کبوتر با کبوتر باز تنهاست

کبوتر با کبوتر باز تنهاست
خبر آنلاین

مادر بزرگم می‌گفت: «دوست میگه گفتم. دشمن میگه می‌خواستم بگم. نذار ته دلت مثه خونه‌های جدول حروف متقاطع خالی بشه از حرف‌های نگفته و پر بشه از اندوه نسفته.» مادربزرگم مثل پدربزرگ و مادرم، همه واقعیت‌های تلخ را با شعر و غزل و مَثَل شیرین می‌کرد.

این چند ساله که با علم روان‌شناسی، که به باور من از علوم مهم انسان‌ساز است، بُر خوردم و رفیق و آشنا شدم، رفته‌رفته دارم معنای حرف‌های حکیمانه بزرگان خانواده را که ریشه در فرهنگ غنی ما دارد، می‌فهمم. چندی پیش عبارت تامل‌برانگیز«کبوتر با کبوتر، باز تنهاست»را جایی خواندم. از آشنازدایی‌اش لذت بردم. شگفت‌انگیز و خلاقانه بود. همیشه شنیده بودیم:

کبـــوتر با کبـــوتر باز بـا بـاز/ کند همجنس با همجنس پرواز

البته گاهی هم در عالم بچگی شیطنت می‌کردیم و «باز» را می‌کردیم «غاز» و همجنس را می‌کردیم «بدجنس». جالب است که باز هم از ارزش و محتوای شعر کم نمی‌شد؛ این عبارت جدید اما حالم را پریشان و ذهنم را مشغول کرد. ۵شنبه که رفتم سر کلاس، به بچه‌ها گفتم درباره‌اش متنی زیبا بنویسند. همه نوشتند. بعضی اصلا در باغ نبودند و شماری مثل همیشه بی‌انگیزه و کوتاه نوشتند. نوشتار تعدادی هم خوب بود؛ ولی سجاد، یکی از دانشجویان مستعدم، شعری به‌غایت زیبا سرود با این محتوا که دلیل این تنهایی، ناآگاهی از احساسات و نیازهای یکدیگر است. او پرسید: « اشکالی نداره که من شعر گفتم؟» گفتم: «نه. چرا اشکال داشته باشه؟ حالا واقعا شعر گفتی؟!» گفت: «به خدا. بخونم؟» سری به نشانه رضایت تکان دادم و شعر را خواند. آن همه شعور و درک با این سن کم، باورنکردنی بود. همگی مبهوت بودیم. با اینکه طول بعضی مصراع‌ها کم و زیاد بود و گاهی وزن تغییر می‌کرد؛ اما مضمون و قلم عالی بود. سجاد تا شروع نوشتن‌های اجباری کلاس من، اهل نوشتن نبود و حیف از این استعداد بکر و دست‌نخورده که جای تامل دارد که تا این سن چرا هنوز شکوفا نشده بود. اگر خودم موضوع را نداده بودم، یقین می‌کردم از جایی کپی کرده است.

اما «چرا کبوتر با کبوتر باز تنهاست؟» حالا که هردو کبوترند و هم‌طبقه؛ حالا که هردو تحصیلات یکسان دارند؛ حالا که اعتقاداتشان شبیه هم است و خانواده‌هایشان هم از اول تقریبا از یک اندازه رفاه مالی برخوردار بودند و اصولِ اولیه هم‌کفو بودن رعایت شده؛ پس چه می‌شود که کبوتران یا همان مرغان عاشقِ روز نخست، به‌تدریج پس از فرو نشستن تب تند عشق و غَلَیان احساسات، از هم دور و دورتر می‌شوند و در زمهریر تنهایی خود در دلتنگی‌ها ته‎نشین می‌گردند؛ یخ می‌زنند؛ افسرده می‌شوند؛ طلاق عاطفی و بعد هم رسمی می‌گیرند؟ مگر هم‌جنس نبودند؟ مگر یکدیگر را نمی‌پسندیدند؟ مگر جانشان به جان هم بند نبود؟ پس چگونه مرغ‌عشق‌های پرنجوای دیروز، با مُهر خاموشی و سکوت بر لب، غمخورک‌های فردا می‌شوند و غمباد و ام‌اس و هزار درد بی‌درمانِ روان‌تنی می‌گیرند؟ یا با پرخاشگری به جان روح و جسم هم می‌افتند؟ ما و جوانان‌مان در آغاز راه عاشقی از کدام آگاهی‌ها و مهارت‌ها خالی بوده‌ایم و هستیم که گاه در بیراهه‌های سرخوردگی و نفرت و خیانت سرگردان می‌شویم و در بن‌بستی از انبوه اندوه‌هایمان به پوچی می‌رسیم؟ شاید زبان عشق و راه عاشقی‌کردن را نمی‌دانیم یا هنر همزیستی نیاموخته‌ایم؛ شاید هم به قول سجاد «از احساسات و نیازهای یکدیگر بی‌اطلاعیم» یا به قول مادربزرگم«دنیا از نگفتن‌ها خرابه!» همه این‌ها حتی اینکه سجاد استعداد خود را تا این سن نمی‌شناخت؛ یعنی ناآگاهی از مهارت‌های دهگانه سازمان جهانی بهداشت که آموزشش برای همه در همه سنین با هر جنسیتی ضروری است و این مهم، برعهده متصدیان فرهنگ است.

۵۵۵۵

منبع خبر: خبر آنلاین

اخبار مرتبط: کبوتر با کبوتر باز تنهاست