مایههای یک نویسنده به نام «هادی خورشاهیان»
خدا قوت. چه کارها میکنید اینروزها؟
تا اینجای سال، آخرین کارهایم، علاوه بر نوشتن، داوری داستانهای اقلیمی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و داوری بخش کودک و نوجوان بیستمین دوره کتاب سال دفاع مقدس بوده است. در جایزه جلال همراه آقای یوسف قوجُق و محمدعلی رکنی، یکی از سه داور بخش داستان کوتاه بودم. کتابهای زیادی خواندیم، جلسات متعددی گذاشتیم و بحث فراوانی کردیم برای انتخاب، اما بعد از پایان هر جشنواره عدهای اعتراض دارند به روند کار؛ اینکه بعضی کارها دیده نشدند، خواستند پول ندهند که کتابها را بهجای برگزیده، شایسته تقدیر کردند و از این دست ایرادها. امسال هم که سال متفاوتی بود. به خاطر مسائلی که در جامعه اتفاق افتاده، همراهی همیشگی وجود نداشت. خیلی از نویسندگان و ناشران حوصله و رغبتی به حضور در این جشنواره و هیچ جشنوارهای نداشتند. بعضی کتابها که مسائل خلاف عرف جامعه را مطرح میکردند مثل ازدواج سفید، انتخاب آن به عنوان جایزه جلال و پیشنهادش به عموم جامعه مناسب نبود. از میان همه آثار ما به سه کتاب رسیدیم که در نهایت «ویروس عاشق» شایسته تقدیر شد. واقعا اگر میشد کتابی برگزیده شود این کار را میکردیم. میگویند از بین این کتابها یکی که بهترین بود انتخاب میکردید. ما یک سری قواعد داریم که بر اساس آنها تصمیم میگیریم. اگر فقط قرار به معرفی بود این کار را میکردیم، ولی وقتی پای جایزه در میان است باید دقیق باشیم. همانطور که مبلغ جایزه برگزیده با تقدیری متفاوت است، از نظر کیفی هم باید متفاوت باشد. مثلا اگر کتابی با ۷۰ امتیاز تقدیر میشود، کتاب برگزیده باید بالای ۹۰ امتیاز بیاورد. نمیشود مقایسه کرد که چون بقیه کتابها مثلا در نثر یا شخصیتپردازی نقص دارند، هراثری نقص کمتری داشت پس برگزیده شود. مجموعه داستان یک فرقی با رمان دارد که داوری را سخت میکند؛ نویسنده چند داستان را در سالهای مختلف و در حال و هوای متفاوت نوشته و معمولا همه آنها یکدست و قوی نیستند. البته استثنا هم داریم مثل «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» بیژن نجدی و «سیاسنبو» محمدرضا صفدری که مجموعه داستانهایی یکدست و قوی است.
چرا در بخش داستان اثر برگزیده نداریم؟ آثار را با معیار ادبیات جهان میسنجید؟
اتفاقا حداقلها را در نظر میگیریم. سال گذشته اینطور بود، امسال هم. پارسال دو تقدیر داشتیم: «ساعت دنگی» محمداسماعیل حاجیعلیان و «قدیس دیوانه» احمدرضا امیری سامانی. ما نه به معیار جهانی کار داریم نه حداکثرها، حتی با آثار قوی گذشته هم مقایسه نمیکنیم. ولی باید کتابی که منتخب میشود طیف گسترده داستانخوان را راضی کند. یک داستانی که پیچیدگی و ابهام زیاد دارد ممکن است در نحلههایی امتیاز حساب شود، ولی گنگی زیاد، طوری که حتی داور چندبار باید آن را بخواند، در این جشنواره امتیاز نیست.
چطور با کتاب آشنا شدید؟
در نیشابور جایی بود و هست به نام خط کاشمر. خانه ما لب آن خط بود، خارج از محدوده و کارگرنشین. مردمش به کارگری، باغداری، دامداری و کشاورزی مشغول بودند. پدر خدابیامرزم بنا بود. در خانه ما از هر طیف کتابی پیدا میشد. در خانه عمویم هم. بابا خیلی کتابخوان و مجلهخوان بود. از «ر. اعتمادی» تا «جمالزاده» حتی «صادق چوبک» و «شهید دستغیب» کتابشان در خانه ما وجود داشت. کلاس چهارم بودم که پدرم شهید شد. قبل از شهادت بابا هم کتاب میخواندم ولی بعد بیشتر سراغ کتاب و مطبوعات رفتم. خودم کتاب و مجله میخریدم. با اینکه کلاس اول راهنمایی ترک تحصیل کرده بودم و تا سال ۷۰ هم سراغ مدرسه نرفتم؛ شعر و داستان مینوشتم. سال ۷۰ در کتابفروشی کار میکردم و شبانه هم ادامه تحصیل میدادم. عصر یکی از روزهای دیماه سال۷۰ آقای حسینعلی یوسفی، استاد دانشگاه تشریف آوردند کتابفروشی نشر دانش نیشابور. آقای عباس زوار صاحب کتابفروشی که هنوز هم صاحبش هستند، به من گفتند: «شعری که امروز واسه من خوندی واسه آقای دکتر بخون.» خیلی خجالت کشیدم. یک پسر ۱۸ ساله که دارد به صورت شبانه در مقطع راهنمایی درس میخواند قرار است برای آقای دکتر شعر بخواند. به هر مکافاتی بود شعرم را خواندم. آن اولین غزلم بود که ایراد وزنی نداشت. آقای دکتر خیلی محبت کردند و گفتند: «شعرت را بده، بدهم به آقای عزیزی در مجله دانشگاه آزاد چاپ کند.»
آقای محمد عزیزی که الان نشر روزگار را دارند و از شاعران و نویسندگان بنام هستند، سردبیر مجله بودند. گفتم: این شعر در آن حد نیست که در مجله دانشگاه چاپ شود. آقای دکتر داشتند با تواضع من را تشویق میکردند که قبول کنم؛ گفتند: «اگر نمیخواهی به اسمت چاپ شود، بده به اسم خودم چاپ کنم.» شعر را دادم به ایشان، 10 روز گذشت. دهمین روز، بعدازظهر رفتم کتابفروشی، آقای زوار، مجله را به من دادند و دیدم شعر من کنار شعر آقای عزیزی چاپ شده است. از سال بعدش هم، به همت و لطف آقای سهیل محمودی، کارهای من در مجله جوانان امروز چاپ میشد. این سه بزرگوار علاوه بر اینکه در چاپ آثار من در نیشابور و در سطح کشوری خیلی مؤثر بودند در زندگی ادبی من هم نقش بهسزایی داشتند.
با دوست مشترکی درباره پرکاری شما حرف شد، میگفت من دیدهام که هادی مینشیند و به سرعت مینویسد.
بله من زیاد میخوانم و زیاد مینویسم. آخرین رمانم، «هراس عقرب از مرگ»، را فروردین و اردیبهشت امسال نوشتم و همین امسال هم چاپ شد. یک رمان خانوادگی اجتماعی است که در آن به زندگی زن و مردی میپردازم که درگیر مشکلات خانوادگی هستند ولی به این بهانه مسائل سیاسی، فلسفی و... مطرح میشود. زندگی ما همین شکل است. زندگی فردی ما هم اجتماعی است و هم تحت تأثیر گذشتگان خود هستیم.
چطور اینقدر سریع مینویسید؟
پسرم میکاییل وقتی کوچکتر بود نیمه شب بیدار میشد و میگفت: «بابا، تو هنوز داری میخونی؟ هنوز مینویسی؟» گاه یک رمان را 10 روزه نوشتهام. من به تخیلم اعتماد میکنم. وقتی خیالم پرواز میکند مینویسم، تند و تند. نویسندگی مثل حرف زدن است. وقتی من و تو داریم حرف میزنیم با این که موضوع مشخصی داریم، نمیدانیم جمله بعدی چیست. در نوشتن فیالبداهه شروع میکنم و طرح نمینویسم. نمیخواهم بدانم جمله و حتی اتفاق بعدی چیست. نمیدانم شخصیتم قرار است چه کند. حتی کلیات کار را هم نمیدانم.
شبیه چیزی که باختین درباره فرم چندآوایی داستایوسکی میگوید که نویسنده از قبل نباید رفتار شخصیت را کاملا معین کند. باید او را در موقعیت قرار دهد تا «پاسخ» دهد.
من یگانه نیستم. هستند نویسندگانی که اجازه میدهند حین نوشتن اتفاق شکل بگیرد. درباره سرعت نوشتن هم، درباره خودم میگویم نه بقیه، اینطور نیست که اگر کاری را کند بنویسم بهتر از وقتی که تند مینویسم از آب دربیاید، شاید نثر بهتر شود ولی لزوما شخصیتپردازی بهتر و وقایع جالبتر نمیآفرینم. حوادث وسط کار برایم پیش میآید.
اتوماسیون مؤلفه اصلی سوررئالیسم است، شما هم داستانهای سوررئال و پست مدرن زیادی دارید. پس طرح همه جانبه معنا ندارد.
البته که اتوماسیون یا «نوشتن خودکار» سختترین نوع است. در رمان رئالیستی جاذبههایی هست که خواننده را قلاب کند، ولی مثلا در جریان سیال ذهن باید کار خیلی خوب دربیاید که خواننده را بهدنبال خود بکشد. چون معمولا ماجرایی ندارد.
نوشتن سیال ذهن واقعا سخت است. داستان یک خط سیری دارد اما پرت و پلا و بیربط نیست. حفظ این سیالیت دشوار است.
در «به سوی فانوس دریایی» ویرجینیا وولف، ماجرا به اندازه یک داستان کوتاه است اما پرداخت طوری است که خواننده را دنبالش میکشد.
قبول دارید اهالی ادبیات قبلا بیشتر با هم گفتوگو و تعامل میکردند و حالا هر طیفی دچار خودبرتربینی شده؟
دهه 70 پنجشنبه شبها میرفتم مشهد جلسه شعرخوانی. آن زمان حرفها بیشتر ادبی بود. الان بیشتر سیاسی است. آن موقع هم همه یکدست نبودیم اما اینقدر جناحبندی نبود. با هم کتاب میخواندیم و دربارهاش حرف میزدیم. الان فضای مجازی با همه خوبیهایش، آدمها را دچار دوگانگی شخصیتی کرده. من خیلی از دوستانم را در فضای مجازی درک نمیکنم. برخوردهای عجیبی میکنند.
حتما شاعر بزرگ نیشابور دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی را هم دیده اید. اولین بار ایشان را کجا دیدید؟
یک سهشنبهای آمدم دانشگاه تهران، هنوز در نیشابور دانشآموز بودم. زنگ زدم به خانه دکتر شفیعیکدکنی گفتم: آقای دکتر من میتوانم شما را ببینم؟ فرمودند: «بله امروز دانشگاهم.» رفتم طبقه چهارم دانشکده، گروه ادبیات. دیدم توی دفتر دکتر شفیعیکدکنی و دکتر جلیل تجلیل و دیگر اساتید ادبیات نشستهاند. آدم اصلا جرأت نمیکرد وارد چنین دپارتمانی بشود. همان وقت قیصر آمد. سلام کردم و گفتم من دوست سهیل هستم و آمدهام دکتر را ببینم. پرسید: «پس چرا نمیری تو؟» گفتم: روم نمیشه اصلا.» من را برد داخل. همه برگشتند یک جوان را با ساک مشکی که مستقیم از شهرستان آمده نگاه کردند. قیصر رو کرد به دکتر شفیعی و گفت: «آقای دکتر، خورشاهیان مهمان شماست.» دکتر من را خیلی تحویل گرفت و جمع هم به تبع ایشان. قبلا شعرهایم را تلفنی برای ایشان خوانده بودم. گفتند: «شعرهاتو اینجا بخون.» من در دپارتمان ادبیات زمانی که دانشآموز شبانه بودم برای اساتید شعر خواندم. دکتر گفتند: «قیصر این شعرهای همشهری ما را یک جای خوبی چاپ کن.»
3فرد تاثیرگذار در زندگی من
دکتر حسینعلی یوسفی مشوق من بود و واسطه چاپ اولین غزلم در مجله دانشگاه آزاد نیشابور.
محمد عزیزی اولین کسی که شعر من را چاپ کرد، به لطف او پشت تریبون شعر خواندم و اولین کتابهای من را در نشر روزگار منتشر کرد.
سهیل محمودی حامی من بود و واسطه آشنایی با اهالی ادبیات و دنیای حرفهای.
منبع: ضمیمه قفسه کتاب روزنامه جامجم
منبع خبر: جام جم
اخبار مرتبط: مایههای یک نویسنده به نام «هادی خورشاهیان»
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران