دویدن تا بعد از هرگز

آن روز صبح در ورودی شهر رفح، مردمی که تمام صحنه‌های عجیب بشری را به چشم دیده بودند، دیده‌های تازه‌ای را تجربه کردند. آنها دختری را دیدند حدود هشت‌ساله با چشمان زیبای روشن و موهای بلند که پتویی کهنه به‌سر داشت و چیزی را دنبال خودش می‌کشید.

مرد هنوز از پا نیفتاده. حالا دیگر نزدیک دو هفته است که می‌دود. برای در امان ماندن از سرمای استخوان‌سوز شب‌ها و بادهای سردی که از ساحل می‌وزد و مانند سوزن بر بدنش می‌نشیند، لباس روی لباس پوشیده، آنچنان که کلفتی لباس‌هایش و فشاری که بر مفاصل و عضلاتش وارد می‌کند، باید خیلی پیشتر از اینها او را از پا درمی‌آورد. مدت‌هاست غذای درستی نخورده و بهترین غذایش، زیتون‌های آفتاب‌خورده و بی‌آب افتاده بر پای درختان دشت سبز بود، آن هم پنج روز قبل اما همچنان می‌دود. طور عجیبی از پاهای خود استفاده می‌کند، علی‌رغم زمین ناهموار زیر پایش، بدن او با کمترین نوسان به جلو پیش می‌رود. نه این‌که به‌تازگی این‌گونه بدود، تمام مسیر را همین‌طور پیش آمده است. با همه بی‌حالی‌اش هنوز چنگ بر آنچه روی دوش دارد، انداخته. انگار در این دنیای بزرگ هیچ چیزی به اندازه آنچه در پتو پیچیده و بر دوش دارد، برایش مهم نیست.

همیشه عاشق دویدن بوده، شوری که از کودکی همراهش شده انگار با هر بار دویدن تازه می‌شود. هربار که قدم هایش از راه رفتن به تند رفتن و دویدن و استمرار در ثابت نگه داشتن سرعت می‌رسد، انگار پرواز را تجربه می‌کند. از آن حس‌های غیرقابل توصیف که آدم را شارژ می‌کند، سراسر وجودش را می‌گیرد. انرژی در تمام رگ و پی و اندامش جریان پیدا می‌کند، شتاب می‌گیرد و در سرعت مطلوبش ثابت می‌دود.

دویدن سال‌های سال است که تفریح بی‌خرج او شده. فاصله مبدأ و مقصدهای مختلف زندگی‌اش را زیاد دویده است آن هم وقتی فرصتی برای تفریح نداشت یا کار ضروری‌ای پیش می‌آمد. شاید بیشتر از 1000 مسیر را دویده؛ فاصله‌های کوتاه و بلند. از خانه تا مدرسه، از مدرسه تا خانه، از خانه تا نانوایی و سوپرمارکت که وظایف دنیای کودکی‌اش را شکل می‌داد. دشت‌های سبز و ساحل دریا و حتی تپه ماسه‌ای‌های شمالی ساحل قرار را بارها و بارها دویده است. بسیاری اوقات، زمان را در زندگی‌اش با دویدن خریده است و بارها دویدن برایش بهترین راه گریز از خطر بوده. اولین بار برای فرار از سنگ‌پرانی شروع به دویدن کرد؛ یک روز گرم تابستان بود که از سنگ‌هایی که به طرفش می‌آمد، گریخت. دوستانش هم دویدند اما هرکدام یکی دو تا سنگ نصیب‌شان شد.

بچه‌ها به عبدالعلی گفتند: «پسر مثل موشک دررفتی، سربازا بد دمق شدن. جت‌سوار بودی انگار».

همان روز گرم تابستان برای اولین بار فهمید بهتر و بیشتر از دیگران می‌دود. خیلی زود دوست و دشمن فهمیدند عبدالعلی توانایی ویژه‌ای دارد اما نه آن روز و نه هیچ‌وقت دیگر تصور نمی‌کرد یک روز در یأس و ناامیدی و در میان فاصله مرگ و زندگی یک کودک، دویدن تنها راه نجات باشد، آن هم فرزند خودش. تنها بازمانده خانواده شیرین عبدالعلی. حالا به امید رساندن کمی غذا به جگرگوشه‌اش بیشتر از ۵۰ کیلومتر دویده است، یعنی تمام مسیر میان غزه؛ جایی که زندگی می‌کرد تا رفح در مسیرهای پیچ در پیچ بی‌خودی که تصور می‌کرد کمی غذا یا آبی سالم به‌دست بیاورد. حتی در خان‌یونس هم نتوانست آرام بگیرد. شهری که تمام شادی و غم کودکی‌اش را در خود جا داده بود، باعث آرامشش نشد. خیابان‌هایی که رشد سریع او را در کوچه‌هایش ثبت کرده هم نتوانست آغوش آرام‌بخش خودش را دوباره برای عبدالعلی باز کند. از دورنمای شهر فهمید امروز خان‌یونس مثل دیگر روزها نیست. با صدای انفجار و نوری که از بالای شهر دید، فهمید که بعد از یک ماه خون جگر خوردن و دم نزدن، آن‌طرف دیواری‌ها طاقت از دست داده‌اند و بی‌اعتنا به حیثیت بر بادرفته‌شان گلوله‌باران را شروع کرده‌اند. بزمی تکراری را که سال‌های سال یعنی از کفرقاسم و صبرا و شتیلا برای آن‌طرف دیواری‌ها نتایج خوشی داشت، دوباره جور کرده‌اند. بزمی که مدت‌هاست حیثیت آنها را بر باد می‌دهد اما هنوز به صرف گوشت و خون ملتی‌ نادیده‌ گرفته‌شده، برپا می‌شود. حتی اگر آنها را تا گردن در فضاحتی مثل جنگ 33 ‌روزه فروببرد. عبدالعلی نیز درست در خان‌یونس، که با امید حمایت اقوام، بچه به دوش تمام مسیرش را دویده است با اجساد تمام خاندانش روبه‌رو شد.

همین‌طور که جنازه‌ها را یک‌به‌یک می‌دید با خودش گفت: «فقط به اندازه یک فاتحه با آنها وداع می‌کنم. غمم بی‌دریغ است اما نمی‌ایستم.»

خوب می‌دانست هرچه بگذرد زمان از زندگی دور و به مرگ نزدیک می‌شود. گرچه پرنده مرگ همیشه بالای سرشان در پرواز است و بیش از تمام نسل بشر روی مرگ مردم این سرزمین باستانی حساب می‌کند؛ سرزمینی که قدیمی‌ترین بقایای آتش‌های بزرگ ساخته دست بشر و قدیمی‌ترین اسکلت‌های انسانی را در خود جای داده است. انگار مرگ می‌خواهد بشر را در همان‌جا که برای اولین بار به تمدن نشسته از هستی بیاندازد و از صفحه تمدن نو پاک کند اما عبدالعلی همین که به مرگ فکر کرد در ذهن خود این جملات را پشت هم کرد: «باید مرگ و تمام اعوان و انصارش را دور بزنم و تنها بچه زنده‌مانده‌ام از روزهای محاصره را هرطور شده به تمدن نو بازگردانم، به سرزمینی که عطر صبحگاهش بوی خون و ندای پرندگانش صدای شلیک چلچله‌های اورانیمی نباشد.»

برای این کار حتی زمان مختصر دفن و کفن خاله و عمه و پسر‌عمو و دیگران را باید به کار دویدن می‌گذاشت. با خودش فکر کرد: «‌کسی پیدا می‌شود که پیکر بی‌جان آنها را با هزاران آرزو و خاطره فناشده‌شان دفن کند اما کسی به فکر من و دخترک هشت‌ساله‌ام نیست و همآن‌قدر که کسی به فکر حیات ما نیست، کسانی در کار کشتن‌مان هستند.»

البته اگر لفظ کشتن برای این بدن بی‌رمق و این بچه نیمه‌جان درست باشد. آنها در همان دوره محاصره، مرگ را به چشم دیدند فقط یک مرگ بی‌صدا که با امید زندگی بهتر برای بچه‌های‌شان با طیب‌خاطر آن را تحمل کردند. حالا او می‌خواهد دخترش، زیباترین موجود زنده‌ای که تا به‌حال دیده، خاطره ملموس همسرش، این عروس فلسطین را به آن دنیای آمال‌ ببرد. به دخترش می‌گوید: «اگر لازم باشد تا ته دنیا و تا روز قیامت برای این هدف می‌دوم. اگر قرار باشد تنها یک نفر از این مخمصه جان سالم به‌در ببرد دختری است هم‌جمال و قامت تو؛ دختری که بتواند فرزندان تازه‌ای برای آزادی این خاک به دنیا بیاورد. دختری که توانست تکه‌های بدن برادر ۱۰ ساله‌اش را به تنهایی کنار هم آورد و به خاک بسپارد. چشمانش پر اشک باشد، لبانش بلرزد ولی پاهایش محکم بر زمین استوار شود و دست‌هایش نلرزد.»

یادش آمد دخترک وقتی به حال بود یک روز بی‌رمق از سرمای شب‌های بی‌برقی شهر بر بالین مادرش گفت: «مادر فدای چشم‌هایت شوم. کاش باز هم بچه‌هایی به دنیا می‌آوردی تا روی این خاک، مادران و پدران این سرزمین فراموش‌شده باشند؛ فرزندانی که بهتر از من داغ عزیز تحمل کنند و بیشتر از من به خودشان امیدی داشته باشند.»

دختر هم مثل برادر از دست‌رفته و پدر و مادرش فاصله کودکی تا بزرگی را سه ‌ساله طی کرد. در هشت ‌سالگی حرف‌هایی برای عبدالعلی می‌زد که عبدالعلی توقع داشت از پدر شصت‌و‌هشت‌ساله‌اش عمران بشنود. دختر او هم مانند دیگر کودکان سرزمین‌اش خیلی زود بزرگ شد. دنیای ما فرصتی برای کودکی‌شان نگذاشت. کودکی آنها در میان بحران گذشت، در میان تصاویر پرخون. در میان دود لاستیک و گاز اشک‌آور. در میان صدای انفجار با همبازیانی که چشم و دست و پا نداشتند اما از نگاه همبازیان‌شان آدم‌های کاملی بودند.

حالا دیگر به فاصله یک‌روز از شهرش دور شده بود و راه زیادی تا رفح برایش باقی نمانده بود. آخرین حرف‌هایی که شنیده بود حکایت از حمله زمینی صهیونیست‌ها می‌کرد. فقط امیدوار بود بتواند از هم‌کیشان مصری خود دارو و اگر بشود غذای کافی بگیرد. مواد ضدعفونی‌کننده برای زخم‌های پا و دست و پهلوی دخترش. ابزاری که بتواند با آن ترکش‌های ریز و درشت بدن خود و فرزندش را خارج کند. او حتی به‌وجود یک پزشک هم امید نداشت و تنها همین چیزهای ساده را می‌خواست. راستی مگر پیش از این، چیز پیچیده‌ای خواسته بود. او تحصیلکرده در رشته اقتصاد بود. دارای تئوری‌های«منقول» برگرفته از روش تجارت مسلمانان دوره عثمانی و صفوی. او زندگی ساده‌ای می‌خواست همراه با آرامش روانی و امنیت؛ آرامش و امنیتی که او می‌خواست هم چیز پیچیده‌ای نبود چون اصلا توقع نداشت به این زودی‌ها به آرامش برسد اما حداقل دوست داشت وقتی از خانه خارج می‌شود کودکان و همسرش تا مراجعت او دائم در دلهره نباشند و خودش هم مجبور نباشد دائم به طبقات بالایی محل کارش برود و حدود خانه‌شان را در مرکز شهر کنترل کند و با دیدن کمترین دود یا صدایی، مسیر یک و نیم کیلومتری شرکت "صفینه‌الرجال" تا خانه را بدود. کاری که برخی روزها تا سه مرتبه انجام داده بود اما سال‌های سال زیر فشار تحقیر در شرایطی زندگی کرده بود که او را خُرد می‌کرد. کوچک‌ترین بخش‌های زندگی او و همشهریانش توسط آن طرف دیواری‌ها در مناطق اشغالی کنترل می‌شد. زندگی در میان دیوارهای سیمانی و فنس‌های فلزی، کنترلی پرفشار که در کمترین تاثیر خود عبور و مرور ساده یک زندگی روزمره را به هزارتوی عبور از میان ایستگاه‌های بین‌راه و ایست‌های بازرسی، راه‌بندها و اعلام حکومت‌ نظامی و ممنوعیت خروج از خانه تبدیل می‌کرد. سیستمی تحقیرآمیز متشکل از مرزبندی‌های بی‌منطق که آنها را مجبور می‌کرد برای رفتن به منزل یکی از اقوام که تنها 500 متر با خانه‌شان فاصله داشت برای اخذ روادید و مجوز تردد اتومبیل و هزار سند دیگر اقدام کند و بعد از همه اینها، مسیری بیست و چند کیلومتری را زیر نگاه سربازان و لوله تفنگ‌های‌شان پشت سر بگذارد آن هم برای دیداری کمتر از دو ساعت چرا که تا شب روادیدش تمام می‌شد و می‌بایست به خانه برگشته باشد. این جدا از حبس‌های خانگی بود که به‌دنبال برقراری حکومت‌های نظامی ایجاد می‌شد. وضعیتی که برای روزها و ماه‌ها ادامه پیدا می‌کرد.

برای خانواده او نیز مثل دیگران روشن بود که هدف آن طرف دیواری‌ها به ‌حاشیه‌ کشیدن مناطق اشغالی از طریق قطع ارتباط آنها با محیط بیرون است. قطع ارتباط مناطق پرجمعیت فلسطینی از یکدیگر در درون غزه و درون کرانه باختری اولین اقدام آنها بود که با قطع ارتباط میان نوار غزه و کرانه باختری از یکدیگر کامل و با بستن ارتباط کرانه‌ باختری با اردن و غزه با مصر که قابلیت مسافرت فلسطینی‌ها به‌ خارج از کشور و رابطه با دنیای خارج را محدود می‌کرد، کامل‌تر شد.

شرایطی که سال‌ها تجارت از طریق مرزهای باریکه غزه و ساحل رو به دنیای ظاهرا آزاد، آن‌را غیرممکن کرده و ضربه بزرگی به اقتصاد مناطق اشغالی زد و کار را به جایی رساند که او با مدرک دکترا به شغل تحصیلداری یک شرکت غیرفعال تن بدهد و دیگر هرگز اخبار اتفاقات جهانی به‌ویژه رخدادهای سازمان ملل را دنبال نکند، چرا که سال‌ها قبل از خودش پرسیده بود: «این اعمال صهیونیست‌ها در تناقض آشکار با حقوق اساسی مردم فلسطین، قوانین بین‌المللی و معاهده چهارم کنوانسیون ژنو در ارتباط با شیوه برخورد با غیرنظامیان در زمان جنگ یا اشغال است. پس چرا هیچ‌گاه، هرگز و هرگز خوش‌نشین‌های سازمان ملل واکنشی واقعی نسبت به آن نشان ندادند.» عبدالعلی این رویه را دهن‌کجی دائمی سران کشورهای بانفوذ به خود و هموطنانش می‌دانست و به همین دلیل تحمل تماشای بخش اخبار بین‌الملل تلویزیون غزه را هم نداشت چه برسد به ده‌ها شبکه آن‌طرف دیواری‌ها. وقتی بعد از گذشت یک ماه از شروع همه‌جانبه محاصره غزه صدای سازمان‌های بین‌المللی حقوق بشر درآمد و آنها اعلام کردند که دیگر امیدی به نجات مردم در باریکه غزه ندارند و سران رژیم اسرائیل باید جوابگوی این جنایت ضدبشری باشند پدری که شاهد مرگ آرام و بی‌صدای عزیزانش بود بیشتر از قبل قلبش فشرده شد. روی بام رفت و دست‌هایش را دور دهان قیف کرد و فریاد زد: «این روزها ما گرسنه و بی‌آب و برق و سوخت، تعطیلات عیدقربان را پشت‌سر می‌گذاریم. عربستان نگذاشت حاجی‌های ما به حج بروند. آقایان، خانم‌ها مشخص نیست در طول این تعطیلات شرایط به کدام سمت بروید. فقط غزه نیست که می‌سوزد. در کرانه باختری شهرک‌نشینان صهیونیست خانه‌ها و مسجدها را در مقابل چشم نیروهای امنیتی به آتش کشیدند. راستی شنیده‌اید ایهود باراک گذرگاه یافا را هم بسته و همان مقدار کم موادغذایی سازمان‌های کمک‌رسان بین‌المللی را بر ما حرام کرده؟ آنها حتی دریا را هم به بند کشیده‌اند. قرار بود کشتی «عید» با حضور نمایندگان عرب پارلمان اسرائیل محموله خودش را به مردم غزه برساند ... .»

آن‌قدر فریاد زده بود که وقتی به‌هوش‌آمد و یله‌اش را از روی بام جمع‌وجور کرد، حتی نمی‌توانست صدای حرف‌زدن خودش را بشنود. می‌دانست کسی از آن آدم‌های مهم صدایش را نمی‌شنود اما فریاد زد تا روزی در دل تاریخ کسی یا کسانی خبر واقعی وضعیت آنها را بشنود. برای همین هم رو به بلندی‌ها فریاد نزده بود تا نکند انعکاس صدا فقط به گوش خودش برسد. به سمت دریا گلویش را پاره کرده بود تا امواج و نسیم صدایش را در سراسر دنیا پخش کنند. خوب می‌دانست روزی خبرش به گوشی شنوا خواهد رسید. همان‌طور که روزی خودش خبر مرگ ۲۷۱ کودک افغان در یک روز بر اثر سرما را شنید و با خود فکر کرده بود: «غزه، اشک‌هایت را برای روزی جمع‌کن که کودکانت این بار نه تک‌تک و به‌خاطر سنگ‌پرانی که گروه‌گروه مانند کودکان افغانی به خاطر آن جان بدهند که فرزندان شارون حوصله کشتار آرام و بافاصله‌شان را از دست داده‌اند و چراغ‌سبز همیشه در اختیارشان را برای نسل‌کشی فراگیر کودکان تو پرنور سازند. غزه اشک‌هایت را برای هولوکاست 5/1میلیون انسانی که در خاک تو ریشه گرفته‌اند نگه‌دار.»

این جملات را بارها زمزمه کرده و به روایت‌های مختلف از زبان پیرترها و جوانان داغدیده شنیده بود. آخرین بار وقتی خسته، زخمی و گرسنه به خانه آمد و دخترش را با موی پریشان در حال آب‌دادن قبر برادرش دید همین جملات را زمزمه کرد و مثل هربار نفس‌اش بند آمد. چه کار می‌توانست انجام دهد.

حتی نمی‌توانست امیدوار باشد برادرانش در دیگر کشورهای اسلامی واقعا دردش را بفهمند. آنها در سراسر دنیا اعتراض می‌کنند، فریاد می‌کشند، شعار می‌دهند و پرچم آتش می‌زنند اما مطمئن بود که هرگز نمی‌توانند درد او و دیگر فرزندان غزه را بفهمند؛ دردی که خواهری خردسال بر قبری که با دستان کوچکش برای برادر کنده است تحمل می‌کند و دم نمی‌زند زیرا خوب می‌داند هر اشکی برای رفع دردی جاری می‌شود و اگر درد قابل رفع نباشد چه سود از سیل اشک؟ فریادها روزی مشکلات این امت بزرگ را درمان می‌کند اما عبدالعلی آرزو داشت در چنین روزی همراه با خانواده‌اش پرچم‌های کوچک کشورش را در رژه مبارزین پیروز حماس تکان دهد. آرزویی که ذره‌ذره از دستش رفته بود و آخرین ذره آن را بر دوش می‌کشید تا شاید روزی این آخرین ذره به یاد او، همسر و پسر ازدست‌رفته‌شان پرچمی را تکان دهد. او خوب می‌دانست چنین روزی در راه است چون سال‌ها بود دیگر آن‌طرف دیواری‌ها را مشکل اول جهان اسلام نمی‌دانست. چیزی از درون می‌گفت اضمحلال این هیولا قطعی است. گرچه خوب می‌دانست فقط یک مسأله این اضمحلال را به تاخیر می‌اندازد؛ ازسرگیری اختلاف‌های پوچ و کهنه در میان مسلمانان. پیش‌بینی‌اش خیلی زود یعنی وقتی داشت کتابی را می‌خواند به واقعیت پیوست. درست وقتی داشت این جملات را می‌خواند: «شما فریاد ما را نمی‌شنوید، چه‌ هیاهوی روزگار گوش‌های‌تان را پر کرده است، و با ماده سخت سال‌ها بی‌اعتنایی به حقیقت، گوش‌هایتان بند آمده است ... ما فرزندان اندوهیم و اندوه، بس عظیم‌تر از آن است که در دل‌های حقیر جای گیرد ... ما فرزندان اندوهیم و اندوه ابری است متراکم، که از آن باران معرفت و حقیقت بر سر مردم می‌بارد.» خبر بسته‌شدن مرز مصر را از رادیو شنید و پیش‌بینی‌اش درست از آب درآمد.

در طول مسیر طولانی دویدن بارها یادش آمده بود چگونه وضعیت محاصره خصوصا پس از آغاز انتفاضه دوم در سال ۲۰۰۰ و انتخابات سال ۲۰۰۶ پارلمانی بدتر شد. در سال ۲۰۰۷، صدهزار شهروند نابلوس بعد از انتخاب حماس تحت حکومت نظامی درآمدند. انتخاباتی که نتیجه‌اش به مدرک جرمی برای بیش از 5/1میلیون ساکن نوار غزه تبدیل شد. انتخاباتی که پس از سال‌ها طعم حق انتخاب را زیر دندانش آورده بود و این طعم به بسته‌شدن مدارس، تعطیلی رادیو و تلویزیون محلی زیر نفوذ آن‌طرف دیواری‌ها متصل شد. درست مثل وقتی که هنوز چند بادام از کاسه آجیل نخورده، یک بادام تلخ زیر دندان می‌رود و قبل از هر اقدامی تمام مزه شیرینی قبلی‌ها را خراب می‌کند. انگار همین یک دانه بادام تلخ طعم تلخی تمام بادام‌های ناسوتی را که در تمام عمر خورده شده به دهان می‌آورد. در چنین وضعیتی یا باید همه بادام را تف کرد یا به امید طعم شیرین، بعدی را برداشت اما کدام طعم شیرین باقی مانده است؟ دوستانش همه بیکار شده‌اند. محاصره کامل، سرزمین آنها را به زندانی بی‌آب و غذا تبدیل کرد. خیلی از همسایه‌ها که در «آنروا» سازمان کاریابی و حمایت از پناهندگان فلسطینی کارهای ساختمانی می‌کردند بیکار شده‌اند. حتی عموخلیل که به برکت بازار پوشاک وضع خوبی داشت برایش تعریف کرده بود: «پوشاک هم در امان نمانده. در ۶۰۰ کارگاه خیاطی نزدیک به ۲۵هزار کارگر نان می‌خوردند ولی همگی بیکار شدند.»

پیش از حرف‌های عمو خلیل هم خودش خوب می‌دانست ۹۰ درصد تولیدات کارگاه‌های خیاطی برای بازارهای خارجی و ۱۰درصد برای بازارهای داخلی بودند که با بسته شدن مرزها، ابتدا تولید مناسب صادرات خوابید و با اندکی فاصله تولید برای بازار داخلی هم به علت نبود پارچه متوقف شد. نتیجه این‌که6000 فعال این حرفه بیکار شدند.

هنوز داشت می‌دوید ولی یادش آمد همین حرف‌ها باعث شده بود آن روز در ذهن خود آمارهای دوران تحصیل و دوران تحصیلداری شرکت را دوباره مرور کند. بسته شدن کارخانه‌های صنایع فلزی در امان مانده از حملات دائمی آن طرف دیواری‌ها یعنی چندصدهزار نفر بیکار، حتی «موفبک» یکی از هتل‌های غزه که با ۲۵۰ سوئیت با هزینه ۳۵میلیون دلاری تاسیس شد و قرار بود دو سال قبل افتتاح شود به علت بسته ماندن گذرگاه‌ها هرگز به کاری نیامد. محصولات کارخانجات تولید موادغذایی در نوار غزه از زمان بسته شدن گذرگاه‌ها به میزان چشمگیری کم شد. سه کارخانه تولید نوشابه‌های گازی که در آن بیش از ۹۰۰ نفر کار می‌کردند کاملا تعطیل شد. کشاورزی، بانکداری و... هم دیگر مدت‌ها بود از واژگان تجارت آنها پاک شده بود. اینها معنایی جر فقر فراگیر و خانه به خانه نداشت. روزی را به یاد آورد که قرار بود به دختر و پسرش بگوید از فردا دیگر لازم نیست به مدرسه بروند. این را که به خاطر آورد پایش سست شد. گام‌هایش به تاخیر افتاد و چنان لرزید که با همان سرعتی که می‌دوید زمین خورد. همان مسیری را که از تپه ماسه‌ای کنار ساحل بالا رفته بود غلت‌زنان پایین آمد. مچ پایش درد گرفت. ناله‌ای کرد و دخترش را آرام روی زمین گذاشت. دخترک نه ناله‌ای کرد و نه حرفی زد. چشمانش باز بود ولی هیچ نگفت. آفتاب رو به سرخی رفته بود و تا دقایقی دیگر شب فرا می‌رسید. بهتر بود همان جا استراحتی می‌کردند. دراز که کشید فکر کرد دیگر نمی‌تواند بلند شود. یادش آمد خبر مدرسه نرفتن را در چنین ساعتی به بچه‌ها داده بود، درست وقتی دراز کشیده بود و مثل حالا از فرط خستگی فکر می‌کرد دیگر نمی‌تواند بلند شود. به همسرش نگاه کرده بود، دلشوره‌اش آرام شد همان‌طور که یک‌پهلو دراز کشیده بود بچه‌ها را نوازش کرد و گفت: «اوضاع خوبی نیست.» این جمله وقتی از زبان عبدالعلی بیرون می‌آمد معنی‌ای هزار برابر بیشتر از معنی واقعی‌اش برای بچه‌ها داشت. کمتر چنین جمله‌ای می‌گفت. آنها یعنی پسر، دختر و مادرشان منتظر بودند تا کلمه بعدی را بگوید تا بفهمند مصیبت این بار از کدام گوشه زندگی‌شان بیرون زده است. عبدالعلی گفت: «دوست دارم این را درک کنید. غم به خودتان راه ندهید. فردا نمی‌توانید به مدرسه بروید. بهتر است اندک پولمان را خرج خورد و خوراک و...» حرفش را نیمه‌کاره رها کرد. حسرتی که در چشمان فرزندانش موج می‌زد زبانش را بند آورد. درس خواندن آخرین دلخوشی آنها بود؛ اما کاری از دستش برنمی‌آمد. بازار احتکار قیمت‌ها را هزار برابر کرده بود. خودش هرچه داشت برای خورد و خوراک گذاشته بود. از دو سال قبل و قبل از محاصره صرفه‌جویی را با کنار گذاشتن سیگار شروع کرده بود. حال که دیگر یک پاکت سیگار هشت دلار قیمت داشت. ماه‌ها بود اتومبیلش را فروخته بود تا هم پولش را به دردی بزند و هم هزینه بنزین را صرفه‌جویی کند، حالا که دیگر یک لیتر بنزین 50دلار شده بود. حالا برای تهیه کپسول خالی گاز هم پولی نداشتند چه برسد به دفتر و قلم مدرسه بچه‌ها. پر کردن کپسول گاز هفته‌ای 13دلار برایشان خرج داشت؛ اما با همه اینها حاضر بود جانش را بدهد و حسرت را در نگاه کودکانش نبیند. گرچه این اتفاق برای همه خانواده‌ها به‌تدریج رخ داد و همین موضوع باعث شد بچه‌ها رفته‌رفته اندوه آن شب را فراموش کنند. خبر مرگ دوستان‌شان و پدر و مادر دوستان‌شان دیگر فرصتی برای فکر کردن به این اندوه کودکانه باقی نمی‌گذاشت. پسرک تا وقتی زنده بود شهدایی را که می‌شناخت شمارش می‌کرد: شهادت ۶۲ مرد و زن بیمار در ایست‌های بازرسی به خاطر ممانعت از سفر. ۳۵ نفر از همکلاسی‌هایش یا خواهر و برادر همکلاسی‌هایش. پسرک آمار کشته‌شده‌ها را از رادیو حماس یادداشت می‌کرد. همان‌طور که گوینده رادیو رسمی اعلام می‌کرد او هم رسمی می‌نوشت: جلوگیری از ادامه درمان ۹۰۰ بیمار که هر ماه نیاز به سفر خارجی دارند. ممانعت از سفر ۶۵۷ بیمار که به درمان فوری نیازمندند و هرگونه تاخیر در درمان، زندگی آنان را به خطر می‌اندازد. ۴۵درصد بیمارانی که از انتقال آنان به خارج ممانعت شده مبتلا به بیماری‌های چشم، استخوان، ستون فقرات و سرطان خون هستند. در نوار غزه ۴۵۰ بیمار سرطانی وجود دارد که ۳۵درصد آنان کودک و ۲۶درصد زن هستند. به بیماران سرطانی اجازه سفر به خارج برای درمان یا تکمیل دوره درمان یا عمل جراحی و همچنین اجازه ورود داروهای ویژه این بیماری داده نمی‌شود و بیماران سرطانی هم‌اکنون در معرض مرگ قرار دارند. در نوار غزه ۴۰۰ بیمار کلیوی و دیالیزی وجود دارد. این بیماران در هفته سه بار نیاز به دیالیز دارند اما به علت ادامه محاصره و از کار افتادگی دستگاه‌های دیالیز و جلوگیری از ورود قطعات یدکی دستگاه‌ها، این دسته از بیماران با خطر حتمی مرگ مواجه‌اند. وزارت بهداشت جمعا ۶۹ دستگاه دیالیز در اختیار دارد که در چهار بیمارستان فعال شده‌اند. از این تعداد ۲۰دستگاه به خاطر جلوگیری از ورود قطعات یدکی از کار افتاده‌اند و تاریخ مصرف سه‌دستگاه نیز گذشته و در هر لحظه ممکن است خراب شوند. ۴۰۰ الی ۴۵۰ بیمار قلبی از کمبود داروی کافی و خرابی تجهیزات پزشکی بخش‌های مختلف قلب رنج می‌برند.»

به خیال خودش داشت نامه‌ای برای سازمان ملل می‌نوشت. فکر می‌کرد آنها از این آمار خبر ندارند.

یک فهرست هم تهیه کرده بود همراه با نامه قبلی مثل داستان جزیره گنج در بطری بگذارد و به دریا بیندازد تا شاید کسی آن را بیابد و خواسته‌های نوشته‌شده را برایشان بفرستد. این فهرست را هم همان‌طور که گوینده رادیو رسمی می‌گفت رسمی نوشت. همه چیز در نامه بود. آخرهای فهرست هم بدون این‌که کسی بفهمد چند چیز برای خودش نوشت و سعی کرد آنها را هم رسمی بنویسد: «یک توپ قرمز برای من. یک گل سر برای خواهرم!...» نامه را در بطری کرد و به خیابان رفت ولی یک راکت سرگردان امانش نداد. خواهرش وقتی رسید تنها بود. از ماجرای بطری و نامه خبر داشت حتی از ماجرای توپ و گل سر هم خبر داشت. هر تکه برادرش را در گوشه‌ای دید. لباسش را می‌شناخت پس بدنش را پیدا کرد. مثل فرشته‌ها گوشه به گوشه پر کشید تا برادرش را یک جا جمع کند. می‌دانست اگر در انتظار آمدن پدر بماند معلوم نیست در تاریکی شب بتوانند برادرش را کامل دفن کنند. دستان برادرش را از بطری‌ای شناخت که نامه در آن بود. بطری را باز کرد و یک نفر به آمار کشته‌شدگان اضافه کرد. شد ۳۶ دانش‌آموز قربانی.

عبدالعلی به خود آمد. انگار خیلی خوابیده بود. نور صبحگاهی داشت قوت می‌گرفت. راهی تا مرز مصر نمانده بود. شهر رفح را در تاریک روشن سحر از دور می‌دید یا حداقل گمان می‌کرد دیده است. خوب می‌دانست وقتی به شهر برسد باید یک‌راست بدون توجه به انفجارها و اتفاق‌ها خودش را به غربی‌ترین نقطه شهر برساند. می‌دانست اگر دولت مصر هم مرز را باز نکند مردم چیزی برای هم‌کیشان‌شان پرتاب می‌کنند. می‌دانست باید حداقل دخترش را زنده نگه دارد تا فردا را ببیند. باید خودش را از چشم مردم نیز دور نگه می‌داشت. در تمام طول مسیر در هر شهر میان راه بالاخره یک نفر پیدا می‌شد که به او بگوید با این مرده کجا می‌روی. بعضی‌ها فضولی را از حد می‌گذراندند و می‌خواستند تنها امید او را دفن کنند. هرچه می‌گفت دخترم زنده است. ببینید چشمانش نور دارد. می‌گفتند مرده است. هرچه می‌گفت اگر مرده بود تا الان متعفن می‌شد، می‌پوسید، فایده‌ای نداشت. آنها می‌گفتند در این خاک کودکان متعفن نمی‌شوند، نمی‌پوسند و اصرار می‌کردند باید دفن شود. اگر به حرف مردم بود باید 12روز قبل در غزه خاکش می‌کرد. هربار باز هم دویدن به کمکش آمده و گریخته بود؛ اما دیگر رمقی برای دویدن نداشت. در نور صبحگاهی عبدالعلی دوباره دخترک را در پتویی که همراه داشت پیچید، روی دوشش انداخت و به طرف رفح حرکت کرد. این‌بار نمی‌توانست بدود. آرام قدم برمی‌داشت. لباس‌هایی که برای در امان ماندن از سرمای استخوان‌سوز شب‌ها و بادهای سرد روی هم پوشیده بود آن‌چنان فشاری بر مفاصل و عضلاتش وارد می‌کرد که دیگر نمی‌توانست بدود.

آن روز صبح در ورودی شهر رفح مردمی که تمام صحنه‌های عجیب بشری را به چشم دیده بودند، دیده‌های تازه‌ای را تجربه کردند. آنها دختری را دیدند حدود هشت‌ساله با چشمان زیبای روشن و موهای بلند که پتویی کهنه به سر داشت و چیزی را دنبال خودش می‌کشید. جسد مردی باریک‌اندام که به حد کفایت لباس روی هم پوشیده بود. رهگذران به دخترک گفتند: «این کیست ؟» دختر محکم گفت: «پدرم». یکی گفت: «او مرده است». دخترک پاسخ داد: «چشمانش باز است و نور دارد». دیگری گفت: «به تازگی مرده است». دخترک گفت: «۱۲روز پیش هم کسانی چنین گفتند. اگر مرده بود نمی‌توانست مرا به اینجا برساند. اگر مرده بود نمی‌توانست این راه را از غزه تا اینجا بدون وقفه بدود. اگر مرده بود تا الان متعفن می‌شد و می‌پوسید.» دیگری گفت: «در این سرزمین پدران متعفن نمی‌شوند، نمی‌پوسند.» دختر باز گفت: «او زنده است، کافی است کمی غذا به او برسانم و زخم‌هایش را درمان کنم. وسیله‌ای دارید تا ترکش‌ها را از سینه و پهلویش خارج کنم؟ پدرم باید فردا را ببیند.»

منبع خبر: جام جم

اخبار مرتبط: دویدن تا بعد از هرگز