وقتی شعله کتابخانه دامن کلیسا را می‌گیرد

وقتی شعله کتابخانه دامن کلیسا را می‌گیرد
خبرگزاری مهر

خبرگزاری مهر – گروه فرهنگ و ادب: گروه داستانی خورشید در هفدهمین نشست خود به نقد و بررسی رمان «آنک نام گل» یا «نام گل سرخ» از «امبرتو اکو»، نویسنده ایتالیایی پرداخت. در این نشست، مرضیه نفری، سمیه عالمی، سیده فاطمه موسوی، مریم مطهری‌راد، فاطمه نفری و سیده عذرا موسوی نظرات خود را درباره این اثر بیان کردند.

در آغاز نشست، «فاطمه نفری» در معرفی اثر گفت: «داستان از دِیری ثروتمند سخن می‌گوید که راهبانش یکی‌یکی کشته می‌شوند و پدر «ویلیام» مسئول کشف این معماست. در کنار این ماجرای معمایی، داستان از جنگ‌هایی می‌گوید که مسیحیت را به آن نقطه متزلزل رسانده است. از فساد در دیرها و در میان رده‌های بالای اندیشمندان مذهبی می‌گوید که دین را بازیچه رسیدن به قدرت کرده‌اند؛ قدرت سیاسی پلیدی که حتی مردم را قربانی می‌کند و تاریخ را به سوی وقوع رنسانس در اروپا سوق می‌دهد.

این حجم از اطلاعات، کتاب را هم‌چون مرجعی در اختیار مخاطبان قرار داده است؛ آن‌چنان‌که می‌بینیم عوامل سریال «بازی تاج و تخت» -که یکی از برترین سریال‌های جهان شناخته شده است- چه استفاده وسیعی از این کتاب کرده و برخی از سکانس‌های پراهمیت اثر را از آن وام گرفته‌اند. رد پای آنک نام گل را می‌توان در خط اصلی پیرنگ و حتی نام کتابی هم‌چون «نام من سرخ» اورهان پاموک نیز دید.

ازآنجاکه نویسنده سعی کرده فرم کتاب را به محتوای آن و زمان داستان (قرون وسطی) نزدیک کند، نمی‌توان توقع داشت که داستان به شیوه‌ای امروزی و مطابق با معیارهای داستان‌های مدرن روایت شود؛ بنابراین یکی از برجسته‌ترین نکاتی که به چشم می‌آید، اطناب فراوان اثر است. بحث‌های فلسفی، مجادله‌های بین‌فرقه‌ای، خطابه‌های طولانی، خواب‌های بلند با جزئیات بسیار و جدل‌های تاریخی که گاه برای خواننده نیز قابل درک نیستند، بخش زیادی از حجم اثر را به خود اختصاص داده‌اند. بااین‌حال پیرنگ اصلی کار بسیار جذاب است؛ پیرنگی که ماجرامحور، جنایی و پر از تعلیق است و فضاسازی خوب به جذابیت آن افزوده است.»

در ادامه «فاطمه موسوی» گفت: ««نام گل سرخ» از جذاب‌ترین کتاب‌های تاریخی- معمایی است. نویسنده از یک سو از علاقه بشر به حل معما و خواندن کتاب‌های رازآلود پلیسی آگاه است و از سوی دیگر یک پژوهشگر صاحب اندیشه و هوشمند است که قصد دارد از امکان داستان برای روایت دغدغه‌ها و افکارش نهایت استفاده را ببرد. بنابراین لباس رهبانیت می‌پوشد و در قامت ویلیام، شخصیت اصلی داستان ظاهر می‌شود تا برای آن‌چه که می‌خواهد روایت کند، هیچ نگرانی‌ای نداشته باشد و الحق که نقشش را به‌درستی و باهنرمندی تمام ایفا می‌کند. بااین‌حال گرچه ویلیام، مرد اندیشمند و باهوشی است که از نشانه‌ها به نتیجه می‌رسد، اما قاتل همیشه یک گام از او پیش‌تر است؛ چون او هم اندیشمند، باتجربه و صاحب فکر است. انگیزه او از قتل، اندیشه‌ای به‌ظاهر متعالی است؛ حفظ دانش به هر شکل ممکن و حبس آن در چارچوب دِیر که به‌نوعی مدل کوچک‌شده‌ای از نظام فکری- دینی آن زمان است و قدرتی شگفت و هراسناک دارد. این ساختار انسان‌ها را در جهت اهدافش به دامن آتش می‌سپارد تا بیش از آن‌چه که تصمیم دارد، فکر نکنند. دستگاه تفتیش عقاید خود را مجاز می‌داند که هرکس را که در چارچوب دلخواه نمی‌گنجد، به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن نابود کند.

قاتل اندیشمند با وجود ناتوانی ظاهری از همان سلاح علم برای قلع‌وقمع آگاهی استفاده می‌کند. سال‌هاست از کتابخانه حراست می‌شود و کتاب‌ها از دسترس نه‌تنها عموم، بلکه از دسترس راهبان نیز خارجند؛ اما در نهایت آن‌کس که ادعای حراست از دانش را دارد، آن را می‌سوزاند و آن که مظهر تقوا و پرهیزکاری است، خود به ظهور دجال کمک می‌کند.»

«مرضیه نفری» در تأیید بخشی از آن‌چه بیان شد گفت: «با شناختی که از زندگی امبرتو اکو به دست می‌آوریم، متوجه می‌شویم که برادر ویلیام، خودِ امبرتو است؛ مردی روشنفکر، دگراندیش، تیزبین، دقیق، نشانه‌شناس و اهل فلسفه. همان‌گونه که اکو با بررسی و آشنایی بیش‌تر با کلیسای کاتولیک و ارائه رساله دکتری از دین خارج می‌شود، در داستان نیز ویلیام هرچه جلوتر می‌رود، درمی‌یابد که دیر و کلیسا برای اداره زندگی بشر کافی نیست و می‌گوید: «من و دوستانم امروزه بر این اعتقادیم که برای اداره امور بشر، به جای کلیسا باید مجمعی از مردم قانون وضع کنند. پس در آینده، جامعه عالمان ارائه‌کننده این الهیات جدید و الهیات انسانی خواهد بود که همان فلسفه طبیعی و جادوی مثبت است.»

او ابایی ندارد که کلیسا را زیر سوال ببرد و مخالفت خود را با برخی از رفتارهای کشیشان و کلیسا بیان کند. وقتی «آدسو» می‌پرسد که چرا بعضی‌ها حمایتشان می‌کنند، می‌گوید: «چون در جهت منافع آن‌هاست و بیش‌تر دغدغه تصاحب قدرت است و کم‌تر دغدغه دین.» (ص ۷۰۲) (۱)

راوی داستان، آدسو، پسر نوجوانی است که به عنوان کارآموز، همراه ویلیام است؛ اما درکش از جهان هستی، علی‌رغم سن کمش بسیار پیچیده و کامل است. شناخت او از فلسفه، تاریخ کلیسا، ادیان و فرقه‌ها اثبات می‌کند که ما با یک پسر هفده ساله روبه‌رو نیستیم؛ بلکه این اکو است که حرف‌های خود را از زبان او می‌زند. پس باورش نمی‌کنیم. بااین‌حال گاه با یک نوجوان کنجکاو مواجهیم که قوانین کلیسا را زیر پا می‌گذارد: «سرخ شدم؛ می‌دانستم که نوآموز نباید رمانس بخواند. ولی این کتاب‌ها در میان ما نوجوانان صومعه دست‌به‌دست می‌شد و ما شبانه آن‌ها را زیر نور شمع می‌خواندیم.»»

سپس «مریم مطهری‌راد» رشته بحث را به دست گرفت و گفت: «داستان در مکانی غیر معمول؛ یعنی کلیسا رخ می‌دهد و به‌تبع این امر تقابل‌های غیر معمول نیز دارد. کلیسا آن‌قدر قدرت دارد که حقیقت را در خودش پنهان کند، آن را به هزارتویی ببرد که جویندگان، مسیری دالانی و تاریک را طی کنند، در این مسیر بمیرند، بپوسند و از استخوان‌هایشان استخوان‌دانی ایجاد شود؛ ولی به حقیقت نرسند. کلیسا می‌تواند حقیقت را فقط در اختیار کسانی بگذارد که مقبول خودش هستند، خطا نمی‌کنند، اندیشه تزریقی کلیسا را پذیرفته و از آن عدول نمی‌کنند؛ از این جهت کتابداران افراد مهمی‌اند که با دقت انتخاب می‌شوند و به راحتی جای‌گزین نمی‌شوند؛ مگر با مرگ. اما هنگامی‌که کتابخانه با دسیسه آتش می‌گیرد، ناگزیر شعله به دامن کلیسا نیز می‌رسد و از سوختن گریزی نیست.

رمان آنک نام گل بی‌آنکه خللی در تعلیق داستانی داشته باشد، بر پایه مضامین، کلمات و نشانه‌ها بنا شده است. اکو این رمان بلند را چنان در لایه‌های تودرتوی معانی، پیچیده که از کنار هیچ سطری نمی‌شود آسان عبور کرد. آدسو، راوی گذشته‌نگر داستان، طوری از گذشته دور حرف می‌زند و جزئیات را با رنگ و بو تعریف می‌کند که گویی همه حوادث همین امروز رخ داده است و این امر باورپذیر نیست.

از نشانه‌ها، اعداد، اسطوره‌ها و حرف‌وحدیث‌های ظاهری کتاب که بگذریم، به نظر می‌رسد داستان لایه‌های زیرینی نیز دارد که مانند لایه سطحی در پوششی ضخیم از نشانه و کنایه و فلسفه پوشیده شده است.

یکی از مفاهیمی که نویسنده در زیرداستان بدان پرداخته، بحث هبوط انسان است. داستانی معروف از تقابل شیطان و انسان از یک‌سو و فریب آدم توسط حوا که گاهی ادیان روایت مشترکی از آن دارند.

اکو با اجرای خوب داستان در سطح رویی و به‌کارگیری کهن‌الگوهایی چون عشق، گناه و زن روایتش را جلو می‌برد. مردان قصه گرچه عاشق زنان می‌شوند، از آن‌ها کام می‌گیرند و چشم و دلشان دنبال این موجودات می‌چرخد، ولی به حکم قوانین کلیسا و نیاز به اجتناب از امور دنیایی، به ظاهر زن را پس می‌زنند و بدتر اینکه او را عامل فساد و شهوت‌رانی خود می‌دانند. مردان کلیسای قصه، خود را پاک و منزه می‌دانند که به واسطه زنان، روحشان به آلودگی می‌گراید. از سوی دیگر می‌بینیم که همان‌ها برای بیان دردها و حاجت‌های خود به پای مجسمه مریم، مادر عیسی، می‌افتند و از زنی طلب معجزه و گره‌گشایی دارند.

نویسنده در پایان داستان با زیرکی عشق را که در ذهن آدسو، راوی پیر قصه، کاشته است بیرون می‌کشد و از زبان او اعتراف می‌کند که تنها چیزی که امروز به صورت گوهری شفاف در درونش باقی مانده و آرزوی بودنش را دارد همان عشقی است که در جوانی و در همان کلیسای زن‌ممنوع تجربه‌اش کرده بود.»

در ادامه بحث «سمیه عالمی» با یک پرسش صحبت‌های خود را آغاز کرد و گفت: «سؤال این است که داستان چیست؟ انگاره‌ای مطرح می‌شود که ادعا می‌کند «ارسطو»، فیلسوف بزرگ یونان، در ادامه «بوطیقا» کتابی درباره طنز و کمدی نوشته بوده که روزگار ناسازگار آن را از میان برده است. به دنبال این احتمال، امبرتو اکو پای کلیسای کاتولیک را در داستانش وسط می‌کشد و با روایت داستانی معمایی- جنایی کلیسا را عامل این نابودی معرفی می‌کند. زیرا از نظر اکو کلیسا در برابر نگاه ارسطو به طنز ایستاده است و در داستان نیز حتی به بهای از بین رفتن خودش اصرار دارد که آن را پنهان و در پایان نابود کند.

«دانته» در «کمدی الهی»، گناهان را در دوزخ بر پایه نظریه فلسفی ارسطو طبقه‌بندی کرده و آن‌ها را به دو دسته «گناهان افراط‌کاری» و «گناهان بدخواهی» تقسیم می‌کند. گناهان طبقه اول آن‌هایی هستند که اگر جانب اعتدال نگاه داشته شود، فی‌نفسه جرم نیستند، ولی همین‌که از حد تجاوز کنند و اساس زندگی باشند، جرم می‌شوند. غریزه جنسی، شکم‌پرستی، خست، اسراف، خشم و غضب از این دسته‌اند.

گناهان طبقه دوم آن‌هایی هستند که با سوء‌نیت و به قصد آسیب و ضرر صورت می‌گیرند و به دو دسته گناه زورگویی و خشونت، و گناه مکر و حیله تقسیم می‌شوند. در این دسته‌بندی بدترین گناه، فریبکاری است. دانته گناه زنا را چون که برای عشق صورت گرفته است، مستحق اغماض و تخفیف شمرده و در طبقه پنجم دوزخ جای می‌دهد. گناه زورگویی و تعدی را در طبقات وسط و گناه فریبکاری را در آخرین طبقات دوزخ قرار می‌دهد؛ آنجاکه ساکنانش باید سخت‌ترین عذاب‌ها را تحمل کنند.

خشونت از قدرت و توان فیزیکی سرچشمه می‌گیرد و فریبکاری از هوش و توانایی ذهنی. در نام گل سرخ هر دوی این گناهان منجر به شکل‌گیری پیرنگ‌های بیرونی و پیرنگ‌های ذهنی داستان می‌شوند که البته هر دو گناه از سوی کلیسا و منتسبان به آن سر می‌زند. ولی خطایی که آدسو مرتکب می‌شود چون سرچشمه در عشق دارد قابل اغماض است.

کلیسا در داستان نماد قدرت حاکم و تأثیرگذار بر زیست افراد و اجتماع است و از جهتی دیگر شبیه یک روباه زیرک و موذی با قدرت ذهنی‌اش برای حذف صدایی تازه که از کتاب یک فیلسوف برآمده، تلاش می‌کند و این حذف منجر به خشونت و قتل‌های زیادی می‌شود. داستان خواننده را به سمتی سوق می‌دهد که هر دو گناه تعدی و خشونت، و فریبکاری را در ساختار کلیسا ببیند و همین اینجاست که نگاه قضاوتگرانه و یک‌جانبه‌گرایانه نویسنده بیش از معمول رخ می‌نمایاند.

ساختار هزارتویی داستان با هزارتوی کلیسای قصه متناسب است، اگرچه زیاده‌گویی‌های نویسنده اسباب از دست رفتن معنی شده است. نویسنده در پیش‌داستان با نشانه‌ها و وعده‌های ضمنی که در مورد داستان می‌دهد، راهبرد خوبی برای ورود به قصه‌ای دارد که در محتوا ارتباط زیادی با پیش‌داستان دارد و آن شباهت سرنوشت کتاب‌ها در داستان و پیش‌داستان است.»

«عذرا موسوی» در تأیید صحبت‌های عالمی اضافه کرد: «از نظر «خورخه» و «دیرسالار»، وظیفه کلیسا حفاظت از دانش است، نه جست‌وجوی دانش و راهب وظیفه دارد بدون فهمیدن، تنها نسخه‌برداری کند. کسب متمم‌های جدید در دانش طبیعت و ایجاد دانش جدید توسط راهبان، استنساخ و تولید کتاب جدید به دست دیگران _بنگاه‌های شهری و دانشگاه‌ها_ نقش رهبری صومعه‌ها در دانش را کم‌رنگ می‌کنند؛ بنابراین این دانش باید از دست‌رس همگان؛ حتی راهبان دور نگه داشته شود. (ص ۳۱۰) (۲)

در این میان خورخه، راهب کهن‌سالی که سودای دیرسالاری را در سر می‌پرورانده، مرگ تمام راهبانی را که نتیجه توطئه خود است، ناشی از تدبیر الهی می‌داند. او معتقد است که آدم‌ها مطابق سرنوشتشان و به دلیل گناهانشان مرده‌اند و او فقط ابزار بوده؛ آن‌چنان‌که یهودا، حواری خائن به مسیح، ابزار بوده و خدا گناهان خورخه را خواهد بخشید؛ چون می‌داند که خورخه برای شکوه و جلال او دست به اقدام (محافظت از کتابخانه) زده است.

او از شهوت انسان‌ها برای دانستن، در راستای هدف خود بهره می‌برد و با زهرآگین کردن صفحات کتاب بوطیقای دوم ارسطو، زمینه را به گونه‌ای فراهم می‌کند تا قربانی، خودش خودش را مسموم کند، آن هم به فراخور مقداری که می‌خواهد بخواند. او دلیل دشمنی خود را فیلسوف بودن ارسطو عنوان می‌کند و در توجیه جنایات خود می‌گوید، این کتاب به قلم فیلسوف است و این مرد در کتاب خود بخشی از دانشی را که مسیحیت در طول قرن‌ها انباشته، نابود می‌کند. (ص ۷۹۸)

ولی چرا خورخه چنین استنباطی دارد؛ حال‌آنکه فلسفه «علم معرفت و آگاهی بر حقایق تمام اشیاست به قدری که ممکن است انسان بر آن‌ها آگاهی یابد»؟ زیرا از نظر او راهبان تنها کاتبند و وظیفه کلیسا تنها حفاظت از دانش است، نه جست‌وجوی دانش. چون از نظر او خاصیت دانش به مثابه امری الهی این است که کامل است و به مثابه امری بشری از موعظه‌های پیامبران تا تفاسیر آباء کلیسا در طی قرن‌ها تعریف و تکمیل شده است!

او برخلاف ارسطو که خنده را به مقام هنر ترفیع داده و آن را موضوع فلسفه‌ورزی و الهیات می‌داند، خنده را وسیله دفاع ساده‌لوحان و آئین بی‌حرمتی می‌داند. معتقد است که قانون با ترس اعمال می‌شود؛ بیمی که همان خداترسی و یک موهبت الهی است؛ حال‌آنکه استدلالات فیلسوف، متن الهی را در گزند حواشی قرار می‌دهد. از نظر خورخه خنده رعیت را از ترس شیطان رهایی می‌دهد؛ حال‌آنکه از نظر ارسطو آزاد کردن خویشتن از ترس شیطان کاری حکیمانه است که موجب نابودی مرگ می‌شود. تمایل به خنده نیرویی در جهت نیکی است که می‌تواند از لحاظ تعلیم و تربیت ارزشمند باشد.

اکو در سرتاسر اثر خود به شکل‌های گوناگون بر این نکته تأکید می‌کند که وظیفه کلیسا پاسداری از زبان و گنجینه دانش است و ابتذال در آن شتافتن به سوی جهنم. در بخشی از اثر آمده است: «آن پایین در شهرها و قریه‌های بزرگ که روح تقدس منزلگاهی برای خود پیدا نمی‌کند تنها به زبان عامیانه حرف می‌زنند، بلکه از هم‌اکنون نوشتن به این زبان را آغاز کرده‌اند؛ مجلداتی که ناگزیر به بنیانگذاران آشوب ارتداد تبدیل می‌شوند. اگر خدا مأموریتی به فرقه ما محول کرده باشد، همانا مقابله با این شتافتن به سوی هاویه است؛ با حفظ تکرار و دفاع از گنجینه دانشی که نیاکان به دستمان سپرده‌اند.» (ص ۶۴)

دیرسالار صومعه را مثل دژی اداره می‌کند که برای دفاع از کتابخانه و به‌عبارتی برای حفاظت از دانش احداث شده است. (ص ٢١٠) و می‌گوید: «تا زمانی که این دیوارها برجاست، ما حافظه کلام الهی باقی خواهیم ماند.» (ص ۶۵)

«جورج اورول» نیز در کتاب «۱۹۸۴» به توطئه‌ای که در راستای نابودی زبان در جریان است اشاره کرده و می‌گوید، اگر زبان از بین برود، تفکر نابود می‌شود: «مقصود نوگفتار اینه که گستره تفکر رو محدود کنه. هر سال واژه‌ها کم و کم‌تر می‌شن و عرصه آگاهی یه خورده تنگ‌تر.»

اگر آنچه را که اکو بیان کرده هم‌راستا با دیدگاه اورول بدانم، نابودی زبان و به دنبال آن دانش، جامعه را به سوی دوری از تفکر و نیز نابودی دین سوق می‌دهد. بااین‌حال در کلیسایی که قرار است نگاهبان دانش باشد، راهبانی در قبال شهوت دانش و کشف راز، پاک‌دامنی خود را به فروش می‌گذارند و در پایان اثر می‌بینیم که وقتی کتابخانه به آتش کشیده می‌شود، کلیسا نیز می‌سوزد. به عبارت دیگر دین در آتش جهالت می‌سوزد.»

فاطمه موسوی در ادامه این بحث افزود: «خورخه که با نخ نامرئی تجربه و به پشتوانه حمایت‌های رئیس دیر، زمام امور را در کف گرفته، از کتاب دوم ارسطو می‌ترسد؛ زیرا این کتاب نشان می‌دهد که چگونه می‌توان صورت هر حقیقت را با جلوه‌ای ناپسند نشان داد. اینکه انسان نباید بنده اشباح خود باشد و مأموریت کسانی که به نوع بشر عشق می‌ورزند این است که مردم را به خندیدن به حقیقت وادارند؛ زیرا حقیقت تنها در جایی وجود دارد که ما بتوانیم خویشتن را از شهوات جاهلانه برای کشف حقیقت آزاد کنیم. آگاهی سلاحی است که کلیسا و پاپ از آن می‌ترسد؛ چون فکر می‌کند که کنترل ذهن‌های ناآگاه حتماً از کنترل ذهن‌های آگاه آسان‌تر است، اما فراموش می‌کند که «در اثر نادانی، زندگی مردم دست‌خوش بیماری و فقر است. جهل زبان آن‌ها را بسته است. بنابراین بسیاری از آن‌ها به گروه‌های مرتد می‌پیوندند تا بتوانند از این راه فریاد ناامیدی خود را بلند کنند.» (ص ۲۳۱) پس نه‌تنها آگاهی به عصیان منجر می‌شود، که جهل هم این‌گونه است و تنها راه نجات، اصلاح رهبران جامعه است تا به‌تبع آن جامعه نیز به راه درست رود. اما این آن چیزی نیست که پاپ و کلیسا می‌خواهد و در نتیجه راه را در سرکوب و تفتیش عقاید می‌بیند و به این نکته بی‌توجه است که «وای بر ما اگر گوسفندان از چوپانان سلب اعتماد کنند.» (ص ۴۰) در این راه قدیس پیر حاضر است تمام کتابخانه در آتش بسوزد و نابود شود، اما آدمی به آگاهی نرسد.

نویسنده در جای‌جای کتاب نشانه‌ها و نکته‌های فراوانی به‌کار برده، اما تنها کافی است از میان همه نشانه‌ها به سه نشانه توجه کنیم. قدیسی که تلاش دارد از دانش حراست کند و مانع آگاهی شود اما خود نابیناست؛ دیرسالاری که وظیفه حراست از دیر و راهبان (دین) را دارد اما دیوانه‌وار عاشق جواهرات و جمع‌آوری اشیای گران‌بهاست (دنیاپرستی و ثروت‌اندوزی کلیسا) درحالی‌که در چندقدمی دیر او دختران از شدت فقر و گرسنگی، عفت خود را به راهبان و دیگران می‌فروشند؛ و دیری که بزرگ‌ترین کتابخانه جهان مسیحیت که باید منبع الهام و آگاهی و رویش علم باشد در آن است اما به‌قول ویلیام تمام زشتی‌های قرن در آن لانه کرده و خود تبدیل به یک مانع بزرگ شده است.

یک ویژگی قابل تأمل کتاب ارسطو در نام گل سرخ این است که در انتهای چند کتاب دیگر صحافی شده است. اما بخش‌های عربی، سریانی و سایر زبان‌ها بخش‌های بی‌اهمیت و کم‌ارزشی هستند برای حفظ گوهری که به زبان یونانی نوشته شده است. این مسأله به همان دیدگاه اندیشمندان غربی اشاره دارد که علم از یونان باستان سرچشمه گرفته و مسلمانان آن را دریافت و حراست کرده و دوباره به تمدن غرب بازپس داده‌اند؛ پس سرچشمه علم و آگاهی، یونان باستان است. نویسنده با زیرکی تمام این دیدگاه را در داستان به‌کاربرده و از آن نهایت استفاده را کرده است.»

در ادامه مطهری‌راد به اسکلت‌بندی مبتنی بر دیالتیکی شخصی‌شده اشاره کرد و گفت: «یکی دیگر از نکاتی که اکو در لایه زیرین داستان بدان پرداخته است، ایجاد یک اسکلت‌بندی ظریف با روش دیالکتیک به معنی نوع خاصی از گفت‌وگو و مجادله است. او با پیروی از روش گفت‌وگوی یونانیانی مثل «سقراط» و ارسطو و نه «افلاطون» کار را آغاز می‌کند، ولی متأثر از دیالکتیک ماتریالیستی «هگل» جلو می‌رود. اکو داستانش را با کانون روایت مشخص و با اولویت مادی‌انگارانه در بدنه داستان به جریان می‌اندازد. در این روش دیالکتیک او احتیاج به تز دارد که البته فراهم است. ویلیام، قهرمان قصه در کسوت راهب دعوت به کلیسایی هزارتو می‌شود. وقتی کسی راهب شده، یک‌سری پیش‌فرض‌ها و فرض‌هایی را پذیرفته است و حالا نیاز به آنتی‌تز دارد که در بالا و پایین قصه در خلال قتل‌ها و رخدادهای درست، خودنمایی می‌کند؛ چنان‌که آدسو، شاگرد ویلیام، با دنیایی پر از تضاد و پرسش روبه‌رو می‌شود و در فرود داستان نیاز به سن‌تزی هست تا دیالکتیک کاملی به دست بیاید که می‌آید.

اکو از «راجر بیکن» و ارسطو برای پیشبرد کانون روایت و نگاه علم‌گرایانه خود استفاده می‌کند و در این میان «توماس آکوئیناس» را کنار ارباب کلیسا قرار می‌دهد.»

عذرا موسوی درباره تمثیل در آنک نام گل گفت: «اکو در اثر خود از تمثیل بهره فراوان برده که البته ریشه بخشی از آن در دین مسیحیت است. در صحنه محاکمه خوان‌سالار، آنجا که قرار است چوپان (روحانیان) از گله (توده مردم) به خوبی مراقبت کند و آن‌ها را دور هم جمع کند، چوپانی به زور، افراد گله را به بهانه واهی ارتداد یکی‌یکی از گله جدا می‌کند و به دهان سگی (جنگجویان، نیروهای امپراتوری) که نقش گرگ را ایفا می‌کنند می‌دهد. (ص ۶۵۷) و حتی کار به آنجا می‌کشد که چوپان‌ها با سگان گله می‌جنگند و مشغول پاره کردن یک‌دیگر می‌شوند؛ چنان که از گله غافل شده و یک بخش از گله به حاشیه رانده می‌شود. (ص ص ۳۳۷)

اکو سپس جذامیان را تمثیلی از مرتدان می‌گیرد؛ کسانی که مسیحیان آن‌ها را «دیگری» می‌پندارند؛ کسانی که در حاشیه گله می‌مانند، گله از آن‌ها و آن‌ها از گله -که می‌خواهد سر به تن جذامیان نباشد- متنفرند. (ص ۳۳۷) حال‌آنکه خلق خدا را جز با بازگرداندن مطرودان به پیکر جامعه نمی‌توان تغییر داد و برای اینکه گله دوباره دور هم جمع شود، باید مطرودان -طردشدگان، تنگ‌دستان، عامیان و ریشه‌کن‌شدگان از روستا و تحقرشدگان در شهر- را بازیابی کرد.

ویلیام می‌گوید: «ارتداد را بخراشی، از زیرش جذام هویدا می‌شود. هر مبارزه‌ای با ارتداد تنها به دنبال نگاه داشتن جذامی است به همان صورتی که هست. کلیسای روم همه رقیبانش را به ارتداد متهم می‌کند؛ چون در جهت منافع آن‌هاست و بیش‌تر دغدغه تصاحب قدرت است و کمتر دغدغه دین.» (صص ۳۳۹_۳۴۲)

در اثر می‌بینیم که اعتقاد به فقر یا مالکیت مسیح، رسولان و حواریون؛ اساس حکومت، وضع قوانین و ارتداد را مشخص می‌کند و باعث استخراخ نوعی حکمت عملی می‌شود. در یک‌سو فرانسیسیان با اعتقاد به فقر مسیح و عدم مالکیت شخصی و مشترک، قلوب آحاد مردم فقیر را به خود متمایل می‌کنند و حکم به ارتداد پاپ می‌دهند (ص ۳۹۴) و در سوی دیگر بندیکتیان با اعتقاد به مالکیت مسیح، ثروت کلیسا را شاهدی بر قدرت و تقدس دین و صومعه می‌دانند (ص ۲۴۲) و آشکار ساختن آن را به رخ کشیدن کرم الهی (ص ۲۴۳). ولی وقتی پای قدرت بی‌حدوحصر پاپ و دخالت در امور مملکت و امپراتوری به میان می‌آید، دیرسالاران دو فرقه در اتحادی با امپراتور، با همه تضادها در کنار یکدیگر قرار می‌گیرند. (ص ۲۴۷) حال‌آنکه زندگی آدم‌های ساده‌لوح، روشن به نور دانش و تشخیص تمایزهای دقیق نیست؛ بلکه دست‌خوش بیماری و فقر و جهالت است و پیوستن به یکی از گروه‌های الحادی برای خیلی از آن‌ها اغلب راهی است تا یأس و نومیدی‌شان را فریاد بزنند. گله‌ای که دیگر روحانیان چوپانش نیستند و در این میان نیروهای امپراتوری برای خلاص شدن از شر مدعیان آشوبگر و خیلی ساده‌لوح، الحاد یک گروه را به دیگری نسبت می‌دهند و همه را روی آتش هیزم می‌سوزاند. (ص ۲۵۸)»

سپس عالمی به موضوع شخصیت‌پردازی در داستان پرداخت و گفت: «در داستان همه شخصیت‌ها نقاب دارند؛ حتی شخصیت مثبت داستان، ویلیام باسکرویلی که برای مناظره آمده اما تصادفاً درصدد کشف راز کلیساست. این نقاب‌ها تناسبی با نقاب گریان و خندان نمایش یونان دارد که بیانگر تراژدی و خشونت و کمدی و فریبکاری است. با این اوصاف داستان -درست مثل زندگی- برای آدم‌های احساسی، تراژدی است و برای آدم‌های منطقی، کمدی.

ازآنجاکه کمدی وابستگی زیادی به درک زبان و کلمه دارد، ما با یک آیرونی کلامی در داستان مواجهیم. کلمه در کلیسا یک امر قدسی است؛ حال‌آنکه در داستان تلاش برای حذف کتاب کمدی ارسطو منجر به پنهان‌کاری، قتل و سرانجام هرج‌ومرج می‌شود. کور بودن خورخه نیز نشانه همین عدم درک حقیقی و درست از کلمات و کتاب است که نتیجه‌ای جز انتظار برای ظهور دجال ندارد.

اگر شر را نتیجه شدیدترین گناه اخلاقی بدانیم، در این اثر کلیسا و منتسبانش در جایگاه شر جهان داستان قرار می‌گیرند و اگر خیر چیزی باشد که همه به آن اشتیاق دارند، خیر داستان، عشق است؛ اگرچه با خطا جان بگیرد. موتور محرکه و کشمکش داستان ممنوعیت خیر، یعنی عشق برای آدسو است که قرار است در آینده به ساختار شر داستان یعنی کلیسا بپیوندد.»

مرضیه نفری این بحث را پی گرفت و اضافه کرد: «در رمان شخصیت کامل و محبوبی وجود ندارد؛ مگر ویلیام که به خاطر تفکرات و عملکردش -که البته متأثر از راجر بیکن است (ص ۷۰۸)- برای خواننده قابل قبول است.

نویسنده توانسته با نجابت و پاکیزه‌نویسی، عشق را در رابطه آدسو و دختر روستایی به خوبی تصویر کند و نیز شخصیت آدسو را که راوی داستان و یک راهب است، در ذهن مخاطب بسازد.

رده‌بندی کردن، مبنای شناخت ما از جهان است. اگر انسان‌ها قادر به رده‌بندی نبودند بعید بود که بتوانند به زندگی خود ادامه دهند. به همین دلیل ویلیام زمان زیادی را صرف کشف رده‌بندی‌های حاکم بر کتابخانه می‌کند. کشف رده‌بندی‌ها و هزارتوی کتابخانه با بازی‌های فلسفی‌ای که ویلیام به راه می‌اندازد، شاید در لحظه جذاب باشد، اما ماندگار نیست و به سرعت از ذهن فرار می‌کند. بنابراین بخش‌های مربوط به هزارتوی کتابخانه که اتفاقاً طولانی است، از بخش‌های سخت‌فهم و خسته‌کننده کتاب است.

موفقیت یک داستان منوط به قدرت عاطفی آن است. اگر بین ویلیام و موضوعات و شخصیت‌های داستان درگیری عاطفی رخ می‌داد، داستان واقعی‌تر جلوه می‌کرد و ویلیام نیز در کشف راز هزارتو موفق‌تر بود؛ همان‌طور که کارور می‌گوید: «به هر چیزی که عشق بورزید، رازهایش را بر شما خواهد گشود.»

نکته دیگر اینکه نام فصل‌ها برای یک خواننده غیر مسیحی و حتی برای عموم مسیحیان گیج‌کننده و غریب است. تنظیم فصل‌ها و زمان داستان بر اساس «ساعات پیروان بندیکت» که در کلیسای فرقه بندیکت معمول بوده، مخاطب را سردرگم می‌کند؛ روز پنجم نماز پیشین، روز سوم از نماز ستایش تا نماز پیشین و...

هم‌چنین نویسنده کوشیده با زیرعنوان‌هایی چون «وقت پیدا شدن پارچه‌ای خون‌آلود در حجره برنگار که ناپدید شده است» و… که در ابتدای فصل آمده است، فرم آثار قرن چهاردهمی را به ذهن مخاطب متبادر کند که از نظر محتوایی دستاوردی برای او ندارد.»

آن‌چه عنوان شد، حاصل هفدهمین نشست گروه داستانی خورشید بود که به قلم سیده عذرا موسوی تنظیم شد. این گروه هر ماه یک کتاب از ادبیات ایران و جهان را در نشست خود بررسی می‌کند.

پانوشت‌ها

۱. نام گل سرخ، امبرتو اکو، ترجمه شهرام طاهری، نشر شباویز، تهران، چاپ پنجم، ۱۳۶۸. مرضیه نفری و فاطمه موسوی در ارجاعات خود به این کتاب استناد کرده‌اند.

۲. آنک نام گل، امبرتو اکو، ترجمه رضا علی‌زاده، نشر روزنه، خراسان رضوی، چاپ اول، ۱۳۹۱. عذرا موسوی در ارجاعات خود به این کتاب استناد کرده است.

منبع خبر: خبرگزاری مهر

اخبار مرتبط: وقتی شعله کتابخانه دامن کلیسا را می‌گیرد