سفارش لحظه‌آخری شهید به پسرش + عکس

سفارش لحظه‌آخری شهید به پسرش + عکس
خبرگزاری دانشجو

 به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، شهید سروان مهدی نظری از اهالی اندیمشک، متولد ۱۳۶۴ و از رزمندگان لشکر عملیاتی ۷ ولی‌عصر(عج) سپاه خوزستان بود که به‌عنوان پنجمین شهید مدافع حرم اندیمشک به کاروان شهدا پیوست و پیکرش بعد از چهار سال به میهن اسلامی بازگشت. این دلاورمرد، ۲۰ خردادماه ۱۳۹۵ به در حلب سوریه و منطقه خان‌طومان به شهادت رسید اما پیکرش بیش از چهار سال بعد، در ۲۱ مهرماه ۱۳۹۹ به دامان وطن بازگشت.

از شهید سروان مهدی نظری دو یادگار به نام‌های ابوالفضل و زینب به جا مانده است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل گفتگو با آقای اسحاق نظری،‌ برادر شهید است که ما را با گوشه‌ای از زندگی این شهید برومند آشنا می‌کند.

اصالتاً بختیاریِ الیگودرز هستیم. آقام کشاورز است و از سال ۶۱ ساکن اندیمشک شدیم. سه برادریم و پنج خواهر. مهدی بچۀ ماقبل آخر بود و اول فروردین ۱۳۶۴ توی اندیمشک به دنیا آمد. همان زمان که مهدی متولد شد دایی‌ام شهید شد و برادرم جانباز.

از وقتی یادم می‌آید مهدی نسبت به بقیۀ ما احترام زیادی به آقام و مادرم می‌گذاشت. هر بار از مدرسه می‌آمد خانه حتما دست یا پای مادر و آقام را می‌بوسید. این عادتش را تا بزرگسالی و پیش از شهادتش هم داشت.

مهدی با همه خوش‌رفتار بود. هیچ‌وقت جلوی بزرگترها پایش را نمی‌کشید. با هرکس متناسب با خودش رفتار می‌کرد. با بچه‌ها بچه بود و با بزرگترها بزرگ. هر وقت بزرگی را می‌دید حتماً می‌رفت از نزدیک بهش دست می‌داد و بهش احترام می‌گذاشت. همین رفتار محترمانه‌اش باعث شده بود دیگران هم دوستش داشتند.

مسجد قائم حدود ۱۵۰متر با خانه‌مان فاصله دارد. مهدی از هفت سالگی می‌رفت مسجد و از همان موقع یواش‌یواش وارد کارهای فرهنگی مسجد شد. از طرفی هم کمک خانواده می‌کرد. خانوادۀ پر جمعیتی داشتیم. مهدی از هشت سالگی گاهی تابستان‌ها می‌رفت توی نانوایی کار می‌کرد تا کمک خرج آقام باشد. خردادماه که می‌شد و مدارس تعطیل، صاحب نانوا آنقدر ازش راضی بود که گاهی خودش می‌آمد سراغ مهدی را می‌گرفت ببردش سر کار. مهدی پانزده سال توی نانوایی کار کرد. به جز پولی که از حقوقش به آقام می‌داد، مقداری هم کمک مسجد می‌کرد و مبلغی هم برای فقرایی که می‌شناخت کنار می‌گذاشت.

مهدی با احمد حاجیوند الیاسی[۱] خیلی رفیق بود. با هم توی مسجد کار فرهنگی می‌کردند. برای نوجوان‌ها تیم فوتبال تشکیل دادند. آخر هفته‌ها هم بچه‌های مسجد را می‌بردند کوهنوردی. تلاش می‌کردند با این برنامه‌ها بچه‌های محل را جذب مسجد کنند تا آن‌ها خیال نکنند مسجد یعنی فقط کار معنوی. در کنار برنامه‌های تفریحی مهدی به بچه‌ها قرآن یاد می‌داد. پاسدار هم که شد و رفت اهواز، هر بار می‌آمد اندیمشک به بچه‌های مسجد سر می‌زد. می‌گفت: «پایگاه اصلی من اینجاست.» بچه‌های مسجد را جمع می‌کرد و تشویق‌شان می‌کرد به درس‌خواندن. بچه‌ها هم بهش انس گرفته بودند و مشکلات‌شان را بهش می‌گفتند.

مهدی از بچگی می‌گفت: «دوست دارم پاسدار بشم و راه دایی‌ام رو برم. می‌دونم دایی منو دنبال خودش می‌کشونه و کمکم می‌کنه تا پاسدار شم.» آخرش سال ۸۵ جذب سپاه شد. بعدها مهدی به‌مان گفت: «زمانی که منتقل شدم گردان عمار اتاقی که رفتم، مقر دایی‌ بود و عکسش‌ اونجا بود. هر بار می‌رفتم مقر با عکس دایی روبه‌رو می‌شدم. خیلی فکر کردم چطور از بین این همه جا آمدم سر جای دایی. دوباره بعد از دو سال که منتقل شدم اروندکنار باز هم عکس دایی اونجا بود. هر جا می‌رفتم دایی جلوم بود.» 

 زمانی که وارد سپاه شد دیپلم داشت. می‌گفت: «کسی که کارمنده اگه در همون حالت بمونه و برای رشدش کار نکنه مثل آب راکد گندیده می‌شه. باید مدام به سمت جلو حرکت کنیم.» برای همین رفت دنبال ادامۀ تحصیل. معتقد بود هرکس می‌رود توی نیروی مسلح باید دانشش به‌روز باشد. اینکه در یک مقطع درجا بزنیم کار خاصی نکردیم. چون به ورزش علاقه داشت در رشتۀ تربیت‌بدنی ادامۀ تحصیل داد. می‌خواست آمادگی بدنی‌اش را حفظ کند. نیاز کارش بود تا در سختی‌ها بدنش کم نیاورد.

مهدی برای ما خواهر و برادرها سنگ صبور بود. از وقتی به‌خاطر کارش رفته بود اهواز فقط آخر هفته‌ها می‌دیدیمش. عادتمان شده بود پنجشنبۀ هر هفته خانۀ آقام جمع شویم و منتظر بمانیم مهدی از اهواز بیاید تا یک دل سیر باهاش حرف بزنیم. هر بار دیر می‌رسید نگران می‌شدیم و بهش زنگ می‌زدیم. می‌گفت: «اول زیارت شهدای گمنام[۲] بعد زیارت اهل خونه.»

دو روزی که اندیمشک بود صبح زود می‌رفت نان بربری با حلیم یا سرشیر می‌خرید و برایمان صبحانه آماده می‌کرد. آقام و مادرم را هم حتماً می‌برد تفریح. آنقدر به‌شان محبت و رسیدگی می‌کرد که دیگر طاقت دوری‌اش را نداشتند. مهدی خیلی با محبت بود و با هم جور بودیم. روزهایی که نبود انگار چیزی گم کرده بودیم. با هر کداممان مناسب با خودمان رفتار می‌کرد. مثل نخ تسبیحی بود که همه‌مان بهش وصل بودیم.

با اینکه پاسدار شده بود ولی همچنان به رسم و رسومات و فرهنگ بختیاری علاقه داشت. با افتخار چوغا[۳] می‌پوشید و در مراسم‌ها شرکت می‌کرد. حتی برای بچه‌هایش هم لباس محلی خریده بود و تن‌شان می‌کرد. عقیده‌ داشت باید این سنت‌ها را به نسل‌های بعدی منتقل کنیم.

مهدی به هر بهانه‌ای دوست‌هایش را جمع ‌می‌کرد و مهمانی می‌داد. توی مهمانی‌ها هم سنگ تمام می‌گذاشت. هر دو سه ماه یکبار زنگ می‌زد به آقام تا گوسفندی از عشایر اندیمشک برایش بخرد. بعد هم دوست‌هایش را با خانواده دعوت می‌کرد تا برای تفریح بروند بیرون و معمولاً کباب درست می‌کرد. هر کاری می‌کرد تا به اطرافیانش خوش بگذرد. هوای همه را هم داشت.

مهدی خانه‌ای نقلی داشت توی منطقۀ فاز۲ فرهنگیان اندیمشک که خالی بود. خودش اهواز بود و توی خانۀ سازمانی زندگی می‌کرد. بهش گفتم: «چرا خونه‌ت رو اجاره‌ نمیدی؟» گفت: «لازمش دارم.» بعد از شهادتش همکارهایش برایمان تعریف کردند: «مهدی به‌مان گفته بود توی اندیمشک خونه‌ای دارم. هر پاسداری از همکارها ازدواج کنه من خونه رو دو سال رایگان بهش می‌دم. کلیدش رو هم گذاشته بود توی محل کارش تا هر لحظه کسی خواست کلید رو بهش بده.» شش ماه خانه به این نیت خالی ماند. توی این مدت خیلی‌ها را دعوت به ازدواج کرد اما آن خانه قسمت کسی نشد. آخر هم به‌خاطر وام و بدهی‌هایی که داشت آنجا را فروخت تا قبل از رفتنش به سوریه بدهی‌هایش را تسویه کند.

از وقتی مهدی به‌مان گفت می‌خواهم بروم سوریه فضای خانواده‌ سنگین شد و دیگر مثل قبل توی خانه نشاط نداشتیم. ترسی ته دل‌مان را گرفته بود. برای پدر و مادرم سخت بود بهش اجازه بدهند. آن‌ها از یک طرف من و خواهر برادرهایم از طرفی دیگر. هر چه تلاش می‌کردیم تا قانعش کنیم نرود، جواب منطقی به‌مان می‌داد. همۀ حرفش این بود: «اگه داعش بیاید ایران چی؟ اون وقت باید توی خاک خودمون بجنگیم.» آخرش همه‌مان را راضی کرد و مهر ۹۴ رفت سوریه.

۵۰ روز تمام اخبار را رصد می‌کردیم ببینیم توی سوریه چه خبر است. همۀ وجودمان اضطراب بود. مهدی هر چهارپنج روز یکبار زنگ می‌زد تا نگرانش نشویم. هر بار زنگ می‌زد مادرم گریه می‌کرد. بهش سفارش می‌کرد مواظب خودش باشد.

از مأموریت اول که برگشت گفت: «یه چیزایی اونجا دیدم که با شنیدن خیلی فرق داره. چیزهایی که هرکس ببینه می‌ره اونجا برای دفاع. دیدم چه بلاهایی سر مردم سوریه آوردن. دیگه نمی‌تونم بی‌خیال اونجا بمونم. صد بار دیگه هم می‌رم. » پرسیدم: «مگه چه خبره؟» گفت: «با یه دوربین روسی چند کیلومتر جلوتر رو می‌دیدم. بارها دیدم تکفیری‌ها بچه‌های چند ماهه را از بغل مادرهاشون پرت می‌کردند و مادر را با خودشون می‌بردن. این صحنه‌ها  آتیش به جونم می‌زد. چه گناهی کردن که باید این‌ بلا سرشون بیاد؟ مگه میشه انسان باشیم و این صحنه‌ها رو ببینیم و هیچ کاری نکنیم؟»

چهار ماهی می‌شد از سوریه برگشته بود که دوباره ساز رفتنش را کوک کرد. هرازگاهی سفارش زن و بچه‌اش را به ما می‌کرد که مواظب‌شان باشیم. دل‌ همه‌مان برایش لرزید. احساس می‌کردم این رفتنش فرق دارد و اگر برود دیگر برنمی‌گردد. با خواهرم صحبت کرده بود و بهش گفته بود: «هر کس یه جوری شهید میشه؛ اما من برای کسی ناراحت می‌شم که جنازه‌اش توی خاک غربت بمونه و برنگرده.»

با هر حرفی که می‌زد دلمان می‌ریخت. نمی‌خواستیم بگذاریم برود. دوستانش بهش زنگ زدند که چند روز دیگر گروهی می‌روند سوریه. به بهانۀ عروسی بردیمش روستا و نگذاشتیم برود. وقتی برگشت سر کار به‌مان زنگ زد شما نگذاشتید من بروم ولی هنوز هواپیما پرواز نکرده. هفتۀ دیگر می‌روم. رفتیم از اهواز آوردیمش اندیمشک و بردیمش جای دیگر. چند روز به‌زحمت نگهش داشتم. آب‌ها که از آسیاب افتاد، برگشت. دوستانش دوباره زنگ زدند که پرواز یک هفته عقب افتاده. این بار دیگر چیزی به ما نگفت. فقط قبل از رفتنش بدون اینکه حرفی از رفتن بزند آمد زمینه را فراهم کرد. به مادرم گفت: «دا بالاخره هر آدمی یه روزی می‌میره. هیچکس جاودان نیست. اگه توی تصادف یا به مرگ عادی بمیرم خوبه یا با شهادت بمیرم؟»

مادرم گفت: «من خیلی زجر کشیدم. تا جایی که تونستم دینم رو ادا کردم. تاب و تحمل تو رو ندارم.» گفت: «مادر این‌طور نیست. خدا ارحم الراحمینه. بهت صبر میده. یه روزی با افتخار سرت رو بلند می‌کنی و می‌گی هم خواهر شهیدم و هم مادر شهید.» این را که گفت اشک مادرم درآمد. خیلی گریه کردم. مهدی گفت: «دلم می‌خواد تو راضی باشی. ته دلت بهم بگی برو. من بالاخره می‌میرم اما اگه شهید شم برای تو افتخاره. اذیت میشی. زجر می‌کشی اما برای تو و خانواده و شهر و کشورم افتخاره. من این راه رو دوست دارم.» مادرم با اینکه گریه‌اش بند نمی‌آمد بهش گفت: «برو خدا پشت و پناهت.»

مادر را که راضی کرد بهم گفت: «بریم سری به مسجد بزنیم.» ایام اعتکاف بود. اول رفتیم بازار و نان و پنیر و برنج و... خرید برای بچه‌های معتکف. وقتی رسیدیم مسجد گفت: دلم می‌خواد این‌ها را اختصاصی خودم به‌شان بدم. پیاده شد و وسایل را تحویل مسئول مسجد داد. بعد از شهادتش مسئولی که وسایل را از مهدی تحویل گرفت بهم گفت: «آن روز مهدی گفت دارم میرم سوریه. به بچه‌ها بگو برام دعا کنند شهید شم.»

چند روز بعد از رفتنش خانمش زنگ زد و گفت مهدی رفته. از دستش ناراحت شدیم که چرا زودتر نگفت تا جلویش را بگیریم. گفت: «چند روز پیش مهدی بهم گفت: یه خبر خوب دارم. دو روز دیگه حرکته. دو بار می‌خواستم برم شما نذاشتین. هر دو بار هم کنسل شد. حتماً حکمتی داره. شاید دلیلش منم که باید باهاشون برم. ازت انتظار دارم مخالفت نکنی. به خانواده‌ام هم نگی.‘»

حساب روزها از دستمان در رفته بود. بااینکه مهدی مرتب به‌مان زنگ می‌زد هر روز را با نگرانی سر می‌کردیم. تا اینکه یک روز ساعت چهارپنج عصر دوستانش شروع کردند به زنگ زدن بهم و حالش را می‌پرسیدند. نگران شدم. پرسیدم: «چیزی شده.» گفتند: «انگار مهدی توی حلب مجروح شده.» این را که شنیدم مثل اسپند روی آتش شدم. دستم به جایی بند نبود. تلفن را برداشتم و به هر کس که می‌توانستم اطلاعی ازش بگیرم زنگ زدم. توی دلم خدا خدا می‌کردم سالم باشد.

همسر شهید نظری در کنار آقا ابوالفضل و زینب خانم، یادگاران شهید مهدی نظری

منبع خبر: خبرگزاری دانشجو

اخبار مرتبط: سفارش لحظه‌آخری شهید به پسرش + عکس