و امشب قصه ی شاهزاده ای رو واستون تعریف می کنم که با به دنیا اومدن اش مردم کشور رویاها را به اوج شادی رسوند...؛ ف. م. سخن - Gooya News
پادشاه و ملکه، صاحب پسری شدند که تولدش مردم کشور رویاها رو غرق شادی کرد. نه از این شادی های دروغی که بعضی حکومت ها واسه این که خودشون رو محبوب مردم کشورشون نشون بدن، با کلک و پدر سوختگی، با جشن های الکی و آتیش بازی های الکی راه میندازن که نه خودشون اون شادی ها رو باور دارن نه مردم.
شادی تولد شاهزاده کشور رویاها واقعی بود.
ملکه این پسر رو به جای این که توو بیمارستان مدرن و شیکی توو یه کشور غربی به دنیا بیاره، در فقیر نشین ترین قسمت پایتخت، توی یه بیمارستان معمولی به دنیا آورد و مردم چه کارها که از خوشحالی نکردن.
وقتی ملکه و شاهزاده از بیمارستان مرخص شدن، مردم ماشین اونا رو روی دست می بردن از شدت خوشحالی.
بالاخره کشورشون صاحب ولیعهدی شده بود که می تونست در آینده جای پادشاه بشینه و کشور رویاها رو اداره کنه.
پادشاه و ملکه هم برای تربیت ولیعهد، واسه این که بتونه پادشاه قابلی در آینده باشه، و کشور و مردم کشور رو به سعادت و خوشبختی برسونه سنگ تموم گذاشتن. بهترین معلم ها رو براش گرفتن. زبون های مختلف بهش یاد دادن. فن های مختلف با بهترین معلم ها بهش یاد دادن. آداب معاشرت با روسای دیگر کشورهای دنیا رو بهش یاد دادن.
همه ی این ها بود، اما شاهزاده در واقعیت توی یک قفس طلایی بود. همه چیز داشت و همه چیز رو توو ابعاد کوچیک و بسته براش درست کرده بودن. مدرسه ای با بچه های دست چین شده. رفت و آمدهایی تووی یه محیط محدود و مرزبندی شده.
جور دیگه هم نمی تونست باشه. دیوهای پارچه به سر و دیوچه های سبیل کلفت، که از خانواده ی پادشاه نفرت داشتن، منتظر فرصتی بودن تا به این خانواده آسیب بزنن. به خود پادشاه چند بار حمله کردن. برای آسیب زدن به خانواده پادشاه توطئه ها کردن.
منبع خبر: گویا
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران