آمریکا با دانشجویان طرفدار انقلاب چه کرد؟

روایت زندگی‌اش به کتاب تاریخی می‌ماند که برگ‌هایش در گوشه‌های تاریک و حساس تاریخ این سرزمین ورق خورده. «مریم محمدی» را می‌گویم. زنی که بعد از آزاد شدن از چنگ آمریکایی‌ها این اولین باری است که پای میز مصاحبه می‌نشیند تا از زخمی بگوید که بیش از ۴۰ سال از آن گذشته!

روز‌هایی دور با خودش عهد کرده گمنام بماند و ناشناس، با خودش عهد کرده تمرکزش روی اسم نباشد و روی رسم و راه درست باشد، اما در جریان اغتشاشات پاییز ۱۴۰۱ وقتی به گوشش رسید. ضد انقلاب و اغتشاشگران پتک آزادی آمریکا و اروپا را بر سر ایران می‌کوبند تصمیم گرفت از زخم ۴۰ ساله‌اش بگوید از آن به اصطلاح آزادی‌ای بگوید که در آمریکا تجربه کرده است.

بیشتربخوانید

متولد سال ۱۳۴۱ است و بزرگ شده آمریکا. قبل از انقلاب برای تحصیل پدرش راهی آمریکا شدند و چندسالی را در شهر کلمبیا گذراندند. پدرش دانشجوی دکتری علوم سیاسی بود و همین باعث شد به سیاست علاقه داشته باشد. روایتش را از آنجا شروع می‌کند که روز‌های سختی را در مدارس آمریکایی به خاطر مسلمان بودنش گذرانده.‌

می‌گوید: «خانواده من یک خانواده سنتی بودند. مسلمان بودند، اما آشنایی چندانی با حجاب نداشتند. من هم همینطور تا سن ۱۶ سالگی اطلاع و اعتقادی به حجاب نداشتم. از همان اوایل نوجوانی کنجکاو بودم و اهل تحقیق. زمانی چیزی را می‌پذیرفتم و قبول می‌کردم که کاملا درباره‌اش جستجو کرده باشم. اسلام را هم زمانی قبول کردم که کامل من را قانع کرد. ایران که بودم آشنایی زیادی با مسائل دینی نداشتم. اما در آمریکا شروع کردم به خواندن انجیل و تورات و قرآن حتی گاهی به کلیسا می‌رفتم تا آداب ادیان دیگر را هم ببینم و آنوقت یک دین کامل را انتخاب کنم. ۱۶ سالم که بود عاشق اسلام شدم و چند وقت بعدهم محجبه.»

وقتی محجبه شدم!

لحن صحبت‌هایش شور و حال همان دختر نوجوان را دارد. با لبخندی که یادگار حس و حال خوب همان روزهاست می‌گوید: «همچنان داشتم درباره اسلام می‌خواندم که یک روز متوجه شدم خدا در قرآن به حجاب سفارش کرده. یادم نمی‌رود آن روز با شوق و ذوق رفتم پیش مادرم و گفتم «وای مامان من نمی‌دونستم خدا گفته باید حجاب داشته باشیم. از این به بعد می‌خوام با حجاب بشم.» مادرم مردد بود، اما مثل پدرم همیشه به خواسته‌هایمان احترام می‌گذاشت. همین شد که یک روز باهم رفتیم تا لباس و روسری بخرم. لباس مناسب پیدا نمی‌کردم مثلا یک لباس آستین بلند بود، اما قدش کوتاه. یکی هم بلند بود و آستین نداشت. مجبور بودم چند لباس روی هم بپوشم تا حجابم حفظ شود.»

آزادی به سبک آمریکا

لبخند خیلی زود از لبش رنگ می‌بازد. صفحه خاطراتش رسیده به روز‌های تلخ. برایم از روز‌هایی می‌گوید که آزادی برایش در آمریکا معنا شد: «محجبه که شدم مدرسه برای من تبدیل شد به یک کابوس. هر روز مجبور بودم رفتار‌های توهین آمیز معلم‌ها و همکلاسی‌هایم را تحمل کنم. برایم جالب بود معلم‌هایی که تا دیروز رفتار دیگری با من داشتند با محجبه شدنم کاملا نوع صحبت و رفتارشان تغییر کرده بود هربار که می‌خواستم وارد کلاس شوم نگاه تحقیرآمیز بچه‌ها را حس می‌کردم و کنایه‌هایشان را می‌شنیدم. صحبت‌هایشان برای نوجوانی به سن و سال من واقعا اذیت کننده بود، اما چون خودم به حجاب رسیده بودم و آن را درک کرده بودم. تحقیرهایشان باعث نمی‌شد بخواهم تغییر کنم. حجاب را کنار بگذارم و مثل آن‌ها شوم. آن‌ها هرکه را شبیه خودشان نباشد مسخره می‌کردند حالا فرقی هم نداشت چه به خاطر حجاب چه به خاطر رنگ پوست و نژاد. البته بودند کسانی که بین‌شان برای بقیه هم احترام قائل باشند. حتی بعضی اوقات هم نقشه می‌کشیدند که من را اذیت کنند.»

ماجرای ملاقات با امام خمینی!

می‌رسد به روز‌های بحبوبه انقلاب. همان روز‌ها که هر روز خبر تازه‌ای از ایران و انقلاب مردمی‌اش به گوش می‌رسد. مریم مثل پدرش دل‌سپرده امام خمینی است. اتفاقات ایران هوایی‌شان می‌کند تا برگردند و هم‌شانه مردم‌شان باشند. هنوز درس پدر تمام نشده و خانواده مردد هستند که چه کنند؟! عاقبت پدر مریم راهی نوفل لوشاتو می‌شود تا دیداری با رهبر انقلاب داشته باشد و از ایشان کسب تکلیف کند. مریم چشم به راه پدر است. دلش می‌خواهد سوغات پدر از نوفل لوشاتو چند توصیه از رهبرش باشد و بس! پدر که می‌آید می‌گوید: «آقا فرمودند درس‌تان را تمام کنید و بعد به وطن بازگردید. اینطور بیشتر به درد کشور می‌خورید!» همین یک جمله می‌شود روشنای چشم مریم.

جشن پیروزی انقلاب اسلامی در آمریکا!

می‌گوید: «وارد دانشگاه که شدم درس پدرم هم تمام شد و خانواده به ایران بازگشتند. اما من ماندم تا همانطور که آقا فرمودند درس بخوانم و برای کشورم مفید باشم. همان ترم اول عضو انجمن اسلامی دانشگاه شدم و با دانشجو‌ها هرچه از دست‌مان برمی‌آمد برای انقلاب انجام دادیم. پیام‌ها و اعلامیه‌های امام را تکثیر و پخش می‌کردیم. جلسه هم‌اندیشی داشتیم. تبلیغ چهره به چهره انجام می‌دادیم و برای دانشجویان ایرانی از انقلاب ایران می‌گفتیم. حتی بعضی‌ها را هم دعوت به اسلام می‌کردیم و هم دعوت به حمایت از انقلاب. چسبیده بودیم به رادیو، باید یک ساعت با رادیو کلنجار می‌رفتیم تا موجی را بگیرد که اخبار ایران را بشنویم. حتی باز هم صدا نمی‌آمد. حال و روزمان بستگی داشت به آن رادیو، اگر گوینده خبر خوشی را می‌داد کیف همه‌مان کوک بود، اما اگر خبر بد بود مثل ماتم زده‌ها می‌شدیم. یکی از همین روز‌ها که گوش‌مان را چسبانده بودیم به رادیو بالاخره گوینده به دل‌های منتظر ما رحم کرد و خبر پیروزی انقلاب را داد. آنقدر خوشحال شدیم که خدا می‌داند. کیلومتر‌ها دور‌تر از ایران بین خودمان جشن پیروزی انقلاب را گرفتیم! آن هم در آمریکا»‌

ذوق می‌دود توی چشم‌هایش. چشم‌هایش می‌خندند و چین می‌خورد. چین و چروک روزگار هم نشسته روی صورتش، اما وقتی از آن روز‌ها حرف می‌زند شبیه همان مریم ۱۸ ساله می‌شود همان مریم پر انرژی‌ای که حتی در زندان هم لیدر بود.

تسخیر لانه جاسوسی و برگی از تاریخ که گمنام مانده!

«حالمان خوب بود خوبِ خوب. هنوز هم همان رادیو، پیک خبر رسان ما بود و نقطه اتصال‌مان با ایران. خوشحال بودیم برای کشورمان و مثل قبل سعی می‌کردیم فعال باشیم و از همان‌جا هم هرچه از دست‌مان برمی‌آید برای کشورمان انجام دهیم. تقریبا ۹ ماه بعد از پیروزی انقلاب بود که اخبار مربوط به تسخیر لانه جاسوسی به گوشمان رسید. رشادت دانشجویان ایرانی را که در ۱۳ آبان شنیدیم ما هم دست به کار شدیم. قرار گذاشتیم با جمعی از دانشجویان عضو انجمن اسلامی برویم و جلوی کاخ سفید به نشانه اعتراض به جاسوسی آمریکا تحصن کنیم. ۱۲۰ پسر و ۳۰ دختر با دست‌نوشته‌هایمان نشستیم رو به روی کاخ سفید. نه شعاری می‌دادیم نه رفتار غیر قانونی‌ای. اما به وحشیانه‌ترین حالت ممکن همه‌ما را دستگیر و زندانی کردند.»‌

اشک خانه‌نشین چشم‌هایش می‌شود. بغض راه گلویش را می‌بندد و منِ مشتاقِ شنیدن لیوان آبی به دستش می‌دهم. سخت است روز‌های تلخ را به یادآوردن.

مثل اسیران کربلا

کمی که بهتر می‌شود راوی ادامه سرگذتش می‌‍شود: «داشتم می‌گفتم ما کار خلافی نکرده بودیم، اما کشوری که مدعی آزادی و آزادی بیان است ما را دستگیر کرد تا در مقابلِ جاسوس‌های آمریکایی که ایران دستگیرشان کرده بود گروکشی کند و حرفی برای گفتن داشته باشد. وحشیانه‌ترین برخورد‌ها را با ما داشتند. حجاب‌مان را برداشتند. دست‌هایمان را به هم و پاهایمان را به هم زنجیر کردند. وقتی می‌خواستند جابه‌جا شویم. یک پلیس زنجیر دست‌ها را می‌گرفت و یکی زنجیر پا‌ها را و از زمین بلندمان می‌کردند. چشم‌هایمان را بسته بودند و هر روز در یک شهر ما را می‌گرداندند. ما را ساعت‌ها در خیابان‌های شهر به نمایش می‌گذاشتند. فیلم می‌گرفتند و به خودشان افتخار می‌کردند بعد به زندان آن شهر منتقل‌مان می‌کردند و با باتوم و کتک از ما پذیرایی می‌کردند. ۱۰ روز در ۱۰ شهر ما را گرداندند.»

بغضش مثل چینی بند خورده‌ای است که هزار بار میان صحبت‌هایش چفت و بستش کرده که نشکند، عاقبت می‌شکند و اشک می‌شود. دست می‌گذارد روی صورتش. اشک می‌ریزد. می‌گوید: «هنوز هم برایم سخت است یادآوری آن روزها.» برای اینکه آرامش کنم. پناه می‌برم به یک جمله: «شما درد حضرت زینب و اسرای کربلا را کشیدید. قربان دلتان اشک نریزید.»

یک نماز جماعت با زندانی‌های آمریکایی

برایم از روزگار جوانی می‌گوید از آن روز‌ها که حتی با اینکه در زندان شرایط سختی را تجربه کرده. بازهم پر شور است و انقلابی. دختر ۱۹ ساله‌ای که با هوشمندی اش عرصه را بر ماموران آمریکایی تنگ می‌کند و فریاد آزادی سر می‌دهد: «در زندان من رابط بین زندانیان و ماموران پلیس بودم. به نوعی لیدر بچه‌ها به حساب می‌آمدم. هر روز در یک زندان بودیم و هر زندان هم اذیت و آزار‌های مخصوص به خودش را داشت. آنقدر کتک مان می‌زدند که از استخوان درد خواب مان نمی‌برد. به هر زندانی که می‌رفتیم، چون تسلطم بر زبان انگلیسی بسیار بود. با زندانی‌های دیگر صحبت می‌کردم و درباره اسلام و انقلاب اسلامی به آن‌ها می‌گفتم. گرچه سلول مان جدا بود و نمی‌دیدم شان، اما از هر فرصتی استفاده می‌کردم تا زندانیان را با آزادی واقعی آشنا کنم. در یکی از زندان‌ها با یکی از شهروندان آمریکای لاتین درباره اسلام حرف زدم و این فرد آنقدر تحت تاثیر قرار گرفته بود که یک کیف از صنایع دستی شهرشان را برایم از لای میله‌ها پرت کرد و هدیه داد به من!» شیرینی این خاطرات، تلخی آن روز‌ها را می‌شورد و می‌برد، از یادآوری چیزی خنده می‌نشیند روی لب هایش، می‌گوید: «اجازه نداشتیم نماز بخوانیم. بچه‌ها نگران نمازهایشان بودند. در یکی از زندان‌ها به بچه‌ها گفتم شروع کنید و قاشق هایتان را بکوبید به میله ها، نمی‌دانستند برای چی مدام سوال می‌پرسیدند. گفتم خودتان می‌فهمید.

صدا آنقدر زیاد شد که مامور زندان آمد تا ببیند چه می‌خواهیم. گفتم می‌خواهیم عبادت کنیم و مجبور شدند ما را به محوطه میانی زندان منتقل کنند که نماز جماعت بخوانیم. نه حجاب داشتیم نه وضو، اما نماز جماعت بهانه بود. تا درِ سلول هایمان را باز کردند به زندانی‌های دیگر و سیاه پوستان بی گناه از اسلام گفتیم، از آزادی واقعی که در دین مان است. خواستیم با ما همراه شوند و ذکر خدا را بگویند. الله اکبر گفتم و یک زندان پشت سرم تکرار کردند. ماموران زندان تا این صحنه را دیدند. متفرق مان کردند و با کتک به سلول هایمان بازگرداندن مان.

دیوار گوشتی و خباثت آمریکایی‌ها

۱۰ روز ماندن شان در زندان شاید به قدر ۱۰ سال خاطره باشد. خاطره‌هایی که گاه آنقدر تلخ هستند که دلش نمی‌خواهد به زبان بیاورد، اما باز کلمات را به هر سختی‌ای که شده به زبان می‌کشد تا از آن روز‌ها بگوید: «هر زندان شرایط سخت خودش را داشت مثلا در یکی از زندان‌ها همه ما دختر‌ها در یک سالن کوچک بودیم و آقایان هم در سالن دیگری. یک توالت فرنگی وسط سالن ما بود که هیچ حریمی نداشت. برای آقایان هم شرایط به همین صورت بود. در گوشه گوشه اتاق دوربین گذاشته شده بود که هم ماموران زندان و هم آقایانی که با ما دستگیر شده بودند، می‌توانستند ما را ببینند. ما هم می‌توانستیم سالن آقایان را به وسیله مانیتوری که بود ببینیم. واقعا از نظر روحی این محیط ما را اذیت می‌کرد. بچه‌ها سعی می‌کردند تا حد امکان از سرویس بهداشتی استفاده نکنند، اما اگر ضروری می‌شد تمام مان دور آن سرویس بهداشتی به پشت حلقه می‌زدیم و دست‌هایمان را بالا می‌آوردیم که دیواری باشیم در برابر دوربین‌ها. اسم این دیوار را هم گذاشته بودیم دیوار گوشتی!»‌

۱۰ روز اعتصاب غذا برای آزادی!

دلم می‌خواهد بیشتر از آن روز‌ها و خاطراتش بدانم، اما هر بار که یاد آن زندان را تازه می‌کند. چشم‌هایش پر از اشک می‌شود و صورتش غمگین، نمی‌خواهم بیشتر از این اذیتش کنم می‌پرسم چطور آزاد شدید؟! می‌خندد خنده‌ای به شیرینی روزی که از چنگ رفتار وحشیانه آمریکایی‌ها آزاد شد. می‌گوید: «از همان روز اول همه با هم تصمیم گرفتیم اعتصاب غذا کنیم لب به هیچ‌چیز نزدیم که همین اعتصاب غذا باعث آزادی‌مان شود.

آن‌ها ما را دستگیر کرده بودند که در مقابل جاسوس‌های سفارت آمریکا که ایران دستگیر کرده بود، گروکشی کنند. روز دهم بود که یکی از دختر‌ها خونریزی معده کرد و حالش بد شد. آنطور که می‌دانم آن‌ها هم از ترس اینکه بلایی بر سر جاسوس‌هایشان در ایران بیاید ما را آزاد کردند. اینکه همه با هم دوام آوردیم و متحد شدیم کار خدا بود دلگرمی هم بودیم یکی از دختر‌ها وزن زیادی داشت و مدام گرسنه‌اش می‌‍شد. دلداری‌اش می‌دادیم و می‌گفتیم اگر حالا چیزی بخوریم معلوم نیست تا چند سال ما را اینجا نگه دارند. بالاخره همان شد که فکر کرده بودیم اعتصاب غذا جواب داد و ما را آزاد و از آمریکا اخراج کردند. چند روزی که زندانی بودیم به خانواده‌هایمان خیلی سخت گذشت مادرم در یکی از مسجد‌های تهران تحصن کرده بود تا من آزاد شوم. وقتی از آمریکا اخراج شدیم و به ایران منتقل شدیم. من را مستقیم از فرودگاه به همان مسجدی بردند که مادرم آنجا بود. هم مادرم را دیدم و هم برای زنان از آنچه برما گذشت سخنرانی کردم.»‌

زندگی در مجاورت امام خمینی!

«درسم در دانشگاه کارولینای جنوبی کامل نشد. بعد از اخراجم از آمریکا و برگشتن به ایران، وارد حوزه علمیه شدم. سوال‌های زیادی داشتم که باید از طریق حوزه به جواب می‌رسیدم. روحیه انقلابی‌ام من را کشید به سمت سپاه پاسداران و مدتی در بیت امام پاسدار بودم. سادگی و سبک زندگی امام برایم خیلی جالب بود. هر روز شاهد سادگی و زیبایی زندگی و اخلاق‌شان بودم. گاهی هم به خاطر اینکه به زبان انگلیسی مسلط بودم. پاسخگوی خبرنگاران خارجی می‌شدم و از امام و زندگی‌ایشان برای خبرنگار‌ها می‌گفتم. غذا‌های ما و ایشان فرقی با هم نداشت. غذا‌ها در اوج سادگی خوشمزه بودند. گاهی که مشکل بزرگی در کشور رخ می‌داد امام دو روز در اتاق‌شان می‌ماندند. حتی برای غذا هم به خانواده می‌گفتند کسی وارد اتاقم نشود تا چاره‌ای برای کار بی‌اندیشند.»‌

اسم امام که می‌آید روز عقدش در ذهنش تدایی می‌شود به قول خودش جدا از همه خصوصیاتی که از امام دیده. این نکته‌سنجی و لطافتی که داشتند خیلی به دلش نشسته. می‌گوید: «خطبه عقدم را هم امام خواندند. ۲۰ سالم بود که ازدواج کردم. با همسرم و خانواده‌ها رفتیم حسینیه. آقا نمی‌دانستند ما برای عقد آمدیم. عبا مشکی به تن داشتند. همین که متوجه شدند برای خواندن خطبه عقد آمدیم. تبریک گفتند و خواستند چند دقیقه منتظرشان باشیم تا برگردند. وقتی برگشتند عبایشان را عوض کرده‌بودند. نمی‌خواستند با لباس مشکی خطبه ما را بخوانند.»

خبرنگاری در خط مقدم جبهه!

صحبت‌هایش رسیده به خاطرات جنگ. به اینکه در خط مقدم جبهه خبرنگار بوده. چشم‌هایم ثابت می‌ماند روی دست‌هایش. به چین و چروک انگشتانش. گویی هر چین یادگاری است از دل تاریخ، از زمان قبل انقلاب، انقلاب، جنگ و ... اصلا دلش صندوق اسرار تاریخ است. چیز‌هایی را دیده و شنیده که در کمتر کتابی آمده. مشتاق شنیدن ادامه حرف‌هایش هستم، اما صدای اذان بلند می‌شود. می‌گوید: «ادامه حرف‌ها را بگذاریم برای بعد از نماز. درست نیست یک عمر خدا را صدا کردم و هربار جوابم را داد. حالا که او من را صدا می‌کند جوابش را ندهم.»‌

نماز را که می‌خوانیم. می‌نشینم پای حرف‌هایش و می‌خواهم از آن مریم ۲۰ ساله‌ای بگوید که در خط مقدم جبهه، روایتگر تاریخ بوده. لب می‌گشاید: «دلم می‌خواست بروم جبهه، مدام فکر می‌کردم چه کمکی از من برمی‌آید. شاید خبرنگاری بهانه بود تا پایم به جبهه باز شود. خبرنگار روزنامه پیام انقلاب شدم و برای بخش انگلیسی مطلب می‌نوشتم. صحنه‌های خرمشهر برایم بسیار دردناک بود. یادم می‌آید همه خانه‌ها متروکه شده بود. در خانه‌ها باز بود و دیوار‌ها ریخته بود. آدمی نبود. اگر هم بود تیر جنگ بر تنش اصابت کرده بود و غرق خون بود. کفش‌هایی که از پا‌ها درآمده بود و چند قدم جلوتر پیکر‌ها افتاده بود. یادم می‌آید یک روز در اوج بمباران و آتش از محل اسکان‌مان بیرون آمدم. هیچ کس نبود. فقط یک پیرمرد کالسکه خالی‌ای را به دست گرفته بود. راه می‌رفت و مدام لالایی می‌خواند. روایتگری از بیمارستان برایم از همه چیز سخت‌تر بود. بیمارستانی که وسط اتاق عمل موشک خورده بود. آدم‌هایی که شهید شده بودند و مجروحانی که زیر آوار مانده بودند!»

منبع: فارس

باشگاه خبرنگاران جوان وب‌گردی وبگردی

منبع خبر: باشگاه خبرنگاران

اخبار مرتبط: آمریکا با دانشجویان طرفدار انقلاب چه کرد؟