آدمها چطور قاتل میشوند؟/ترکیب جذابوکشنده مرد ترسو و زن سیطرهجو
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: رمان «زندگی دوباره» یکی از آثار فردریک دار نویسنده فرانسوی رمانپلیسی است که برای اولینبار سال ۱۹۶۹ منتشر شد. ترجمه عباس آگاهی از آن هم امسال در قالب یکی از عناوین مجموعه «نقاب» توسط انتشارات جهان کتاب منتشر شد.
«آسانسور»، «مرگی که حرفش را میزدی»، «کابوس سحرگاهی»، «چمن»، «قیافه نکبت من»، «بزهکاران»، «بچهپُرروها»، «زهر تویی»، «قاتل غمگین»، «تصادف»، «تنگنا»، «دژخیم میگرید»، «اغما»، «نان حلال»، «مردِ خیابان»، «قتل عمد؟»، «دفتر حضور و غیاب»، «آغوش شب»، «آدم که نمیمیرد»، «قرار ملاقات با یک نامرد»، «زندگی دوباره» و «کسی روی گورم راه میرفت» عناوینی از آثار دار هستند که از سال ۱۳۹۲ تا امروز با ترجمه آگاهی منتشر و به علاقهمندان ادبیات پلیسی معرفی شدهاند.
رمانهای پلیسی دار درباره زندگی مردم عادی و اقشار مختلف جامعه هستند و گاهی از ملیتهای مختلفی جز فرانسوی هم برای ساخت و پرداخت شخصیتهایش بهره میبرد. مطالبی که از سال ۱۳۹۳ تاکنون در نقد و بررسی و تحلیل آثار فردریک دار در قالب پرونده «کارآگاه» در خبرگزاری مهر منتشر کردهایم، در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعهاند؛
* «مرگی که حرفش را میزدی / ماکیاولیسمی که به تراژدی ختم میشود»
* «فراغت و جنایتی و گوشه چمنی!»
* «آستانه تحمل جوامع بسته به جو موجود است / آدمهای خوشبخت قصه ندارند»
* «روانکاوی فردریک دار در «قتل عمد؟» / جنایتکاران تنها میمانند؟»
* «تقابل طبقات فرودستوبورژوا و عشقوتنفر در "دفتر حضوروغیاب"»
* «جنایتومکافات و مکبثوارگی مرد مشتزن»
* «تراژدی پلیس شوریده و عشق ناکام به زن قاتل»
* «دنیا برای آدمکشها کوچک است / نگاهی به "قرار ملاقات با یکنامرد"»
عباس آگاهی گفته رمان «زندگی دوباره» قصه مردی سستعنصر است که تلاش دارد با ضعف خود مبارزه کند اما جهت مبارزهاش نه به سمت این ضعف که بهسمت دیگران است. چون شاهد ناتوانیاش هستند. او برای رهایی از ضعف، دست به تلاشی میزند که با نوعی لذت و بهمرور او را به مهلکهای دهشتانگیز میکشاند. بزرگترین درسی که فیلیپ در اینقصه میگیرد، این است که با شکستن آینه نمیتوان زیباتر شد.
در ادامه مشروح نقد و بررسی رمان «زنده دوباره» را میخوانیم؛
* طرح قصه
زن و مردی جوان و اهل فرانسه در دوران تعطیلات خود در سواحل ایتالیا به سر میبرند. دو سال است با هم زندگی میکنند. مرد که کوچکتر است و سرمایهای هم ندارد، اصراری به ادامه زندگی با زن ندارد اما جرات تصمیمگیری یا جداشدن و رفتن به مسیر خود را هم ندارد. از طرفی زن که ثروتمند است و زندگی را میگرداند، بر عشق سلطهجویانه خود پافشاری میکند و نمیتواند مرد را با زنان دیگر ببیند و حسادت شدیدی از خود نشان میدهد. تلاش مرد برای خودکشی و کوبیدن خودرو به دیوار باعث میشود نتواند رانندگی کند و یکرانندهتاکسی ایتالیایی را استخدام کند تا آنها را به پاریس برساند. راننده نیز با توجه به عشق عجیب دخترش به شهر پاریس درخواست میکند دختر هم در اینسفر، از سرنشینان تاکسی باشد. با پذیرش اینپیشنهاد عشق مرد جوان فرانسوی به دختر ایتالیایی شعله میکشد و زن حسود نیز از اینماجرا باخبر میشود. ماجرای مورد اشاره هم همانطور که از فردریک دار سراغ داریم، باعث رخدادن فاجعه و جنایت میشود. البته اینفاجعه در جایی که مخاطب توقع دارد، رخ نمیدهد و دار از عنصر غافلگیری در اینزمینه استفاده کرده است.
نکته مهمی که در طرح اینقصه خود را نشان میدهد، تلاش مرد فرانسوی برای فرار از روزمرگی عشق زن و یکشروع دوباره است؛ مفهومی که چندبار در طول کتاب با عنوان «زندگی دوباره» تکرار میشود.
نکته مهم دیگر این است که شخصیت اصلی داستان در هر مقطع و با بروز هر اتفاق مثل یکروانشناس، دست به تحلیل رفتار خود میزند و تلاش میکند علت ترسو بودن و عدم شجاعتش را کشف کند.
* شیمی شخصیتهای اصلی؛ مرد متزلزل و زن سیطرهجو
فیلیپ بهعنوان شخصیت اصلی داستان که مردی ۳۰ ساله است، شغل ندارد. در دید راوی داستان یا شاید بهتر است بگوییم خود فیلیپ و صدای تفکراتش، همه مردم شغلی دارند جز او و دو سال است خود را وقف لینا کرده است. بهتعبیر راوی داستان یا همان صدای فکر فیلیپ، او دو سال است که از قِبَل لینا و بهخاطر او زندگی میکند. البته مخاطب داستان بین روایت راوی متوجه میشود فیلیپ پیش از آشنایی با لینا بازرس بیمه بوده و بهدلایل شغلی بهطور اتفاقی با زن آشنا شده است.
قصه هم از جایی شروع میشود که فیلیپ از لینا و زندگی تحت سیطره او خسته شده است. در همانصفحات ابتدایی است که راوی میگوید «دلش میخواست شهامت غمانگیز از میان برداشتن لینا را داشته باشد. در ایناحساس کوچکترین کینهای وجود نداشت. برعکس، احساسی که نسبت به لینا داشت چنان شبیه دلباختگی بود که بیگمان میبایست خود عشق باشد. ولی او در رویای زندگی دیگری بود که بیتحمل حضور دشوار لینا، بتواند از وجود خودش بهرهمند شود. پس چه نیروی اسرارآمیزی او را وا میداشت تا با اینزن بسیار زیبا زندگی کند؟ زنی که از او بزرگتر اما بسیار ثروتمند و مستبد بود.» (صفحه ۱۱) یکی از مسائل اصلی هم در رمان «زندگی دوباره» همیننیروی اسرارآمیز است که در دیگر رمانهای دار هم نمونههای مشابه آن را دیدهایم؛ همانجذبه یا انگیزه اسرارآمیز که در نهایت به فاجعه میانجامد.
با وجود سردی و بیاحساسی فیلیپ نسبت به لینا، باید توجه داشت که شخصیت زن نیز در مقابل مرد، مثبت و عاشقی خالص و بیچشمداشت نیست. چون راوی داستان در ابتدای قصه و ساخت شخصیتهایش میگوید زن مثل دلال تقلبی که حاضر نیست کوچکترین تخفیفی قائل شود، به بوالهوسیهای خود چنگ میزد و بیشتر از تحمیلکردنشان لذت میبرد تا از به تحققرساندنشان در یکی از فرازهای ابتدایی داستان است که فیلیپ با حدیث نفس و واکاوی درونش، به یکنتیجه یا کشف میرسد و اینکشف، علت سرخوردگی اوست؛ اینکه شغلی ندارد و دو سال است با پول لینا زندگی میکند. داستان «زندگی دوباره» مانند دیگر آثار دار، چندمورد از اینکشفهای آنی و ناگهانی دارد. در اینموقعیت شخصیت لینا، فیلیپ را عذاب میدهد و عشق به لینا بهطور یکطرفه از بین رفته است اما از جانب لینا هنوز عشقِ به فیلیپ به قوت باقی است. به اینترتیب هر رفتار و کرداری که لینا سر میزند، موجب تقویت حس نفرت در فیلیپ میشود. یکنمونه بارز اینمساله مربوط به فراز خوردن غذا در رستوران و صرف اسپاگتی است که رفتار متکبرانه و نگاه از بالا به پایین لینا نسبت به تاکسیران ایتالیایی و دخترش و غر زدنهای مداومش به فیلیپ باعث میشود مرد در دلش بگوید: «لینا ازت متنفرم!»
راوی داستان در فرازهای مختلف، از رابطه دونفره فیلیپ و لینا کناره گرفته و بهطور انفرادی به شخصیت فیلیپ میپردازد. در یکی از اینفرازها گفته میشود فیلیپ پشتکار لازم را نداشت و در همه زندگی و در همه زمینهها، به رغم داشتن شرایط، از هرگونه اقدامی خودداری کرده بود. در تقابل با بیجراتی و عدم جسارت فیلیپ، لینا زنی ۴۶ ساله، که ۱۶ سال از فیلیپ بزرگتر است، شخصیتی مسلط و تیزهوش دارد و همینمولفهها، یکی دیگر از دلایل خشم و تنفر فیلیپ نسبت به او هستند. در همینزمینه است که راوی قصه میگوید از ابتدای رابطهشان، فیلیپ در چند تعطیلات، دو یا سه ماجرای عاشقانه با دیگران را تجربه کرده اما هربار لینا خطر را کشف کرده و تدابیر لازم را بدون برخورد مستقیم و بدون کوچکترین اشاره صریح اتخاذ کرده است.
با وجود سردی و بیاحساسی فیلیپ نسبت به لینا، باید توجه داشت که شخصیت زن نیز در مقابل مرد، مثبت و عاشقی خالص و بیچشمداشت نیست. چون راوی داستان در ابتدای قصه و ساخت شخصیتهایش میگوید زن مثل دلال تقلبی که حاضر نیست کوچکترین تخفیفی قائل شود، به بوالهوسیهای خود چنگ میزد و بیشتر از تحمیلکردنشان لذت میبرد تا از به تحققرساندنشان. به اینترتیب توجه داریم که بین شخصیتهای اصلی داستان «زندگی دوباره»، مثبت و خوب نداریم و هر دو در نهایت بازنده هستند. در فرازهای ابتدایی داستان، فیلیپ درحالی که فکر میکند به ته خط رسیده، هنگام رانندگی با مرسدس بنز گرانقیمت لینا و زمانیکه تصور میکند زن در خواب است، خودرو را به دیواری میکوبد تا کشته شود و به مرگی دلخواه دست پیدا کند. اما اینخودکشی نافرجام به شکستن دستش منجر میشود و لینا هم آسیبی نمیبیند.
اگر بخواهیم نگاه موشکافانهتری به شیمی شخصیتهای اصلی رمان «زندگی دوباره» داشته باشیم، میتوانیم بگوییم درحالیکه فیلیپ در ذهنیات خود، درگیر اینفکر است که اگر زن را کتک بزند چه پیشامدی خواهد داشت، زن به سیطره و چنگاندازی بیشتر عشق خود به فیلیپ میاندیشد. لینا عشق و درکنار هم بودن را نوعی بیماری و زجر و تحمل میبیند اما ایننگاه و نمودش در زندگی فیلیپ را آزار میدهد. لینا میگوید «فیلیپ، عشق و با هم بودن مثل یه جور مریضیه که تا وقتی کاملاً بروز پیدا نکرده، آروم و لذتبخشه اما وقتی کاملاً بروز کرد، دردآوره. باید تحمل داشت…» (صفحه ۲۰) در مقابل چنیننگاهی، فیلیپ به این میاندیشد که اگر لینا را کتک بزند، زن چه واکنشی نشان میدهد؟ فیلیپ اینپرسش را با دلهرهای عجیب اما لذتبخش از خود میپرسد؛ اینکه در صورت زدن لینا، آیا توسط اینزن از خانه بیرون انداخته میشود یا زن به سروصورتش چنگ میاندازد؟
* عشق رخ مینماید و مقدمه فاجعه میشود
یکی از وجوه بازندهبودن شخصیت فیلیپ، آنجایی خود را نشان میدهد که کشف درونی دیگری میکند و پس از ماجرای تصادف عمدی با دیوار، «بالاخره فهمید چه چیزی برایش تکاندهنده است: اینکه خودش و این زن هنوز زندهاند.»
فیلیپ در پانزدهروزی که از ماجرای تصادف میگذرد، دوباره لینا را دوست میدارد و احساس خوشبختی میکند اما دوباره در عشق لینا درگیر حس روزمرگی میشود و میخواهد با حرکات عجیب و اصطلاحاً ژانگولربازی زندگیاش را از اینحالت خارج کند. بههمیندلیل تصمیم میگیرد جای مرسدس آخرین مدل، با تاکسی زوار در رفته جیوزپه فراری به پاریس و خانه برگردد. «او حیرت زن سرایدار و ساکنان عمارت موقرشان را تصور کرد که شاهد پیادهشدنشان از این اتومبیل نامعقول میشوند.» (صفحه ۳۶)
در دستوپازدن میان رخوت و روزمرگی، فیلیپ صبح یکی از روزهای حضور در تعطیلات، دختری ایتالیایی را در شهر میبیند که کنار خیابان مشغول فروش نارگیل است. اینلحظه را میتوان همانلحظه معروف «عشق در یکنگاه» نامید که نویسنده بهعنوان تلنگر و لکهای کوچک در قصهاش قرار داده و بناست در ادامه با ورود ۲ شخصیت جدید به قصه، تبدیل به ضربه و تودهای عظیم و در نهایت فاجعه شود.
شخصیت جیوزپه فراری (با لقب طنز پرزیدنت) از فصل دوم وارد داستان میشود و فردریک دار طوری او را میسازد که در صحنه ورودش به قصه هنگام آراستن سبیلش جلوی آینه، گویی یکسرمایهدار ایتالیایی است. اما او راننده تاکسی و صاحب یک فیات قدیمی و زوار در رفته است. با اینحال رسیدگی و وسواس نسبت به سبیل، مولفه و ویژگی اینشخصیت است. بهانه ورود جیوزپه و دخترش به قصه «زندگی دوباره» از کار افتادگی دست چپ فیلیپ بهواسطه تصادف است. در مقابل همه توصیفاتی که تا اینجای قصه از جنگ و دعوای درونی فیلیپ و لینا ارائه شدهاند، جیوزپه شخصیتی فارغ از اینجنگودعواها دارد. او مانند عموم ایتالیاییهایی که در قصهها و فیلمها میشناسیم، مرد خانواده است و با دختر، پسرانش و خاطره همسر مرحومش، زندگی میکند. تصویر راوی داستان هم از اینراننده تاکسی ایتالیایی اینگونه است: «مرد قیافه نجیبی داشت. نگاهش گیرا و مهربان و کمی بهعلت خوشخدمتی زیاد، خیس بود.»
پس از ورود جیوزپه به قصه، راننده تاکسی از فیلیپ و لینا خواهش میکند دختر کوچکش سیرالّا را هم به سفر بیاورد. چون آرزوی دیدن پاریس را دارد. به اینترتیب دختری که چندروز پیش بهعنوان فروشنده نارگیل در بندرگاه چشم فیلیپ را گرفته بود، با دست تقدیر با او همسفر میشود. فیلیپ به لینا نمیگوید دختر جوان را پیشتر در بندرگاه دیده چون بهقول راویِ ذهنخوان داستان باید بگذارد زن بهخاطر بحثوجدلهایشان آرام بگیرد. در ادامه و با شروع سفر بهسمت پاریس است که رابطه عاشقانه ی ابتدا یکطرفه فیلیپ با دختر جوان تقویت میشود. در صحنهای، فیلیپ با اصرار جیوزپه و لینا ناچار به آوازخواندن میشود و آوازی میخواند که خطاب به دختر جوان است و سیرالا با اطلاع از اینقضیه سرخ و شرمگین میشود.
* گرفتاری بین دختر نجیب و زن اغواگر
یکی از دوقطبیهای متضاد اینرمان، شخصیت سیرالا یعنی دختر جوان ایتالیایی و شخصیت فمفتال یا زن اغواگر فرانسوی یعنی لینا است؛ البته فمفتالی که ویژگی اصلی خود را از دست داده است. لینا زیبا و جذاب است اما دیگر توجه فیلیپ را به خود جلب نمیکند. در عوض سیرالا جوان و بیآلایش و بهقول راوی قصه «سالم»، «بینهایت باحیا» و «نجیب» است. اما حضور خوشایند دختر برای فیلیپ هم باعث شکلگرفتن یکحالت دوگانه میشود چون راوی داستان میگوید سکوت دختر حال و هوای خوب تاکسی را (برای جمع) از میان برمیداشت ولی از طرف دیگر همینسکوت فیلیپ را مجذوب میکرد و به خاطر همینسکوت بود که فیلیپ احساس بدبختی میکرد. به اینترتیب فیلیپِ سستعنصر در موقعیتی هم که باید از حضور ایندختر شاد شود، نمیتواند به شادی برسد؛ دختری که راوی میگوید برای فیلیپ حظ ناشناختهای میآورد و چشمانداز سفری طولانی با وی، سرمستش میکرد.
گرفتارشدن فیلیپ بین لینا و سیرالا باعث میشود افسون عجیبی از جانب دختر معصوم حس کند و نسبت به عشق پیشیناش سردتر شود. در همینحالوهواست که سعی میکند در رابطه خود با لینا او را آزار داده و اصطلاحاً نسبت به او سرد باشد. راوی داستان در فرازی که مربوط به همینمساله است، میگوید «فیلیپ او را آزرده کرده بود و از اینکار خوشحال به نظر میرسید.» جالب است که سکوت دیگری هم در خودروی از رده خارج جیوزپه وجود دارد که مربوط به زمانی است که لینا از سر راه برداشته شده و فیلیپ، جیوزپه و سیرالا سهنفره بهسمت پاریس حرکت میکنند. در اینمقطع وقتی جیوزپه، دست دخترش را در دست فیلیپ میبیند، متوجه عشق آنها میشود. «حالا سکوت سرنشینان جنبهای وحشتزا مییافت.»
گرفتارشدن فیلیپ بین لینا و سیرالا باعث میشود افسون عجیبی از جانب دختر معصوم حس کند و نسبت به عشق پیشیناش سردتر شود. در همینحالوهواست که سعی میکند در رابطه خود با لینا او را آزار داده و اصطلاحاً نسبت به او سرد باشد. راوی داستان در فرازی که مربوط به همینمساله است، میگوید «فیلیپ او را آزرده کرده بود و از اینکار خوشحال به نظر میرسید.» (صفحه ۷۶) در فراز دیگری که فیلیپ باعث گریه لینا میشود، ایننکته وجود دارد که اصلاً از اشکهای زن متاثر نمیشود. در فراز دیگر گفته میشود «لینا و فیلیپ تابوت عشق مردهشان را تشییع میکردند.»
رمان «زندگی دوباره» چند عشق را در خود جا داده است؛ عشق دیوانهکننده فیلیپ به سیرالا، عشق دیرهنگام اما واقعی سیرالا به فیلیپ و در نهایت عشق دیوانهوار و سلطهجویانه لینا نسبت به فیلیپ. در جایی از داستان که فیلیپ با سیرالا آشنا شده و در میانههای راه رسیدن به مقصد هستند، از لینا میپرسد «لینا تو واقعاً من رو دوست داری؟ و راوی قصه ادامه میدهد: «زن مصمم گفت به اندازه همه زندگیام.» اینمساله در صحنه اجرای نقشه مرگ زن توسط مرد هم تذکر داده میشود؛ زمانی که لینا در آب دریا فرو میرود و خطاب به فیلیپ که بهسرعت از او دور میشود، میگوید دوستش دارد!
فرازی از رمان هست که در آن، فیلیپ بالاخره روی لینا دست بلند میکند؛ زمانیکه لینا متوجه نوازشهای مخفیانه فیلیپ و سیرالا در خودرو میشود و وقتی پدر و دختر ایتالیایی پیاده شدهاند، دختر جوان را هرزه خطاب میکند. در اینلحظه فیلیپ مهار خود را از کف داده و به زن سیلی میزند. اما احساسش در لحظات پس از سیلیزدن جالب و قابل توجه است: «فیلیپ بیشتر از اینکه از کارش احساس تاسف کند احساس رضایت خاطر فراوانی کرد.» (صفحه ۷۹) در طرف دیگر اینضربه، لینا ایستاده که راوی دربارهاش میگوید: «لینا ناگهان پیر شده بود. از درون پیر شده بود. تاثیر مخرب اینسیلی بیش از آن بود.»
دومینتلاش فیلیپ برای خودکشی مربوط به زمانی است که بازخورد مثبت و خاصی از سیرالا نمیگیرد و تهدید میکند خود را خواهد کشد. بههمیندلیل سوار قایقی در ساحل دریا میشود و قصد دارد خود را به دریا بسپارد. به اینترتیب توجه داریم که شخصیت فیلیپ تا لحظه برانگیختگی نهایی که به فاجعه میانجامد، جرات اقدام علیه دیگری را ندارد و اگر همه همت و جراتش را هم جمع کند، در نهایت اقدامی علیه خود میکند. البته خودکشی دوم فیلیپ هم با اطلاعرسانی سیرالا به جیوزپه و دخالت مرد ایتالیایی بیفرجام میماند. تحلیلی که خود فیلیپ پس از خودکشی نافرجام دوم از خود دارد، به اینترتیب است: «آنگاه به کار مسخرهاش پی برد. پسربچهای شیطان که دستش رو شده بود و حالا نمیتوانست از بالای درختی که به آن صعود کرده بود پایین آید! او تند و نامفهوم گفت: میخواستم گردش کنم.» (صفحه ۷۲) جالب است که اینشخصیت بیدلوجرات پس از قتل لینا، همچنان دنبال ساخت زندگی دوباره است و گویی جرات لازم را برای اینزندگی دوباره بهدست میآورد؛ گویی قتل اتفاقی لینا موتور محرک و پیشران او بوده باشد: «فیلیپ ناگهان مبارزهجو شده بود. حالا دلش میخواست مبارزه کند.»
شخصیت فیلیپ تا لحظه برانگیختگی نهایی که به فاجعه میانجامد، جرات اقدام علیه دیگری را ندارد و اگر همه همت و جراتش را هم جمع کند، در نهایت اقدامی علیه خود میکند. البته خودکشی دوم فیلیپ هم با اطلاعرسانی سیرالا به جیوزپه و دخالت مرد ایتالیایی بیفرجام میماند اما تحلیل لینا هم از شخصیت فیلیپ قابل توجه است و بهنوعی موضع مختصر و مفید نویسنده قصه هم هست: «گاز میدی توی دیوار گلی و سوار قایق میشی در حالی که میدونی نمیتونی پارو بزنی. مثل کسی خودکشی میکنی که شیشه سم رو بو میکنه ولی جرات نداره اونو به لبهاش نزدیک کنه. فیلیپ تو آدم بزدلی هستی. و خودت هم اینو میدونی.» (صفحه ۸۱) لینا معتقد است فیلیپ درباره احساسش نسبت به سیرالا هم اشتباه میکند و تمایلی گذرا نسبت به دختر ایتالیایی پیدا کرده است. اینتحلیل توسط شخصیتی بیان میشود که از دید فیلیپ، یکزن مغرور است و حاضر نیست شکست عشقش را بپذیرد.
فیلیپ در حالیکه لینا را پشت سر گذشته و به آیندهاش با سیرالا فکر میکند، لینا را وزنه دستوپاگیری مییابد که نمیگذارد زندگی دوبارهاش را شروع کند. او میگوید «میخوام زندگی جدیدی شروع کنم.» (صفحه ۸۳) اما با چنینپاسخی از جانب زن روبروست: «فیل، کسی زندگی دوبارهای ندارد.» اما فکر یا وسوسه ساختن زندگی دوباره، دوباره و چندباره در صفحات بعدی هم تکرار میشود و شمایل آرزوی فیلیپ را میگیرد: «یک زندگی دوباره بسازد! برخلاف ادعای لینا میتوانست در این کار موفق شود…» (صفحه ۹۳) اینوسوسه با خیرخواهی و ابزار نظر محجوبانه راننده ایتالیایی تقویت میشود؛ با جملاتی چون «شما و خانم برای زندگی با هم ساخته نشدین.» و «این خانم با حسادت زیاد، شما رو دوست داره.»
یکنکته دیگر هم درباره گرفتاری فیلیپ بین عشق نابودشده فعلی و عشق تازه پیشرو وجود دارد که مربوط به مسائل اجتماعی است. دیدار سیرالا و بیآلایشیاش موجب میشود فیلیپ به اصل خود بازگردد؛ فردی از طبقه پایین اجتماع؛ نه فردی مانند لینای ثروتمند. اینکشف درونی هم در صحنهای صرف ناهار بینراه رخ میدهد که بهتعبیر راوی، رخوت خفقانآوری دارد و فیلیپ با مقایسه غذا خوردن لینا و سیرالا، در درون ذهن خود «ترجیح میداد سیرالا را در حال بالاکشیدن اسپاگتی ببیند تا لینا را که به نان تستش کره میمالد. و آهسته گفت: من مال همین طبقه از مردم هستم.» بحث رگ و ریشه و خواستگاه اجتماعی فیلیپ بار دیگر با دیدن امکانات پلاژ کنار دریا در صفحه ۹۱ کتاب یادآوری میشود: «مرد جوان به یاد دوشهای همگانی محله کودکیاش افتاد که پدرش شنبهشبها او را به آنجا میبرد. فکر اینکه پدرش در دوش کناری عریان میشود ناراحتش میکرد و سعی میکرد این صحنه را که سروصدای آن را میشنید، مجسم نکند. آنها حوله و صابون با خودشان میبردند تا مجبور به کرایهکردنشان در محل نشوند. و وقتی آسوده، به خانه برمیگشتند، حولهها و لباسهای خیس در ساک پارچهای سنگینی میکردند.»
در مجموع، همه مطالبی که به آنها اشاره کردیم، تفسیر اینجمله از احساس فیلیپ نسبت به لینا هستند و نشان میدهند او چهطور بهچنیننقطهای رسیده است: «چقدر دوستنداشتنِ لینا کار سادهای شده بود.»
* مرد بیجُربزه، جرات یکقاتل را پیدا میکند
مانند دیگر رمانهایی که از فردریک دار خواندهایم، چشمانداز و تلقینی از حادثه یا جنایتی که بناست در میانههای رمان و نقطه عطف آن رخ دهد، در ابتدا و صفحات ابتدایی خود را نشان میدهد. در «زندگی دوباره» هم اینالقا و تزریق حالوهوا در صفحات ابتدایی وجود دارد: «فیلیپ نگاه تلخی به او (لینا) انداخت. وقتی او برای بیمه کار میکرد، روزی برای شناسایی مردی که در آب غرق شده بود به سردخانه پزشکی قانونی رفت. او خاطره دقیقی از این جسد به ذهن سپرده بود و لکههای خونمردگی به روی اندام ورمکرده جسد جلوی چشمش نقش میبستند. به چه دلیل لکههای خونمردگی لینا، به گونهای مقاومتناپذیر او را به یاد آن جسد قدیمی میانداختند؟ به چه دلیل به خود میگفت که روزی کم و بیش نزدیک، لینا شبیه آن جسد غرقشده خواهد شد؟» (صفحه ۲۸ به ۲۹)
در همینفرازهاست که چگونگی طی طریق توسط یکانسان معمولی و بیجرات برای قاتلشدن را میبینیم؛ اینکه فیلیپ «با مجسمکردن مرگ لینا، به نظرش رسیده بود که تنها راه جدایی قطعی همین است. حالا میفهمید چطور بعضی از آدمها دست به قتل میزنند. فکری اینشکلی در ذهنشان جوانه میزند، تقویت میشود و روزی مبدل به یک وسوسه میشود. روزی امکان دست زدن به اینکار پیش میآید و انجامش آسان میشود.» یکی دیگر از موارد تلقین در اینرمان مربوط به گفتگویی است که فیلیپ با لینا دارد. او از زن میپرسد کدامیک بیشتر او را ناراحت میکند؛ اینکه فیلیپ او را ترک کند یا بمیرد؟ پاسخ زن از اینقرار است که مرگ فیلیپ آزاردهندهتر خواهد بود چون یقین دارد که در صورتی که فیلیپ ترکش کند، دوباره نزدش باز خواهد گشت. اینجمله از طرف دیگر، بیانگر آنسیطره فعالانه لینا و انفعال فیلیپ هم هست. جالب است که فیلیپ هم به اینعدمِ اختیار و قدرت خود معترف است و به لینا میگوید: «چیزی که مشمئزکننده است اینه که احتمالاً حق با توست.» (صفحه ۹۷)
با مقدماتی و فضاسازی خاصی که فردریک دار سراغ داریم، قصه «زندگی دوباره» به جایی میرسد که مرگ لینا راهحل ایدهآل فیلیپ برای رسیدن به آنزندگی دوباره ی مد نظرش است. بهتعبیر راوی داستان چنینچیزی (مرگ لینا) باعث تسکین خاطرش میشد و ثابت میکرد که او، خیلی کمتر از آنچه تصور میکرد، آزاد شده است. در همینفرازهاست که چگونگی طی طریق توسط یکانسان معمولی و بیجرات برای قاتلشدن را میبینیم؛ اینکه فیلیپ «با مجسمکردن مرگ لینا، به نظرش رسیده بود که تنها راه جدایی قطعی همین است. حالا میفهمید چطور بعضی از آدمها دست به قتل میزنند. فکری اینشکلی در ذهنشان جوانه میزند، تقویت میشود و روزی مبدل به یک وسوسه میشود. روزی امکان دست زدن به اینکار پیش میآید و انجامش آسان میشود.» (صفحه ۹۵)
یکی دیگر از اشارات جالب توجه فردریک دار در مقام راوی داستان «زندگی دوباره»، به رابطه فیلیپ و لینا مربوط به فرازهایی است که وسوسه کشتن و حذف لینا در ذهن فیلیپ قوت گرفته و او در یکی از خلوتهایش با لینا، زمانی که سیرالا و جیوزپه حضور ندارند، تحت تاثیر «تنهایی وحشتناکشان» قرار میگیرد. نکته بعدی این است که شخصیت سیطرهجو و قدرتمند لینا هم با وجود تسلطی که روی فیلیپ دارد، مرتکب اشتباه میشود و فکر کشتن خود را بیشتر و بیشتر به فیلیپ القا میکند. چون میپندارد فیلیپ جرات ترککردنش را ندارد.
یکی از صحنههای جذاب رمان «زندگی دوباره»، قایقسواری دونفره فیلیپ و لینا در میانههای دریا جایی بسیار دور از ساحل است. لینا با ارتکاب اشتباه، دوباره انجام نقشه و وسوسه فیلیپ را تلقین میکند و با توجه به تنهاییشان میگوید «فیل فکر میکنم اگه میخوای منو ترک کنی، حالا وقتشه نه؟» دار در اینفصل از کتاب، لحظات ترسناک خوبی را خلق کرده است؛ وقتی زن بین آب شیرجه میزند تا کمی شنا کند، فیلیپ برای رسیدن به آنزندگی دوباره، به دست و پا افتاده و با همه جان و دل رکاب میزند تا قایق پایی از زن دور شود. در اینصحنه، فیلیپ پارو میزند تا از لینا دور شود و لینا هم برای نجات جانش با همه قدرت شنا میکند تا همچنین به فیلیپ برسد. تعبیری که راوی داستان برای اشاره کوتاه به اینلحظه به کار برده، از اینقرار است: «مسابقه بر سر زندگی» و جمله مهمی که در تحلیل حالات و افکار درونیِ اینلحظه فیلیپ استفاده کرده، از اینقرار است: «نمیخواست لینا به او برسد؛ دیگر نمیتوانست به او نگاه کند. جدایی واقعی شروع شده بود.»
اما از جاییکه غافلگیری یکی دیگر از عناصر سازنده داستانهای پلیسی فردریک دار است، لینا در خلال اینماجرا نمیمیرد. بلکه توسط زن و شوهری نجات پیدا کرده و به ساحل منتقل میشود. فیلیپ هم که بهمدت یکساعت تصور کرده لینا مرده، بهرغم آشفتگی ناشی از توطئه و اجرای آن، احساس آسودگی کرده است. اما آسودگیای که بهتعبیر راوی، بسیار زودگذر ولی فوقالعاده خلسهآور بوده است.
جالب است که نگاه از بالا به پایین لینا در لحظاتی که به ساحل میرسد و نجات پیدا میکند هم ادامه دارد. به اینترتیب وقتی لینا توسط زن و شوهر غریبه نجات پیدا کرده و با فیلیپ رو در رو میشود، مرد بهجای دیدن خشونت، در چشمهای زن ترحمی عمیق میبیند و زن با گوشه و کنایه میگوید «واقعا فکر میکنم دارم به خدا اعتقاد پیدا میکنم.»
در ادامه داستان دوباره عنصر غافلگیری خود را نشان میدهد و بگومگوی فیلیپ و لینا، اینبار به فاجعه واقعی میانجامد. زن با خندهای شیطانی اعلام میکند وصلت فیلیپ با سیرالا امکانپذیر نیست و بهدلیل اتفاقِ رخداده، هم فیلیپ هم خودش باید تا انتهای داستان پیش رفته و کنار هم بمانند. حین روایت همینگفتگوهاست که راوی داستان اعلام میکند فیلیپ پس از مرگ شوهر لینا، وارد خانه زن شده و مرگ شوهر لینا هم یکمرگ مشکوک بوده است. به اینترتیب فیلیپ درمانده با خشم مشتی به شقیقه زن میزند که باعث میشود زن روی زمین اتاقک رختکن در پلاژ ساحل نشسته و خنده سر دهد. اما بهخاطر درگیری و برحسب اتفاق، فلز زیر گچِ بازوی فیلیپ گلوی لینا را میشکافد و مرد واقعاً از سیطره او خلاص میشود که البته همانطور که میدانیم، اینخلاصی و رهایی بهقیمت رخدادن اینقتل اتفاقی به دست میآید. به اینترتیب فیلیپی که جرات کشتن لینا را پیدا کرده، خود موفق به قتل او نمیشود و یکاتفاق ناخواسته است که مرگ زن را رقم میزند. پسر بچه مزاحم و فضولی را هم که در پلاژ حضور دارد و مانع موقت دفن جسد لینا میشود، میتوان بهعنوان نشانه و تجسم خارجی عذابِ وجدان فیلیپ تفسیر کرد که گریبانگیرش شده است.
* خون مقتول دامن قاتل را میگیرد اما...
طبق سنت و روالی که همه آن را میشناسند، خون مقتول، قاتل را رسوا میکند. اما در «زندگی دوباره» خون لینا نیست که فیلیپ را رسوا میکند. چون او با موفقیت، جسد زن مرده را در زمین ماسهای رختکن کنار ساحل مخفی میکند و با دروغهایی که میبافد، موفق میشود شک و تردید همه ازجمله پلیس را از بین ببرد. اما در نهایت وجدان معذب و خون یکموش صحرایی بیگناه است که او را وا میدارد پایان قصه را با اعتراف و معرفی خود به پلیس بسازد. فیلیپ پس از مرگ ناگهانی لینا با اینسوال دست و پنجه نرم میکند که چرا با وجود قدرت و توانایی زیادی که داشت، از آندسته مردانی بود که تحت تسلط قرار میگیرند؟
پس از مرگ لینا، قصه «زندگی دوباره» در اینمسیر آشنا و تکراری پوشاندن نشانههای جنایت (ناخواسته) و انکار آن میافتد. فیلیپ با وقوع مرگ لینا همچنان تلاش دارد به آنزندگی دوبارهای که میخواست با سیرالا بسازد برسد. تحلیل درونیاش از رفتار و کردار خود و تلاشهایی که برای پوشاندن مرگ لینا میکند، موید این است که میخواهد از مهلت موقتی که تا پیش از لو رفتنش باقی مانده، برای بودن با سیرالا استفاده کند. این هم یکی دیگر از موارد تلقین و القای معنی توسط راوی داستان است؛ اینکه فیلیپ حتی اگر بتواند به بهترین نحو مرگ لینا را مخفی کند، در نهایت لو میرود. ایننکته غیرمحسوس و زیرپوستی با اشاره راوی به «تقدیر» انجام میشود؛ وقتی نگاه فیلیپ به شماره کابین رختکنی میافتد که جنازه لینا کف آن مخفی شده است؛ شماره ۱۳: «شماره کابین لبخندی به لبش آورد. خیلیها در اینشماره نشانهای از تقدیر میبینند.»
در روزهای پس از مرگ لینا، شائبه قتل شوهر لینا به وجود میآید و راوی قصه اشاره میکند که شوهر فقید لینا مرگ عجیبی داشته است. به اینترتیب دیگر حسابوکتاب ذهنی فیلیپ مربوط به قاتلبودن لیناست که گویی با مرگش تقاص قتل شوهر خود را پس داده است. اما چیزی که وجدان فیلیپ را آزار میدهد کشتن موش صحرایی بیگناهی است که برای سرپوشگذاشتن بر بوی جسد لینا کشته و جنازهاش را روی تختههای کف کابین رختکن گذاشته است در طرف دیگر ماجرا، سیرالا بهعنوان دختری جوان، باحیا، معصوم و مردمگریز، ظرف سهروز مبدل به دختری جسور میشود که عشق خود را به فیلیپ ابراز میکند و از او میخواهد بهسرعت با هم ازدواج کنند. ایندرخواست سیرالا در تقابل با وضعیتی قرار دارد که فیلیپ با لینا داشت. چون هر دو شخصیت پیشتر درباره ازدواج با یکدیگر بحث کرده و به نتیجه منفی رسیده بودند. به اینترتیب تنها بهعنوان دو دوست با هم زندگی میکردند و هر دو هم، دو فرانسوی بهروز و اصطلاحاً روشنفکر بودند که به خدا باور نداشتند. اما سیرالا اینگونه نیست و در اینمقطع قصه در موقعیتی قرار دارد که فیلیپ را با شیفتگی یکمرید، مشتاقانه دوست دارد. با اینحال، با ابراز عشق دوطرفه فیلیپ و سیرالا، فیلیپ دوباره شخصیت خود را تحلیل میکند و «متوجه شد که باز هم زن دیگری او را در اختیار گرفته است و از این پس باید مطابق اراده او رفتار کند. "این کشف" او را به فکر فرو برد.» او احساس و تحلیل خود را اینگونه برای سیرالا واگویه میکند که مشغول دستوپا زدن بیهوده است و در نهایت سرنوشت او را گیر میاندازد. چون نمیشود مسیر حوادث را تغییر داد. علتش هم این است که حوادث از او قویتر هستند. بنابراین تلاشش (برای ساخت زندگی دوباره) به جایی نمیرسد. تحلیل سیرالا هم از اینسخنان فیلیپ این است که گویی مرد جوان، قصد و تصمیمی برای مبارزه ندارد.
همانطور که میبینیم سیرالا هم درباره عدم تمایل فیلیپ به مبارزه صحبت میکند که اشاره دیگری به سستعنصر بودن اینشخصیت است. راوی داستان هم در اینباره میگوید وقتی فیلیپ ماشین را به دیوار میزد، در لحظه آخر، کاملاً منصرف شده بود و در اینلحظه هم احساس مشابهی داشت. سوال دیگری که پس از مرگ لینا ذهن فیلیپ را به خود مشغول میکند، این است که تا چهزمان باید برای خروج از بنبستهای مختلف دروغ بسازد؟
در روزهای پس از مرگ لینا، شائبه قتل شوهر لینا به وجود میآید و راوی قصه اشاره میکند که شوهر فقید لینا مرگ عجیبی داشته است. به اینترتیب دیگر حسابوکتاب ذهنی فیلیپ مربوط به قاتلبودن لیناست که گویی با مرگش تقاص قتل شوهر خود را پس داده است. اما چیزی که وجدان فیلیپ را آزار میدهد کشتن موش صحرایی بیگناهی است که برای سرپوشگذاشتن بر بوی جسد لینا کشته و جنازهاش را روی تختههای کف کابین رختکن گذاشته است. به اینترتیب سوال ذهنی دیگری که شخصیت فیلیپ باید با آن دست به گریبان شود، از اینقرار است: «او یک موش صحرایی بیگناه را کشته بود تا بو را از بین ببرد. آیا کشتن موش فاضلاب جنایتی بدتر از کشتن لینا نبود؟ او لینا را ناخواسته کشته بود و حتی کمی قبلتر وقتی او را وسط دریا رها کرده بود، این کار را با قصد قبلی انجام نداده بود. حال آنکه در مورد آن جانور …» (صفحه ۱۷۴)
اما بد نیست در پایان اینبحث، به یکاحساس متناقض دیگر در قصه «زندگی دوباره» بپردازیم؛ حس دلتنگی فیلیپ برای لینا پس از آنکه از سیطرهاش آزاد و رها شده است. در فرازی از داستان، پس از مخفیکردن جسد، فیلیپ متوجه میشود حسرت پلاژ پساکارا (جایی که جسد را مخفی کرده) را دارد. راوی داستان نیز اینحالت روحی را اینگونه تشریح میکند: «دیگر هیچکس او را دوست نداشت؛ آنچنان که لینا با انرژی و با علاقهای واقعی دوستش داشت. او در حالت روحی فردی انقلابی و بیتجربه بود که به قدرت دست یافته باشد ولی نداند با آن چه کند.»
* دوگانههای فرهنگ ایتالیا و فرانسه
نویسنده رمان «زندگی دوباره» در ساخت بافت روزمره و زندگی شخصیتهایش، تقابلها و دوگانگیهای جالبی از فرهنگ فرانسوی و ایتالیایی را به تصویر کشیده است. یکی از اینتقابلها مربوط به لحظاتی از سفر مشترکچهار شخصیت قصه یعنی یعنی فیلیپ، لینا، جیوزپه فراری و دخترش سیرالا در تاکسی جیوزپه است که مورد توجه فیلیپ قرار میگیرد. جیوزپه آواز میخواند و توجهی به غلط و درست خواندنش ندارد. فیلیپ اینمساله را به لینا تذکر میدهد که (ایتالیاییها) اهمیتی نمیدهند درست (آواز) میخونند یا نه؛ عقده ندارند، اما ما (فرانسویها) بلافاصله عجیب و ساختگی جلوه میکنیم. ماها بیش از اندازه خردهگیر هستیم.
تعصب خانوادگی و غیرت مردانه نسبت به زن یا دختر هم از دیگر مواردی است که راوی داستان «زندگی دوباره» معتقد است ایتالیاییها آن را دارند اما فرانسویها در گذر سالها آن را از دست دادهاند. در جایی از قصه که لینا از سر راه کنار رفته و فیلیپ میتواند بدون مزاحمت او، با سیرالا به گردش برود، پدر دختر میگوید کار درستی نیست که یکدختر جوان در ساعات شب، تنها با یکمرد جوان بیرون باشد تفاوت دیگر مربوط به غذاخوردن ایتالیاییها و فرانسویهاست که رفتار ظریف و تشخصجویانه لینا در تقابل با رفتار ساده و عوامانه جیوزپه و دخترش قرار میگیرد: «سیرالا و پدرش سفارش اسپاگتی دادند؛ آن را بیظرافت، بهشیوه ایتالیاییها که دهان را جلوی بشقاب میگیرند و رشتهها را بالا میکشند، صرف کردند.» (صفحه ۵۲)
موضوع دیگر تفاوتهای فرهنگیاجتماعی ایتالیا و فرانسه، بحث اعتقادات و باورهای دینی است. در تقابل با فیلیپ و لینا که کاری با خدا ندارند، دختر جوان ایتالیایی به خدا اعتقاد دارد و با وجود شرم و حیایی که دارد در نهایت نسبت به فیلیپ متمایل میشود و میگوید اگر خدا اینگونه خواسته که او به فیلیپ کمک کند، اینکار را انجام میدهد. اما فیلیپ که آینهدار مردم مدرنشده و بهاصطلاح روشنفکر فرانسه است، از دختر میخواهد به خدا کاری نداشته باشد! از طرف دیگر وقتی تاکسی مسافران به زیارتگاهی میرسد که قدیسه ازدواج ایتالیاییها در آن مدفون است، فیلیپ و لینا متوجه میشوند در مکانی حضور دارند که دختران دمبخت ایتالیایی برای زیارت به آنجا میآیند و باور دارند اگر چندلیر نذر قدیسه کنند، تا پایان سال ازدواج خواهند کرد. یکی از اشارات نامحسوس راوی قصه به تفاوتهای فرهنگی مردم ایتالیا و فرانسه هم این است که دیوارهای مکان زیارتی ایتالیایی، پوشیده از خطوط یادگاری است.
تعصب خانوادگی و غیرت مردانه نسبت به زن یا دختر هم از دیگر مواردی است که راوی داستان «زندگی دوباره» معتقد است ایتالیاییها آن را دارند اما فرانسویها در گذر سالها آن را از دست دادهاند. در جایی از قصه که لینا از سر راه کنار رفته و فیلیپ میتواند بدون مزاحمت او، با سیرالا به گردش برود، پدر دختر میگوید کار درستی نیست که یکدختر جوان در ساعات شب، تنها با یکمرد جوان بیرون باشد. فیلیپ هم در پاسخ جیوزپه میگوید «ببخشید من هیچ جنبه نامناسبی در این درخواست نمیدیدم.» نکته تمایز نگاههای فرانسوی و ایتالیایی هم همینجاست؛ اینکه مرد ایتالیایی در ایندرخواست جنبه نامناسب میبیند و مرد جوان فرانسوی ایننامناسببودن را نمیبیند.
در فرازهای ابتدایی داستان، محتویات کیف پول جیوزپه از جمله مواردی است که فردریک دار فرانسوی برای ساخت شخصیت رانندهتاکسی ایتالیایی قصهاش، برایمان تشریح میکند: «عکسهایی مذهبی، یک کارت قدیمی عضویت در حزب کمونیست، عکسهایی از همسر مرحومش، چندتار موی بچهها، یک بریده روزنامه که در چهار سطر شرح تصادف پانزده سال پیشش را میداد و کاغذی با سرعنوان دسته موزیک که نامش در آن قید شده بود.» (صفحه ۴۰)
منبع خبر: خبرگزاری مهر
اخبار مرتبط: آدمها چطور قاتل میشوند؟/ترکیب جذابوکشنده مرد ترسو و زن سیطرهجو
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران