. دوبار از او جایزه گرفتیم. یک بار بهخاطر نهر لیتانی و یک بار هم عملیاتی رفتیم که برایشان خیلی مهم بود.
جایزه چه گرفتید؟
یک کلت کالیبر ۴۵.
کمپ درکجا واقع بود؟
مناطقی که ما در آن مستقر بودیم اطراف صور، صیدا و نبطیه بود. بالای کوههای نبطیه، جنگل کوچکی بود. به آن حول و حوش به خاطر مقبره نبی طاهر که یکی از عرفای مسلمان بود، نبی طاهر میگفتند. یک کفرتکنیک بود، یک دشت و یک قلعه که صلاحالدین ایوبی برای لشکرکشی ساخته بود. قلعه شامل هفت طبقه زیر زمین بود. اسرائیلیها با خمپاره مثل توپ بسکتبال بازی میکردند. مدام ما یا جاهای دیگر را میزدند. یک رودخانه لیتانی بود بین حوش و صیدا، اسرائیلیها که پایین میآمدند نیروهای سازمان ملل توجهی نمیکردند. انگار نه انگار، ولی وقتی ما میخواستیم برویم، سریع منور میزدند و اسرائیلیها را باخبر میکردند که یک گروه میآید. ما آنها را اذیت میکردیم. اخوانالمجنونین در فتح پیچیده بود. در بیروت دوستان گفته بودند اخوان المجنونین چه کسانی هستند که ما نمیشناسیم؟ معمولا تمام آنهایی را که میآمدند همه میشناختند. من و آرگا داوطلب رفته بودیم و به جایی وصل نبودیم. گفتم میخواهم بروم او هم گفت من هم میآیم. دو نفری کونگفو کار میکردیم و از آن موقع رفیق بودیم.
فیلم «آتش پنهان» هم در رابطه با همان قلعه ساخته شده بود؟
صلاحالدین ایوبی وقتی آنجا لشکرکشی کرد، آن قلعه را برای نیروهایش ساخته بود. آن موقع تازه باروت و مواد منفجره آمده بود. صلاحالدین آنجا یک انبار سه طبقه زیرزمین داشت. ما وقتی بیکار بودیم صخرهها را با دریل بزرگ سوراخ میکردیم. آنجا حفرههایی درست میکردیم که وقتی هواپیماها میآمدند شیرجه میزدیم داخلش. جلوی آن را هم با شاخه درختها میپوشاندیم.
چطور تا به حال خاطرات خود را بازگو نکردهاید؟
من در بازگو کردن آن چیزهایی که خودم در آن حضور داشتم، خساستی ندارم. هر چیزی که در آن بودم و دیدم را بازگو میکنم. کسی تا بهحال از من نپرسیده بود. اگر میپرسیدند میگفتم. اصلا ما، چون فی سبیلا... بودیم، حذف شدیم. تا حالا نه یک ریال حقوق یا یک ریال وام نگرفتم. برای همین بیپولی میکشم، اما اصلا برایم مهم نیست. در محله فلاح زندگی میکنم. همه میگویند اینجا چهکار میکنی؟ ولی برایم مهم نیست. تا حالا از جایی کمک نگرفتم. تمام زندگیام فی سبیلا... است. پروندهام را ببینید، متوجه میشوید.
شما در چند عملیات فتح حضور داشتید؟
سه عملیات. غیر از فتح کسی آنجا عملیات نمیکرد. همه عملیاتها با فتح بود. اگر هم کسی در جبهه الشعیبیه میخواست عملیات برود باید از منطقه ما عبور میکرد که ما متوجه میشدیم. ما دوتا راه باز کرده بودیم که هنوز اسرائیلیها پیدا نکرده بودند و بقیه از آنجا عبور میکردند و خودمان از جای دیگر عبور میکردیم. ولی در سعد حداد خیلی دم و دستگاه آورده بودند که مجهز بود. اسرائیلیها جگر نداشتند، اما وسایل مجهزی داشتند. آرگان میگفت اسرائیلیها را شکار کنیم تا وسایلشان را برداریم. چون ما چیزی نداشتیم. نارنجک ما برای جنگ جهانی دوم بود. آنها چهلتکه میانداختند و ما باید از خودشان علیه خودشان استفاده میکردیم. کاری که با عراقیها کردیم.
ارتباط شما با فتح قطع شد؟
بعد از اینکه به ایران آمدم دیگر کمرنگ شد. درگیر مشکلات شدم. ۳۰سال پیش برای مدتی محافظ سفیر فلسطین در لبنان بودم. همان موقع که از لبنان به ایران آمدم. قبل از خیابان فلسطین سفارت در بلوار کشاورز بود. الان هم قدرت حرکتی فلسطینیها فتح است. در ایران خیلی راجع به حماس صحبت میشود، اما همه چیز دست فتح است. آنجا چیزی که مرا جذب کرد، خانههایی بود که در ابعاد بزرگتر مثل مسکن مهر داده بودند به فلسطینیها. اینها در ماه کوپن داشتند و مایحتاجشان را میگرفتند. هر فلسطینی که فرزندانش درسخوانتر بودند، امکانات و کوپن بیشتری میگرفت. هر کسی فرزندش شاگرد اول میشد، لوازم اساسی به او تحویل میدادند. هر چه بچهها درسخوانتر بودند، خانواده هم راحتتر بود. بچهها هم حسابی درس میخواندند. در فلسطین بیسواد پیدا نمیکنید. فلسطینیها به لشکر، کتیبه میگویند. در کتیبه جرمق، کتیبه الطلابین بود. یعنی دانشجوها کتیبه را میچرخاندند. من آنجا یک بیسواد ندیدم. در نبطیه تمام آنهایی که از خارج میآمدند، یک ماه میماندند برای آموزش و سختترین کارها را انجام میدادند. میخواستند بدنشان زودتر آماده شود تا برای ۱۰ ماه بعد آمادگی داشته باشند. اینها در دو عملیات با ما بودند و من به چشم دیدم.
خاطرهای از آن روزها برایمان بگویید
اسرائیل با دو هواپیمای F ۴ میآمد و بمبها را میریختند. سوریهایی که آنجا پیش ما بودند همه در صخرههایی که سوراخ شده بود مخفی میشدند. اینها میرفتند در توپخانه دوربرد و شلیک میکردند و بعد هلیکوپترها میآمدند نیرو پیاده میکردند و دوباره سوار هلیکوپتر میشدند و میرفتند. ما که آمدیم من کالیبر ۵۰ را جایی گذاشته بودم که اسرائیلیها نمیتوانستند ببینند. تا با هلیکوپتر میآمدند آنها را به رگبار میبستم. نمیگذاشتیم هلیکوپتر بنشیند تا نیرو پیاده کند. این برایشان تنش ایجاد کرده بود. اینها میدانستند باعث تمام این اتفاقات ایرانیها هستند. میدانستند که ایرانیها ترسو نیستند. دو نفر سوری آنجا بودند. دریل زمینیها را برمیداشتند و تکههای صخره را میکندند. اینها دریل یا هیلتی را روی هوا نگه میداشتند. اینقدر قدرت بدنی داشتند، اما وقتی درگیری شروع شد هر دو غیب میشدند. به یکیشان گفتم برو به ابواحمد بگو دو جعبه برای کالیبر۵۰ به من گلوله برساند. دیدم رفت و دیگر نیامد. از آرگان سراغشان را گرفتم او هم نمیدانست. درگیریها که تمام شد رفتیم دنبالشان. از حوش تا نبطیه یک غار بود. اینها هنوز داخل غار بودند. گفتیم اینجا چه کار میکنید؟ گفتند ما میخواستیم برویم نبطیه نیرو بیاوریم. آنها من را میدیدند که ایرانی، عربی، ترکی و انگلیسی صحبت میکنم. ادعایی هم نداشتیم. از این دست اتفاقات خیلی میافتاد.
در شهرهای دیگر لبنان هم حضور داشتید؟ درگیری هم بود؟
بعلبک هم بودم. میرفتیم چرخ میزدیم. دوست لبنانی داشتم آنها من را میبردند. یکبار دو نفر از رفقای لبنانیام را آوردم ایران گشت زدیم آنها هم من را بردند لبنان چرخاندند.
زمان جدایی سازمان امل و حزبا... را به یاد دارید؟ وضعیت چگونه بود؟
ظرافتی که در تبدیل جنبش امل به حزب ا... به خرج داده شد، فقط از جمهوری اسلامی برمیآمد. نمیشد کار دیگری کرد. دکتر چمران هم نبود. امل هر لحظه میرفت در بغل اسرائیل. اسرائیل پول خرج میکرد. اگر اینها میرفتند طرف اسرائیل یعنی نابودی شیعه .... پادگان حموریه بین چریکها معروف است. مرکز همه کلهگندههای تبعیدی جهان است. مثلا یکی در آنگولا علیه کشورش میجنگیده حالا تبعید شده بود آنجا. پادگان چریکهای جهان. سوریه پایگاه چریکهایی بود که متمایل به چپ بودند. حتی فلسطینیها هم که زیر بلیت سوریه بودند. برای من عجیب بود که حافظ اسد چطور حرف امام (ره) را میخواند. او میدانست امام (ره) حرف بیپایه نمیزند. امام ندا داد که امل دارد میرود در بغل اسرائیل. شبانه تانکها از دمشق راه افتادند. شهری بین دمشق و بیروت بود. از آنجا جلوی هرکدام از پایگاههای امل یک تانک بود و نیروهای سوری مستقر بودند و کامل مراقبت میکردند تا وقتی تحویل دادند. آگاهی امام (ره) خیلی خاص بود.
در دوران آغاز جنگ نیرو به لبنان میآمد؟
زمان بنیصدر اجازه نمیدادند هواپیما بلند شود. اجازه نمیدادند اینها وارد هواپیما شوند. یکبار هواپیما میخواست تعدادی نیروی لبنانی را به دمشق ببرد. دو فروند جت کنار هواپیما آمد و اخطار داد که یا بنشین یا میزنیم. نیروها با هواپیما به دمشق و پادگان حموریه رفتند. بعد از این واقعه از لبنان ماشین آمد همه را سوار کرد برد بعلبک. صبحش مرجوع شدند. خاطرات غریبی است.
مشکل فلسطین با ایران این بود که فلسطینیها میگفتند شاه بهعنوان پادشاه تنها کشور شیعه دنیا هم به لبنان نفت میدهد و هم به اسرائیل. سال ۶۰ در فلسطین بحث سلفی و... راه انداختند و ایران هم از فتح فاصله گرفت. ایران انتظار داشت فتح همهجوره در خدمتش باشد.
فتح سه مسئول داشت. هرسه از شهید نوابصفوی خط میگیرند و فتح را بنیانگذاری میکنند. برای همین خیلی ایرانیها را دوست دارند. نواب در مصر سخنرانی داشت و بعد از یک سخنرانی خیلی تند میآید پایین و این سه نفر میروند سراغش. عرفات و... به او میگویند ما فلسطینی هستیم و هر سه هم پزشکیم. میخواهیم مبارزه کنیم. نواب به آنها میگوید شما باید سازمانی درست کنید که مبارزه کند. به آنها خط میدهد. آنها میروند دوره میبینند. عرفات به عربستان میرود، چون او از ابتدا سخنگوی سازمان بود. عرفات سراغ فهد میرود و میگوید هر یک ساعت یک چاه نفت شما روی هوا میبریم. برای اینکه این اتفاق نیفتد، باید یک تلفن بزنم. تلفن من اینقدر خرج دارد. میگوید دست به من بخورد بدتر میشود. از اینها پول میگیرد و شروع میکند به ساختن یک سازمان نظامی و موفق هم میشود. در فلسطین یکی جوقه الشعیبیه است برای بچههای مارکسیست. اصل ماجرا فتح است. در فتح ملیت و دین مهم نبود. با تو صحبت میکردند وقتی میفهمیدند مبارز هستی، میگفتند برو و دوره ببین.
چه آموزشهایی در دوره دیدی؟
یادم هست در یکی از پایگاهها فرمانده به من گفت بلندشو و یک فلسطینی را از آن طرف بلند کرد و سرنیزه و چاقو به دست او داد و به من گفت از او بگیر. آرگا به شوخی به من یک تیکه انداخت. دیدم نمیشود هم نزنم و هم بزنم. گفتم بگذار با فرم از دستش بگیرم. چاقو را در دستش چرخاند. من مچ دستش را زیاد محکم نگرفتم و فکر نمیکردم جدی باشد. چاقو به دست من خورد و یکدفعه دیدم از دستم خون پاشید. فرمانده به من گفت برو بنشین. گفتم من از ایران نیامدم اینجا که بنشینم. زیرپیراهنم را پاره کردم، کمی خاکستر ریختم روی زخمم و پارچه را بستم به دستم و گفتم بیا. فرمانده به عربی به او گفت بزن. آمد جلو و گفت ما فلسطینی هستیم یادت نرود. با این حرفش من دیگر به چاقو فکر نکردم و با استفاده از تکنیکهای کونگفو ضربهای به شکمش زدم و چند متر عقب پرت شد. چاقو را از او گفتم و زیر پای فرمانده کوبیدم. آنجا گفتم تو هم یادت نرود من ایرانی هستم. اگر این کار را در ایران کرده بودیم اذیتمان میکردند، ولی آنجا بعد این اتفاق صدایمان کردند و گفتند ساکتان را ببندید. نمیدانستیم کجا قرار است برویم. ما را بردند صیدا در یک پایگاه هوایی. آنجا بود که فهمیدیم یک رتبه بالاتر رفتیم. فهمیدیم از اینکه زرنگ باشیم بدشان نمیآید بلکه بالاتر میروی. اینجوری بود که اسم اخوانالمجنونین پیچیده بود. زیاد هم اهل پول نبودیم. بدعادت شده بودیم که زرنگ باشیم تا به پایگاههای مختلف برویم. فلسطینیها دیدند ما حقوق نمیگیریم و اعتراض هم نمیکنیم و از پایگاه هم بیرون نمیرویم. سه هفته کوه بودیم یک هفته بیروت. این سیستم کاری ما بود. یکبار فرمانده گفت چرا بیرون نمیروید؟ گفتیم خرج داریم و بیپول. کاری یادمان داد که هفتهای یک روز بعدازظهر مشغول میشدیم و کلی دلار گیرمان میآمد.
چه کار میکردید؟
بماند ... (میخندد) نیروهای سازمان ملل در بیروت زیاد رفتوآمد داشتند، ما اینها را میگرفتیم. دستهایشان را با بند پوتین میبستیم، اسلحهها را جمع میکردیم و میبردیم بیروت میفروختیم و کلی پول گیرمان میآمد. سلاحها هم آمریکایی بود برای همین وضعمان خوب بود.
شما چطور به شهید محمد منتظری وصل شدید؟
محمد منتظری بعد از دو ماه به من گفت ایران جنگ شده و باید بیایی ایران. گفتم کجا باید بیایم؟ اینجا اینهمه دوره دیدیم. بیایم چه کار؟ گفت بقیه چه کار میکنند؟ همین شد که برگشتم ایران. ما را بردند اهواز وسط یک بیابان پر از تانک. آنقدر زیاد بود که نمیشد شمرد. گفتم با این همه تانک چه کار باید بکنیم؟ گفتند شماها که از لبنان آمدید باید بگویید چه کار کنیم! گفتیم: سلاح چه دارید؟ گفتند: هیچ! گفتیم یعنی چه؟ گفتند بنیصدر اجازه نمیدهد. ارتش یک فشنگ به کسی نمیدهد. به ما گفتند فکر کنید که چکار کنیم. طرحی که آب بیفتد در بیابان و تانکها تا کمر در گل میرفتند برای دوره ما بود.
با شهید چمران بودید؟
از بیروت با ایشان بودیم. من با دکتر ایران نیامدم و با تیم دیگری آمدم. ایشان در اهواز منتظر ما بودند. یک اتاق در یک مدرسه برای ما درنظر گرفته بودند که آنجا مستقر بودیم. همه هم فکر میکردند ما فلسطینی هستیم. ما هم حرفی نمیزدیم. چون دوست داشتند اینطور فکر کنند. از آنها تعدادی نیروی با قدرت بدنی بالا خواستیم. با ۱۲ نفر نیروی قدر رفتیم زاغ سنگر عراقیها را زدیم. دیدیم دم غروب وقتی باران بزند، عراقیها شل شده و حواسشان به ما نیست. تنها مشکل این بود وقتی کمی باران میآمد، پوتین به زمین میچسبید و نمیشد قدم از قدم برداشت. هواشناسی را چک کردیم که کی باران میآید. یک نفر روی خاکریز عراقیها بود که، چون صدا خفهکن نداشتیم، نمیتوانستیم کاری بکنیم. فکر کردیم با یک تیرکمان بزنیماش. یک هفته تمرین تیراندازی با تیرکمان داشتیم! آرگان، رفیق و همرزم من و بچه ۱۰متری ارامنه تهران بهترین تیرانداز ما بود. تیرکمان را از یک فروشگاه ورزشی در اهواز خریدیم و بچهها مدام تمرین میکردند برای همین یک نفر که بتوانند با تیرکمان او را بزنند. بعد هم که وسایلی آمد بهدلیل از بین بردن دیوار و راه افتادن رودخانه. آب که جاری شد زندگی جریان پیدا کرد. عراقیها اصلا نفهمیده بودند. یواشیواش که آب بالا آمد تازه فهمیدند چه خبر شده. لباسها را روی سرشان گذاشته بودند و پا به فرار گذاشتند. بعد هم رفتند پادگان حمید. ما هم دنبالشان رفتیم، از آنجا هم رفتند بستان و سوسنگرد و دیگر فرار کردند. بابای مدرسهای که در آن مستقر بودیم به من میگفت تو چکارهای؟ میگفتم هیچکاره. میگفت: نه! تو کلاش داری. سه تا خشاب پر داری! موتور ۱۰۰ یاماها زیر پاته!
تا کی سوسنگرد بودید؟
هر وقت قرار بود اتفاقی بیفتد، ندایی میآمد و داوطلبها میرفتند.
در شهادت چمران همراهشان نبودید؟
نه. وقتی دکتر شهید شد من جنوب نبودم. من کردستان هم رفتم. سنندج، مریوان، دزلی. سال ۶۰ بود. متوسلیان فکر میکرد اسرائیلیها مثل گشتیهای ایران هستند. در صورتیکه اسرائیلیها رفتار بدی با ایرانیها داشتند. کافی بود بفهمند ایرانی هستی. اصلا درست رفتار نمیکردند. حاجاحمد هم گویا با آنها تند صحبت کرده بوده و بعد....
چمران، عارف است یا چریک؟ در سینما کدام را دیدی؟
چیزی که در سینما و فیلم چ درست کرده بودند چمران دیپلماتیک بود نه عارف. من این را فهمیده بودم که دکتر عارف بود. دکتر گاهی فوقالعاده به ظرافت چیزهایی را جعل میکرد و نمیشد گفت او جاعل است. فقط مواقع ضروری. گاهی مواقع من اگر کارت ساواک نداشتم من را میگرفتند برای همین با ظرافت یک کارت ساواک برای من زد، اما برای خودش چنین کارهایی را اصلا انجام نمیداد. در آمریکا دکترای فیزیک بگیری، آنها برایت دست و پا بشکنند آنوقت ول کنی بروی جنوب لبنان. کی این کار را میکند؟ یک آدم عادی این کار را نمیکند. با کلی بدبختی دکترا بگیرد بعد بلند بشود برود جنوب لبنان. این کار یک آدم عادی نیست. شهید چمران در دوره خودش موثر بود و، اما نسل امروز بنا به کمکاری کمتر او را میشناسند. «چ» هم گوشهای را نشان داد آن هم دیپلماتیک. ماجرای گروه خبری ۱۱۰ چه بود، میدانید؟ این برای امام بود. جعبه رای ۱۱۰ هم برای امام بود. این گروه خبری تعدادی بودند که انتخاب شدند و رفتند پیش امام (ره) و شده بودند جزو گروه خبری امام (ره). اینها از هر کجا زنگ میزدند با خود امام مستقیم صحبت میکردند. میتوانید بپرسید، امام یک تلفن قرمز داشت که هیچکس جز امام (ره) به آن دست نمیزد. ساعات مخصوصی به امام زنگ میزدند و گزارش را میدادند. اینها چشم و گوش بودند. در پاوه هم یک نفر بعد از نماز مغرب به امام زنگ زده بود و ماجرا و حکایت را تعریف کرده بود. بعد از آن امام (ره) سخنرانی کرد و همه از آن اتفاق جان سالم بهدر بردند. کسی نمیداند که چطور امام (ره) در تهران مینشست و از همهجا باخبر بودند. فقط کسانی که امام به آنها اعتماد کامل داشت، چشم و گوش او بودند. امام به هرکسی اعتماد نمیکرد و با یک نگاه و دو دقیقه صحبتکردن تمام جد و آبادت را میشناخت. هر دروغی هم به ایشان گفته بودی، رو میشد. امام خیلی کارش درست بود. نسل ما خیلی امام را دوست داشت.
خاطرهای از همراهی برادران داوودنژاد در جنگ برایمان میگویید؟
یکبار من و علیرضا داشتیم در آبادان میآمدیم. ۴۸ ساعت بیدار بودیم فقط زاغ میزدیم. بعد از ۴۸ ساعت رفتیم برای استراحت. گفتم علی چندتا اتوبوس میبینی؟ گفت دو تا، گفتم چهارتاست نه دوتا. گفت محمدرضا بزن بغل داری دوتا را چهار تا میبینی. زدم بغل دیدیم یک اتوبوس رد شد! گفتم داشعلی بقیهشون کو؟ کمی پایینتر یک مسجد بینراهی بود. رسیدیم آنجا، پیاده که شدیم، خادم مسجد گفت چی شده. گفتیم باید بخوابیم و دوربینهایمان را کجا بگذاریم؟ گفت، بگذارید زیر سرتان و راحت بخوابید. دو ساعتی بود خوابیده بودیم. یکی صدایم کرد برادر پاشو. من از اطلاعات فلانجا هستم، حاج آقا فلانی در ناهارخوری هستند. بیا عکس بگیر. گفتم اگر بلدی عکس بگیری دوربین را بردار برو عکس بگیر و بیار. من ثبت وقایع جنگم نه ثبت وقایع ناهاخوری و با لحن تندی هم گفتم. گفت من میدانم با پرونده تو! اسم تو داوودنژاد است. من دوباره خوابیدم. مطمئنم این آدم رفت پرونده من را در ستاد خراب کرد. آن موقع داشت پرونده به کامپیوتری تبدیل میشد. برایم مهم نبود چیکار کرده بود و چی نوشته بود، فقط شنیدم. پسر حاجآقا همدانی نماینده امام (ره) در جهاد سازندگی رفیق و در جبهه همیشه با من بود. اسمش شهاب بود. دستچپش ترکش خورده بود و خوب کار نمیکرد. دستش را تنبل کرده بود. من میگفتم دستت کار میکند، اما کلاس میگذاری؛ میگفت نمیشه. میگفتم نمیخواهی. تو عشق عکاسی داری و چه جوری میخواهی دست بگیری؟ این دستت را بیار بالا عادت بده. اینقدر باهاش تمرین کردم. شهاب دستش راه افتاد. او به من گفت، چه بلایی سرم آوردند. جهاد سازندگی همهکاره بود. آن موقع که دست پسرش خوب شد حاجآقا من را صدا کرد تا ببیند من کی هستم که دست پسرش را راه انداختم. آنجا میتوانستم کارم را درست کنم، اما نکردم. یک چیزهایی در کت بچههای تهران قدیم نمیرود. الان اگر جنگ بشود امثال قدیمیها نداریم که همهجا بروند؛ الان تا بگویند برویم، میگویند چقدر میرسد؟
تا کی جنگ بودید؟
تا آخر جنگ بودیم. وقتی امام (ره) گفت جام زهر را نوشیدیم برگشتم. به رئیس ستاد کربلا آقای حاجی مرادی گفتم حاجی امضا کنی میرم. امضا نکنی میمانم.
آیا روحیه شما به فرزندان و خانواده منتقل شد؟ بچهها نمیگویند پدر ما عاقبتش این شد...
بچههایم نه مثل من، ولی کمی مثل من هستند. به پسرم گفتم میخواهی بیکار بگردی بیا سر صحنه ببین کدام یکی از رشتهها را دوست داری گفت میخواهم درسش را بخوانم. رفت درس خواند و آمد و گفت با سینما حال نمیکنم. الان در کار کافه و قهوه و از بهترینها در تهران است. من میگویم با هر چه لذت میبری همان کار را انجام بده.
کلا نسل ما فرق میکند. بچههای دهه ۳۰ و ۴۰ خیلی خاص هستند. شما در جنگ نبودی با چشمانت ببینی چیکار میکنند. چطور عملیات میکنند در صورتی که آنهایی که در عملیات بودند میدانند همه چی ۵۰-۵۰ است. قدرت روح آن بچهها بود که به آنها شجاعت میداد و ترس را کنار میزدند. ۲۰ سال پیش خیلی این بحث جدی بود که نسل بعدی چیکار میخواهد بکند. اما الان نسلی مثل مدافعین حرم داریم. مدافعین حرم امثال پسر من هستند. کیارش در مسجد محل خیلی برای خودش برو و بیا دارد. به من میگوید اگر من را در خیابان دیدی آشنایی نده من هم به روی خودم نمیآورم. این موضوع که شناخته نشود برایش خیلی مهم است. میدانم مدافعین حرم چه کاراکترهایی هستند. دیوانههایی مثل نسل ما.
روایتگری شما، بچههای دهه ۹۰ را نجات میدهد و نگاه بچهها را تقویت میکند.
چون من برای پول کار نکردم از لحظه لحظه زندگیام لذت بردم. چون همه چیز دلی بود نه دستوری. ما سه تا سه ماه دوره توی خط بودیم. یعنی مدام دورههای تکمیلی برایمان میگذاشتند. اگر در ایران جنگ نمیشد، ما همانجا میماندیم. آن جنگ ۳۳ روزه هم کتیبه جرمق جلویش بود.
این شیوه و روحیهای که شما دارید از کجا نشات میگیرد؟
از جهانبینی مادرم. داییام و مادربزرگم. من و داییام با هم خیلی اخت بودیم. هفتهای دو روز یا بیشتر همدیگر را میدیدیم. داییام کشتیگیر بود. در زمان شاه یک جوان سالم و مومن بود. سید شجاع حبیبیان. در خیلی از فیلمهای علیرضا بود.
با این همه تعلق خانوادگی چطور در حوزه جنگ و دفاعمقدس فیلم مشخصی ندارید؟
من بهخاطر دلم یکسری کارها کردم. حالا بیایم به خاطر کاری که برای دلم کردم باج بگیرم؟
برادرتان با این همه تجربه در جنگ، چطور این تجربهها را نساختند؟
تا الان علیرضا روی مقوله جنگ نرفته. با خود من یکی دوبار آمد جنگ. در ستاد کربلا بودیم. علیرضا زیاد جبهه رفت. به عنوان نیروی تبلیغاتی هم رفت و عکاس بود. هر جا وارد میشد او را میشناختند میگفتند بیا برای ما فیلم بساز. من کلی در جبهه فیلم بازی کردم. مثلا آن موقع امکان نداشت از سوله بیای بیرون و دمپاییات سرجاش باشه! هر کسی میرسید پا میکرد میرفت. یکبار علیرضا به من گفت تو دمپایی را بپوش برو و من دنبالت میآیم تو رفتارت عادی باشد. من هم همین کار را کردم. یکهو علیرضا با دوربین میآمد دنبالم و میگفت ببخشید برادر! من هم برمیگشتم تا دوربین را میدیدم میگفتم مرگ بر آمریکا او هم میگفت: برادر کجا داشتی میرفتی؟ میگفتم: دارم میرم وضو بگیرم. میگفت با دمپایی غصبی؟ اینطوری سعی کردیم خیلی حرفها بزنیم. این کارهای کوتاه در خط پخش میشد.
با بچههای آن دوران دیگر ارتباط ندارید؟
آنقدر گرفتاری زیاد شده که .... مثلا من و شما با هم جبهه بودیم و شما الان برای خودتان مدیر و وزیر شدهای. من چرا باید زنگ بزنم بگویم من را میشناسی؟ من این کاره نیستم. ممکنه بچهها به من زنگ بزنند که استقبال هم میکنم، اما خودم این کار را نمیکنم. اکثر بچهها وضعشان خوب است، مثل من خیلی کم است. اگر من فیلم کار کنم پول دستم است و اگر فیلم کار نکنم هیچ. آقای داوودنژاد این سؤال برای من جدی است؛ چرا خودتان را در کتاب یا فیلم روایت نمیکنید؟ هیچکس بهتر از خودتان نمیتواند شما را روایت کند. تو کتم نمیره گردنم را کج کنم.
حتی برای نوشتن؟
چرا مینویسم. با نوشتن مشکلی ندارم. چند تا فیلمنامه دارم. اگر بروی پیش بچه جبههای و سینه سوخته هم باشد اگر گردن کج کنی خیالی نیست. اما پیش کسی بروی که سواد نداشته باشد برای من نمیشود.
اگر کسی به فیلمهای زمان جنگ، مثل فیلم کوتاهی که شما ساختید درباره دمپایی غصبی به آن اعتقاد داشته باشد الان دیگر اختلاس نمیکند. ببین اینها تا کجا فکرشان میرسیده.
آیا شما و برادرتان دوتایی فکر نکردید تا به حال چنین فیلمیبسازید؟
نه. اصلا. من نمیتوانم شاید ضعف منه. علیرضا هم مثل من است. خیلی از رفقایم وزیر و معاون وزیر شدند. از زمانی که به جایی رسیدند دیگر ارتباطمان قطع شد.
شما بچه کدام محله هستید؟
منزل پدربزرگم خانیآباد بود. شناسنامهام صادره آنجاست. ولی در اصل بچه چهارراه عزیزخان، فرح، سلطنت آباد، سهیل؛ این مسیر بزرگ شدم. پدرم افسر شهربانی بود. آدم باحالی بود. دوتا برادریم. دوتا خواهر. خودم سه فرزند دارم. یکی از فرزندانم نزدیک ۳۰ سال است انگلیس است. دخترم مونا خواست وارد سینما بشود. وقتی علیرضا خواست مصائب شیرین را بسازد گفت مونا بازی کند. یکی دوتا فیلم بازی کرد بعد هم رفت انگلیس و آنجا ماندگار شد.
از چه دورهای در محله فلاح زندگی میکنید؟
۱۰ سال پیش یکی از رفقای قدیمیام که نویسنده متبحری هم هست گفت بیا در یک تله فیلم بازی کن. ما رفتیم قرارداد بستیم و کار شروع شد. یک روز دیدم یک اتوبوس آوردند در شهرک دفاعمقدس همه سیاهیلشکر بودند از ساعت ۱۰ صبح تا شب. حتی یک پلان هم نگرفتند. فردای آن روز در اتاق گریم کارگردان را دیدم گفتم صادق، معرفت هم خوب چیزیه. ۳۲ نفر آدم آوردی این همه پول را کی باید بده؟ یک پلان هم نگرفتی. تهیهکننده بنده خدا هم فکر میکنه سینما اینه. نگو وحید حیدری تهیهکننده فیلم، اتاق بغلی هست و میشنود. من هم عصبانی بودم. با عصبانیت میگفتم و شاکی شدم. رفتم تو صحنه آن سکانس را نگذاشتم بگیرد. گفتم باید شرش را بکنی. وحید آن روز من را دید و گفت پدرم خیلی دلش میخواهد شما را ببیند. گفتم بگو بیاید سر صحنه. فردایش حاج داوود حیدری آمد سر صحنه که با هم قاطی شدیم. من هم درگیر اثاثکشی خانه بودم. صاحبخانه میخواست پولم را بخورد. حاج داوود به من گفت چی شده. من هم ماجرا را گفتم. گفت من پایین شهر میتوانم به تو خونه بدهم. بالای شهر جایی ندارم. گفتم چند. گفت تو بیا و ببین. رفتم و خوشم آمد. اسبابکشی کردیم. ۱۰ سال است آنجا زندگی میکنم. بدون اینکه ریالی از حاج داوود حیدری پول بگیرد. به من میگوید هر وقت توانستی خانه بخری برو. پس این جور آدمها هنوز وجود دارند. سعید و وحید فرزندان حاج داوود، این مرد بزرگ هستند. من دلم میخواهد امثال حاج داوودها بیشتر دیده شوند. قهرمانهای واقعی اینها هستند. اینهایی که فکر غصه خوردن من هستند. خیلی هم از ارتباط با این محله لذت میبرم.
ماجرای همراهی با چمران در پاوه
ماجرای فیلم «چ» که درباره دکتر ساختند اصلا این نبود. آنهایی که در پاسگاه گیرمیکنند اصلا ماجرا این نبود. اصل ماجرا چیز دیگری بود. آن دو نفری که در فیلم بودند کنار دکتر یکی لاغر و یکی هیکلی هر جا دکتر میرفتند کنارش بودند. در فیلم اصلا حرف نمیزدند که بدانیم کی هستند؟ آن دو نفر من و آرگا بودیم، اما یکبار هم از ما در اینباره سؤال نکردند. آرگا خیلی حافظ و مولانا دوست داشت. با دکتر مشاعره میکردند آن هم مداوم. بعضی اوقات اعصاب من را خرد میکردند. میخندیدند. چطور ممکن است دکتر در خاطراتش از ما ننویسد. دکتر چمران عارفمسلک بود. چریکی را کنار بگذارید. هرجا دکتر بود سادگی بود. اسم من حسون بود و اسم آرگا هم عیسی بود. اسمی که آنجا روی ما گذاشته بودند. حسون اسم پرنده و نماد آزادی فلسطینیهاست. خود فلسطینیها این اسم را روی من گذاشتند که روی من ماند. آنوقت من بروم به این آدمها بگویم تو این را ساختی بدون اینکه با آدمهایی که آنجا بودند مشورت کنی؟ دکتر را چطور نشان دادی؟ این چه فیلمی است!
منبع خبر: جام جم
اخبار مرتبط: روزگار پرخطریک چریکهنرمند
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران