مسئله‌ی جنگ داخلی

موضوع بخش نخست این مجموعه، چیستی و چرایی جنبشِ به پاخاسته با شعار شاخصِ “زن، زندگی، آزادی” بود. گفته شد که موضوع کانونی جنبش، پایان دادن به تحقیرشدگی و دستیابی به کرامت انسانی است.
آیا ما در آستانه‌ی یک انقلاب تازه قرار داریم؟ درباره‌ی این پرسش در بخش دوم این یادداشت‌ها بحث شد.
آیا ما در خطی مستقیم به سوی موقعیت انقلابی و سپس برافکندنِ رژیم ولایی پیش می‌رویم؟ بخش سوم این یادداشت‌ها به این موضوع پرداخت.
هدف، به هر رو تغییر است. در بخش چهارم درباره‌ی تئوری تغییر بحث شد.
و در بخش پنجم در این باره بحث شد که ایده‌ی تغییر به صورت “این نباشد – آن باشد”، وقتی موفق است که “این” در “آن” بازتولید نشود و کلاً به شکلی تداوم نیابد.
در بخش ششم بر این نکته تأکید شد که جامعه‌ی ایران دوباره دربرابر پرسش دموکراسی قرار گرفته است که پرسش از پی نقش جامعه است به عنوان جمع کثیر و متنوع در خودسامان‌یابی و سامان‌دهی به عرصه‌ی دولتی سیاست.
بخش هفتم به تحلیل وضعیت کنونی اختصاص داشت. وضعیت با دو مشخصه توصیف شد: رژیم نتوانست جنبش را خفه کند؛ اما جنبش هم نتوانست حضور در خیابان را گسترش دهد و از اعتصاب‌های موضعی و موقت فراتر رود.
در بخش هشتم موضوع رهبری جنبش در کانون بحث قرار گرفت. هدف اصلی آن بخش، پیش گذاشتن و روشن ساختن مفهوم‌هایی بود که به کار اندیشه درباره‌ی موضوع رهبری می‌آیند. شکل موجود رهبری، موضوعی-موضِعی خوانده شد. در پایان بخش هشت، پیشنهادی درباره‌ی ارتقای گفتمان جنبش طرح شد.
در بخش نهم، موضوع ضرورت ارتقای گفتمان جنبش پی گرفته شد. در آن بر اهمیت اندیشیدن بر قرارداد اجتماعی نو به قصد سامان دادن به خانه‌ی مشترک مردم همسرنوشت تأکید شد.
نه در بخش حاضر، بلکه در بخش بعدی موضوع ارتقای گفتمان جنبش را پی‌می‌گیریم. در آن به موضوع قرارداد اجتماعی از موضع زبر-گفتمان (metadiscourse) می‌نگریم یعنی گفتمانی درباره‌ی گفتمان قرارداد. به عبارت دیگر از پی شرط امکان بستن قرارداد خواهیم پرسید، آن هم ابتدا در میان نیروهای انقلابی. برقرار نبودن این شرط، مشخصاً در حالتی که نتوان توافق کرد که توافق کرد، وضعیتی است که به انفعال در برابر خطر جنگ داخلی می‌انجامد.
در این یادداشت، از جنگ داخلی به عنوان مقوله‌ا‌ی اساسی در تئوری سیاسی استفاده می‌شود، نه صرفاً به عنوان مفهومی وحشت‌زا. غلو نیست اگر بگوییم کل اندیشه سیاسی عصر جدید بر اساس مفهوم جنگ داخلی بنا شده است. پرسشی که در تئوری سیاسی طرح شده درباره‌ی ماهیت این جنگ است در شکل‌های آشکار و پوشیده‌ی و راه پایان دادن به آن.

بی‌نظمی منتظم

ایران در عصر جدید هیچگاه بسامان نبوده است، بسامان برپایه‌ی مقتضیات و امکانات این عصر. از اواخر دهه‌ی ۱۳۴۰ وضعیت کشور به شکل ویژه‌ای آشفته است. ساختار اقتصادی-اجتماعی کشور متحول شده و سرمایه‌داری به صورت شتابانی در حال رشد است. فرهنگ کشور هم در حال تحول است. جذب گروه‌های اجتماعیِ کنده شده از صورت‌بندیِ سنتی در صورت‌بندیِ جدید به کُندی پیش می‌رود. از طرف دیگر همه‌ی بخش‌های مدرن حس پذیرفتگی و مشارکت ندارند. نظام از نظر امکان‌پذیر ساختن مشارکت‌ سیاسی بسته است. همچنین استبداد اجازه نمی‌دهد که رهبری سیاسی نظام دریابد در جامعه چه می‌گذرد. آشفتگی با فشار دستگاه امنیتی و سرکوب مستقیم کنترل می‌شود. همه چیز ظاهراً منظم است. عکس‌هایی که این روزها از مراسم دربار، بازدیدهای اعلی‌حضرت، رژه و سان نظامی، و خیابان‌های بالای شهر نشان می‌دهند و برای عده‌ای بسی دلربا، ایده‌آل و حسرت‌انگیز جلوه می‌نمایند، بر این نظم دلالت می‌کنند. اما دیدیم که آن کاخ کاغذین چگونه فروریخت.

 کنترل تنها تا جایی امکان تداوم می‌یابد. سرانجام حالت بی‌نظمیِ نظم‌یافته  به هم می‌ریزد و به وضعیت انقلابی راه می‌برد.

پس از انقلاب نظم امور تغییری اساسی نمی‌کند. نظم همچنان نه حاصل بسامانی درونی، بلکه حاصل سرکوب است. این بار سرکوب در مورد مردمی پیش برده می‌شود که انقلاب کرده‌اند. تقریباً یک دهه طول می‌کشد تا هر کس را به زعم خود سرجایش بنشانند. جای عده‌ی کثیری در “خاوران”‌هاست. دو چیز به حکومت جدید کمک می‌کند تا نظم استبدادی را بازسازی کند: ایدئولوژی دینی و اینکه حکومت قاعده‌ی هرم اقتدار را گسترش می‌دهد و بخش‌هایی از مردمِ کنارمانده را وارد صورت‌بندی اقتصادی-اجتماعی مسلط می‌کند.

جامعه‌ی ایران پیش از انقلاب ۱۳۵۷ ناجامع بود، دستخوش شکاف و تبعیض بود. نبود مشارکت سیاسی باعث شد که مدیریت سیاسی کشور کر و کور شود، و آنگاه متوجه اوضاع گردد که دیگر کار از کار گذشته است. اما انقلاب آن مشکلی را حل نکرد که باعث برانگیختگی‌اش شده بود. جامعه ناجامع ماند و تبعیض‌ در آن ابعاد بیشتری یافت، ابعادی آپارتایدگونه.

در پایان دهه‌ی ۱۳۶۰ دیگر ساختار و عناصر آن همتافته‌ی ایدئولوژیک-اقتصادی-نظامی‌ای که قدرت را در دست داشت، مشخص شده‌ بودند. خطوط اصلی نظام امتیازوری جدید نیز تعیین شده بود.

بی‌نظمی منتظم‌، در شکل جدیدش مدام نیازمند نیروی بیشتری برای کنترل شد. هر قدر هم که بر نیروی کنترل افزودند، باز حسّ عمومی بی‌نظمی در درون و بیرون نظام باقی ماند و تشدید شد. فساد، سوءمدیریت، جهالت ترکیب شده با ایدئولوژی دینی، و سبک کار “هیئتی” و “بسیجی” کشور را فرسوده و به هم ریخته کرد.

مقاومت در برابر نظام ولایی هیچ‌گاه قطع نشد. خیزش‌های پیاپی دوره‌ی اخیر را زنجیره‌ای از اعتصاب‌ها و تجمع‌های اعتراضی به هم پیوند می‌دهند. در میان آنها، خیزش “زن، زندگی، آزادی” این ویژگی را دارد که از ابتدا به سوی در هم شکستن نظم حاکم رفت. واکنش رژیم، سرکوب خونین معترضان بوده است، چیزی که در اراده به تغییر تغییری ایجاد نکرده است. در درون نظام اما از “حکمرانی نو” و اصلاح سبک کار سخن می‌گویند. موضوع حیاتی جانشینی ولی فقیه، قاعدتاً در کانون فکر و ذکرهای درونی‌شان برای “حکمرانی نو” است. مسئله‌ی عمده برای نظام این است که نظم مستقر را چگونه حفظ کند.

مسئله‌ی نظم و هویت

برای نیروهای مخالف، یک مسئله‌ی اساسی این است که چه نظمی به جای نظم کنونی بنشیند. “نظم” ظاهراً مسئله‌ی همگان است. بعید است داستان ایران این گونه پیش رود که نظم مستقر فروبریزد و سپس ما با حوصله دست به انتخاب زنیم که اکنون می‌خواهیم جامعه را چگونه انتظام دهیم. نظم آتی در طی مرحله‌های مختلف −که همه با نبرد و رقابت همراه هستند− شکل خواهد گرفت. شکل‌گیری آن از هم اکنون شروع شده: تشکل‌های مبتنی بر قاعده‌ی رهبر-پیرو از نوعی تصور از نظم برمی‌خیزند، و تشکل‌های بدیلِ مبتنی بر قاعده‌ی برابری و بحث و خرد جمعی از نوعی دیگر. اینها دو قطب اصلی را تشکیل می‌دهند.

برنامه و کلاً تصور از نظم آینده جدا از مبارزه‌ی جاری نیست. اینکه ضربه‌ی اصلی در هر دور بر کجا باید وارد شود، و با چه کسانی می‌توان متحد شد با چه کسانی نمی‌توان، تعیین‌کننده است در این باره که نظم آتی چگونه باشد. خطوطی از این موضوع در بخش‌های پیشین این مجموعه بررسی شد، اکنون آن را زیر عنوان “نظم” پی می‌گیریم. مسئله‌ی نظم هم سویه‌های گوناگونی دارد. آنچه در زیر می‌آید تنها بیان چند نکته است.

انسان‌ها در طول زندگی تاریخی مشترک، به خاطر زیست‌جهان همسان، تبادل فکر و تجربه و قرار گرفتن در برابر مسئله‌های خوب و بد مشابه به یک فرهنگ مشترک می‌رسند که خود دارای تنوعی درونی است. در عصر جدید کوشش نظام‌یافته‌ای از سوی طبقه‌ی حاکم صورت می‌گیرد برای آنکه در حس و روح مشترک مردمان دستکاری شود. آموزش و تبلیغ، همه در خدمت این دستکاری قرار می‌گیرند تا افراد تابع ارزش‌های دستگاه قدرت شوند. نبردی در پهنه‌ی فرهنگ جاری است میان نیروی تحریف‌گر و تابع‌ساز و نیرویی که می‌خواهد جنبه‌های قدرت‌ستیز و عدالت‌خواه فرهنگ مردم را حفظ و برجسته کند.

در دوره‌ی استبداد، این امکان پدید نمی‌آید که ارزش‌های والای فرهنگ مردم برجسته شوند و اخلاق و رفتار جمعی را هدایت کنند. در نظام‌هایی هم که در آنها ضمن تداوم سلطه‌ی طبقه‌ی استثمارگر استبداد آشکار برچیده می‌شود، به دلیل اینکه باز نظام آموزشی و رسانه‌ها زیر سلطه‌ی ایدئولوژیک استثمارگران  قرار دارد، این امکان محدود است. این چنین است که می‌بینیم ایدئولوژی‌های ناسیونالیستی و مذهبی −که در پیوند با هم‌اند، ریشه‌های مشترک دارند و به هم نیرو می‌رسانند− نفرت از غریبه، و نفرت از دیگری (قوم و زبان و آیینی دیگر، اندیشه‌ای دیگر) را می‌پراکنند. ارزش‌های والایی که در فرهنگ مردم وجود دارند و می‌توانند ارتقا یابند و بدیل فرهنگ مسلط شوند، اینها و همانندهای اینهایند: خیرخواهی، احترام به کار و محصول زحمت، همبستگی، همیاری، ظلم‌ستیزی، غریبه‌نوازی، و مشترک کردن سفره.

در ایرانِ زیر سلطه‌ی دو سلسله‌ی اخیر، پهلوی و ولایی، هویت ایرانی را با ایدئولوژی باستانی-آریایی و شیعی و در عمل در ترکیب متغیری از این دو تعریف کرده‌اند. تحریف‌هایشان بی‌تأثیر نبوده است. نباید انتظار داشت که این بار، وقتی نظم استبدادی فروریزد، فوراً ارزش‌های برابری و عدالت و رواداری، جای ارزش‌های ایدئولوژیک آنها را بگیرند. بنابر این با چه آمادگی‌ای باید برای دوره‌ی دگرگونی اساسی مواجه شد؟ ظنّ قوی‌ این است که دگرگونی مراحل مختلفی را از سر بگذارند. باز در این حالت با چه تصوری از نظم باید نظم مستقر در اصل آشفته را نقد کرد و با بی‌نظمی‌ آشکاری مواجه شد که محتملاً پس از درهم شکسته شدن قدرت‌ کنترل‌کننده‌ی مرکزی با آن مواجه خواهیم شد؟

جنگ داخلی

اساس استبداد یک نظم امتیازوَری است، نه صرفاً خودخواهی و سادیسم سروَر و اطرافیانش. حمله به استبداد بدون حمله به آن نظم مبنایی در نهایت در حد اراده برای تغییرهایی ظاهری در دستگاه فرماندهی حکومت است. اگر تغییری سطحی در این دستگاه پیش آید، به گونه‌ای که یکپارچگی نیروهای سرکوب حفظ شود، آنها بتوانند به کنترل مؤثر خود ادامه دهند، در نظم امتیازوری دستکاری‌هایی شود به صورتی که بخشی از ناراضیان موقتاً هم که شده راضی شوند، و وعده‌هایی به قدرت‌های غربی و به عربستان سعودی داده شود که آنها را نیز راضی و خشنود کند، در این حال ما وارد یک مرحله‌ی دیگر از حیات جمهوری اسلامی می‌شویم که معلوم نیست چقدر طول خواهد کشید. اعتراض وجود خواهد داشت، و همه‌ی شانس بقا برای جمهوری اسلامی تابع آن می‌شود که آیا می‌تواند ضمن سرکوب، اعتراض‌ها را در مجراهای قابل کنترل بیندازد یا نه. در این حال، جنگی که می‌تواند آشکار شود، در حالت پوشیده ادامه می‌یابد، تا دوباره به یک نقطه‌ی بحرانی برسیم.

حتا در حالت حفظ قدرت، امکان بروز جنگ داخلی آشکار منتفی نمی‌شود. این امکان برقرار خواهد ماند، مگر نظام امتیازوری و روبنای سیاسی آن در یک روند انقلابی ضربه‌ای اساسی خورَد و امکان برقراری یک نظم عادلانه‌ی روادار فراهم شود، یا نظام امتیازوری به گونه‌ای تعدیل شود که طبقه‌ی میانی را جذب، راضی یا دست کم منتظر کند. در این حال طبقه‌‌ی میانی نقش ضربه‌گیر را ایفا خواهد کرد.

حتا در حالت‌هایی که بحران تعدیل می‌شود، موضوع جنگ داخلی اهمیت تحلیلی خود را از دست نمی‌دهد. استفاده‌ای که در این نوشته بنابر سنت اندیشه‌ی سیاسی از مفهوم جنگ داخلی می‌شود، تفاوتی اساسی با استفاده‌ی وحشت‌زا و زنهارگو از آن دارد. در نوعِ صرفاً ترساننده‌ی استفاده، دعوت به تسلیم، سکون یا سازش می‌شود، در حالی که در اینجا در مورد ضعف نیروی انقلاب زنهار داده می‌شود. اگر این ضعف برطرف نشود، خطر جنگ داخلی جدی است. پس ما با دوگونه‌ هشداردهی درباره‌ی جنگ داخلی مواجه هستیم: یکی زنهار می‌دهد که کاری نکنیم یا به قطبی که نیرو دارد تسلیم شویم، دیگری می‌گوید باید کاری کنیم.

اندکی درباره‌ی تئوری سیاسی و مسئله‌ی جنگ داخلی

در کاربست مفهوم جنگ داخلی در اندیشه‌ی سیاسی جدید دو مرحله را می‌توان از هم تشخیص داد. در مرحله‌ی نخست، جنگ داخلی حالتی است که دولت کنترل‌کننده وجود ندارد و دسته‌های مختلف علیه هم می‌جنگند. این مرحله‌ای است که در اندیشه‌ی سیاسی دولت خودفرمان (Sovereign state) به صورت مفهومی مبنایی، راهنما و شاخص یک پارادایمِ چیره شونده درمی‌آید. در اندیشه‌ی سیاسی ژان بودن (Jean Bodin)، لوستوس لیپسیوس (Lustus Lipsius) و توماس هابز (Thomas Hobbes) شاهد تقابل وضعیت دولت‌داری و وضعیت جنگ داخلی هستیم. اندیشه‌ی آنها واکنش به جنگ‌های مذهبی قرن‌های ۱۶ و ۱۷ اروپاست.

در مرحله‌ی دوم، جنگ‌ داخلی در سایه مفهوم انقلاب قرار می‌گیرد و به آن عمدتاً به عنوان جزئی از روند انقلاب نگریسته می‌شود. از زمان انقلاب کبیر فرانسه تا دو-سه دهه‌ی آخر قرن بیستم چیرگی با این نگرش است. از آنچه بنابر ماهیت جنگ داخلی است با عنوان‌هایی چون نبرد انقلاب و ضد انقلاب یاد می‌شود. در این مرحله، که بخش اصلی آن شامل انقلاب‌های قرن بیستم است، این خوش‌بینی وجود دارد که با پیروزی انقلاب دردهای جنگ داخلی تسکین یابند.

از مرحله‌ای دیگر هم می‌توان نام برد: در جایی که به هر دلیل این خوش‌بینی وجود ندارد، یا نیروی انقلاب ضعیف است، یعنی جایی که جنگ داخلی از سایه‌ی مفهوم انقلاب خارج می‌شود و دوباره به صورت تهدید درمی‌آید. درباره‌ی این وضعیت به اندازه‌ی کافی اندیشیده نشده است.[1] بر ماست که درباره‌ی آن بیندیشیم؛ بیندیشیم درباره‌ی انقلاب کم‌توان، انقلابی که در خطر آن است که نتواند هیولای جنگ داخلی را مهار کند.

جنگ آشکار، جنگ پوشیده

برای جامعه هیچ مصیبتی بدتر از جنگ داخلی نیست. زخم‌های زلزله و سیل و طاعون و کرونا هر قدر هم که عمیق باشند، درمان‌شدنی هستند، اما وای به حال جامعه‌ای که درگیر جنگ داخلی شود. زیر سلطه‌ی استبداد می‌توان زندگی کرد، اما امکان زیستن در تنگنای خونبار جنگ داخلی اصولاً مطرح نمی‌تواند باشد. بودن، یا نبودن، تحمل کردن یا نکردن، دست ما نیست. اما همه‌ی نمونه‌هایی را که از جنگ داخلی می‌شناسیم، گواه آن‌اند که درگیری خونین با یکدیگر یکباره رخ نمی‌دهد. جنگ داخلی، از مدتی پیش به شکل پوشیده جریان داشته و تا تعادل شکننده‌ی نیروهای درگیر به هم خورده، امکان بروز یافته است.

می‌توان تمام نظم‌های مستقر را که مبتنی بر تبعیض و بی‌عدالتی ساختاری و ماهوی هستند، حالت‌های پوشیده‌ی جنگ داخلی دانست. اما این قدر هم که دایره‌ی معنایی مفهوم را گسترش ندهیم، باز در مورد دوره‌هایی از نظم‌ و نظم‌هایی که در اصل نامنتظم هستند و با سرکوب پایدار شده‌اند، می‌توانیم از مفهوم جنگ داخلی پوشیده استفاده کنیم.[2] در این معنا ما در عصر جدید دیگر در اصل با انتخابی به صورت استبداد یا جنگ داخلی مواجه نیستیم، و معنای گزاره‌ی “در زیر سلطه‌ی استبداد می‌توان زندگی کرد، اما در وضعیت جنگ داخلی موضوع زندگی مطرح نتواند بود” به معنای تسلیم شدن به استبداد و تحملِ وجود مقدر آن نیست.

مفهوم جنگ داخلی پوشیده شاید اجازه دهد که چیزهایی را ببینیم که در تصور از وضعیت در قالب دوگانه‌ی یا صلح و سازش یا جنگ آشکار نمی‌بینیم.

در اندیشه‌ی سیاسی آغاز عصر جدید ایرانی، توجه به جنگ داخلی آشکار است. از جمله زیر عنوان‌هایی چون هرج و مرج از آن نام می‌برند. متجددان ملی‌گرایی که ایدئولوژی گذار از مشروطیت به سلطنت پهلوی را طرح‌ریزی کردند، به فکر یک استبداد منور نظم‌دهنده بودند، یک دولت لویانی، که به هرج و مرج پایان دهد و ملت را متحد کند. سامان‌یابی لویاتانی همواره آرزوی استبداد متجدد ایرانی بوده است.

لویاتانِ رضاشاهی پوشالی بود. هرج و مرج در عصر او به صورت موقتی و ظاهری فروخوابید. از پایان دوره‌ی استبداد رضاشاهی  تا غلبه‌ی رژیم کودتایی ۲۸ مرداد، دوباره درگیر وضعیتی هستیم که آبستن جنگ داخلی است. یک دوره‌ی کوتاه نسبتا آرام با شورش ۱۵ خرداد به پایان می‌رسد. دوباره کنترل برقرار می‌شود، اما وضعیت از دهه‌ی ۱۳۵۰ باز به سمت جنگ داخلی پوشیده می‌رود. در آغاز این دهه است که محمدرضاشاه با تشکیل حزب رستاخیر اراده کرد لویاتان شود. هیولا، قادر به سلطه‌ی مطلق نمی‌شود. جنگ داخلی از اواخر ۱۳۵۶ پرنمود می‌شود. وضعیت جنگیِ کمابیش آشکار حدود ده سال ادامه می‌یابد. رژیم ولایی نشسته بر جای پهلوی با کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ خود را پیروز جنگ اعلام می‌کند.

توجه به دوره‌بندی دهه‌ی ۱۳۵۰ تا پایان دهه‌ی ۱۳۶۰ بر اساس نموداری جنگ داخلی در قیاس با دوره‌بندی به صورتِ “پیش از انقلاب−پس از انقلاب”، شاید جنبه‌هایی از واقعیت را بنماید که بدون مفهوم‌پردازی برپایه‌ی جنگ داخلی پوشیده می‌مانند یا همه‌ی سویه‌های خود را آشکار نمی‌کنند. از همان سال ۱۳۵۶ و پیشتر از آن در زندان‌های سیاسی و سپس در دانشگاه درگیری‌هایی آغاز می‌شود که جلوه‌های آغازین درگیری‌هایی هستند که پساتر در دهه‌ی نخست پس از انقلاب، شکل آشکار خونینی می‌یابند. بردن آنچه با جنگ داخلی بیان شدنی است، زیر مفهوم‌های عمومی ناظر به اختلاف‌ها و درگیری‌هایی که در جامعه‌های بشری “طبیعی” و “عادی” پنداشته می‌شوند، درست به خاطر عادی‌سازی آنها اشکال دارند. اکنون هم خطر عادی‌بینی وضعیت جدی است.

وضعیت در ایران ظاهرا با پایان جنگ با عراق عادی شد یا دقیق‌تر بگویم عادی‌اش کردند. یک رکن عادی کردن در جریان جنگ استوار شد: سپاه پاسداران. نظم نامنتظمی که از پایان دهه‌ی ۱۳۶۰ برقرار شد بر سپاه اتکا داشت. آنچنان که پیشتر اشاره شد، همتافته‌‌ی ایدئولوژیک-نظامی-اقتصادی‌ای که نظام را می‌ساخت، ظاهراً از پایان دهه‌ی ۱۳۶۰ بر همه‌ی امور چیره شد. اما یک دهه‌ی بعد علایم پرجلوه‌ی درگیری‌ها آشکار شدند، درگیری‌هایی که این بار از مجرای رقابت‌ها در بالا عبور می‌کردند.

در مورد آنچه جنگ داخلی پوشیده می‌نامیمش، “مجرا” یعنی کانالی که در آن ستیز جریان می‌یابد، از نظر سمت و سو و نوع جمعیتی که آنان را به تقابل می‌کشاند، بسی مهم است. مجرا در  دهه‌ی ۱۳۶۰ با ورطه‌ی میان حکومت و مخالفانش (مهم‌تر از همه مجاهدین و گروه‌های چپ و کردستانی) مشخص می‌شد. از اواسط دهه‌ی ۱۳۷۰ تا پایان دهه‌ی ۱۳۸۰ مجرای اصلی شکافی بود که میان جناح‌های حکومتی دهان گشوده بود. اکنون اما مجرا پیچیده‌تر از آنی است که آن را تنها با شکاف میان مردم و حکومت یا مخالفان و حکومت مشخص کنیم. هم در میان حکومت جنگی پوشیده جریان دارد، هم میان مخالفان.

دو مشکل درهم‌تنیده

موضوع نبرد، گران‌سنگ است: درگیری بر سر یک نظام امتیازوری است، بر سر این است که با تغییرهایی ادامه یابد، جای خود را به تمامی یا به صورت بخشی به نظام مشابهی از نظر بنا بودن بر تبعیض، استثمار و غارت بدهد، یا اینکه کل نظم دگرگون شود.

در پیوند با این درگیری و همهنگام تا حدی متمایز از آن، درگیری‌ای است که مفهوم کانونی آن اینک مفهوم “تمامیت ارضی” است. نه صرفاً اَرض در معنای جغرافیایی آن، بلکه در درجه‌ی نخست ارضِ فرهنگی و تاریخی موضوع ستیز است. درگیری بر سر دین است، و اینکه دین که کنار رود، مثلا چه چیزی جز شیعی‌گریِ تُرک و فارس را کنار هم می‌نشاند. ایده‌ی “ایران” (مثلا در قالب “ایران‌شهر”) آیا آن زور را دارد که ترک و فارس و کرد را در یک کشور متحد هم کند؟ عرب خوزستانی بر چه مبنایی با بختیاری و لُر همسفره و همسفر شود؟

بر بحث‌های جاری درکی ساده‌نگرانه از سکولار شدن نظام سیاسی چیره است. توجه نمی‌شود که مسئله صرفاً راندن آخوندها از حوزه‌ی حکمرانی و حتا شریعت‌زدایی از کتاب قانون نیست. قرار است عنصری از مبنای سامان کشور حذف شود که از زمان صفویان تا کنون اساس دولت‌مداری ایرانی بوده است. آیا آن را که حذف کنیم، کورش و داریوش می‌توانند جای محمد و علی را بگیرند و این بار به اسم آنان جادوی ایدئولوژیکی به کار گرفته شود که در دوره‌ی پهلوی ناکارآمدی آن مشخص شد؟

در بخش نهم این یادداشت‌ها تأکید شد که سامان اجتماعی ما دیگر نمی‌تواند بر بنیاد هویت شیعی یا هویت آریایی-باستانی و یا ترکیبی از این دو نهاده شود. ما به قرارداد اجتماعی‌ای نوین نیاز داریم تا مبنای سامان‌دهی به خانه‌ی مشترک مردم همسرنوشت باشد.

پس ما با دو مشکل درهم‌تنیده مواجه هستیم که قرارداد اجتماعی نو باید آنها را حل کند: برچیدن نظام امتیازوری موجود، یعنی برقراری عدالت و آزادی، و دیگری بازتعریف مبنای هویت جمع همسرنوشت ایرانی. این بازتعریف امری صرفاً نظری نیست، در عمل صورت می‌گیرد. وقتی زحمت‌کشان و محرومان متشکل می‌شوند، همبسته می‌شوند، مبارزه‌ی مشترکی را پیش می‌برند، در حالی که علیه نظم موجود می‌جنگند، مبنای همسرنوشتی را از نو تعریف می‌کنند. تأکید بر وجه عملی موضوع، نافی اهمیت فکر در زمینه‌ی قرارداد اجتماعی نو نیست.

در نقد نرمالیسم

مشکلی آشکار در رسیدن به این قرارداد اجتماعی نبود فضای مناسب برای همفکری عمومی درباره‌ی آن است. ما به دوره‌ی بحران‌ها پا نهاده‌ایم و بحران تنها در حاکمیت و رابطه‌ی میان حاکمان و جامعه نیست. در مغز تک‌تک ما نیز هست. با انبوهی مسئله مواجه شده‌ایم، اما درست در زمانی که ایده‌های راهنما ضعیف هستند یا در دفاع از خود کم‌توان‌اند. قیام ژینا مسئله‌ی زن و در شکلی کلی‌تر مسئله‌ی تبعیض را به عنوان مسئله‌ی محوری طرح کرد. اگر فضا مساعد بود، می‌بایست این موضوع در هر دو بُعد گذشته و آینده اندیشیده می‌شد. کل تاریخ کشور به عنوان تاریخ سرکوب و تبعیض بازنموده می‌شد و خطوط طرحی برای آینده ترسیم می‌شد که مانع بازتولید نظام امتیازآوری شود. اما حرکت در این جهت به کندی صورت می‌گیرد. در عوض نیرویی به صورت شتابان می‌کوشد جلودار شود که می‌خواهد نظام سلطانی را احیا کند.

در کانون توجه‌ نیروی راست‌گرای “اپوزیسیون” سوژه‌ی نرمال قرار دارد. این سوژه‌ دنبال یک “زندگی نرمال” است در یک کشور عادی با یک رژیم عادی. این همه‌ی داستان نیست. نمایی از عادی بودن آنی است که در تصویرهایی رنگی از زندگی‌‌ای شیک و بی دغدغه از زمان شاه نشان داده می‌شود. اشکال بازنمایی زندگی عادی در همزمانی‌اش با سانسور زندگی غیرِعادی است. سوژه‌‌ی نرمال از هم اکنون شروع کرده به حذف کردن آنچه نا−نرمال (abnormal) است و خطر برای تمامیت قدرت است.

مدام شرط می‌گذارند که نرمالیته چیست و بر این اساس چه کسانی می‌توانند در ائتلاف برای کسب قدرت بگنجند. در درجه‌ی نخست نیروهای چپ و کُرد حذف می‌شوند؛ جمهوری‌خواهانی هم که در جمهوری‌خواهی‌شان جدیت داشته باشند، جای‌شان در حریم نرمالیته نیست. هر آنچه معطوف به تشکل‌یابی محرومان و علیه بهره‌کشی باشد، غیر عادی تلقی می‌شود. مدام در تلاش‌اند خاموش کنند آن حافظه‌ی تاریخی را که به یاد می‌آورد استبداد سلطنتی چه بود و چگونه رهگشای استبداد فقاهتی شد. “زن، زندگی، آزادی” را برای اینکه نرمال شود، با شعار “مرد، میهن، آبادی” تعدیل می‌کنند.

سلطنت شانسی برای احیا شدن ندارد. اما سلطنت‌طلب به هر حال یک پای جنگ داخلی است. اگر در حالتی رژیم “نرمال” مطلوب سوژه‌ی نرمال به قدرت برسد، در برابر نا-نرمال‌ها به سرکوب و کشتار متوسل خواهد شد. این تصور به غایت ساده‌لوحانه است که اگر برنامه‌ی نرمالی را پیش گیریم و به ائتلاف نرمالی که سلطنت‌طلبان می‌خواهند بپیوندیم، کمک می‌کنیم که رژیم نرمالی بر سر کار آید، و با استقرار آن ما در یک دموکراسی نرمال خواهیم توانست به شیوه‌ای نرمال دیدگاه‌های خود را طرح کنیم. فراموش نکنیم: صحبت بر سر سلطنت ایرانی است، نه سوئدی و نروژی قرن بیستم. و سلطنت در آنجایی که ایران نامیده می‌شود، با نزدیک به سه هزار سال سابقه، از نظر رتبه‌ی تبهکاری در رده‌های اول تاریخ جهان قرار می‌گیرد. تاریخ جنایات دستگاه دین، بخشی از تاریخ سلطنت است.

برملا کردن زمینه و نیروهای برانگیزاننده‌ی جنگ داخلی کمک می‌کند، گفتمان نرمالیسم به هم ریخته شود. هیچ چیزی نرمال نیست، و نرمالیسم در خوش‌بینانه‌ترین تعبیر تلاش برای ندیدن واقعیتِ غیر عادی است. در برابر نرمالیسم این گزاره قرار می‌گیرد: تا زمانی که بی‌عدالتی و تبعیض و نابرابری برقرار است، نمی‌توان عادی زیست، مگر به بهای ندیدن، و به بهای همدستی با ستم.

وضعیت این گونه است و این گونه می‌ماند: نرمال‌ها به واقع نا-نرمال، و در عوض نا-نرمال‌ها به‌واقع  نرمال هستند. این وضعیتی است که هر آن می‌تواند از جنگ داخلی پوشیده به جنگ داخلی آشکار گذر کند.

بیشترین شانس برای حفظ ظاهر عادی امور آن است که رژیم نا-نرمال جمهوری اسلامی به شکلی که سوژه‌‌ی نرمال و جهان نرمال بپسندد، نرمال شود. احتمال این امر از احتمال پیش‌رَوی سناریوی ائتلاف نرمالیست‌ها گرد سلطنت بیشتر است. سوژه‌ی نرمال رژیم راست‌گرای مستقر ممکن است سوژه‌ی نرمال اپوزیسیون راست‌گرا را در سایه‌ی خود قرار دهد، یا حتا مجذوب خود کند.

چه می‌توان کرد؟

در وضعیتی که جنگ داخلی ممکن است از شکل پوشیده به شکل آشکار درآید، چه می‌توان کرد؟

یک پیشنهاد آن است که با نظر به خطر سوریه‌ای شدن، از درگیری با حکومت بپرهیزیم و مثلا شیوه‌ی رفتار اصلاح‌طلبان را پیش گیریم. شکاف میان جامعه و دولت ژرف‌تر از آن است که اگر گروهی به این مشیْ بگرود، پیرو و پشتیبان بیابد؛ در عوض خود نیز نیرو از دست می‌دهد. گروهی که به حاکمیت می‌پیوندد، به پشتیبانی از یک طرف جنگ داخلی برخاسته است.

یک پیشنهاد دیگر این است که همه به رضا پهلوی متوکل شوند. پیش‌نهندگان چنین راهی معمولاً گمان می‌برند و تبلیغ می‌کنند، اگر اکثریت گرد رضا پهلوی جمع شوند، او در یک روز طلایی قدرت را به دست می‌گیرد و مقدمات همه‌پرسی تعیین نوع نظام و تشکیل مجلس مؤسسان را فراهم می‌کند، سپس همه می‌روند دنبال کارشان و به شکلی نرمال در محیط یک دموکراسی نرمال به رقابت با هم می‌پردازند. این داستان دست کم این اشکال‌ها را دارد: ۱) رضا پهلوی فاقد توان و کاریسمایی است که تعادل نیروها را به شکل شکننده‌ای برهم زند. او یک ائتلاف مقدماتی در اردوی راست را هم نمی‌تواند سازمان دهد. اگر غرب به این نتیجه برسد که باید سرمایه‌گذاری اصلی‌اش بر روی سلطنت باشد، خود فرماندهان اصلی نبرد سلطنت‌طلبانه را تعیین خواهد کرد. این فرماندهان‌اند که به رضا پهلوی فرمان می‌دهند. اینکه از او چه بسازند، بسته به منافع فرماندهانِ آن فرماندهان دارد.  ۲) یک روز طلاییِ شبیه ۲۲ بهمن رخ نخواهد داد. فروپاشی رژیم با تکه تکه شدن و درگیری آنها با هم و با دیگران همراه است. سلطنت، جبهه‌ای برای خود نخواهد گشود. پا در جبهه‌ای آماده می‌نهد تا با کمک بخشی از رژیم و نیروی خارجی قدرت را کسب کند. اما اینکه نیروی سلطنت ضمیمه‌ی یک تکه کنده شده از رژیم شود، محتمل‌تر از آن است که نیروی کنده شده به اردوی سلطنت بگرود. ۳) و گیریم که تعادل نیروها چنان به نفع سلطنت شکسته شود که در یک ۲۲ بهمن طلایی سلطنت‌طلبان قدرت را به دست گیرند. کدام تجربه‌ی تاریخی می‌گوید که سلطنت ایرانی‌ آغاز کننده یک روند موکراتیک خواهد بود؟ آیا ممکن است بنابر اراده و انتخاب اکثریت مردم، قدرت را وانهند یا تقسیم کنند؟ از روز پس از پیروزی‌شان، اگر دادخواهان و عدالت‌خواهان به میدان بیایند، با آنان چه رفتاری خواهند کرد؟ به کارگرانی که شورا تشکیل می‌دهند، به دانشجویانی که می‌خواهند ساز و کار دانشگاه را دموکراتیک کنند، به انواع و اقسام کمیته‌ها و تشکل‌ها برای خودگردانی و برخورداری از حق مشارکت در محل زندگی و کار چگونه برخورد خواهند کرد؟ به طور مشخص با کردستان چگونه مواجه خواهند شد؟ در برابر انواع و اقسام رسانه و تجمع و تشکل برای شفاف‌سازی، اطلاع‌رسانی و بیان آزاد نظر چه موضعی خواهند گرفت؟ از روز ۲۳ بهمن سال ۱۳۵۷ جنگ داخلی‌ای که انقلاب نامیده می‌شد، وارد فصل تازه‌ای شد. اگر سلطنت‌طلبان قدرت گیرند، به خاطر تشدید تبعیض‌ها و تقابل‌ها از ۱۳۵۷ تا کنون، این بار جنگ داخلی فراگیرتر و مهیب‌تر از آن دوران خواهد بود. همه‌ی آن داستان‌سرایی‌ها درباره همه‌پرسی و مجلس مؤسسان پوچی خود را برمی‌نمایانند. سوژه‌ی نرمال به غایت نا-نرمال می‌شود تا حالت نرمال مطلوب را برقرار کند.

هنوز محتمل‌ترین حالت این است که برای مدتی با همین رژیم جمهوری اسلامی با دگرگونی‌هایی در ترکیب قدرت سروکار داشته باشیم. صف‌بندی‌ها متغیر هستند؛ چیزی که تغییر نمی‌کند، یک نظام امتیازوری است که امتیازوران با تمام نیرو برای حفظ آن می‌کوشند و بسته به وضعیت ممکن است به اصلاح گرایش یابند، و به صورتی کنترل شده امکان شراکت در امتیازها را فراهم سازند. در هر سرفصلی از تحول‌ها جنگ داخلی از حالت پوشیده به حالت آشکار درمی‌آید.

در همه‌ی حالت‌هایی که در اینجا برشمردیم و باز به آنها می‌توان اضافه کرد، جنگ داخلی نشانه‌ی ضعف نیروی انقلاب است. اصولاً اگر نیروی انقلاب قوی و به اصطلاح دارای هژمونی بود، مفهوم جنگ داخلی در سایه‌ی مفهوم انقلاب قرار می‌گرفت، کنترل‌پذیر و در صورت بروز، موقتی پنداشته می‌شد. اگر این منطق را بپذیریم و پیش از آن مشیِ وادادن و توکل کردن را رد کنیم، تنها یک راه برای رویارویی با جنگ داخلی می‌ماند، و آن تقویت نیروی انقلاب است، تقویت نیرویی که به راستی علیه ستم و تبعیض و نابرابری باشد.

اگر نیروی انقلاب تقویت نشود، یا نکبت نظام ولایی به شکل‌هایی ادامه می‌یابد، یا جنگ داخلی از حالت ترکیبیِ پوشیده و آشکار به صورت آشکار و فراگیر درمی‌آید و کشور جولانگاه انواع و اقسام قوای ویرانگر داخلی و خارجی می‌شود. تنها با تقویت نیروی انقلاب می‌توانیم مانع فراگیری و پایندگی خشونت شویم. مشیِ مؤثر ضد خشونت، بسیج بیشترین جمعیت است.

اما نیروی انقلاب را چگونه می‌توان تقویت کرد؟ در بخش بعدی این یادداشت‌ها جنبه‌ای از این موضوع را از زاویه‌ی شرط‌های امکان همگرایی نیروهای انقلابی بررسی می‌کنیم.

ادامه دارد

––––––––––––––––––––––––––––––

پانویس‌ها

[1] یکی از آثار کم‌نظیر از نظر اندیشه‌ورزی در این باب این کتاب هانس-مگنوس اِنتسِنسبِرگر است:

Hans Magnus Enzensberger, Aussichten auf den Bürgerkrieg, Frankfurt/M 1993.

[2] در تئوری سیاسی، این نوع نگرش را مدیون فرانتس نویمَن هستیم. رجوع کنید به بحث‌هایی که کتاب زیر برانگیخته، کتابی که به بررسی ساختار به‌غایت منظم نظام‌ ناسیونا‌ل‌سوسیالیسم آلمان اختصاص دارد:

Franz Neumann: Behemoth. The structure and practice of national socialism 1933-1944. London 1944.

Ad placeholder

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: مسئله‌ی جنگ داخلی