آلن بدیو و بدیل وضعیت موجود

آلن بدیو و بدیل وضعیت موجود
رادیو زمانه

صدوچهل سال از مرگ کارل مارکس می‌گذرد، اما اندیشه بلند او هم‌چنان بر جهان ما سایه گسترده است. آلن بدیو در تازه‌ترین کتابی که از او به فارسی ترجمه شده، در گفت‌وگو با اُد لانسلن مدرس فلسفه و روزنامه‌نگار فرانسوی سعی در بازخوانیِ مارکس و کمونیسم دارد و این پرسش که چرا جهانِ ما ناگزیر از پذیرفتنِ کمونیسم به‌عنوان مسیر دومِ سیاست جهانی است.

بازخوانی کمونیسم به‌ویژه بعد از حملات تروریستی به برج‌های تجارت جهانی، گسترش یافت و در میان خیل آثار منتشرشده، سه کتابِ «چرا سوسیالیسم» اثر جرالد آلن کوهن (۲۰۰۹)، «چرا مارکس حق داشت» (ترجمه فارسی با عنوان «پرسش‌هایی از مارکس»- یادداشت نگارنده بر این کتاب با عنوان «زنده باد مارکس» را در رادیو زمانه بخوانید: لینک) از تری ایگلتون (۲۰۱۰)، و «نظریه کمونیستی» اثر آلن بدیو (۲۰۱۰) بیشتر به چشم می‌آید. کتابِ «در ستایش سیاست» را می‌توان به‌نوعی تکمله‌ای بر «نظریه کمونیستی»ِ آلن بدیو دانست که در سال ۲۰۱۷ منتشر شده و ترجمه فارسی آن به‌تازگی توسط مجید وحید از سوی نشر مرکز به چاپ رسیده است.

کتاب شامل یک گفت‌وگوی بلند در پنج بخش است که از «ستایش سیاست» آغاز و با «ستایش سیاست» پایان می‌گیرد تا از این طریق، با دیگر همراهان سیاسی خود در عنصری جهانشمول و ارتباطی مجازی با تمام بشریت قرار بگیریم و «ابدی‌بودن» را به‌قول اسپینوزا تجربه کنیم؛ چون هر حقیقت، از قضیه‌ای که بالاخره خوب فهمیده شده تا یک تجمعِ سیاسیِ کام‌یافته و خوش‌آتیه، اثری است جاویدان و واجدِ ابدیتی که از هر سعادتِ مشترک نصیب می‌شود؛ در همراهی با همین مسیرِ مشترکِ سعادت بشر است که بدیو از همان ابتدا تعریف کلاسیک سیاست به معنای «قدرت» (قدرت دولت) را به چالش می‌کشد و می‌گوید:

طی تاریخی پُرسُتوه، بسیار پیچیده و در پیوندی وثیق با فلسفه، مفهومی دیگر از سیاست شکل یافته است؛ مفهومی که سیاست را در ارتباطی سازنده با عدالت معرفی می‌کند.

آلن بدیو − عکس از امیر کیانپور

عدالت و حقیقت

بدیو با درنظرداشتن «عدالت»، به «قدرتِ عادلانه» می‌رسد تا درنهایت نظریه سیاسی‌اش را که به‌منزله «رویه حقیقت» است مطرح کند: «انقلاب‌ها همیشه جمعیت‌های عظیمی را مجذوب خود کرده‌اند، دقیقا به همین دلیل که طرحی نو را پیشنهاد کرده‌اند. از مساوات‌طلبانه‌ترین دوره انقلاب فرانسه (۱۷۹۲-۱۷۹۴) تا انقلاب فرهنگی چین (۱۹۷۰-۱۹۶۵) با گذر از انقلاب هاییتی به رهبری توسن لوورتور (۱۷۹۱-۱۸۰۲)، کمون پاریس (۱۸۷۱) و انقلاب روسیه (۱۹۲۰-۱۹۱۷)، بدون تردید نشان داده‌اند- و شک در آن نیست- که تعلق تعیین آنچه عادلانه است به جمع امکان‌پذیر است.» همین امر را بدیو «حقیقت» می‌نامد: «حقیقتِ توانِ یک جمعِ انسانی در به دست‌گرفتن سرنوشت و پیکره خود.»

بدیو پس از واکاوی مفهوم «سیاست» و پیونددادن آن به «عدالت و حقیقت»، دموکراسیِ غربی را به چالش می‌کشد تا نشان دهد چگونه مفهوم دموکراسی که از یونان می‌آید و به معنای «قدرت مردم» است، در جهان غرب به «قدرت دولت» تقلیل داده شده است؛ درست همان‌طور که سیاست به معنای «قدرت دولت» تقلیل یافته است؛ آن‌‌طور که روسو نیز بر همین نکته صحه گذاشته بود که سیمای نمایندگی از نوعِ انگلیسی آن شایسته عنوان دموکراسی نیست و دموکراتیک نیست؛ زیرا به معنای تعیین دوره‌ای نمایندگانی بوده است که درواقع کم‌وبیش هرچه می‌خواستند می‌کرده‌اند و مثل چوپان دروغگو بوده‌اند. بدیو با اشاره به روسو، می‌پرسد: دموکراسی یعنی سازوکار انتخابات و نمایندگی بر محور قدرت دولت یا فرآیندهای انضمامی که بیانی ممکن از اراده مردمی در باب مسائل معین است؟ و بعد با بیان اینکه رژیم‌هایی که در آن زندگی می‌کنیم به معنای واقعی کلمه دموکراتیک نیست، می‌گوید:

ما نمی‌دانیم کسانی را که در آیین‌های انتخاباتی برمی‌گزینیم و باید ما را نمایندگی کنند آیا درمورد آنچه به‌واقع در عمل رخ می‌دهد تصمیم‌گیر هستند یا نه؟ آشکارا بزرگانی هستند که قدرتشان از نمایندگان بسیار بیشتر است. رییس شرکتی چندملیتی که منتخب کسی نیست و فقط به سهامدارانی باید پاسخ دهد که تنها دغدغه‌شان سودشان است، نزد حکومت‌های ما از هر تجمع مردمی قدرتمندتر است. امروز مسائل اقتصادی و مالی، از نظر خودِ حاکمان منتخب، با هر گرایشی، تمیشت امور عمومی را بسیار محدود می‌کند، درنتیجه، نمایندگان، نه فقط نمانیده هستند، که نمایندگیِ آنها هم نمایشی است.

سیاست برای بدیو در بادی امر، طوری است که پای دولت فورا به میان کشیده نشود. بدیو معتقد است اگر دولت‌زده شویم فورا می‌گوییم: سیاست به منزله فتح دولت است؛ چون بدون تسلط بر دولت کاری نمی‌توان کرد؛ قدرتی در دست نیست. بدیو با ردِ این نظریه، می‌گوید سیاست شامل این عنصر بنیادین می‌شود که نگرش ما در باب آینده بشر یا لااقل اجتماعی که به آن تعلق داریم چیست. اینجا است که بدیو، سیاست در واقعیتِ عملی‌اش را این‌گونه شرح می‌دهد:

رابطه‌ای ساختمند میان آنها که صاحب نگرشی نسبتا روشن از آینده جامعه‌اند، از یک سو؛ و وجود واقعی و انضمامی خودِ همین جامعه، در این یا آن مقایسه، از سوی دیگر، است. چنین چیزی در سال‌های سرخِ ۱۹۶۵ تا ۱۹۷۵ «کار توده» خوانده می‌شد. هواخواه کسی است که ایده‌ای در باب سرنوشت اجتماع دارد، کسی که در زندگی خود خط‌سیرهای جدید در جامعه برمی‌گزیند؛ کسی که با تعداد هرچه بیشتری از افراد در شرایط گوناگون ارتباط برقرار می‌کند؛ کسی که با آنها درمورد وضعیت‌شان صحبت می‌کند؛ کسی که برای به دست‌آوردن فهم جمع از این وضعیت یاری می‌رساند؛ کسی که در باب کاری شامل آموزش و بحث و ایضاح همت می‌گمارد؛ کسی که نظرات افرادی را که در درون وضعیت قرار دارند جمع می‌کند؛ و کسی که درنهایت با آنها برای تغییر وضعیت در مقیاسی که در آن قرار دارد تلاش می‌کند.

دو سیاست

با این توضیح، بدیو گفت‌گو را به «سطح اندیشه» می‌کشد و با بیان دو جهت‌گیری بنیادین از انقلاب فرانسه تا امروز، می‌گوید تنها دو مسیر وجود دارد و سیاست، دیالکتیکِ تنازعیِ این تنها دو مسیر است: در یک‌سو، جهت‌گیری غالب قرار دارد؛ جهت‌گیری‌ای که طبق آن بزرگان واقعی جوامع، ناگزیر بزرگان اقتصاد هستند؛ یعنی صاحبان ابزارهای تولید و دیگر کنترل‌کنندگان فضاهای مالی. این مسیر ایجاب می‌کند که تا حد زیادی جابجایی‌های انتخاباتی کم‌اهمیت شوند؛ زیرا درنهایت رهبران منتخب کم‌وبیش اقدام یکسانی می‌کنند، چون اقتصاد لیبرالی چنین الزامی دارد. بدیو این مسیر را «سرمایه‌داری» می‌داند؛ مسیری که جهان امروز در آن دست‌وپا می‌زند.

مسیری که شاکله اندیشه بدیو بر آن استوار است، مسیر دوم است که در گذشته قدرت اول بود و اکنون در حالت ضعف است یا به‌قول بدیو «دیگر نیست»! بر طبق این مسیر، جماعت باید مجموعِ لوازمِ زیستِ خود به‌ویژه ابزارهای اقتصادی، تولیدی و مالی را پس بگیرد. این مسیری است که به تعبیر بدیو «کمونیستی» نامیده می‌شود.

کمونیسم نو

بدیو با آگاهی از هجمه‌ای که روی «کمونیسم» است، از آوردن نام آن ابایی ندارد؛ چراکه چشم‌پوشی از آن صحه‌گذاشتن بر «شکست» است. بدیو با این آگاهی از ممنوع‌شدن این کلمه می‌گوید و این‌که چرا او سعی در بازگشتِ آن دارد: «باید در همه‌جا بر ترسی که به آن چسبانده‌اند تسلط یافت بر ناآگاهی از معنای آن؛ و هرگز از روی فرصت‌طلبی، به انحلالِ آن تن نداد.» آنگاه که به بدیو توصیه کردند تا واژه‌ای دیگر را جایگزین کند، او هشدار داده بود که انحلال واژه چیزی جز انحلال مسیر که نامش است، نیست و بنابراین پیوستنی شرم‌آور به هژمونیِ مسیرِ دیگر یعنی مسیر سرمایه‌داری است. بدیو با این نگاهِ آگاه است که از «کمونیسم»، «کمونیسم نو» را تشریح می‌کند تا پاسخِ همه حجمه‌ها را بدهد؛ اینکه چرا غربی‌ها در کژفهم‌نشان‌دادن و نفی و حذفِ کمونیسم، می‌خواهند تنها مسیر سعادت بشر را در یک مسیر که همان سرمایه‌داری است، نشان دهند. بدیو مسیر کمونیستی را به معنای «قراردادن اشیا به اشتراک و خودنهادن به حکم خیر همگان» می‌گیرد تا بگوید در این صورت است که سیاست به معنای انتخاب بهترین مدیران برای حفظ صحتِ سرمایه‌داری معاصر نخواهد بود؛ بلکه سیاست به معنای پیاده‌سازی این باور است که آنچه مشترک است، یعنی خیرِ همگان، باید عملا در دست‌های عموم باشد.

بدیو با اشاره به سمیناری که در سال ۲۰۰۹ با حضور اسلاوی ژیژک و تونی نگری به منظور «بازانگیختنِ نفسِ نام کمونیسم» برگزار شد، و با اذعان به این‌که «ما به نقطه آغاز بازگشته‌ایم و باید همه‌چیز را از نو شروع کنیم»، دو وظیفه مجزا ولی مرتبط را پیش روی کمونیسم تعریف می‌کند: وظیفه اول نظری است: «فرضیه کمونیستی را باید دوباره بازگرداند و سیاست را در منظومه دو مسیر قرار داد. باید به وضعی بازگشت که نه یک، بلکه دو امکان را پیش رو می‌گذارد.» و پیشنهاد می‌دهد:

باید نوشت، اعلامیه پخش کرد، همه‌جا و باهمه کس بحث به‌راه انداخت، با مردم کارنامه گذشته را مرور کرد، شماری از جنبه‌های تجربه کمونیستی را احیا کرد، متون بنیادی را در دسترس قرار دارد، نشان داد که به هنگام انقلاب فرهنگی چه رخ داد، باید مدارس ویژه فرضیه کمونیستی باز کرد؛ مدارسی که بگویند مخاطبشان همه هستند و به آنچه در سرِ مردم می‌گذرد وقع می‌نهند. باید تا حد ممکن مسیر کمونیستی را در بطنِ اراده‌های جنبش و تصمیم‌سازی‌ها سازمان داد.

وظیفه دوم را بدیو «شکستن انسداد» می‌داند: «کاری طولانی و سخت، اما ممکن»!

چهار اصل

بدیو با برشمردن چهار اصل بزرگ کمونیسم، تلاش می‌کند «کار سیاسی»‌اش را در این مسیرِ «سخت و طولانی» انجام دهد تا با بازخوانیِ دقیقِ فرضیه کمونیستی، کژفهمی‌ها را برطرف سازد:

  • اصل اول- باید دستگاه تولید را اختیار مالکیت خصوصی بیرون کشید. باید به الیگارشی سرمایه‌داری که درحال حاضر بر جهان سلطه دارد پایان داد.
  • اصل دوم- باید اَشکال تقسیم کار تخصصی را هم کنار گذاشت، مخصوصا تقسیم سلسله‌مرتبی کار میان وظایف مدیریتی و وظایف اجرایی و به‌طور کلی میان کار فکری وکار یدی.
  • اصل سوم- باید از وسوسه هویت‌ها به‌ویژه هویت ملی دست کشید. فراموشم کنیم که مارکس با شدت و حدت می‌گفت «پرولترها وطن ندارند.» سیاست را از بندِ هویت‌ها، چه نژادی، چه ملی، چه مذهبی، چه جنسیتی و غیره خلاصه کنیم.
  • اصل چهارم- همه کارهای ذکرشده را نباید با تحکیم مدام سازوکارهای اقتدار دولت، که برعکس با رقیق‌کردنِ آرام‌آرام دولت در شورهای جمعی، انجام داد. این همان چیزی است که مارکس «زوال دولت» به نفع «انجمن‌های آزاد» نامیده است.

بدیو با نگاهی تاریخی به فرضیه کمونیستی، که از بدوِ تولدش در سال ۱۸۴۰ قدرتمندترین فرضیه جهان زمان خود بود، این پرسش را می‌پرسد که چه شد که این فرضیه قدرتمند «ناپدید» شد.

بدیو با نگاه به مسیر سرمایه‌داری، اذعان می‌کند که در تمام این سال‌ها، این سرمایه‌داری بود که با نادیده‌انگاشتنِ کامبیابی‌های کمونیسم، سعی در بیرون‌انداختن آن واژه از فرهنگ سیاسی داشت. با همه عُلقه بدیو به کمونیسم، به نقد تاریخیِ سوسیالیسم نیز می‌پردازد تا نشان دهد که کژفهمی برخی سیاستمدارانِ کمونیستی در کنترلِ کاملِ «قدرت دولت»، موجب شد که امروزه «سرمایه‌داری» به عنوان تنها مسیرِ سعادت بشر جا افتاده است.

بدیو پیشنهاد می‌دهد در حوزه اندیشه باید کارنامه‌‌‌ای از کمونیسم به صورت مستقل تهیه شود؛ کارنامه غالب در مجموع چنین می‌گوید که این‌ها همه «الان معلوم شده»، که جنایتی بیش نبوده است، پس حتی نیازی به صحبت و بحث نیست و مسئله حل شده، همه در این زمینه هم‌نظرند، کسی هم از جنایت خوشش نمی‌آید. درواقع اینجا ما فقط با سازکاری مواجه نیستیم که به دنبال غلبه بر یک جهت‌گیری در میدان ایدئولوژیک و سیاسی باشد؛ این سازوکار در پیِ نابودی آن جهت‌گیری است. اینها همه از ۱۹۸۰ شروع شده و نسبتا هم جدید است. پیروزی بزرگِ ارتجاعِ سرمایه‌داری در سال‌های آخر قرن بیستم، درست بعد از عصیان‌های دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ به نظر بدیو در این بود که توانست فرضیه جایگزین را نابود کند و چنین وانمود سازد که اصلا وجود نداشته است. در این نقطه است که بدیو حکمِ کوبنده خود را صادر می‌کند: «اگر مسئله حاضر ما، مسئله سرمایه‌داری و پایان آن است، فقط کمونیسم می‌تواند سیاستِ جدید باشد. کمونیسم است که با اجماع معاصر، که سیاست را، در بهترین حالت، مدیریتِ تاحد ممکن خردمندانه سرمایه‌داری ِ ابدی می‌داند، درافتاده یا درخواهد افتاد.»

تنهایی «ما»

بدیو در این راهِ پرمخاطره تا رسیدن به مقصود نهایی، از تنهاییِ «ما»یی سخن می‌گوید که متشکل از جمع کوچکی است:

مارکس، انگلس، لنین، مائوی جوان، و نیر تروتسکی، رزا لوکزامبورگ یا کاسترو، همه روشنفکر بودند. آنها سعی کردند تا روشنفکرانی نظیرشان به وجود آیند و باهم جمع شوند تا بتوانند با دیگران به نحو سنجیده و قابل فهمی بحث و صحبت کنند تا افراد عادی را نظام‌مند و مستمع با خود مرتبط سازند. امروز دستگاهی که در اختیار قدرت حاکم است و راه بر گردش این سبک از صحبت می‌بندد، دیواری است قطور. و این دیوار برای همین درست شده که این کار شکل نگیرد، که نتواند شکل بگیرد. آن‌ها مترصدند که کمترین ارتباط روشنفکران معتقد به امکان فرضیه‌های دیگر سیاسی با افراد عادی به دشواری امکان‌پذیر باشد. به همین دلیل است که کنترل رسانه‌ها برایشان اهمیت وافر دارد.

بدیو با وقوف به تنهاییِ این «ما»، اما با صدای بلند در تببینِ «کمونیسم نو» برمی‌آید تا برای مخاطب‌های فرضی‌اش نشان دهد که جهان امروز نیاز به مسیری تازه دارد؛ مسیری که در آن ۲۶۰ نفر سرمایه‌دار بر سه میلیارد انسان حکمرانی نکند؛ امری که مارکس نیز آن را پیش‌بینی کرده بود و بدیو بر آن تاکید می‌کند:

اکنون تمرکز سرمایه چنان شدید است که نمی‌دانیم آیا می‌تواند به همه بشر امکانِ بقا بدهد یا نه؟ این امکان وجود دارد که تجمع سرمایه به نحوی صورت گیرد که این امکان وجود نداشته باشد که کار برای همه فراهم باشد. امروزه یحتمل سه میلیارد نفر حقوق‌بگیرند نه مالک، نه روستایی صاحب زمین، و در جهان به دنبال وسیله‌ای برای بقا سرگردانند. در چنین جهانی چه جایی برای چیز دیگری جز تصاد پرشکاف میان این دو مسیر است؟ چگونه می‌توان از بحث بنیادی میان سرمایه‌داری و کمونیسم طفره رفت؟

بدیو با این پرسش، نظمی که جهان بر آن استوار است را خطری می‌بیند که به جنگ جهانی دیگری خواهد انجامید: «دنیای حاضر، به‌ویژه از زمانی که صاحبان سرمایه خود را از هر بدیلی آزاد می‌بینند و می‌پندارند که کمونیسم مرده و دفن شده است، دنیایی به‌غایت درنده‌خو شده است.» و با قاطعیت و بدون شک اضافه می‌کند:

از آنجا که این دنیا متاثر از رقابت‌های شدید به‌ویژه میان قدرت‌های غالب سابق اروپایی و آمریکایی و سرمایه‌دارهای جدید برآمده از کمونیسم یعنی چین و روسیه است، اگر به خود واگذار شود، ما را به‌سوی جنگ می‌راند؛ هم‌چنان که در قرن پیش، به خودواگذاشتتنش دو جنگ به‌بار آورد.

بدیو با درکِ موانع بر سر بازگشت فرضیه کمونیستی، و با برشمردن اینکه «سرمایه‌داری دموکراتیکِ معاصر یکی از بزرگ‌ترین جنایت‌پیشگان تاریخ است» می‌گوید: «ما اخلاقِ منعِ جنایت‌های بزرگ را داریم، اما آن پندار که غرب به‌گونه‌ای که امروز ژاندارم اخلاق است مزاحی بیش نیست! اگر می‌خواهیم کُشتگان را بشماریم، بشماریم: بشماریم کشتگانی را که مستقیما از امپریالیست‌های استعمارگر و رقابت میانشان از ۱۸۵۰ تا امروز برآمده است. خواهیم فهمید میدانِ کُشتارِ بی‌بدیلی فراروی‌مان گسترده خواهد شد.»

بدیو با آوردن یک مثال نشان می‌دهد که در بایگانی‌های روسیه در دهه ۱۹۹۰، تعداد کُل کُشتگان گولاک در سال‌های حکومت استالین- سی سال کم‌وبیش- یک‌میلیون‌وچهارصد هزار نفر بوده است. این عدد تقریبا مساوی است با تعداد کُشتگان فرانسوی در چهار سال جنگ اول: ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۸ در جمعیتی به وضوح کوچک‌تر از اتحاد جماهیر شوروی. این خون‌ریزیِ تصورناپذیر دلیلی نداشت جز رقابتِ امپریالیستی میانِ بلوک فرانسوی-انگلیسی که انحصارِ جنایاتِ استعماری در ابعاد بزرگ را داشت و آلمان، که می‌خواست نظیرشان شود.

بدیو از انقلاب فرهنگی چین هم مثال می‌آورد: «در ده ۱۹۷۰ لویی آلتوسر به من از بیست میلیون قربانی انقلاب فرهنگی می‌گفت. حال آن‌که امروز دشمنان سرسخت چین کمونیست، که نمی‌توان در موردشان ظنِ ملاطفت در ذکر خشنونت‌ها را داشت، محتاطانه عدد صدهزار نفر طی ده سال را مطرح می‌کنند.» این اعداد و ارقام همان پروپاگاندایی است که به قول بدیو سعی دارد جمیعت‌های مرتبط را بی‌سلاح کند تا به نتیجه محافظه‌کارانه یعنی ستایشِ کور از دموکراسی‌های غربی و ارزش‌های ادعایشان ختم شود.

بدیو همان‌طور که خودش اذعان می‌کند، از ۱۸۴۸ تا امروز، هر ناکامی‌ به ظهورِ شماری نگهبانان معبد منجر شدند که فعالانه برای کمونیسم تلاش کردند و او خود را یکی از همین بازماندگان معبدِ کمونیسم می‌داند تا شرایط ظهور مرحله سوم یعنی «کمونیسم نو» فراهم آید؛ و فراهم‌آمدن آن را در «پروژه کمونیسم نو» این‌گونه تشریح می‌‌کند:

فضای رقیب بین‌المللی است، فضای ما نیز باید چنین باشد؛ چون چهره‌های ملی‌خواه اسباب شکست صورت‌های پیشین کمونیسم بوده‌اند. آنها نهایتا نتوانستند به‌واقع بین‌المللی شوند، چون چیزهایی نظیر این می‌گفتند که: «ما وطن سوسیالیست هستیم»؛ درواقع «وطن‌سوسیالیسم» در مقابل این واقعیت است که پرولترها وطن ندارند. باری، بین‌المللی واقعی، ضروری است. آنچه ما به نوبه خود می‌توانیم در این مسیر انجام بدهیم، این است که با این افراد که همه‌جا هستند به صورت عاقلانه جمع شویم، از تجربیات‌شان سود بریم و در باب شرایط گوناگون موضع بگیریم.» بدیو ایجاد نشریه کمونیستی جهانی با هیات‌تحریریه‌ای جهانی را ضروری و سودمند می‌داند: نشریه‌ای که به زبان‌های مختلف باشد و در همه‌جا توزیع شود و بر دو چیز شامل شود: «مطالعات نظری، ایدئولوژیک و سیاسی درمورد شرایط فعلی جهان و ایجاد امروزینِ مسیر دوم از یک‌سو؛ و ارائه کارنامه اقدامات مردمی، فتوحات و کامیبابی‌های حاصل‌شده از این و آن مکان، از تجمعات و جنبش‌های توده‌ای، از سوی دیگر»؛ این پروژه‌ای است در مقیاس جهان معاصر یا به بیان دیگر «پروژه کمونیسم نو»ی بدیو- چیزی که بدیو از آن به‌عنوان سیاستی ستایش‌برانگیز نام می‌برد و هدف بنیادینش این است که بتوان بشر را در وضعی دید که بر سرنوشت خود در وضعی اساسا صلح‌آمیز به دلیل عادلانه‌بودن، حاکم است: «بدین منظور باید از نظام منافعی که چون دراساس خصوصی و درنهایت دولتی است طبیعت رقابتی دارد، رهایی یابد. پس باید کار به گونه‌ای آغاز کنیم که در شکارِ متداولی که این نظام‌های منافع، که به طرزی حیرت‌آور غالب هستند و تمرکز بی‌وقفه‌ای دارند، در دنیا راه انداخته‌اند وقفه ایجاد شود. باید امکانیتِ واقعیِ راهی واقعا رها از سرمایه‌داری را تعریف کنیم.

برای فراتر رفتن از موقعیت کنونی

درنهایت، بدیو از میانِ تمامِ اقدام‌های هنری، علمی، عاشقانه یا سیاسی که انسان بدان قادر است، «کمونیسم» را بلندهمت‌تر و جامع‌تر می‌بیند برای انسانِ معاصر؛ چراکه به تعبیر او، کمونیسم نو، که شامل کارنامه‌ای سختگیر از کوشش‌های گذشته بدونِ انکارِ اهمیت و جنبه‌های تازه‌ آن می‌شود، در مقیاس کلی، عاقبت راهِ خروجی است از عصر نوسنگیِ بشر. و درست همین کمونیسم است که انسان را فرای قوانین رقابت، بقای به‌هرقیمت، منافعِ خصوصی و بدگمانیِ خصوصمت‌آمیزِ دائمی به هم‌نوع، می‌بَرد؛ قوانین زندگی بی‌رحمانه، قوانین حیوانات، قوانین طبیعی.

Ad placeholder

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: آلن بدیو و بدیل وضعیت موجود