موافقت همگانی با «موافق»
مادر خانواده هم سال۱۳۶۵ قبل از شهادت محمود به رحمت خدا رفته بود. آنچه در ادامه میخوانید، خردهروایتهایی است از سیره تربیتی و اخلاقی شهید حاجمحمود موافق که البته به حج نرفته بود!
خواب محمود در جلسه خواستگاری!
«مادر ما زمزمهاش تعزیه بود. مثلا وقتی برادرانم محمود و محمد را روی پایش میخواباند و میخواست لالایی بگوید، تعزیه میخواند. همیشه از همان بچگی ما میگفت چون محمود عید قربان به دنیا آمده، حاجمحمود است. دیگر این عنوان حاجمحمود رویش ماند و بعد از انقلاب، همه به او حاجمحمود میگفتند. مادر و خواهرانم خیلی دوست داشتند زودتر ازدواج کند. برایش میرفتند خواستگاری و مدام میگفت یکی دو ماه صبر کنید تا جنگ تمام شود. تعریف میکردند که در یکی از مجالس خواستگاری، محمود از خستگی پشت مادرم خوابش رفته بود! مادرم صدایش کرد و گفت محمود! پاشو، داریم صحبت میکنیم.
مادری که روحیه میداد
به نسبت سنش شاید از زمان ازدواجش هم گذشته بود. محمود برای خواستگاری طوری رفتار میکرد که هم رفته باشد و حرف مادر را گوش کرده باشد و هم قضیه به طور آبرومندانهای سر نگیرد. میگفت اگر ازدواج کنم، دیگر آن طور آزاد نیستم که بتوانم کار پرورشی کنم. با همان دمپاییهای ساده راه میافتادم و میرفتم و مادرم از این کار شاکی میشد... محمود تربیتشده دست مادری بود که واقعا مادری کرده بود. بارها و بارها میگفت مادرم خیلی به من کمک کرد. از رفتار مادرش تعریف میکرد و میگفت مادرم خیلی جاها به من روحیه داده است. خیلی انقلابی و پای کار بوده و در همین مسیر هم به شکلی شهید شد.
ماجرای فوت مادر شهید موافق
آن موقع هم ضد انقلاب و غرغر کردن برخی مردم بود و ظاهرا کسی آن روزها به شخصیتهای انقلاب توهین میکند و باعث ناراحتی مادر شهید موافق و عامل حمله قلبی میشود. محمود هم بچه همین خانواده بود و زیر دست آنها تربیت شده بود. آنها هم فرزند خودشان را به نحوی به جامعه هدیه داده بودند.
آقایی با گرمکن ورزشی قرمز
اولین باری که چهره شهید موافق را دیدم در کلاس دینی هنرستان «شهید» بود. وقتی معلم وارد شد، من برگشتم و انتهای کلاس را نگاه کردم و دیدم آقایی با لبخند و با گرمکن ورزشی قرمز وارد کلاس شد و همینطور میخندید و آمد جلوی کلاس. ما با جوانی روبهرو شدیم که فعال، شجاع، شاد و نترس بود و روحیه انقلابی بالایی داشت. شخصیتی بود که ما در آن سن و سال دوست داشتیم با او ارتباط دوستانه برقرار کنیم. بچه خیابان ۱۷شهریور بود و با موتوری که داشت هر روز میآمد غرب تهران و برگشتنش دست خودش نبود.
روش خاص در مربیگری
شهید موافق مبدع روش خاصی در مربیگری پرورشی بود. با ایثار و گذشتی که داشت، روشهایی را به کار میگرفت که آدم را مجذوب میکرد. در زمینههای فنی آدم خیلی توانایی بود. در زمینههای علمی هم توانا بود. وقتی توانایی خودش را با معلمها مطرح میکرد، آنها میفهمیدند فرد متفاوتی است. بعد از انقلاب، هنرستان «شهید» پایگاه خوبی برای بچههای مبارز شد؛ البته به کمک شهید محمود موافق که به عنوان مربی تربیتی فعالیت میکرد. هم از لحاظ روحی _ روانی و هم فکری، همه جوره با بچهها کار میکرد.
مستقیم نصیحت نمیکرد
ما شاگردان شهید موافق غروبها میایستادیم و فوتبال بازی میکردیم. شبهای چهارشنبه اردو داشتیم و گاهی هم شبها در مدرسه میخوابیدیم. اصلا یکبعدی نبود. از نظر جذب افراد، فقط تیپهای خاص را جذب نمیکرد. حتی آدمی که مخالف دین بود، جذب شهید موافق میشد. آنها که در این خط و ربطها نبودند، ضد او نمیشدند و شمع جمع بود. به جای نصیحت مستقیم، خودش عمل میکرد و به همین دلیل بچهها خیلی به او نزدیک میشدند.
املت و اولویه ظهر جمعه
یادم نمیآید حاجمحمود اجازه داده باشد ما یک دعای کمیل را کامل خوانده باشیم. این برای تربیت خیلی مهم بود. اعتقاد داشت در حوزه مستحبات نباید بیشتر از ظرفیت طرف مقابل به او تحمیل کرد. ما را برمیداشت و میبرد جمکران. میگفت سهشنبهها برویم جمکران. زمستان و تابستان هم فرقی نمیکرد. زمستانها مینیبوس میگرفت و ما را به ترمینال جنوب میبرد و از آنجا هم سوار اتوبوسهای قم میشدیم. ما هم که پولی نداشتیم و همه را از جیب خودش خرج میکرد. آنجا هم به ما آبگوشت نذری میداد؛ دعای توسل میخواندیم و بر میگشتیم. در مسیر با ما فقط میگفت و میخندید. همه اینها روشهای تربیتی او بود. به نماز جمعه تهران که میرفتیم، دانشگاه تهران میعادگاه ما بود و همه بچهها برای دیدن حاجمحمود میآمدند. حاجمحمود اصرار زیادی به نمازجمعه داشت. بچهها به مدرسه میآمدند و از آنجا با هم به نماز جمعه میرفتند. املت و الویه هم برایشان درست میکرد و ناهارشان را میداد و راهیشان میکرد سمت خانه.
اردوی هشتصد نفره مشهد!
اردوی هشتصد نفره داشت برای مشهد و این تعداد دانشآموز را جمع و جور کردن و بردن و پذیرایی کردن و سالم برگرداندن، هنر شهید موافق بود. این نشان میداد که حواسش به امنیت همه بود. مثلا امروز تصمیم میگرفت که هفته دیگر برویم مشهد. ما میگفتیم نیاز به هماهنگی دارد اما در زمان تصمیم اصلا به آن فکر نمی کرد. بعدش شروع میکرد به هماهنگی و اتوبوس یا قطار از آموزش و پرورش میگرفت و همهچیز را آماده میکرد. گرفتن قطار در آن روزها برای مشهد خیلی سخت بود چون همه قطارها در خدمت جنگ بود اما حاجمحمود آنقدر الهی بود که همه راهها برایش باز میشد. کالاهای اساسی کوپنی بود و تأمین ارزاق برای بچهها خیلی سخت بود. هر چه دم دستش بود را با هم قاطی میکرد و غذایی درست میکرد که خیلی خوشمزه و خاطرهانگیز میشد و همیشه هم با خنده و شادی همراه بود. در همان قطار، کوپه به کوپه میرفت و برخی کوپهها برایشان جشن پتو میگرفتند و انرژی جوانیشان را خالی میکردند و این خاطرات برایشان میماند و اثرات خوبی هم داشت.
باید بروم جبهه
شهید موافق از چهارمیها که بزرگتر و سال آخری بودند استفاده و دانشآموزان پایههای پایینتر را برای تقویت درس بچهها گروهبندی میکرد. وقتش را کامل برای بچهها گذاشته بود. با این که فاصله مکانی خانهشان در شرق و غرب تهران زیاد بود اما عمده وقتش در مدرسه بود و سعی میکرد کنار بچهها باشد. از محیط برای تربیت کردن استفاده میکرد. از نماز جمعه که برمیگشتیم بچهها را نفر به نفر در مسیرهای مختلف پیاده میکرد. به من میگفت من باید بروم جبهه. وقتی من هستم، بچهها فکر می کنند ماندنشان عیبی ندارد. من باید بروم تا بچههایی که میتوانند و رفتنشان برای جبهه مفید است، بروند.
ما را برای جبهه آماده میکرد
حاجمحمود در بحث تربیتی در هنرستان «شهید» تمرین عملی را در اردوها به ما میداد که بدانیم در جامعه چطور زندگی کنیم و خودمان هم برای جامعه جاذبه داشته باشیم. به ما یاد میداد چطور برای کشورمان مفید باشیم و مثلا ایثار را به ما یاد میداد. شهید موافق میگفت آدم در پاییز باید بدنش را در معرض هوای سرد قرار دهد تا برای زمستان آماده شود.
منبع خبر: جام جم
اخبار مرتبط: موافقت همگانی با «موافق»
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران