بالاترین مقام «مادری» است
او همچنین معتقد است کتابفروشی تقاطع روایتهاست و او که عاشق روایت و روایتگری است؛ روایت را به گلی تشبیه میکند که در غاری در دل کوهستانی دور قرار دارد و تا روایت نشود، زیبایی آن گل را کسی نمیبیند. علی رکاب گفتوگویش را با این جملات آغاز کرد: «آن چیزی که به وحدت وجود در نهایت ختم میشود آن است که همه ما روایتهای یکدیگر را زندگی کنیم.» من علی رکاب هستم، 1500ساله. در بیمارستان امام حسین نظامآباد به دنیا آمدم. چون مستأجر بودیم، هربار که جابهجا میشدیم یک اتفاق بزرگ برای من محسوب میشد، چون دوستانم را از دست میدادم. در زمان کودکی تا نوجوانی تقریبا هر سال جابهجا میشدیم. بنابراین زیست در تمام محلههای تهران را تجربه کردهام.
این جابهجاییها اثر مثبت داشت یا منفی؟
آن موقع بد بود ولی الان چون معتقد هستم بد هم خوب است، بنابراین خوب بوده است.
چرا بد، خوب است؟
من در آن زمان نگاهم به بیرون بود اما اکنون نگاهم به درون است و چون نگاهم به درون است، میدانم تیر خوردن دردآور است ولی درد هم خوب است.
اولین کاری که شروع کردید چه بود؟
نصاب کابینت بودم. بعد از آن کارهای زیادی را تجربه کردم. مثل توزیع تراکت، کار در دفتر کامپیوتری، برنامهنویسی، مشاوره و بازاریابی در دفتر تبلیغاتی و کارهای دیگر. من دلم میخواست تا ابد گارسون بمانم. کار در رستوران را خیلی دوست داشتم. تعامل با آدمها و رصد آنها از دور برایم بسیار دلنشین و شیرین بود. اصلا یکی از بازیهای کودکیام مغازهبازی بود. میرفتیم از بازار، بدلیجات میگرفتیم و همراه با خانواده میرفتم در پارک میفروختم. در کل فامیل هم از دست من عاصی بودند، چون هرجا میرفتیم، با بچهها خانه را زیر و رو میکردیم. خانه را کلا میکردیم شهر و برای شهرمان مغازههای متعدد و بانک میساختیم. برای همین، کار در رستوران برای من خیلی لذتبخش بود. هر چند کارمان خیلی سخت بود و وقتی مشتری زیاد بود به اندازه پلههای برج میلاد باید در طبقات رستوران رفتوآمد میکردیم. در مدت پنج سالی که من در رستوران کار میکردم خیلی همکار عوض کردم، اکثر اوقات در رستوران میخوابیدم و صبحها دانشگاه میرفتم. شبهایی که به خانه میرفتم اصولا پیاده میرفتم چون اتفاقات خاص و جذابی برایم پیش میآمد.
چه شد که دیگر کار رستوران را ادامه ندادید؟
من غالبا تصمیماتم را در زندگی یکشبه میگیرم؛ یک شب تصمیم گرفتم که دیگر کار رستوران را ادامه ندهم، به همین راحتی. بعد از آن با یکی از دوستانم مجوز دستفروشی کتاب در کنار خیابان را از شهرداری گرفتیم. میدان امام حسین و بهارستان مکانهایی بود که برای این کار درنظر گرفته بودیم؛ دوستم یک رنوی کوچک قدیمی داشت. کتابها را در صندوق عقب آن میگذاشتیم و تا چند ماه به همین شیوه کتاب میفروختیم. همین چند ماه بود که من را عاشق حرفه کتابفروشی کرد.
خودتان علاقهمند به کار کردن در سن پایین بودید یا شرایط زندگیتان شما را مجبور به کار کردن کرده بود؟
پدر من یک کارمند ساده بود، بنابراین ما کلا پول نداشتیم و من برای گذران زندگی خودم باید پول درمیآوردم. یادم هست که من فقط به اندازه رفت و آمدم پول توجیبی میگرفتم و خوب این کفاف زندگی من را نمیداد. بعد از مدتی که شغلهای متفاوتی را تجربه کردم، یکی از دوستانم به من زنگ زد و گفت یکی از کتابفروشیها به دنبال نیروی ثابت برای کتابفروشی است و این شد که من کار در ترنجستان را بهعنوان یک کتابفروش بهصورت ثابت شروع کردم. این قضیه از سال 93 آغاز شد و تا الان بهصورت مستمر ادامه دارد.
رشته دانشگاهی شما چه بود؟
من نرمافزار کامپیوتر خواندهام.
چرا شغلی مربوط به همین رشته را انتخاب نکردید؟
چون فکر میکردم این رشته به خاطر اینکه پایهاش ریاضی است بسیار تکبعدی است و من آدم تکبعدی نیستم.
زندگی از دید یک کتابفروش چه رنگی است؟
زندگی رنگارنگ است ولی رنگ غالبش سیاه است. من فکر میکنم کل ماهیت هستی در یک تاریکی فرو رفته است. اگر رنگ تاریکی را سیاه بدانیم، کل هستی در سیاهچاله فرو رفته، بنابراین رنگ غالب سیاه است اما در این سیاهچاله همه رنگها وجود دارد.
چه ورزشی را میشود به زندگی نسبت داد؟
کوهنوری؛ به نظرم هیچ ورزش حرفهای را نمیشود به زندگی نسبت داد اما کوهنوردی و پیادهروی به نظرم نسبت بسیار زیادی با زندگی دارند.
انسان جنگنده را میپسندید یا انسان صلحطلب؟
تا یک مقطعی خودم فکر میکردم که انسان باید مبارزه کند ولی از یک مقطعی به بعد فهمیدم که مبارزه هم یکجور سرگرمی است برای آدم. یعنی عملا چیزی برای جنگیدن وجود ندارد. یعنی چطور بعضیها با مادیات سرگرم میشوند، این جنگیدنها هم از همان نوع است ولی انسان باید متوجه شود که پایانش هیچ است.
وقتی پایان همه چیز هیچ است، جای امید در زندگی کجا میشود؟
شفیعیکدکنی میگوید: تمام اینهایی که ما به آنها معنا میگوییم اینها همهاش فرم است، میگوید تنها یک معنا در این عالم وجود دارد و آن هم ذات باریتعالی است. به غیر از او معنایی وجود ندارد. همهاش فرم است. امید هم فرم است. هیچ چیز غیر از او نیست.
پس امید رنگی ندارد؟
چرا اتفاقا امید چون فرم است، رنگ دارد.
چه رنگی؟
شاید یاسی؛ چون من دوستش دارم.
اگر یک کلمهای قرار باشد جایگزین امید کنید آن کلمه چیست؟
فریب.
رنج را انتخاب میکنید یا شادی؟
خیلی برای من فرقی نمیکند. بنا به اقتضای موقعیتم انتخابشان میکنم اما قطعا برای ادامه زندگی شادی را انتخاب میکنم.
تا کجا باید تلاش کنیم؟
به نظرم باید به اینجا برسیم که هدف برایمان مهم نباشد. آرمان برایمان باید مهم باشد.
چطور با رنج باید کنار آمد؟
باید آن را پذیرفت؛ درست مثل دندان درد یا هر درد دیگری که تا آن را نپذیری انگار که تسکین پیدا نمیکنی.
مادر یا پدر؟
مادر، چون به نظرم بالاترین مقام در این دنیا «مادری» است.
اگر قرار باشد در جزیرهای بمانید و زندگی کنید، بین کتاب، گیاه، موسیقی و نقاشی کدام را انتخاب میکنید؟
کتاب.
چرا؟
کتاب همه اینها را دارد. ما ذهن را دست کم گرفتهایم. ابنعربی میگوید: «ما تخیل خداییم.» ما تخیل کسی هستیم که خالق تخیل هم هست. ما تخیل را خیلی دستکم گرفتهایم. شاید، شاید یک روزی متوجه بشویم که همه اینها یک تخیل بوده است.
3فرد تاثیرگذار در زندگی من
آلبرت انیشتین
آشنایی با قضیه نسبیت اینشتین و نگاه نسبی او به زندگی باعث شد که به او علاقهمند شوم و در این زمینه مطالعه بیشتری داشته باشم.
کریستین بوبن
یکی از بزرگترین نویسندگانی است که خالق اثرهای بینظیر و کلمات خاصی است که من با خواندن آنها آرامش میگیرم.
مادرم
مادرم قبل از اینکه برایم مادر باشد، همیشه رفیقم بوده. تأثیرگذاری شخصیتش در وجود من از همان کودکی همراه من بود و هنوز هم هست.
منبع: ضمیمه قفسه روزنامه جامجم
منبع خبر: جام جم
اخبار مرتبط: بالاترین مقام «مادری» است
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران