خرابی‌های آزادی‌خواهی در محرومیت زاهدان/ اینجا خاک دامن‌گیری دارد

خرابی‌های آزادی‌خواهی در محرومیت زاهدان/ اینجا خاک دامن‌گیری دارد
خبرگزاری مهر

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - زینب رجایی: چند دقیقه‌ای طول کشید تا بر سر قیمتی منصفانه توافق کردیم. قرار شد دو سه ساعتی در شهر دور بزنیم و محله‌هایی که روزهای اخیر زاهدان شلوغ بوده است را نشانم بدهد. بعد از توافق‌مان پرسید: «آمدی گزارش بگیری؟» تأیید کردم. گفت: «اما برای من دردسر می‌شود، الان مردم خیلی حساس هستند، اگر بفهمند من شما را همراهی کردم، برایم بد تمام می‌شود.»

بعد جوری که انگار نگران بدبین شدنم به مردم شهر و دیارش باشد، می‌گوید: «والله اینجا اگر به فقیرترین محله‌ها هم بروی و بگویی مسافری هر چه دارند و ندارند سر سفره می‌گذارند و پذیرایی می‌کنند، کاری ندارند فارسی یا بلوچ، کردی یا لر، آنقدر مهمان‌نواز هستند که باور نمی‌کنی در این همه محرومیت زندگی کرده باشند؛ اما الان شرایط بدی است و مردم نسبت به غیربومی‌ها حساس هستند.» مدتی که مهمان این شهر بودم فهمیدم که نگرانی راننده پُر بیراه بوده است، زاهدان حسابی مهمان‌نواز بود، حتی همین روزهای حساس.

از نخل و درخت تا خاک و خانه

سرسبزی خیابان‌ها بیش از آن چیزی است که انتظارش را داشتم، خیابان‌های اصلی پر از درخت و نخل‌های بلندی هستند که اجازه نمی‌دهند از آفتاب ساعت ۹ صبح چیز زیادی بر زمین بیفتد. از مقابل چند اداره و سازمان رد شدیم، پرسیدم: «اینجا قسمت اداری شهر است؟» جواب داد: «بله، اطراف فرودگاه اداری است.»

هرچه از فرودگاه فاصله می‌گیریم، تعداد درخت‌ها و نخل‌های سر به آسمان کشیده کمتر می‌شود. نزدیک‌ترین تصویری که از کوچه و خیابان‌های فرعی زاهدان در حافظه دارم شهرهای نجف و کربلای عراق هستند. اینجا تقریباً همان شکل است، همان خانه‌های کوتاه و خاکی رنگ و همان کوچه‌های محروم. فقط خبری از سیم‌کشی‌های عجیب و غریب برق نیست. خانه‌ها اکثراً یک یا دو طبقه هستند، آپارتمان چهار طبقه اینجا حکم آسمان خراش دارد، مغازه‌ها بسته‌اند. می‌پرسم: «اعتصاب است؟» راننده مبهم جواب می‌دهد: «معلوم نیست، هنوز برای باز کردن مغازه‌ها قدری زود است. اما این مدت اعتصاب هم داشته‌ایم.»

دیگر خبری از درخت نیست. فقط خاک است و خانه. اگر هم باشد، نخل تکیده و تنهایی وسط حیاط خانه‌ای خط آسمان کوچه را شکسته و کنایه می‌زند: «به غیر از اطراف فرودگاه و اداره‌ها و سازمان‌ها، اینجا هم می‌توان درخت کاشت، اینجا هم می‌تواند سرسبز باشد.»

مسجد مکی، سازه بی‌رقیب زاهدان

کنار خیابان عکس شهید سجاد شهرکی را روی بیلبورد زده‌اند: «می‌گویند دو پسر کم سن و سال، او را با اسلحه کمری زده و در رفته‌اند، خیلی آدم آرام و بی آزاری بود، خیلی ساکت بود، شیعه و سنی دوستش داشتند. به ناحق کشته شد. همین جلوتر هم یک بانک است. یعنی در واقع بانک بود… ریختند کامپیوترها را بردند و شیشه‌هایش را شکستند، آتش زدند و هر چه داشت و نداشت را دزدیدند.». بانک‌های زیادی در زاهدان به این سرنوشت دچار شده‌اند.

به نزدیکی محله شیرآباد که می‌رسیم راننده می‌گوید این محله را نمی‌توانیم برویم، اینجا غیربومی‌ها را می‌شناسند، هم برای شما و هم برای من خطرناک است، از من می‌شنوید تا زاهدان هستید اینجا نروید.

بعد از شیرآباد دور میدانی رسیدیم که ضلع شمالی‌اش یک کوه کوتاه قامت بود، روی کوه مثل خانه‌های معروف ماسوله منازل را پلکانی ساخته بودند، با این تفاوت که خبری از آن آب و رنگ کارت پستالی نبود. دیوارهای آجری، کاه‌گلی و بی‌روح دامنه کوه را پر کرده بودند: «اینجا اکثراً اهل تشیع زندگی می‌کنند و بیشتر آنها سیستانی و اهل زابل هستند.»

شنیده بودم زابل و بلوچ با هم نمی‌سازند، از راننده که پرسیدم شنیده‌هایم را تأیید کرد و گفت: «هر دو قوم و هر دو محله مردم خیلی خوبی دارد؛ اما خلافکار هم هست. لات‌های اینجا و شیرآباد با هم نمی‌سازند و هر اتفاقی می‌افتد با هم درگیر می‌شوند. ولی باقی مردم با هم کاری ندارند.»

وارد بلوار حاج قاسم سلیمانی شدیم، راننده به سمت چپ که قسمت زیادی از شهر در تیررس دیدمان بود اشاره کرد و گفت: «این مسجد مکی است، نگاه کن حاج‌خانم.»

نگاه کردم، زاهدان روی صفحه تختی دراز کشیده بود و از میان همه ساختمان‌های کوتاه و کهنه شهر، مسجدی بزرگ و باابهت و نوساز نگاه را به خود جلب می‌کرد. مسجد آنقدر بزرگ بود که با قواره هیچ سازه دیگری در زاهدان همخوانی نداشت، هیچ ساختمان دیگری در این شهر جرأت عرض اندام در برابر مسجد مکی را ندارد.

محرومیت اندر محرومیت

«این آقا سرطایفه قومی است که در این چند کوچه حاشیه شهر زندگی می‌کند» و به پیاده‌رو، جایی که جلوی مغازه‌ای چند مرد جاافتاده روی صندلی نشسته بودند اشاره کرد. یک نفرشان دست‌ها را روی زانو گذاشته بود و بقیه اطراف او دایره‌وار نشسته بودند. «قوم»، «سرطایفه» … اولین بار است که مصداق این کلمات را می‌بینم. انگار وارد دنیای دیگری شده باشم.

به آخرین کوچه از اهالی قومی رسیدیم که سرطایفه‌شان را دیده بودیم. کوچه چه عرض کنم… راهی خاکی بود که از خیابان اصلی تا میانه کوه آن را کشیده بودند و محرومیت از تمام جزییاتش پیدا بود. راننده حرف دلم را خواند و گفت: «اینجا یکی از محروم‌ترین مناطق زاهدان است، محرومیت از همه چیز، محرومیت از همه امکانات، حتی محرومیت از دیده شدن. محرومیت اینجا آنقدر زیاد است که نمی‌گذارد خیلی از این مردم بدانند از چه چیزهایی محروم هستند.»

راننده انگار سفره دلش باز شده باشد، دیگر لازم نبود من چیزی بپرسم. هر یک چهارراه در میان، تعریف می‌کرد که اینجا وقت شلوغی‌ها چنین بوده و چنان شده است. دوربین‌های کنترل ترافیک شهری شکسته شده بودند. با ارتفاعی که داشتند حتماً با تیر به آنها شلیک شده بود.

صف پمپ بنزین‌ها عجیب و غریب شلوغ بود. نزدیکی هر کدام از پمپ بنزین‌ها چند ماشین با شلنگ از باک‌ها بنزین می‌کشیدند. بنزین آزاد را آزادتر می‌فروختند؛ با سود سیصد درصد! هر لیتر بنزین دوازده هزار تومان؛ فقط برای اینکه در صف پشت منتظر نمانی! صف‌هایی که در زاهدان به خاطر قاچاق بنزین همیشه از آنچه که باید و شاید طولانی‌تر و خسته‌کننده‌تر است: «این هم یک جور اشتغال‌زایی است؛ اشتغال‌زایی در سایه قاچاق بنزین…»

با آنکه نان از زاهدان قاچاق نمی‌شود، اما صف نانوایی‌ها هم دست کمی از پمپ بنزین نداشت. راننده گفت: «چند ماه اخیر وضع همین بوده. مردم در طول هفته صف می‌بندند تا پنجشنبه و جمعه مجبور نباشند به خیابان بیایند. اتفاقات هفته‌های اخیر، آتش‌سوزی‌ها، شلوغی‌ها، تیراندازی‌ها… همه و همه مردم را حسابی ترسانده است.» سود نان از بنزین منصفانه‌تر بود؛ صد در صد.

خواستگار متأهل و مجرد فرقی نمی‌کند

جلوی داروخانه‌ای ایستاد و عذرخواهی کرد که باید برای پسرش دارو بگیرد، وقتی برگشت گفت که وقتی خدا به او پسر داده تصمیم گرفته برخلاف آنچه در قبایل و منطقه‌شان مرسوم است دیگر ازدواج نکند و به قول خودش «سر زنش هوو نیاورد». پرسیدم: «اینجا تعدد زوجات متداول است؟»

محکم تأیید کرد: «شدیداً. خیلی عادی است. دختران را در سن‌های پایین عروس می‌کنند و اغلب چندان فرقی نمی‌کند کسی که به خواستگاری آمده متأهل است یا مجرد. همین دیروز خودم کسی را دیدم که ۲۲ سالش بود و دو همسر ۱۶ ساله و ۱۸ ساله داشت.»

ترجیح دادم از آسیب‌های اجتماعی برخی رسم و رسومات حرفی نزنم و از آثار مخرب کودک‌همسری و تحصیل نکردن دختران چیزی نگویم؛ ولی خودش حرف را ادامه داد: «تعدد زوجات مشکلات زیادی دارد. همه‌اش دعوا و مرافعه دارد. البته اینجا کسی به دادگاه نمی‌رود، هر چه شده باشد، هر اتفاقی افتاده باشد دو نفر از بزرگان قبایل ماجرا را فیصله می‌دهند. حق اینجا همان است که بزرگ طایفه بگوید و لاغیر.»

پرسیدم: «الان اوضاع دارو در همه کشور به هم ریخته، اینجا هم وضع خراب است؟» گفت: «بد نیست؛ همیشه آنقدر خوب نبوده که حالا بد باشد؛ چند سال پیش که پدرم مریض بود مجبور شدم مغازه‌ام را بفروشم و برای دارو و درمان به افغانستان بروم.» تعجب کردم که اینجا در زاهدان مردم برای درمان به افغانستان و پاکستان پناه می‌برند.

«دارو در افغانستان قیمت مناسبی داشت؛ اما اکثراً راهزن‌ها راه غیرافغان‌ها را می‌گرفتند، یک بار هم راه من را بستند، پدرم همراهم بود، دلشان به حال پدرم سوخت و به جای داروهایی که ازمان گرفتند، مقداری داروی قلابی تحویلم دادند! باز هم دمشان گرم با اینکه دزد بودند؛ اما رحم داشتند.»

حیف شد! پاساژ خوبی بود...

«حاج خانم خبرنگار! سمت چپ را ببین، ریختند این بانک را تخلیه کردند و بعد آتش زدند، می‌دانید چه جالب بود؟ مردم این منطقه خیلی در مضیقه مالی هستند اما پول بانک را به جای آنکه ببرند آوردند در خیابان و فرش روی زمین کردند. هیچ‌کس پول‌ها را برنمی‌داشت.» بانک دوداندود و سیاه شده است. تقریباً چیزی از آن باقی نمانده و دربش را با چند تکه آهن جوش داده‌اند.

بالاخره به مسجد مکی رسیدیم. از همان دور چشم را خیره می‌کرد و زیبایی‌اش حریف می‌طلبید، ولی بافت منطقه آنقدر ضعیف، کهنه و محروم بود که بیش از آنکه زیبایی مسجد به چشم بیاید محرومیت منطقه خودنمایی می‌کرد.

نبش خیابان روبروی مسجد یک ساختمان حدوداً چهار طبقه مثل چوب کبریت سوخته‌ای منتظر نسیمی برای فرو ریختن است: «این همان ساختمان معروفی است که ۸ آبان آن را به آتش کشیدند. اینجا مرکز جراحی و درمان بود که به آن حمله کردند. حیف شد، خیلی‌ها اینجا درمان می‌شدند.»

به نزدیکی چهارراه رسولی رسیدیم: «اینجا به غیر از یک پاساژ یک کوچه را هم آتش زدند» منظورش از پاساژ یک ساختمان دو طبقه است که غیر از اسکلت سوخته چیزی از آن باقی نمانده. حسرت از کلماتش می‌بارد: «اینجا پاساژ نوسازی بود، یک عالمه کاسب از اینجا نان می‌خوردند؛ مردم هم خیلی اینجا را دوست داشتند؛ اکثراً شلوغ بود، حالا تکلیف کاسبانش با کرام‌الکاتبین است. یک سالی بیشتر نبود که ساختش تمام شده بود. پاساژ خوبی بود، پله برقی داشت…»

هیچ‌وقت پیش یک این حرف را بلوچ نزن!

اولین بار است به زاهدان آمده‌ام، هر چقدر لباس زنان بلوچ خوش رنگ و لعاب و زینت‌شده و چشم‌گیر است، همان‌قدر لباس مردان ساده و بی‌تکلف است، انگار یکی بر سر سادگی و دیگری بر سر زیبایی رقیب می‌طلبد.

مردان پیراهن‌های بلند تا حدود زانو و شلوارهای آزاد از همان رنگ و جنس می‌پوشند. اکثراً سفید، آبی، طوسی یا کرمی رنگ هستند و خلاصه رنگ‌های خنثی دارند. لباس زنان اما مثل نقشه فرش ایرانی پر از جزئیات و رنگ‌های گرم است. هر زنی که لباس اصیل بلوچ پوشیده است، چادر به سر دارد.

تعریف این راسته بازاری را بسیار شنیده بودم و خیلی‌ها قول سوغاتی گرفته بودند. شاید هر سه مغازه در میان یک کتانی فروشی یا کفش فروشی به چشم می‌خورد، بعضی‌هایشان واقعاً مقرون به صرفه است، یک سوم یا نصف قیمت تهران. وقتی می‌پرسم اجناس را از کجا می‌آورید، هر کس چیزی می‌گوید: «دوبی، افغانستان، هند، چین، حتی روسیه و گاهی هم تهران…»

چهارراه رسولی مثل همه راسته‌های بازاری دنیا، همه جور کالایی دارد. به قول معروف از شیر مرغ تا جان آدمیزاد. از اسباب بازی و خشکبار گرفته تا لوازم آرایشی و وسایل برقی و البته هر از گاهی هم قهوه و شکلات فروشی‌های خارجی.

«دنبال کار می‌گردی؟ اینجا برای آقایان راحت‌تر است با آقا کار کنند. خانم‌ها هم زیاد میل به کار کردن ندارند». می‌گویم: «کار پیدا می‌شود؟» زن روسری‌فروش که وقت انتخاب روسری گپی با هم زده‌ایم، می‌گوید: «سخت است، مخصوصاً که فارس هستی. شیعه هم هستی؟» تأیید می‌کنم و می‌پرسم: «فرقی هم دارد؟»

مرد صاحب‌مغازه میان حرف آمد و تقریباً به زن فروشنده توپید که: «شیعه و سنی‌اش چه فرقی دارد؟ به ما چه که شیعه است یا سنی؟» رو به من حرفش را ادامه داد: «فردا و پس فردا باز سر بزن خدا بزرگ است. یادت باشد شیعه و سنی هم فرقی ندارد. پیش یک بلوچ هیچ‌وقت این حرف‌ها را نزن، مخصوصاً اگر مهمانش باشی.»

یک‌سری از مغازه‌ها ضعیف‌تر از حد عادی هستند. به نظر می‌رسد اجناس دست دوم می‌فروشند، لباس‌هایی که شاید حتی شسته هم نشده‌اند. به سر کوچه‌ای که آتش گرفته بود رسیدم. شعله‌ها رنگ سیاهی را به این راسته پاشیده‌اند. یک پاساژ و چند مغازه اطرافش کاملاً نابود شده‌اند: «یکی از مغازه‌دارهای این پاساژ سکته کرده، سوختن مغازه و سرمایه عمرش را طاقت نیاورده است، خدا به خانواده‌اش رحم کند.»

نزدیک بود زنده‌زنده بسوزند

مدیر فروشگاه «فامیلی» شعبه فلسطین را پیدا کردم؛ فروشگاهی که در آتش شلوغی‌ها خاکستر شده بود: «بیشترین خسارت در زاهدان را ما دیده‌ایم، این اتفاق همان جمعه تلخ یعنی ۸ مهر ماه افتاد. از مجموعه نیروهای ما حدود ۱۸ نفر آن روز سر کار بودند، بچه‌ها با من تماس گرفتند، فکر می‌کنم ساعت حدود ۱.۵ ظهر بود که گفتند سمت مسجد شلوغ شده است، بهشان گفتم که در را ببندند تا ببینیم اوضاع چطور می‌شود. بعد از چند دقیقه دوباره تماس گرفتند و گفتند چند نفر دارند با تبر و هر تجهیزاتی که دارند درها را می‌شکنند. با آنکه می‌دانستند کارکنان ما داخل فروشگاه هستند، با کوکتل مولوتوف بخش‌هایی از فروشگاه را آتش زدند.»

برآورد اولیه خسارت مالی فروشگاه در خیابان توحید حدود ۱۸ میلیارد تومان است: «البته هنوز برآورد کاملی نیست و قطعاً این رقم افزایش خواهد داشت البته باز هم خدا را شکر می‌کنیم که نیروهایی که در محل حادثه بودند برایشان اتفاقی نیفتاد و سالم هستند. گرچه نهادهای دولتی به ما قول دادند با وام قرض‌الحسنه و یا سایر تسهیلات به ما کمک کنند، اما سرمایه گذاران فروشگاه ما دیگر چندان مایل نیستند کار خود را در این شهر ادامه دهند. شاید نتوانیم مجدداً کار خود را شروع کنیم.»

اگر همسایه پشتی با کارکنان ما همکاری نکرده بود، جمعه زاهدان تلخ‌تر و سیاه‌تر شده بود: «کارمندان ما دسترسی به بیرون نداشتند و ترس جان خود را داشتند، به کمک نیروهای حراست از راه پشت ساختمان به پشت‌بام می‌روند و از آنجا به بالکن همسایه که در مجاورت ساختمان ما قرار دارد پناه می‌برند. خدا را شکر که همسایه همکاری کرده بود و بچه‌ها را نجات داده بود وگرنه ممکن بود زنده زنده در آتش بسوزند.»

از نیروی انتظامی و آتش‌نشانی گلایه‌ای نمی‌کند، اما حرف‌هایش نیازی به گلایه هم ندارد: «با آتش نشانی و نیروی انتظامی تماس گرفتم، نیروی انتظامی گفت با توجه به شرایط امکان آمدن نداریم، شما خودتان جان خودتان را نجات دهید. آتش‌نشانی هم اعلام کرد ما خودمان مورد حمله قرار گرفته‌ایم و ماشین‌های ما آتش گرفته‌اند و نمی‌توانیم بیایم. بعد از آنکه درها باز می‌شود، سارقین وارد عمل می‌شوند و داخل می‌آیند و تا آنجا که در دسترس بوده همه چیز را می‌برند. سرقت از فروشگاه تا وقتی حجم آتش به حدی می‌رسد که حتی خودشان هم نمی‌توانستند داخل بمانند ادامه داشته است.»

صفر تا صد فروشگاه فروشگاه در آتش می‌سوزد تا جایی که نزدیک بوده خانه‌های همسایه‌های پشتی را هم درگیر شوند. بالاخره آتش‌نشانی می‌آید: «دو ماشین آتش نشانی آمدند و شعله‌های آخر فروشگاه را که احتمال داشت به خانه همسایه‌ها سرایت کند، خاموش کردند. بعد از آنکه آب ماشین‌ها تمام شد، رفتند و دیگر ماشینی نفرستادند که بقیه آتش را خاموش کند. آتش سوزی حدود ۴۸ ساعت ادامه داشت. شاید باور نکنید قفسه‌های داغی که در آتش مانده بود را با دستکش یا هر جور که بود به بیرون می‌کشیدند. در واقع هر چیزی که قابلیت فروش داشت را بردند. جالب است که بعد از دو روز باز هم نیروی انتظامی نیامد و با ما همکاری نکرد.»

فروشگاه ما را به تصور اینکه مجموعه برای دولت است به آتش کشیده‌اند: «فروشگاه ما زیرمجموعه یک هلدینگ خصوصی و کاملاً شخصی است. ما حدود ۵۰ نیرو در این مجموعه داشتیم که همگی از قشر آسیب‌پذیر بودند و به این کار به شدت نیاز داشتند، الان که این اتفاق افتاده و درآمد آنها قطع شده همه‌شان دچار مشکلات زیادی خواهند شد.»

خاک زاهدان دامن‌گیر است

چیزی نمانده هوا کاملاً تاریک شود. آدرس مسجد امیرالمومنین را گرفتم. مسجد معروف و محبوب شیعیان در زاهدان که سال ۸۷ در یک حمله تروریستی ۲۱ نفر در آن به شهادت رسیدند. همان سال‌هایی که ریگی در جنوب شرق کشور جولان می‌داد.

ابتدای ورودی مسجد، پسر بچه‌ها گعده کرده و شور و حالی داشتند، تصویری شبیه سریال‌های صدا و سیما که می‌خواهد یک مسجد فعال و پرجنب و جوش را به مخاطب نشان دهد. جمعیت بیشتر از مساجد تهران به نظر می‌رسد. تفاوت مهم‌تر از تعداد حاضران، سن نمازگزاران است. جوانان، نوجوانان و کودکان زیادی در مسجد هستند. پایگاه‌های دینی شیعه و سنی اینجا به مراتب فعال‌تر است. این دومین تفاوت است.

اذان گفتند، دو بار صلوات برای «اَشهدُ انَّ محمد رسول الله» فرستادیم. «اَشهدُ اَنَّ علی وَلیُّ الله» را که خواندند جمعیت با صدای محکم‌تر باز هم صلوات فرستاد، این تفاوت سوم بود. حتی امام جماعت هم که اقامه را خواند باز هم چهار مرتبه صلوات فرستاده شد، دو بار برای رسول خدا و دو بار هم برای امیرالمومنین.

بعد از نماز طبق عادت، به نفر راست و چپم دستِ «قبول باشد» دراز کردم و جای دست‌شان را روی دستم بوسیدم. زنی که سمت راستم نشسته بود، پرسید، «بله دارید؟» گفتم: «نه خیر.» همین پیام‌رسان ایرانی را می‌گفت که اخیراً بعد از فیلترینگ بازارش داغ شده است: «حیف شد؛ می‌خواستم در گروه ختم قرآن‌مان عضوتان کنم. همه از خانم‌های محل هستیم و گروه خوبی است، روزی حدوداً سه قرآن ختم می‌شود.» پرسیدم: «این محله همه شیعه هستند؟» شانه بالا انداخت: «شیعه زیاد است ولی نه همه شیعه نیستند! یکسری از اعضای گروه هم خانم‌های اهل تسنن هستند.»

زن شیعه و سنی با هم در یک گروه قرآن ختم می‌کنند؟ این حتماً ادامه همان سریالی است که یکی از سکانس‌هایش را موقع ورود به مسجد دیده بودم. پرسید: «مسافری؟» تأیید کردم و فکر کردم اگر بفهمد خبرنگارم حتماً شعاری حرف می‌زند.

خودش کارم را راحت کرد: «دانشجویی؟» تأیید کردم. دروغ هم نگفته بودم. از در میزبانی وارد شد و گفت: «از خودم تعریف نمی‌کنم من اصالتاً زابلی یا بلوچ نیستم پدر و مادرم از خراسان جنوبی به اینجا آمده‌اند؛ خودم اینجا به دنیا آمده‌ام، اما فارس هستم. ولی خب؛ همین‌جا بزرگ شدم، همین‌جا درس خواندم، ازدواج کردم، مادر شدم، شاغل شدم، من خودم اینجا مهمانم؛ اما از من که عمری اینجا مهمان بوده‌ام قبول کن و هیچ نگران نباش که زاهدان مردم عزیز و مهمان‌نوازی دارد. زابلی و بلوچ یک جوری گرم و مهربان هستند که تا عمر داری فراموش نمی‌کنی، سفره سنی و شیعه برای هم پهن است. البته خودت می‌دانی، خوب و بد همه جا هست.»

یک نفر نان روغنی محلی آورد و تعارف کرد. به قدر فاتحه‌ای ساکت شدیم. بعد از فاتحه حرف آخر را زد: «اینجا خاک دامن‌گیری دارد؛ اگر زندگی کنی بدجور وابسته خودش و مردمش می‌شوی. اینجا محروم است خیلی محروم شاید به خاطر همین محرومیت است که اگر بیایی و بمانی دیگر دلت نمی‌آید این مردم و این خاک را تنها بگذاری و بروی. انگار اگر بروی تو هم محرومش کرده‌ای.»

منبع خبر: خبرگزاری مهر

اخبار مرتبط: خرابی‌های آزادی‌خواهی در محرومیت زاهدان/ اینجا خاک دامن‌گیری دارد