هوویی که سنگ صبورم بود!

وقتی پیامک های ارسالی شوهرم را در یک ماجرای اتفاقی دیدم تازه فهمیدم که چه بلایی به سرم آمده است. سقف اتاق دور سرم می چرخید و نمی دانستم که در تمام این روزها با هوویم درددل می کردم و او تنها سنگ صبورم بود ...

به گزارش خراسان، زن 38 ساله که از شدت گریه چشمانش به سرخی گراییده بود با بیان این که نمی دانم در کجای زندگی مشترک اشتباه کرده ام به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: خانواده ام اهل سرخس هستند ،اما من در مشهد به دنیا آمدم و تا مقطع دیپلم تحصیل کردم .

پدرم مردی کشاورز بود و مادرم را خیلی دوست داشت با وجود این همواره در تصمیم های زندگی پدرم حرف آخر را می زد و نمی گذاشت ما در زندگی کمبودی داشته باشیم. در این سال ها دختر خاله ام که در سرخس زندگی می کرد بهترین و صمیمی ترین دوستم بود و من مدام با او به صورت تلفنی در تماس بودم. هر بار هم که به سرخس می رفتیم من فقط در منزل خاله ام می خوابیدم تا بیشتر در کنار «سیمین» باشم.

خلاصه تازه دیپلم گرفته بودم که دختر خاله ام با جوانی اهل سرخس ازدواج کرد و ما هم برای شرکت در مراسم عروسی راهی سرخس شدیم. آن روز دوست داماد که به قول معروف ساقدوش او بود توجه مرا به خودش جلب کرد و در یک نگاه به او دل باختم! دختر خاله ام که متوجه این موضوع شده بود با «یاسر» صحبت کرد و فهمید که او نیز به من علاقه مند شده است به همین دلیل تلاش می کرد تا من و «یاسر» را به یکدیگر نزدیک کند!

خلاصه پس از گفت وگوی کوتاهی که با هم داشتیم قرار خواستگاری را گذاشتیم ولی پدرم به شدت با این ازدواج مخالفت کرد و خانواده یاسر هم راضی به این ازدواج نبودند ،چرا که «یاسر» شغلی نداشت و خدمت سربازی هم نرفته بود ولی مهم تر از آن، این بود که تفاوت هایی را نیز از نظر اعتقادات مذهبی داشتیم و هر دو خانواده نگران این وضعیت بودند. با همه این اختلافات، آن قدر دختر خاله ام و شوهرش از رفتار و اخلاق «یاسر» به نیکی سخن گفتند که درنهایت پدرم رضایت داد ولی حتی به جشن عقدکنان مان هم نیامد!

به هر حال هیچ کدام از این مسائل در تصمیم من خللی ایجاد نکرد و بدین ترتیب من و او زندگی مشترکمان را در مشهد آغاز کردیم.

بالاخره با کمک برخی از اطرافیان «یاسر» او در پالایشگاه گاز سرخس مشغول کار شد به طوری که نیمی از ماه را در سرخس بود و 15 روز هم به مشهد می آمد. بعد از تولد دخترم، ناچار شدیم برای سکونت به سرخس مهاجرت کنیم چرا که تحمل این وضعیت سخت بود. اگرچه در یک آپارتمان کوچک به زندگی مشترکمان ادامه دادیم ولی هنوز هم خانواده «یاسر» با من ارتباطی نداشتند و در واقع روزها را به سختی می گذراندم. در این میان فقط با «نازیلا» رابطه صمیمانه ای داشتم که در واحد آپارتمانی طبقه بالاتر از ما زندگی می کرد.

شوهر «نازیلا» راننده کامیون بود ولی متاسفانه سال گذشته به دلیل تصادف در جاده جان خود را از دست داد. در این شرایط پسرم «آراد» هم به دنیا آمد ولی او از همان دوران نوزادی مدام بیمار می شد و یکسره گریه می کرد. هرچه او را نزد پزشکان مختلف می بردم فایده ای نداشت و دلیل گریه هایش را نمی فهمیدم. در همین حال رفتارهای یاسر با من و فرزندانم نیز به کلی تغییر کرده بود و به بهانه های گوناگون مرا کتک می زد و با توهین های زشت آزارم می داد. حالا دیگر بسیاری از شب ها را به خانه نمی آمد و مدعی بود که از گریه های «آراد» خسته می شود! و تحمل ندارد!

من هم دخترم را نزد دختر «نازیلا» می فرستادم تا با او بازی کند اما متاسفانه «نازیلا» هم به دلیل آن که شغلی در بیرون از منزل پیدا کرده بود، خیلی از شب ها را در خانه حضور نداشت. با همه این مشکلات، فقط زمانی که «نازیلا» به خانه می آمد نزد او می رفتم و از زندگی مشترکم با «یاسر» گلایه می کردم .

«نازیلا» نیز با حوصله به حرف هایم گوش می کرد ودلداری ام می داد که بالاخره در همه خانواده ها این مشکلات وجود دارد و دعوا و مشاجره بخشی از زندگی مشترک است! خلاصه در همین روزها بود که مادرم به طور ناگهانی دچار ایست قلبی شد و از دنیا رفت. من هم به مشهد آمدم و تا برگزاری مراسم چهلم فوت مادرم در مشهد ماندم اما «یاسر» بعد از برگزاری مراسم سوم مادرم، به سرخس بازگشت تا از کار اخراج نشود!

بالاخره هنگامی به سرخس بازگشتم که «یاسر» همچنان کمتر به خانه می آمد و من از این موضوع عصبانی بودم. یک روز نزد «نازیلا» رفتم و به او گفتم شماره تلفنی را در گوشی «یاسر» دیدم که گویی با یک زن دیگر ارتباط دارد! به پیشنهاد «نازیلا» با همان شماره تلفن تماس گرفتم اما متاسفانه گوشی او خاموش بود.

این ماجرا به شدت افکارم را به هم ریخته بود تا این که روزی به طور اتفاقی دختر «نازیلا» گوشی مادرش را به من داد تا عکس او را نگاه کنم ولی ناگهان چشمم به پیامک هایی افتاد که «نازیلا» برای «یاسر» ارسال کرده بود. سقف اتاق دور سرم چرخید و تازه فهمیدم که در این مدت که من به چشم خواهری مهربان به «نازیلا» می نگریستم او همان «هوویم» بود که به درددل هایم گوش می داد و ...

رسیدگی روان شناختی و مشاوره ای به این پرونده با صدور دستوری از سوی سرگرد «جواد یعقوبی» (رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد) در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد.

منبع خبر: تابناک

اخبار مرتبط: هوویی که سنگ صبورم بود!